شهر نشین
از آرایشگاه آمد. موهای فشن، شلوار جین، پیراهن آستین کوتاه و عجیب.
هم تیپ امروزی جوانان شهری بود. دستان پینه بسته اش را بناگاه به موهایش
کشید زبری هنوز هم پیدا بود و موها...
هاجر احدی/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
شهر نشین
از آرایشگاه آمد. موهای فشن، شلوار جین، پیراهن آستین کوتاه و عجیب.
هم تیپ امروزی جوانان شهری بود. دستان پینه بسته اش را بناگاه به موهایش
کشید زبری هنوز هم پیدا بود و موها...
هاجر احدی/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
صدقه
نخ بادکنک زردرنگی راکه زیرنورداغ خورشید برق می زد محکم در دستم
گرفته بودم می خواستم زودتر به خانه برسم تا مثل همیشه صدای خنده های
شیرین دخترم را بعد از ترکاندن بادکنک بشنوم. چندقدم بیشتر به ماشینم
نمانده بود برسم که صدا ی ترمز کامیونی که تقریبا چراغش به رانم خورده
بود هوش از سرم برد همهمه و داد و فریاد مردم که مرتب تکرار می کردند-
فقط خدا بهت رحم کرد بیشترسردرگمم کرد همان لحظه که ازترس روی
زمین میخکوب شده بودم حرفهای مادرم که همیشه می گفت)صدقه بلا را از
آدم دورمی کند(مثل برق درذهنم جرقه زد. یادم افتاد که همین امروز صبح
اسکناس 100 تومانی را که لابه لای تراولهای جیبم جاخوش کرده بود درون
صندوق خیریه مسجد انداختم فقط 100 تومان....
سیران بیننده/ آذربایجان غربی/ بوکان
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
صفحه کلید
صدای تایپ کردن خواهرم می آمد، صدای صفحه کلیدی که رو مغزم رژه
می رفت. صدایی شبیه به دستگاهی که هر روز نابینا بودنم را به من گوشزد
می کرد و کاسه صبر و تحملم را لبریز می کرد. فریاد زدم دست نگه دار، ناگهان
خواهرم سراسیمه به طرفم آمد. به او گفتم رایانه را از توی اتاقم بیرون ببر،
خنده کنان گفت: این صدای تلویزیون است؛ دختری است که بریل می نویسد.
اما من، درمانده جوابی نداشتم!
فاطمه زرکی/ دزفول
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
طلاق
مردی م یخواست زنش را طلاق دهد؛دوستش علت را جویا شد و او گفت:این
زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض كند، مرا وادار كرد تریاک و قمار
و بیهوده کاری را ترك كنم.... لباس بهتر بپوشم، در سهام سرمایه گذاری كنم
و حتی مرا عادت داده كه موسیقی كلاسیك گوش كنم و لذت ببرم! دوستش
گفت: اینها كه م یگویی كه چیز بدی نیست...؟!!! مرد گفت: ولی حالا حس
میكنم كه دیگر این زن در شأن من نیست... چی میشه گفت؟؟؟!!!.
مجتبی دهقانی تفتی/ یزد
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
طنز در طنز
چند صباحی دزدی به باغ می زد. پسر دورادور مراقب بود تا اینکه دزد را با
سبدهای آماده غافلگیر می کند. کتکش می زند و پاهایش را طناب پیچ می کند.
فاتحانه نزد پدر باز می گردد که دزد را گرفتم و پاهایش را بستم. پدر بر سر
می زند که پسر نادان این چه کاری بود که کردی ؟ دستانش آزاد است گره
طناب را باز و فرار می کند. پسر در جواب می گوید اهل همین ولایت است و
اهالی اینجا را اگر پایشان ببندی بجایی نمی روند!
ابراهیم هاشمی/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
عطر یاس
هرچه در می زد خبری نمی شد.شماره اش را گرفت. صدا آمد «مشترک
مورد نظر در دسترس نمی باشد » باورش نمی شد که جوابی نگیرد.از روی زمین
بلند شد و رفت.باز هم نتوانست گلی را که برایش آورده بود به دستش برساند.
شاخه گل را پشت درب گذاشت و رفت.آرام آرام دور می شد و زیر لب چیزی
زمزمه می کرد.پشت در کسی خوشحال شد و برایش دعا کرد..بوی گل فضای
قبرستان را پر از عطر یاس کرد...
علیرضا پوریوسف/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
عملیات والفجر 8
عملیات والفجر 8 بود و پس از آزادسازی فاو وقتی وارد شهرشدیم. عراقیها ما
را محاصره کردند و با دو هواپیمای توپولوف شروع به تیراندازی کردند. رزمنده
ها شهادتین خود راگفته بودند.یکدفعه باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و مسیر
بمبها را تغییر داد و دو هواپیما مورد اصابت گلوله های رزمنده ها قرار گرفتند و
در آتش بمبهای خودشان افتادند.
فاطمه نقیبی/ اهواز
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
عموی قهرما
گاهی عینکش را تکانی می داد تا از زیر آن مرا که داشتم به حرفش گوش
می دادم نگاه کند می خواست ببینند به حرفش گوش می دهم یا نه و من
دقیقتر می شدم به حرفهایش. » بله دخترم؛ معلم می خواست مرا فلک کند اما
من حاضر به عذرخواهی نشدم. آخرش با ترکه انار زد و من تحمل کردم که
گریه نکنم اما فکر نمی کردم تمرینی خواهد شد برای دوام آوردن زیر شکنجه
در زندان » و من هر دو دوره او را تصور کردم و آفرین گفتم.
فریبا قربانی/ شیراز
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
غرور
کفش هایم پاره و پیراهنم چرکین شده بود. پیراهنم را شستم و کفش هایم
را دوختم. دوباره با غرور در خیابان قدم زدم...
مهدی چهابی/ کرج
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
غریبم
وقتی هواپیما فرود آمدساعت 10 شب بود، طاقت نیاوردم و سریع رفتم حرم
امام رضا و قالیچه دست بافی رو که مادرم داده بود تحویل دادم.هوا خیلی سرد
بود، سریع سوار اتوبوس خط واحد شدم تا زودتر به هتل برسم. وقتی مدیر هتل
به من گفت شناسنامه ات رو تحویل بده تازه متوجه این مطلب شدم که کیف
دستیم رو توی اتوبوس جا گذاشته ام. خیلی ترسیدم و از آقا کمک خواستم.
نیم ساعت نگذشته بود که آقا رومو زمین نذاشت و موبایلم زنگ خورد. فردی از
روی رسید قالیچه اهدائی که توی کیفم گذاشته بودم شماره منو پیدا کرده بود.
احسان جمشیدی/ شوشتر
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)