تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 41 از 61 اولاول ... 3137383940414243444551 ... آخرآخر
نمايش نتايج 401 به 410 از 606

نام تاپيک: هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

  1. #401
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    خوب این کار خیلی سخت و نوینی باید باشه فکر کنم باید x فقط نظر بده اینطور که مثلاً انگار داره با خودش حرف می زنه در ذهنش درگیر باشه همه خیال می کنند y.... می تونی با آینه شروع کنی اینطور که مثلاً بگه"می دونم وقتی به چهره خودت توی آینه نگاه می کنی فکر می کنی .....(اینجا هر چی می خواهی می نویسی)اینطوری خواننده فکر میکنه y با خودش درگیره و داره خودشو تحلیل می کنه تا خواننده اونو بشناسه در حالی که x داره نظرشو می گه!داستان اینطور می تونه پیش بره ..حالا نمی دونم تونستم کمک کنم یا نه باز اگر اشتباه فهمیدم بگو

  2. #402
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    اتاق آنها در طبقه چهارم بود به همین علت وسیع و پرنور بنظر می آمد.هر سه بدنبال هم وارد شدند و در پشت سرشان بسته شد.یکی از آنها بدون هیچ حرفی به سوی تک پنجره بزرگ اتاق رفت و مشغول تماشای بیرون شد.یکی از آندو که پایش بخاطر افتادن درد می کرد لنگان لنگان رفت تا بر یکی از سه تخت اتاق که موازی هم گذاشته شده بودند بنشیند که سومی با عجله گفت:(می شه برام یه لیوان آب بیاری؟)
    پسرک با ناباوری سر برگرداند و به چهره شوخ جوان نگاه کرد:(کی؟من!)
    پسرک دستش را از زیر شنل بیرون کشید.یک دسته گل خیس و پرپر در دست داشت:(واسه اینها می خوام)
    پسرک دم پنجره با کنجکاوی سربرگرداند و نگاهش با نگاه طلایی بیگانه تلاقی کرد.پسرک لنگ با خستگی زمزمه کرد:(چرا خودت نمی ری ...پای من...)
    حرفش تمام نشده برادرش غرید:(آب بیار بنجامین!)
    ریمی با رضایت لبخند زد و بنجامین ننشسته همانطور لنگان لنگان از اتاق بیرون رفت.به محض بسته شدن در ریمی نالید:(اوه تو...پسر حالا شناختمت!)
    پسرک با وحشت به او نگاه کرد و ریمی دسته گل را روی تخت پرت کرد و به سوی او دوید.تا پسرک بفهمد چکار می خواهد بکند در آغوش او بود...(دوست عزیزم...)
    پسرک با خشمی غیر طبیعی شروع به تقلا کرد:(ولم کن احمق!)
    ریمی که دید به زودی از چنگش فرار خواهد کرد اورا به سرعت هل داد کمرش را به دیوار کوبید و خود را به او فشرد:(دلم خیلی برات تنگ شده بود جوزف!)
    جوزف با شنیدن نامش آرام گرفت:(تو کی هستی؟)
    ریمی سر پیش برد و با وجود ممانعت جدی او سربرشانه اش گذاشت و چیزی زمزمه کرد.جوزف نشنید اما قلبش به تپش افتاد.پس این جوان گستاخ چیزی می دانست و می خواست به او هم بگوید!
    جوزف هم تن صدایش را پایین آورد:(چی؟)
    ریمی دهانش را به گوش او رساند و نفس داغش بر گونه جوزف زد:(توی اتاق میکروفن هست!)
    جوزف نفسش را نگه داشت و نگاهش بی اختیار در اطراف چرخید.ریمی او را رها کرد و باز با صدای بلند گفت:(یادته با هم توی خیابون واین آهنگ زده بودیم؟من ویالون زده بودم تو آکاردئون...بنجی هم رقصیده بود و کلی پول جمع کرده بودیم)
    جوزف با خشم او را عقب تر هل داد و راه خود را باز کرد:(منو با یکی دیگه عوضی گرفتی!)
    و به سوی در رفت و به تندی خارج شد.

