تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 40 از 212 اولاول ... 303637383940414243445090140 ... آخرآخر
نمايش نتايج 391 به 400 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #391
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض قول پدر

    پدر به پسرش قول داده بود اگر در امتحانات آخر سال قبول شود برايش يك دوچرخه بخرد.
    پسر آن سال قبول شد اما پدرش چند ماه بيكار بود و نتوانست به قولي كه داده بود عمل كند.

    بالاخره توانست با پول‌هايي كه جمع كرده بود براي پدرش يك جفت دستكش بخرد. يك لنگه از دستكش را به پدرش داد و لنگه ديگري را براي خودش برداشت.

    پارسال، يكي از دست‌هاي پدرش زير دستگاه پرس رفته و از مچ قطع شده بود.

  2. #392
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض سربازي

    مات و مبهوت طاقچه را نگاه مي‌كرد. ياد گذشته‌ها افتاد. اهل درس نبود. مي‌خواست مشغول كاري شود. اما سربازي...؟!
    به ناچار 2 سالي درس خواند تا فوق ديپلم گرفت. باز هم زمزمه سربازي رفتن پيچيد.

    كنكور داد و 2 سال بعد ليسانسش را كنار فوق ديپلم روي طاقچه گذاشت. باز صحبت از سربازي رفتن بود...

    آهي كشيد و بلند شد. مدرك دكترايش را روي طاقچه گذاشت و رفت تا خودش را معرفي كند.

  3. #393
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    خداوند به حضرت موسي (ع) فرمود: من شش چيز را در شش چيز قرار دادم ولي مردم در جاي ديگر به دنبال آن هستند:
    1. راحتي را دربهشت قرار دادم ولي مردم در دنيا به دنبال آن هستند.
    2. فهم و معرفت و علم را در كم‌خوري قرار دادم ولي مردم در سيري به دنبال آن هستند.
    3. عزت را درشب‌زنده‌داري قرار دادم ولي مردم در مراوده و رفت و آمد با سلاطين به دنبال آن هستند.
    4. بزرگي و حرمت را در تواضع قراردادم ولي مردم با تكبر به دنبال آن هستند.
    5. اجابت دعا را در لقمه حلال قرار دادم ولي مردم با سروصداي بسيار به دنبال آن هستند.
    6. بي‌نيازي را در قناعت قرار دادم ولي مردم در ريخت و پاش به دنبال آن هستند

  4. #394
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    تنها بازمانده‌ي يك كشتي شكسته به جزيره ي كوچك خالي از سكنه اي افتاد.او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني از نظر مي گذراند كسي نمي آمد.سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را از عوامل زيان بار محافظت كند و دارا يي هاي اندكش را در آن نگه دارد.اما روزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود'''''''''''' '''' به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به سوي آسمان ميرود.متاَسفانه بدترين اتفاق ممكن افتاده و همه چيز از دست رفته بود.از شدت خشم و اندوه در جا خشكش زد.فرياد زد: "خدايا تو چطور راضي شدي با من چنين كاري بكني؟"صبح روز بعد با بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خواب پريد.كشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته '''''''''''' '''' از نجات دهندگانش پرسيد:"شما ها از كجا فهميديد من در اينجا هستم؟"آنها جواب دادند:" ما متوجه علايمي كه با دود مي دادي شديم."وقتي اوضاع خراب مي شود'''''''''''' '''' نا اميد شدن آسان است.ولي ما نبايد دلمان را ببازيم '''''''''''' '''' چون حتي در ميان درد و رنج '''''''''''' '''' دست خدا در كار زندگي مان است.پس به ياد داشته باش : دفعه ي ديگر اگر كلبه ات سوخت و خاكستر شد '''''''''''' '''' ممكن است دود هاي برخاسته از آن علايمي باشد كه عظمت و بزرگي خدا را به كمك مي خواند.

  5. #395
    آخر فروم باز R10MessiEtoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    پست ها
    1,049

    پيش فرض

    روزی حضرت عیسی و حضرت یحیی باهم روبرو شدند حضرت یحیی به عیسی گفت تو را شاد و خندان می بینم گویی که از خدا و عذاب آخرت نمی ترسی. عیسی(ع) در پاسخ گفت تو را عبوس و ناراحت می بینم گویی که به فضل و رحمت خدا اعتقاد نداری . از خدا خواستند داوری کند . ندا آمد که افرادی همچون عیسی نزد من محبوبترند.
    (ببخشید اگه یکم انشام خوب نیست)

  6. #396
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    معلّم يک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هايى که از آن‌ها بدشان می‌آيد، سيب‌زمينى بريزند و با خود به کودکستان بياورند.
    فردا بچه‌ها با کيسه‌هاى پلاستيکى به کودکستان آمدند. در کيسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ٥ سيب‌زمينى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که می‌روند کيسه پلاستيکى را با خود ببرند.
    روزها به همين ترتيب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکايت از بوى ناخوش سيب‌زمينی‌‌هاى گنديده. به علاوه، آن‌هايى که سيب‌زمينى بيشترى در کيسه خود داشتند از حمل اين بار سنگين خسته شده بودند. پس از گذشت يک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند.
    معلّم از بچه‌ها پرسيد: «از اين که سيب‌زمينی‌ها را با خود يک هفته حمل می‌کرديد چه احساسى داشتيد؟» بچه‌ها از اين که مجبور بودند سيب‌زمينی‌هاى بدبو و سنگين را همه جا با خود ببرند شکايت داشتند.
    آنگاه معلّم منظور اصلى خود از اين بازى را اين چنين توضيح داد: «اين درست شبيه وضعيتى است که شما کينه آدم‌هايى که دوستشان نداريد را در دل خود نگاه می‌داريد و همه جا با خود می‌بريد. بوى بد کينه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنيد. حالا که شما بوى بد سيب‌زمينی‌ها را فقط براى يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد پس چطور می‌خواهيد بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟»

  7. #397
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    دو تا دوست داشتن واسه ی هم از هوش و استعدادشون می گفتن که یک پسر نوجوون وسط حرف اونا میپره و میگه:
    فرض کنین دارید توی یه هوای سرد رانندگی میکنین و به یک ایستگاه اتوبوس میرسین. همسر شما بهترین دوستتون و یه پیرزن که حالش خوب نیست ایستادن، و ماشین شما فقط برای یه نفر جاداره شما چکار میکنین؟
    یکی از اونا میگه برو پی کارت و اون یکی میگه دوستم بره به درک، پیرزنه رو ولش کن و همسرم رو سوار میکنم چون یه عمر باید با اون اشم.
    پسره می خنده و میگه شما هیچ چیزی از احساس نمیدونین با این که ممکنه خیلی باهوش باشین. راه درست اینه:
    سوییچ رو به بهترین دوستم میدم تا پیرزنو برسونه و خودم کنار همسرم تو ایستگاه میمونم چون خیلی دوستش دارم و اون تنها کسی که تو دنیا دارم

  8. #398
    آخر فروم باز persian365's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    اینترنت
    پست ها
    1,267

    12 دخترهمسايه ميخك مي‌شود

    دخترانگي/ گاه بلند/ مثل برج‌هاي بالايي

    گاه كوتاه/ له شده/ همين ميوه‌هاي شب . . .

    دخترهمسايه‌مان،عاشق بود! عاشق پدرنابيناش! پدرهم عاشق دختربود، عاشقِ مهربانيِ دختروپايِ كوتاه ‌ش! روي همين اصل همه چیزش را رها كرد وآمد وچسبيد به دخترش! ولي چه پدرودخترانگي چسب وچسبناكي! دخترصبح تا شب كارمي‌كرد ـ جارو مي‌كرد ـ غذا درست مي‌كرد ـ ازنردبان مي‌رفت بالا وازديوارمي‌افتاد، بعد پاهايش دايره مي‌شد ومي‌رفت مي‌چسبيد به پدرش اون وقت با كفش‌هاي مخمل ويك جفت جوراب سفيد پرازعطرميخك و ميخ مي‌شد به پدرش، اما پدرهم كه عاشق بود هم نمي‌ديد مي‌زد توي اعصاب دختر، مي‌نشست عين گاو مي‌خورد كثيف ‌كاري مي‌كرد وبعد هم مي‌خوابيد! دخترخانه را تميزمي‌كرد، مي‌نشست كنار ماهي‌هاي سفيد حوض و به رختخواب پدرش نگاه مي‌كرد، پدرخواب بود وچه بدخواب بود! عين يه بادبادكِ تويِ هوا مي‌چرخيد البته با خروپف ،البته شكمش هم ازبي‌كاري و تنبلي گنده شده بود! خب دخترهمسايه‌مان عاشق بود، نگاه به پدرش مي‌كرد واشك مي‌ريخت براي خواهراش كه شوهراشون اجازه ندادن از پدرنابيناشون نگه‌داري كنند، براي برادراش كه زناشون چقدرخودخواه بودن، برا خودش كه كسي هنوز به خواستگاريش نيومده بود! اما بالاخره پدره زد ومُرد! جونم مرگ شده زيرِسرش بلند شده بود رفته بود دخترجووني به اسم "ميخك" رو صيغه كنه: آخه دوست داشت جوون بمونه ونديدنشو يادش بره ؛ بعد هم جونش بالا اومد و توخونة دخترش سكته كرد ومرد! چند وقت بعد كه دخترهمسايه مون اومد خونه‌ي ما رفت پاي ماشين لباس‌شويي نشست وزد زيرگريه ازش پرسيدم آخردخترجون چرا اين جا گريه مي‌كني؟ گفت:اين لباس‌شويي چيزبَديه؛ به جاي بوي تن ولباس‌هاي پدرم بوي ميخك مي‌گذاره... وه! چه بوي بدي داره ميخك !!! ميخك ... .

    نوشته شده در 14/3/1386 - 03:07:00 - توسط: آذين بهرامی

  9. #399
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    12 يك حكايت جالــــــــــــــــــــــ ـــــــب

    یک داستان

    روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت . او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود . با دقت

    و ظرافت خاصي با او رفتار ميکرد و او را با جامههاي گران قيمت و فاخر ميآراست و به او از

    بهترينها هديه ميکرد. همسر سومش را نيز بسيار دوست ميداشت و به خاطر داشتنش به

    پادشاه همسايه فخر فروشي ميکرد. اما هميشه ميترسيد که مبادا او را ترک کند و نزد ديگري

    رود. همسر دومش زني قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که اين پادشاه با

    مشکلي مواجه ميشد، فقط به او اعتماد ميکرد و او نيز همسرش را در اين مورد کمک ميکرد.

    همسر اول پادشاه، شريکي وفادار و صادق بود که سهم بزرگي در حفظ و نگهداري ثروت و

    حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صميم قلب دوست ميداشت، اما پادشاه به ندرت

    متوجه اين موضوع ميشد .


    روزي پادشاه احساس بيماري کرد و خيلي زود دريافت که فرصت زيادي ندارد. او به

    زندگي پر تجملش مي انديشيد و در عجب بود و با خود ميگفت "من 4 همسر دارم ،

    اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها ماندهام."

    بنابراين به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت" من از همه بيشتر عاشق تو

    بودهام. تو را صاحب لباسهاي فاخر کردهام و بيشترين توجه من نسبت به تو بوده

    است. اکنون من در حال مرگ هستم، آيا با من همراه ميشوي؟" او جواب داد "به

    هيچ وجه!" و در حالي که چيز ديگري ميگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون

    کاردي در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگين، از همسر سوم سئوال کرد و به او

    گفت "در تمام طول زندگي به تو عشق ورزيدهام، اما حالا در حال مرگ هستم. آيا تو

    با من همراه ميشوي؟" او جواب داد "نه، زندگي خيلي خوب است و من بعد از مرگ

    تو دوباره ازدواج خواهم کرد." قلب پادشاه فرو ريخت و بدنش سرد شد. بعد به سوي

    همسر دومش رفت و گفت "من هميشه براي کمک نزد تو مي آمدم و تو هميشه

    کنارم بودي. اکنون در حال مرگ هستم. آيا تو همراه من ميآيي؟ او گفت "متأ سفم ،

    در اين مورد نميتوانم کمکي به تو بکنم، حداکثر کاري که بتوانم انجام دهم اين است

    که تا سر مزار همراهت بيايم". جواب او همچون گلولهاي از آتش پادشاه را ويران

    کرد. ناگهان صدايي او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقي

    نميکند به کجا روي، با تو ميآيم." پادشاه نگاهي انداخت، همسر اولش بود ! او به

    علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذيه، بسيار نحيف شده بود. پادشاه با اندوهي

    فراوان گفت: اي کاش زماني که فرصت بود به تو بيشتر توجه ميکردم .


    در حقيقت، همه ما در زندگي كاري خويش 4 همسر داريم. همسر چهارم ما سازمان

    ما است. بدون توجه به اينکه تا چه حد برايش زمان و امکانات صرف کردهايم و به او

    پرداختهايم، هنگام ترك سازمان و يا محل خدمت، ما را تنها ميگذارد. همسر سوم ما،

    موقعيت ما است که بعد از ما به ديگران انتقال مي يابد. همسر دوم ما، همكاران

    هستند. فرقي نميکند چقدر با هم بوده ايم، بيشترين کاري که ميتوانند انجام دهند

    اين است که ما را تا محل بعدي همراهي کنند. همسر اول ما عملكرد ما است .

    اغلب به دنبال ثروت ، قدرت و خوشي از آن غفلت مينماييم. در صورتيکه تنها کسي

    است که همه جا همراهمان است .
    همين حالا احيائش کنيد، بهبود سازيد و مراقبتش كنيد.

  10. #400
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض يک سخاوت بي مانند

    حضرت عبدالله بن جعفر الطيار (ره) يک روز از نخلستاني عبور مي کرد. غلامي را ديد در سايه نخلي نشسته و در پيش روي او سگ مفلوکي زانو زده است.

    غلام از توبره خود قرص ناني بيرون آورده و پيش سگ انداخت. سگ آن را خورد و غلام گرده ديگري برآورد و باز به سگ داد که آن را نيز خورد. باز براي سومين بار غلام مذکور آخرين قرص ناني را که در توبره داشت پيش سگ انداخت.

    عبدالله پيش رفت و از غلام پرسيد: جيره روزانه تو چند قرص نان است؟

    گفت: سه قرص نان! عبدالله گفت: سه قرص نان که داشتي براي اين حيوان دادي پس خود تو چطور روزگار مي گذراني؟

    گفت: اين حيوان از راه دور آمده بود و من احساس کردم که گرسنه است. شرط انصاف نبود که او را محروم از نزد خود برانم. امشب گرسنه به سر خواهم برد و اگر فردا زنده باشم روزي هم براي من خواهد رسيد.

    عبدالله متعجب شد و بر جوانمردي آن غلام آفرين گفت.

    نزد صاحب نخلستان رفت ، نخلستان را از او خريداري نمود و غلام را نيز خريده و آزاد ساخت سپس نخلستان را به وي بخشيد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 6 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 6 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •