چنين كشته حسرت كيستم من
كه چون آتش از سوختن زيستم من
اگر فانيم چيست اين شور هستي
اگر باقيم از چه فانيستم من
چنين كشته حسرت كيستم من
كه چون آتش از سوختن زيستم من
اگر فانيم چيست اين شور هستي
اگر باقيم از چه فانيستم من
قايقي خواهم ساخت
دور خواهم شد از اين خاك غريـب
اگر دنیا نمیداند که من
تنهاتر از تنهاترین تنهای تنهایم،
بیا یک لحظه شادم کن
که من غمگین تر از غمگین ترین غمهای دنیایم...
من دلم مي خواهد
خانه اي داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
هرکسي مي خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست
بر درش برگ گلي مي کوبم
روي آن با قلم سبز بهار
مي نويسم اي يار
خانه ي ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانه دوست کجاست؟
پشت دیوار همین کوچه بدارم بزنید
من که رفتم ..بنشینید و هوارم بزنید
باد هم اگهی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که بد بودم و جارم بزنید
من از ایین شما سیر شدم..سیر شدم
پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟
خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید
به جُست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه می گریم ،
در آستانه ی دریا و علف .
به جُست و جوی تو
در معبر ِ بادها می گریم
در چار راه ِ فصول ،
در چارچوب ِ شکسته ی پنجره یی
که آسمان ِ ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد .
.............
به انتظار ِ تصویر ِ تو
این دفتر ِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد ؟
جریان ِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر ِ مرگ است .ــ
و جاودانه گی
رازش را
با تو در میان نهاد .
پس به هیأت ِ گنجی درآمدی :
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک ِ خاک را و دیاران را
از این سان
دل پذیر کرده است !
نام ات سپیده دمی ست که بر پیشانی ِ آسمان می گذرد
ــ متبرک باد نام ِ تو ! ــ
و ما هم چنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را ...
از : احمد شاملو
بسترم
صدف خالي يك تنهائي است
وتو چون مرواريد
گردن آويز كسان دگري...
رفتي دلم شكــــستي ، اين دل شكســـته بهتر
پوسيده رشـــته عشق، از هم گســــسته بهتر
من انتــــــــقام دل را ، هرگــز نگـــيرم از تو
اين رفتـه راه ناحق، در خون نشـــسته بهتر
در بزم باده نوشـان ، اي غافـــل از دل من
بسـتي دوچشم و گفتم، ميخــانه بســــته بهتر
چون لاله هاي خونين، ريزد سرشكم امشب
بر گور عشق د يرين ، گل د سـته د سته بهتر
آئينه اي است گويا ،اين چهــــره غميـــــنم
تا راز د ل نداني ، در هم شكــــسته بهــــــتر
فرسوده بنـــد الفت ، با صـــد گره نيــــرزد
پيمان ســست و بيــجا، اي گل، نبـــسته بهتر
گر ياد گار بايد از، عــشق خــانه ســــوزي
داغي همـــا به سينه، جاني كه خســــته بهتر
...
چو رخت خویش بر بندم از این خاک
همه گویند با ما آشنا بود
ولیکن هیچ یک کس ندانست کین مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بو د
اي داد از غم تنهايي...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)