  3. #403
    اگه نباشه جاش خالی می مونه CECELIA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    286

    پيش فرض

    وسترن جان ممنونم عزیز
    ببخشید
    نه هنوز مشکلم درست نشده
    به نظرت بهترین روش برای بیان گفتگوهایی که صورت می گیره چیه
    مثلا همین رانده شدگان از چه شیوه و روشی استفاده کردی

    می بینم که قسمت جدید داستانت را هم دادی یه دنیا ممنون داستانت داره عالی پیش می ره من که خیلی دوستش دارم
    از رمان های قبلیت با این که شیطان کیست میان بچه ها طرفدارای زیادی داره
    من همیشه عاشق رانده شدگانم همین دیروز داشتم دوباره می خوندم عالیه
    یه جادیدم در مورد رمان رز سفید صحبت کردی تگلیف ان چی شد

  4. #404
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    دوست عزیز اول بگم رز سفید همچنان مونده!یه تعمیر اساسی می خواد یعنی موضوعات بهم پیچیده است اما دنیای رز سفید یک دنیای دیگه ای بود کار اولم بود یک فضای لطیف و صمیمی داشت که در هیچ رمانم نتونستم دوباره بدست بیارمش وشخصیتها در طی هفت سال نوجوانی آنچنان شناخته شده و جاش نشسته بودند که دیگه نمی تونم مثل اونها رو خلق کنم اما متاسفانه همانطور که گفتم موضوع ایراد داشت چیزی که بخاطر بی اطلاعی نوجوانی نوشته شد و حالا باید تغییر موضوع بدم که خیلی سخته..
    راستش منم رانده شدگان رو از همشون بیشتر دوست دارم اون کوچولوی منه!دیالوگها و شخصیتها خیلی رئال شده و موضوع بنظرم
    خیلی تمیز از آب در اومد خصوصاً اون تعریف گذشته شخصیتها در چهار قسمت جدا یک طرح نوین شد!اغلب من با کسانی که توی کار نوشتن هستند مثل خود تو در این مورد موافق می شم ...
    هنوز در مورد این رمان سرزمین سایه ها مطمئن نیستم کمی می ترسم چون گفتم که هنوز نوشته نشده و شخصیتها برام خام هستند اما شوق بودن با شما منو جلو می بره کاش واقعاً بپسندید این کارم سخت تر از سه تای قبلی خواهد بود چون باید نه نفر رو توی چشم خواننده مخفی کنم و البته روابط خیلی زیاده و موضوعات با زنجیره ای خیلی طولانی که رمان رو به پایان ببره در گیره!بعضی از موضوعات مثل روز جلوی چشمانمه از جمله اینکه وارث کیه و قراره چه بلایی سرش بیاد یا اینکه کیا با هم دوست می شند کیا دشمن کی قراره بمیره کی زنده می مونه کی توی عشق موفق می شه کی شکست می خوره اما خوب درکل فقط چهارچوب دستمه
    همین!برام دعا کنید چون فکر کنم این رمانم از هزار صفحه بیشتر بشه!
    و اما مشکل تو!اول اینکه نگفتی از اسمها چیزی که می خواستی پیدا کردی یا نه؟دوم اینکه مشکل قبلی کامل حل شد؟یعنی منظورم رو فهمیدی و تونستی از زبان شخص دیگه شخصیت اصلی رو تعریف کنی یا من خوب متوجه نشدم و نتونستم کمکت کنم؟
    و اما این سوال آخرت...برای گفتگو باید رمان زیاد بخونی بعضی از نویسنده ها از حالت رسمی استفاده می کنند بعضی خسته کننده بعضی کاملاً چکیده و مفید بعضی ها مثل خود من کاملاً عامیانه اما دقیق ...خوب من سعی کردم رئال بنویسم تو بازم باید خودتو بذاری جای شخصیتات دیدی فضای رانده شدگان فضای جوان بود وقتی 4 پسر یک جا بمونند البته که شوخ و صمیمی خواهند شد این یک امر رئال بود که من استفاده کردم تو باید به فضای داستانت نگاه کنی اگه قدیمی باشه باید کمی رسمی و خشک باشه اگه جمع خانواده است باید مودب اما گرم باشه اگه جمع رفقاست باید شوخ و صمیمی باشه من رمانی خوندم که توش فقط حال و احوال پرسی معمولی بود!!!!رمان خوندم که اصلاً با صحبت پیش نمی رفت که بنظرم خیلی کسل کننده می شه چون گفتگو شخصیتها رو به ما معرفی می کنه مثلاً سادگی استیو توی رانده شدگان با حرفهایی که می زد معلوم می شد یا شیطنت شاون وخشن بودن کریس و محبت سایمن و این بهترین روش معرفی ...تو بازم سعی کن رمان زیاد بخونی و البته مهمترین اصل رو از یاد نبر که خودتو جای شخصیت بذاری خصوصاً که شخص اول می نویسی باید اون شخص تو باشی...موفق باشی
    کم کم دارم مشتاق می شم ببینم چی می نویسی؟

  5. #405
    داره خودمونی میشه pegah_f's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    34

    پيش فرض

    عالی بود وسترن جان...داره جالب تر میشه

  6. #406
    اگه نباشه جاش خالی می مونه CECELIA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    286

    پيش فرض

    وسترن جان یه چیزی تو مایه های رانده شدگان
    گفتم که اولین کارمه من به سبکی که تو می نویسی بیشتر راحتم تااینکه بخوام مثل رمان های ایرانی و شخصیت های ایرانی باشه
    تازه کارم و مشکلات هم زیاد
    فکرکن چهار 5 پسر که هیچ شناختی هم از هم ندارند دور هم جمع بشند و یکی ار ان ها که از همه کوچیکتره بخواد شرایط و اوضاع را تو ضیح بده به خصوص در دیالوگ ها اینکه چه جوری می شه احساسات طرف مقابل را بیان کرد
    اول یه موضوعی شروع کردم دیدم خیلی طولانی می یاد بعد این موضوع که ساده تر بود را انتخاب کردم
    چندین شخصیت شهری در یه مزرعه
    بیشترین مشکلی که دارم اینکه شخصیت اول وقتی با یه شخصیت دیگه صحبت می کنه بخواد احساسات ان را هم بیان کنه
    نمی دونم می تونم منظورم را بیان کنم
    شرمنده با سوالاتم شما را هم خسته کردم

    داستانی که شروع کردی عالیه
    واقعا می گم من فقط به شوق خوندن داستان شما اینجا عضوم
    منتظر ادامه اش هستم

  7. #407
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    دوست عزیز یه سوال.شما چیزی از این رمانتون نوشتید یا نه هنوز؟چون فکر کنم شروع کنید چند صفحه امتحانی پیش برید خودتون می فهمید ایراد و نقطه ضعف کار کجاست چون هر قدر توضیح بدید باز من نمی تونم کاملاً مثل شما درک کنم مثلاً من نفهمیدم شخص اول آگاهانه این کار رو می کنه یا نه مخفیانه؟یعنی اگه می خواهی از چشم خواننده دور بمونه این شناخت چه لزومی داره؟شخص اول چطور می تونه احساسات بقیه رو بدونه شما باید یک دلیل موجه داشته باشید و اون دلیل باید به خواننده عرضه بشه پس علتی برای
    مخفی نگه داشتن از چشم خواننده نداره شما باید همه اینها رو بسنجید فکر کنم چیزی شبیه همین رمان جدید من داره می شه منم
    دارم به چشم همدیگه شخصیتهامو معرفی می کنم همونطور که دیدی نشون دادم به چشم تری ساشا کیه و یا بچشم ساشا رافائل چه شکلیه؟اما همه باز هم مخفی اند لااقل در احساسات چون اونو دیگه هیچکدوم نمی تونه بفهمه مگر اینکه روانشناس باشه و یا طالع بین و یا فرشته!اگه شخص اول می نویسی نمی تونی احساسات اونها رو بیان کنی یا لااقل می تونی در اون حد که گفتم فقط روی حدس باشه بگه مثلاً(می تونم بفهمم توی فکرت (y)چی می گذره....)تو اگه شخص سوم بنوسی به هیچکدوم از اینها نیاز نداری تو می تونی اول طرح داستان رو بنویسی از طرف سوم شخص بعد اونو به زبون اول شخص انتقال بدی شاید بشه؟

  8. #408
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    من بازم دیر کردم...بخبش تو رو خدا عزیزم...واقعاً شرمندتم....این مدرسه ی ما یه کمی ادا و اصولش زیاده...واسه همین منه بیچاره تا 28 باید سگ دو بزنم!....تنها علّت دیر کردنم همینه...ولی اصولاً میدونی که نظرم راجه به کلمه به کلمه ی کارات چیه...!
    .
    .
    .
    کاس تو بلاگ 360 و وبلاگتم این کارارو بیشتر بکنی...

  9. #409
    اگه نباشه جاش خالی می مونه CECELIA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    286

    پيش فرض

    westernجان شروع کردم عزیز
    باشه همین کاری را که شما گفتید انجام می دهم ببینم چی می شه
    یه دنیا ممنون بابت راهنماییتون موفق باشی

    راستی ادامه داستانت فراموش نشه

  10. #410
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    تری وسط سالن در دلهره عجیبی ،آواره مانده بود که کوین متوجه او شد و به ته سالن اشاره کرد:(اتاق تو اونجاست...از آخر در اول)
    تری شوکه شد بطوری که نتوانست خود را کنترل کند و پرسید:(مگه شما منو می شناسید؟)
    کوین لبخند تمسخر آمیزی به لب آورد:(شما باید آقای ویلسون باشید...شما تنها غایب لیست من بودید)
    تری غرید:(لیست؟چه لیستی؟)
    لبخند کوین عمیق تر شد.به سوی تری آمد و پرونده اش را به او داد و به سوی پله ها رفت.تری با عجله به صفحه ای که داخل پوشه بود نگاه کرد.اسم چهل نفر ردیفی نوشته شده بود و سه نفر سه نفر کروشه خورده بود و مقابل هر کروشه شماره اتاقی نوشته شده بود.همه تیک خورده بودند غیر از اسم او واتاق شماره سی چهل و پنج !تری شرمگین از لو دادن سر بلند کرد اما کوین رفته بود.بناچار پرونده را در سکوی پنجره گذاشت و به سوی اتاقش رفت اما تا در را باز کرد رافائل را دید که دارد شنلش را تا می کند!رافائل از دیدن او بخنده افتاد:(سلام تری!فکرکنم تقدیر ما با هم نوشته شده!)
    تری با عجله وارد اتاق شد و پسری قد بلند و عینکی را کنار کمد لباس دید و قیافه اش را شناخت!رافائل رو به پسرک کرد:(معرفی می کنم...تری ویلسون و تری ایشون...)
    تری بناگه اسم او را بیاد آورد بی اختیار داد زد:(متیوس آلواردو....درسته؟)
    متیوس با تعجب به رافائل نگاه کرد اما رافائل لب نگشوده تری نالید:(شما دو تا همدیگه رو می شناسید؟)
    رافائل که متوجه غریب بودن رفتار و شخصیت تری از لحظه ای که او را از دستشویی نجات داده بود شده بود ساکت و شوکه ماند اما متیوس که خونسردانه به کارآویختن لباسهایش در کمد ادامه می داد زمزمه کرد:(نه...چطور؟)
    تری نگاهش را در اتاق چرخاند.چیز غیرعاادی در اتاق نبود.رافائل با کنجکاوی پرسید:(موضوع چیه؟)
    تری با این سوال متوجه چشمان نگران آندو شد و بخود آمد:(هیچی...من...الان بر می گردم)
    و به سرعت از اتاق خارج شد.باید ریمی ولش را پیدا می کرد.وقتش بود همه چیز را توجیه کند!
    ***
    کلودیا به لرز افتاده بود:(چرا نمی خواهید توی این اتاق بمونید؟)
    پسرک خونسردانه گفت:(مجبورم دلیل بیارم؟شما چه اصراری دارید من توی این اتاق بمونم؟)
    ساشا وحشتزده از رفتار پر ظن ونیز کینگ،کنار دیوار به انتظار سرانجام گرفتن ماجرا ایستاده بود و پسر سومی که مطمئناً بروکلین کینگ بود،داشت طول راهرو را قدم می زد.کلودیا با دستپاچگی رو به بروکلین کرد:(شما برادرش هستید...شما یه چیزی بگید!)
    بروکلین استاد اما ونیز مجال نداد لب باز کند:(هیچکس نمی تونه نظرم رو عوض کنه!)
    کلودیا به ساشا اشاره کرد:(شما با این آقا مشکل دارید؟)
    ونیز چشمان مغرورش را به او دوخت:(من هیچ ایشون رو نمی شناسم!)
    کلودیا نفس راحتی کشید:(خوب اینم که برادرتونه...این اتاق هم از بهترین هاست...هم نورگیر هم مشرف به دریا ...)
    ونیز به تندی حرف او را برید:(خوب اگه اینقدر خوبه جای منو با یکی دیگه عوض کنیدبا تعریفهای شما هر کی باشه از خداشه توی این اتاق بمونه)
    کلودیا نتوانست خود را کنترل کند و داد زد:(آخه چرا شما نمی خواهید بمونید؟)
    ونیز با همان ملایمت یکنواختش گفت:(این به شما مربوط نیست!)
    کلودیا که دیگر خسته شده بود فوتی کرد و گفت:(من برم مسئول رو بیارم)
    با رفتن او ونیز قدمزنان دور شد و بروکلین بجای او کناری ایستاد.ساشا نمی توانست نگاهش را از ونیز بگیرد.یعنی او چیزی می دانست که مخالفت می کرد؟لحظه ای نگذشت که کلودیا با یک نفر دیگر بر گشت.ساشا او را در حین خواندن اسمها دیده بود.مسئول جایگزینی طبقه سوم بود.کوین خود را رساند و لیست را از کلودیا گرفت:(آقایان ساشا دومنیک...بروکلین کینگ...ونیز کینگ اتاق بی سی و سه)
    بروکلین دیگر صبر نکرد.چمدانش را برداشت و وارد اتاق شد.کوین با خشم به ساشا نگاه کرد:(خوب مشکل شما چیه؟)
    ساشا جواب نداده کلودیا او را متوجه اشتباهش کرد:(ایشون هستند)
    کوین با اشاره او نگاه کجی به ونیز انداخت و با دست به ساشا اشاره داد:(پس شما هم بفرمایید)
    ساشا هم با نگرانی وارد اتاق شدبه این امید که از مکالمه آنها جوابی بگیرد اما بروکلین انگار که قصد او را فهمیده باشد و از روی بدجنسی بخواهد مانع شود آمد و در را به تندی بست.ساشا بیخیال شد و می رفت بر روی یکی از تختها بنشیند که بروکلین بالاخره لب گشودبا صدای خشکی گفت:(هی تو....برو وسط!)
    ساشا سربرگرداند و با دیدن نگاه پر خشم پسرک فهمید با او مشکلات زیادی خواهد داشت!
    با باز شدن ناگهانی در نگاه آندو قطع شد.ونیز بود معلوم بود مبارزه را باخته اما در چهره اش هیچ نشانی از تغییر نبود.چیزی مثل مجسمه سخت و آرام!با دیدن ساشا نزدیک تر شد و دستش را دراز کرد:(وقت نشد با شما حال و احوال بپرسم آقای دومنیک...)و دست ساشا را گرفت:(خوش اومدید)
    ساشا با تعجب فقط سر تکان داد چون نمی دانست چه بگوید که ونیز نگاهی به تختها انداخت و لبخند ساده ای به لب آورد:(اگه برای شما مشکلی نداشته باشه.....می شه وسط بخوابید؟)
    ساشا از این تفاوت رفتار و شخصیت آندو برادر شوکه شد.تا خواست جواب بدهد بروکلین به سرعت از اتاق خارج شد.
    Last edited by western; 15-06-2008 at 08:25.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •