تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 45

نام تاپيک: شاهنامه فردوسی

  1. #31
    آخر فروم باز rezaete's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    اهواز = اکسین
    پست ها
    4,675

    پيش فرض رستم، افسانه حقیقت

    دكتر سید جعفر حمیدى

    چه مرد است و این مرد را نام چیست؟
    جهت دادن به انگاره‏هاى اساطیرى و ایجاد پیوند بین تاریخ و افسانه، آن‌چنان آسان نمى‏نماید تا از این طریق بتوان به شخصیت تاریخى یا اسطوره‏اى قهرمانان شاهنامه یا داستانهاى اساطیرى سایر ملتها راه یافت. بدون شك، اگر به وجود افسانه‏اى قهرمانان حكایات، با نگرشى جهان‏بینانه بنگریم، تبلور و تموّج زندگى آدمهاى پیش ازتاریخ و منشها، آرزوها و تجلیات درونى آنها را بازمى‏یابیم. بنابراین، توجه به شخصیت افسانه‏اى یا تاریخى رستم نیز سالها، بلكه قرنها، است كه مورد نگرش و عنایت افراد جامعه، به طور عام، و اهل تحقیق، به طور خاص، بوده و پس از این نیز خواهد بود.
    افسانه‏ها نه تنها در بین مردم كشور ما رایج بوده و هست، بلكه تمام ملتها، به نوعى، ازمجموعه‏اى افسانه‏ها و اسطوره‏ها برخوردارند. اما قضیه‌ی‌ مهم این است كه نباید این افسانه‏ها را با خرافات، كه خود نشانه‏اى از تنگ‌میدانى فرهنگى است، یكى بدانیم، زیرا كه خرافات مقوله‏اى دیگر و اساطیر موضوع دیگرى است. معمولاً، افسانه‏ها نگرشى به حماسه و بازپردازى روحى و تقویت جنبه‏هاى ملى و قومى دارند، اما خرافات سر در گریبان ناتوانى فرهنگى.

    حماسه:
    حماسه شعر یا منظومه‏اى است مبتنى بر توصیف و تعریف اعمال پهلوانى، مردانگى، دلاورى، وطن‌دوستى و بزرگیهاى قومى، تهییج و تشجیع ملتى علیه دشمنان و بیگانگان و بیان سرفرازى یك ملت.
    طبیعى است كه، در زمان اشغال یك سرزمین توسط نیروهاى بیگانه، مجموعه‏اى از داستانها و تمثیلها و لطیفه‏ها و نمایش منشهاى پهلوانى و قهرمانى و سروده‏هایى برمبناى تهییج عواطف و احساسات و مظاهر میهن‌دوستى و فداكارى و ایستادگى در برابر دشمنان و ارج و قرب نهادن به صفات دلیرانه جنگاوران و یلان و پهلوانان و قصه‏هایى در نشان دادن مظاهر شر و فساد دشمن، در بین مردم، دهان به دهان، نقل مى‏شود. شاعر یا داستان‌پرداز، این قصه‏ها و حكایات را– كه گاهى به اغراق و مبالغه نیز آمیخته‏اند و معمولاً ذكر وقایع و رویدادهاى شگفت‏انگیز و تعجب‏آمیز مى‏باشند– جمع‏آورى مى‏كند و، بی آنكه در آنها دخالت یا تصرف نماید، آنها را به رشته‌ی نظم مى‏كشد یا به زیور نثر مى‏آراید؛ و در اینجا است كه هنر هنرمند در بیان آن حكایات آشكار مى‏شود.
    محققان، منظومه‏هاى حماسى را به گونه‏هاى مختلف تقسیم كرده‏اند كه منظومه‏هاى حماسى ملى، حماسى دینى، حماسه‏هاى اساطیرى و پهلوانى و حماسه‏هاى تاریخى از آن جمله‏اند. این‌گونه حماسه‏ها تنها منحصر به كشور ما نیست، بلكه كشورهاى دیگر (مانند یونان، روم، هند، چین، آلمان، فرانسه، انگلیس و دیگر نقاط) نیز داراى منظومه‏هاى حماسى بسیارند. نوشته‏هاى حماسى پهلوانى، مسلماً در زمان زندگى پهلوانان یا نبرد رویاروى آنها شكل نگرفته‏اند، بلكه قرنها پس از آنها به وجود آمده‏اند. بنابراین، زیربناى منظومه‏هاى حماسى و پهلوانى به اعصار و قرون كهن بازمى‏گردد و داستانهاى كهن هر عصر، الگو و پیش‌نیازى براى منظومه‏ساز قرون بعد از خود است.
    حتماً لازم نیست كه منظومه‏هاى حماسى با جنگ و خونریزى و غارتگرى در ارتباط باشد، بلكه خود مى‏تواند ذكر پهلوانیها، عقاید، آداب و رسوم و تمدّن و نحوه زندگى و دلاوریهاى یك قوم دربند یا از بند رسته باشد؛ چنانكه، در شاهنامه فردوسى، خصایص اخلاقى و مدنى و فرهنگى و وحدت ملى و مراسم اجتماعى و راه و رسم پهلوانى و مردم‏دارى و گذشت و فداكارى و پاكى و درستى و دیندارى و خرد و عقل و تدبیر و حتى تعصب و یكجانبه فكرى و سرنوشت و تقدیر و تراژدى و عشق و پاكدامنى را مى‏توانیم آشكارا دریابیم.
    ابوالقاسم فردوسى (411-329 ه.ق) همه داستانها و قصه‏هاى پهلوانى موجود زمان خود را، كه از گذشته‏هاى دور و نزدیك برجاى مانده بود، با كوشش بسیار گردآورد و با دقت فراوان آنها را مرتب و منظم ساخت و به رشته‌‌ی نظم كشید. او از این عمل دو هدف داشت؛ اول، بیان سربلندیها و دلاوریهاى ایرانیان و نشان دادن روح پهلوانى و بیداردلى آنان، در زمانى كه بیگانگان ترك و تازى، سراسر خاك تابناك این ملك را در زیرپاى داشتند؛ دوم، نجات زبان پارسى– كه در آن زمان دوره نوجوانى و جوانى خود رامى‏گذراند– از هجوم زبانهاى بیگانه و متجاوزین.

    رستم كیست؟
    رستم قهرمان داستان و پهلوان دلبخواه و مورد علاقه‌ی فردوسى است كه در تمام میدانهاى جنگ و پهلوانى از جانبدارى و دلبستگى حماسه‌سراى طوس برخوردار بوده است.
    در شاهنامه به عناصر پهلوانى و حماسى بسیار برمى‏خوریم. پهلوانان در این كتاب عبارتند از پهلوانان سیستان، خاندان كاوه، پهلوانان اشكانى (كه عبارت بودند از گودرزیان، میلادیان، فریدونیان و خاندانهاى دیگر)، خاندان نوذر (كه طوس فرزند او بود) و بالاخره سرشناس‏ترین و ممتازترین خاندانها، پهلوانان كیانى كه بزرگترین آنها فریبرز و اسفندیار بوده‏اند. رستم از یلان سیستان بود، ساكن زابل یا زاول. زابل در جنوب بلخ، مغرب خراسان و شمال بلوچستان واقع و مركز آن شهر غزنین بوده است. زابل قدیم تقریباً همان شهر غزنین است كه از شهرهاى خراسان بزرگ و سیستان محسوب مى‏شد و سیستان (سكستان، سگز، نیمروز یا سجستان) همان است كه امروز مركز آن، شهر زابل فعلى است كه در شمال شهرستان زاهدان واقع شده و در عهد باستان مركز ایران و حكومت‌نشین بوده و حضرت زردشت، زیج خود را در این شهر بنا نهاده بود و، به طور قطع و یقین، مى‏توان گفت كه بزرگترین پهلوانان و دلاوران حماسى ایران از سیستان برخاسته‏اند.

    نژاد رستم
    نژاد رستم به جمشید، پادشاه پیشدادى، مى‏رسد. جمشید، هنگام فرار از ضحاك تازى، با دختر «كورنگ»، پادشاه زابل، ازدواج كرد و از او صاحب پسرى شد كه نام او را «نور» گذاشت. از نور «شیدسب» و از او«طورك» و از طورك «شم» و از شم «اثرط» و از او«گرشاسب» و از گرشاسب «نریمان» و از او «سام» به وجود آمدند. از سام فرزندى به دنیا آمد، كه در هنگام تولد سُرخ‌روى و سفیدْموى بود و بدین سبب او را «زال» یا «زال زر»، كه هر دو به معنى پیر است، نام نهادند. سام از تولد این فرزندِ پیرْسر شرمگین شد و براى نجات خود از این ننگ، او را به البرزكوه برد و همانجا رهایش ساخت. اما سیمرغ آن كودك را به كنام یا آشیانه خود برد و از او پرستارى ومراقبت كرد تا بزرگ شد و پهلوانى دلیر و بى‏باك گشت و آنگاه به سوى پدر– سام– بازگشت. در هنگام عزیمت زال، سیمرغ، چند پَر از پرهاى خود را به او داد و از او خواست كه هرگاه سختى بزور نماید یا دشمن سرسختى فرا رسد فوراً پر را آتش بزند تا سیمرغ حاضر گردد و گره از كار او بگشاید. از زال و رودابه فرزندى پدید آمد كه او را رستم نام نهادند. اما پیش از آنكه به زندگى رستم بپردازیم، لازم است تا سیمرغ را به اختصار معرفى كنیم.

    سیمرغ
    پرنده افسانه‏اى است كه هم در ادبیات عرفانى ما، حضور دارد و هم در ادبیات حماسى. در منطق‏الطیر عطار، سیمرغ، نماینده حق یا تجلى خودِ حق است كه بر فراز قله كوه قاف منزل دارد. هزاران مرغ به رهبرى هدهد، كه در حقیقت مرشد كامل یا ولى مطلق است، براى رسیدن به حق و آستان‌بوسى سیمرغ، از مغرب‌زمین به سوى مشرق‌زمین پرواز كردند و– پس از طى طریق و عبور از وادیهاى هفتگانه (طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فنا) كه همان‏هفت شهر عشق عطار نیشابورى است و بعد ازتحمل مشقات بسیار– عاقبت فقط سى مرغ یا سى پرنده از آنها باقى ماند و بقیه در بین راه یا نابود شدند یا بازگشتند؛ وهمین سى مرغ به وصال سیمرغ رسیدند.
    براى كوه قاف نیز تعابیر گوناگون موجود است. بعضى گفته‏اند كوهى است از زبرجد سبز كه گرداگرد زمین را احاطه كرده و قله‌ی آن به آسمان مى‏رسد و هیچكس را یاراى رفتن به قله‌ی آن نیست بجز سیمرغ و هماى:
    وقت خلوت نیست اندر جمع آى
    اى هدى چون كوه قاف و تو هماى (مولوى)
    عده‏اى دیگر كوه قاف را سلسله جبال قفقاز دانسته‏اند؛ و سرانجام اعتقاد بر این است كه كوه قاف همان كوه البرز (یا هربرز كوه) است؛ به معنى كوه بلند. بدین ترتیب، نشستنگه سیمرغ قله كوه البرز است كه ضمناً طلوعگاه خورشید نیز مى‏باشد و این مسأله، با كمى تعمق، به آیین مهر یا مهرپرستى یا میترائیسم مرتبط است.
    اما سیمرغ حماسه، پرنده‌ی داستانى و افسانه‏اى شاهنامه است كه در اوستا به نام «مرغوسئن» و در پهلوى «سین مورو» نامیده شده است. مرغو به معنى مرغ، و سئن به معنى شاهین است. سیمرغ یا «مرغوسئن» پرنده‏اى است فراخ‏بال، چنان‌كه در هنگام پرواز، تمام پهناى كوه را فرا مى‏گیرد و در حقیقت خورشید به هنگام طلوع، تمام كوهها را در زیر خود دارد. لانه سیمرغ بر فراز درختى است در دریاى «فراخكرت» یا دریاى مازندران؛ و مشخص است كه خورشید نیز از پشت آبهاى دریاى مازندران طلوع خود را آشكار مى‏سازد. این درخت، درمان‌بخش است و دانه همه‌ی گیاهان برآن نهاده شده‏است. نام این درخت «هرولیپ تخمه» یا «گونه‏گون دانه» ‏است. از این درخت همه داروها و گیاهان دارویى به دست مى‏آید و به همین سبب است كه سیمرغ شاهنامه، طبیبى ماهر و چیره‏دست معرفى شده است و داروهاى مؤثر جهت مداواى رودابه، در هنگام زادن رستم، و نیز براى معالجه‌ی زخمهاى رستم، در جنگ با اسفندیار، فراهم آورده و تجویز كرده است. ضمناً، سیمرغ پیشوا و راهنماى زال و رستم در همه كارها نیز بوده است. در جنگ رستم و اسفندیار، سیمرغ به رستم دستور مى‏دهد كه از چوبِ گز، كه به شراب آب داده شده، براى نشانه گرفتن چشم اسفندیار استفاده كند؛ و این خود از كرامات سیمرغ به شمار مى‏رود. ناگفته نماند كه در آئین مهرى درخت گز– كه درختى نیرومند و مقاوم است و در صحرا و مناطق گرم در زیر آفتابِ سوزان پایدارى بسیار دارد– مورد تقدس و احترام است. در اوستا، در بهرام‏یشت از سیمرغ نام برده شده و در شاهنامه نیز چهار نوبت حضور او آشكار است. اولین بار، در زمان كودكى زال، پدر رستم، ظاهر مى‏شود. زمانى كه سام، فرزند سپیدموى خود، زال، را در البرزكوه رها مى‏سازد، در آن‏لحظه، سیمرغ زال را مى‏یابد و به كنام خود مى‏برد و از او نگهدارى و پرستارى مى‏كند. در این‏جا، سیمرغ موجودى مهربان است كه آموزگارى و تربیت زال را به عهده مى‏گیرد و خرد و تدبیر و عقل و راى و توانائى، او را قدرت مى‏بخشد. بار دوم، تجلى او را در هنگام زادن رودابه درشاهنامه مى‏بینیم كه، به دلیل جثه بزرگ رستم در رحم، زادن رودابه مشكل مى‏شود و سیمرغ دستور مى‏دهد پهلوى رودابه را بشكافند و نوزاد را از پهلوى وى خارج سازند– و در واقع عمل «سزارین» یا عمل به دنیا آمدن كودك از پهلوى مادر به وسیله عمل جراحى كه بعدها درباره «سزار»، قیصر روم، انجام گرفت و از آن پس آن عمل‏را «سزارین» نامیدند و لازم است كه این عمل را عمل رستمى بنامند؛ زیرا كه تولد رستم در حدود هزار سال قبل از میلاد مسیح روى داده، در حالى كه ژول سزار قرنها بعد از او، یعنى سال یكصد و دو قبل از میلاد، متولد شده است. بنابراین، سیمرغ در این نوبت به صورت پزشكى حاذق و چیره‏دست رخ نموده و رودابه و رستم را از مرگ حتمى نجات داده است. دستورات سیمرغ به زال در مورد جراحى رودابه و عمل جراحى توسط موبد، كه در ضمن جراح یا كارد پزشك بوده، و به دنیا آمدن رستم در شاهنامه بسیار خواندنى است. بار سوم، سیمرغ در هفت‏خوان اسفندیار ظاهر مى‏شود، اما در اینجا نه به قصد كمك به اسفندیار، بلكه براى نابودى او؛ زیرا كه سیمرغ مظهر دین مهرى و اسفندیار مظهر و قدّیس دین بهى یا زردشتى بود؛ و سرانجام در چهارمین مرتبه در هنگام نبرد رستم و اسفندیار ظاهر مى‏شود. در اینجا، چون رستم نمى‏تواند براسفندیار پیروز شود، زال از سیمرغ مدد مى‏جوید و سیمرغ او را در ساختن تیر دوشاخه از چوب گز و نشانه گرفتن چشم اسفندیار ترغیب و راهنمایى مى‏كند.
    در دو مورد اول، سیمرغ تجلى اهورایى و ایزدى دارد و در مرتبه بعد تجلى اهریمنى. چون سیمرغ پیشواى دین مهرى یا تجلى‌گاه مهر بوده و این دین در خاندان زال و رستم تداوم داشته، پس سیمرغ فقط به زال و رستم نظر مساعد داشته است كه یكبار بصورت معلم و مربى و بار دیگر به صورت پزشك بر آنان متجلى مى‏شود و آنان را از مرگ مى‏رهاند. اما نسبت به اسفندیار و خاندان گشتاسب، كه دین بهى را پذیرفته بودند، نظر موافق نداشت؛ و چنانكه مى‏دانیم، نبرد رستم و اسفندیار، پیش از آنكه یك نبرد خانگى باشد، یك جنگ دینى بوده است و اسفندیار براى تغییر دین رستم به آیین زردشتى این ماموریت را پذیرفته بود.
    به هرحال، سیمرغ، با اینكه با پیروان آیین بهى سر سازگارى نداشت، اما خود مظهر و سمبل روشنایى و تقدس بود.

    رستم
    در ادبیات پهلوى، «رتس تخمك»، «رتس تهم» و «رتس تخم» و در فارسى، «رس تهم» و رستم. لكن در اوستا، نامى از زال و رستم برده نشده، اما نام «راوت ستخم»، به عنوان یكى از القاب گرشاسب، در این كتاب آمده است. «رستهم» و «رستم» در فارسى به معنى قوى، بزرگ هیكل، درشت‌اندام و رشد كرده آمده است.
    رستم فرزند زال بود، همان پرورش یافته‌ی سیمرغ. او قدرت فوق بشرى داشت؛ كیقباد، كیكاوس و كیخسرو را به پادشاهى رساند؛ دیو سفید را كشت و دوبار كیكاوس را از بند نجات داد؛ در تمام میدانهاى جنگ و پهلوانى پیروز بود و، براى عظمت ایران، پیكار بسیار كرد؛ از هیچ‌كس وهیچ‌چیز هراس نداشت؛ قد او از هفتاد متر بیشتر بود، ششصد سال عمر كرد؛ گرز او نهصد مَن ‏وزن داشت؛ هیچ اسبى توان سوارى دادن به او را نداشت جز رخش، كه اسبى استثنایى بود.
    رخش از مصدر رخشیدن و درخشیدن آمده است، كه خود ارتباطى نزدیك با خورشید و دین مهرى دارد. رنگ رخش تركیبى بود از قرمز و زرد و سفید و گلهاى بسیار كوچك در میان آنها. زیردم و از چشم تا دهن اسب، سفید بود و آن را «بورابرش» مى‏گفتند. رنگهاى زرد و سرخ و سفید رخش نیز تأمل انسان را از رنگ نور خورشید برمى‏انگیزد. رخش داراى عقل و هوش و شجاعت بسیار بود و با رستم به زبان خود سخن مى‏گفت و یكبار اژدهایى را كشت.

    رودابه
    مادر رستم، دختر مهراب كابلى، پادشاه كابل، بود. گفته‏اند كه رستم از نسل رود است، زیرا كه خورشید ازروى رودخانه طلوع مى‏كند و واژه رودابه نظر در همین مطلب دارد. درباره‌ی وجه تسمیه‌ی رستم– علاوه بر اینكه این واژه ساده شده‌ی كلمه‌ی رست تهم، رس تهم و رس تخم، به معنى كشیده‌قامت و قوى‌هیكل است– داستان دیگرى را هم ذكر كرده‏اند و آن اینكه، پس از شكافتن پهلوى رودابه و بیرون كشیدن رستم به اشارت سیمرغ، چون رودابه بهبود یافت، كودك را نزد او بردند و او از شادى فریاد كشید و گفت: «از بلا رستم»، یعنى آسوده شدم، و از این جهت او را رستم نام نهادند:
    بگفتا برستم، غم آمد به سر
    نهادند رستمش نام آن پسر
    در هنگام تولد رستم، دو دست او پر از خون بود و یك‌روزه بود كه یكسال مى‏نمود:
    به یك روزه گفتى كه یكساله بود
    یكى توده سوسن و لاله بود
    از كودكى، زورمند و قوى بود. در همان اوان كودكى، پیلى بزرگ را كشت و به دژ «سپند» رفت و اهل دژ را به انتقام خون نریمان به قتل آورد و «كُك كوهزاد» را، كه زال خراجگزار او بود، بكشت. رستم بارها با افراسیاب تورانى، براى نجات ایران، جنگید و او را شكست داد. كیقباد را به پادشاهى رسانید و، در عصر پادشاهى كیكاوس و كیخسرو، پهلوانیهاى بسیار كرد. سودابه (همسر كیكاوس) را، كه عامل قتل سیاوش شده بود، كشت و براى نجات فرنگیس و كیخسرو، كه پس از قتل سیاوش در بند افراسیاب بودند، گیو را به توران‌زمین فرستاد. در اواخر عهد گشتاسب، با اسفندیار رویین‏تن نبرد كرد و در آخر، به چاره‏گرى سیمرغ، او را كور كرد و كشت و، در یك واقعه بسیار غم‏انگیز و تراژیك، فرزندش سهراب «سرخروى» به دست وى به قتل رسید. در زمان كشتن اسفندیار، رستم پانصد سال عمر داشت و در عهد پادشاهى بهمن، پسر اسفندیار و نوه‌ی گشتاسب، كه خود از تربیت‌یافتگان رستم بود، به حیله‌ی برادر خود، «شغاد»، در چاه افتاد. در این واقعه، رستم و رخش هر دو تلف شدند. اما رستم قبل از مرگ فجیع خود از برادرش شغاد، كه برسر چاه بود، تیر و كمان خواست. شغاد تیر و كمان را به وى داد و خود در پشت درخت چنارعظیمى پنهان شد. رستم از داخل چاه، تیرى به سوى چنار رها كرد، به طوری كه تیر از چنار گذشت و بر بدن شغاد نشست و چنار و شغاد به هم دوخته شدند. مرگ رستم در سنّ ششصد سالگى وى روى داد.

    خاندان رستم
    همان‏گونه كه بیان شد، رستم فرزند زال یا دستان بود. زال فرزند سام و سام فرزند نریمان بود. رستم، علاوه برشغاد، برادر دیگرى نیز داشت به نام «زواره» و خود رستم سه پسر و دو دختر داشت: سهراب، كه به دست وى كشته شد؛ جهانگیر، كه به طور ناشناس با پدر جنگید ولى شناخته شد و از مرگ رهایى یافت، اما عاقبت دیوى او را از كوه پرتاب كرد و كشت؛ سومین پسر او فرامرز بود، كه بعدها به دست بهمن، پسر اسفندیار، به كین‏خواهى پدر، بر دار رفت. دختران رستم یكى «زربانو» بود و دیگرى «گشسب بانو». از سهراب نیز پسرى در وجود آمد به نام برزو (خوش‏قامت)؛ و از برزو پسرى پدید آمد به نام «شهریار».
    بهمن، فزرند اسفندیار، پس از بردار كردن فرامرز، فرزند او «آذربرزین» را همراه با زربانو و گشسب بانو، دختران رستم، همچنین زال، پدر رستم، و دو فرزند زواره (یعنى «فرهاد» و «تخار») به بند كشید؛ ولى به اشارت عمویش، «پشوتن»، آنها را به جز آذربرزین بخشید و او را با خود به بلخ برد، اما در بین راه نجات یافت و بعدها با بهمن صلح كرد و جهان‌پهلوان سپاه او شد.

    افسانه یا حقیقت
    به طور مسلم، معلوم نیست كه داستان رستم از چه زمانى وارد زبان فارسى شده است. محققان و مورخان حدسهاى بسیار زده‏اند. در اوستا، كتاب دینى زردشت، نامى از رستم و زال نیامده است و درست هم همین است؛ زیرا كه رستم دین بهى را نپذیرفت و دعوت اسفندیار هم براى ورود او به این دین مؤثر نیفتاد و تا آخر در آیین مهرى باقى ماند. البته، باید گفت كه همه‌ی این حدسها فرضیه‏اى بیش نیست. در متن پهلوى بندهشن، همچنین در كتاب «درخت آسوریك»، از رستم نام برده شده است. بدون تردید، داستان رستم یك داستان حماسى ملى است، در مقابل روایات دینى عصر گشتاسب و اسفندیار. بعضى گفته‏اند رستم همان گرشاسب است، زیرا تمام صفات این دو نفر نزدیكى بسیار به هم دارند و محققان، داستان زال و رستم را با داستان گرشاسب از هم جدا نمى‏دانند و ریشه‌ی داستان او را در فرهنگ ملى و محلى مردم سیستان یا زرنگ یا نیمروزجستجو مى‏كنند و آن را بازمانده زمانى مى‏دانند كه سیستان در تصرف اقوام سكایى بوده است.
    حكایت رستم در عصر ساسانى در بین مردم موجود و رایج بوده و حتى در صدر اسلام این داستان و داستانهاى دیگر ایرانى توسط شخصى به نام «نضربن حارث» یا حارثه در مكه روایت مى‏شد. نضر بن حارثه این داستانها را از مردم بین‏النهرین فراگرفته بود. بنابراین، باید گفت كه افسانه‌ی رستم نه تنها در مشرق ایران بلكه در مغرب این سرزمین نیز رواج داشته است. اما بعضى از محققان، فرضیه‌ی سكایى بودن داستان رستم را قابل تردید مى‏دانند، زیرا فارسى بودن نام رستم فرضیه‌ی سكایى بودن داستان رامنتفى مى‏سازد. پس، داستان رستم باید مربوط به پیش از زمان تسلط سكاها بر سیستان باشد، كه از مشرق ایران به این سرزمین تاخته بودند؛ و قطعاً این داستان مربوط به چندین قرن قبل از ساسانیان است، به طورى كه در عصرساسانى، این داستان كاملاً شناخته‌شده و مشهور بوده است. محتملاً، رستم مانند بعضى از پهلوانان دیگر شاهنامه– مثل گیو، گودرز و بیژن و میلاد– از سرداران و پهلوانان عصر اشكانى بوده است، كه در سیستان داراى قدرت بسیار بوده‏اند. اگر چنین باشد، رستم، علاوه بر یك وجود افسانه‏اى و حماسى، یك شخصیت تاریخى نیز مى‏باشد كه، تدریجاً و به مرور زمان، به وجودى افسانه‏اى و حماسى تبدیل شده است و تمام خصلتهاى پهلوانى در وجود او گرد آمده است. اما چون مدارك و اسناد عصر اشكانى به دست ما نرسیده و ساسانیان تمام آثار اشكانیان را از بین برده‏اند، آن‌چنان كه باید و شاید از شخصیت تاریخى رستم اثر چندانى در دست نداریم و باید، مثل سایر قهرمانان و شاهان افسانه‏اى شاهنامه، به وجود افسانه‏اى او قناعت كنیم. اما این دلیل، انكار وجود تاریخى او به سبب نبودن مدارك و اسناد نمى‏تواند باشد و اگر، با شك و تردید، وجود تاریخى او را بپذیریم، باید قبول كنیم كه این وجود غیر از شخصیت افسانه‏اى او است، كه ششصد سال عمر كرد و هفتاد گز قد داشت و قدرت و زور خود را نزد سیمرغ به امانت مى‏گذاشت و هنگام راه رفتن تا زانو در گل فرو مى‏رفت؛ زیرا كه او هم خود از عجایب روزگار بود و هم رخش او؛ و نكته آخر اینكه، اسطوره و افسانه، مخصوص دوره‏اى است خاص و مردمانى خاص، كه با اسطوره و افسانه‏هاى خود مى‏زیسته‏اند و ما امروز زندگى و خط سیر حیات مردم هزاران سال پیش و آمال و آرزوهاى آنها را در لابلاى افسانه‏ها و اساطیر آنان درمى‏یابیم.

    (به نقل از روزنامه «اطلاعات»، تاریخ ؟)

  2. #32
    آخر فروم باز rezaete's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    اهواز = اکسین
    پست ها
    4,675

    پيش فرض درنگی بر توانمندی‌های فردوسی بزرگ در داستان‌سرایی

    درنگی بر توانمندی‌های فردوسی بزرگ در داستان‌سرایی، جنبه‌های نمایشی داستان سیاوش
    دكتر صابر امامی

    من سعی می‌كنم به طور مختصر نگاهی به جنبه‌های نمایشی داستان «سیاوش» داشته باشم. در واقع وقتی می‌گویم جنبه‌های نمایشی، منظورم این است كه به تواناییها و مهارتهای نویسندگی، كه فردوسی ناخودآگاه با ذات خود و با آن شخصیت والا و بزرگش به نمایش گذاشته و اكنون وقتی با این دید به شاهنامه نگاه می‌كنیم آن را یك اثر غنی و پربار می‌بینیم، نگاه كنم. نگاهی كه می‌تواند برای نویسندگان، رمان نویسان، سینماگران و نمایشنامه نویسان بسیار مفید باشد. به این معنا كه این فنون و مهارتها را، قبل از اینكه از دیگران گرفته باشیم یا بگیریم، می‌توانیم در متون خودمان، به خصوص در شاهنامه، ببینیم. با توجه به زمان محدود، فهرست وار به اشارت می‌گذرم:
    اولین موضوع «طرح» است. وقتی به داستانهای شاهنامه نگاه می‌كنیم احساس می‌كنیم طرح اندیشمندانه عمیقی بر داستانها حاكم است. من این طرح را به طور فشرده مرور می‌كنم تا شما ببینید كه اندیشه‌ای پشت این نوشته هست. به این معنا كه نویسنده داستان را همین طور ننوشته است؛ او با سبك و سنگین كردنها، بخشها و اپیزودها را جا به جا كرده و تدوین بسیار مؤثری را ارائه داده است.
    قصه سیاوش با پیدا شدن مادر سیاوش شروع می‌شود. قصه با یك زن شروع می‌شود و وقتی داستان ادامه می‌یابد، شاه از آن زن خوشش می‌آید و او را به همسری انتخاب می‌كند. سیاوش به دنیا می‌آید، بزرگ می‌شود و برمی گردد. قصه دوباره با یك رابطه عاشقانه دیگر اوج می‌گیرد؛ این دفعه سودابه مطرح می‌شود. این بار سودابه احساس درونی‌اش را نسبت به یك مرد بیان می‌كند و قصه با این تنش، كه سرنوشت این عشق به كجا خواهد انجامید، این عشق نامشروع كه با شهامت عنوان شده است، روند تكاملی‌اش را طی می‌كند. در این فاصله، جنگی اتفاق می‌افتد و بعد از اتمام جنگ قصه با دو ازدواج دیگر یعنی باز با حضور دو زن دیگر، جریره و فرگیس، به اوج خود می‌رسد و در فرود قصه باز هم ما نقش فرگیس را داریم كه همراه كیخسرو تا مرزهای ایران پیش می‌آید. یعنی فردوسی اولاً با به كار گرفتن نقش زن و نقش فعال دادن به او و بعد با تدوینی كه می‌تواند با مخاطبش ارتباط ایجاد كند، قصه را پیش می‌برد، به صورتی كه خواننده از خواندن قصه خسته نمی‌شود. البته طبیعی است كه دانشجوی ما درست تربیت نشده است، مثلاً من دانشجوی فوق لیسانسی داشتم كه با اهانت بیان می‌كرد كه وقتی می‌توانم «ماركز» را بخوانم و لذت ببرم چرا باید شاهنامه را بخوانم؟ ممكن است برای یك خواننده مبتدی لذتی كه بنده عرض می‌كنم در ابتدای قصه دست ندهد. منظور من كسی است كه تربیت شده و ذهنیت فرهیخته‌ای دارد و زبان فردوسی برای او مشكلی ایجاد نمی‌كند و می‌خواهد در قالب نظم، قصه‌ای بخواند و پیش ببرد. برای چنین خواننده‌ای فردوسی با تمهیداتی كه اندیشیده است– و من از آن با عنوان «طرح» نام می‌برم– قصه را لذت بخش و شیرین كرده است.
    در كل قصه، فردوسی چهار شخصیت اساسی را به كار گرفته است. یكی از شخصیتها «سیاوش» است. اگر قرار باشد شخصیت را تحلیل بكنیم، یك شخصیت– همانطور كه در اندیشه ایرانی خودمان هست– از پندار، گفتار و كردار تشكیل می‌شود. جالب است كه در رمان هم این سه، شخصیت را می‌سازند و قصه را پیش می‌برند. یعنی پندار و كردار، به خصوص كنش داستانی و گفتار– یعنی دیالوگها– ابزار كار نویسنده رمان هستند. اینها را وقتی در وجود سیاوش دنبال می‌كنیم، از شروع قصه، از آنجایی كه به دنیا می‌آید تا جایی كه به شهادت می‌رسد، یك روند كاملاً علت و معلولی دارد بدون آنكه بشود كوچك‌ترین خدشه‌ای وارد كرد. فردوسی در طی داستان، شخصیت سیاوش را همراه با ماجراها چنان پیش می‌برد كه او را از كودكی به جایی می‌رساند كه سیاوش می‌تواند در نهایت به رشد و تعالی و روشن بینی برسد و آینده را پیش بینی كند. سیاوش در ابتدای قضیه از آینده خودش هیچ خبری نمی‌دهد، ولی به مرور كه رشد شخصیتی می‌یابد و تواناییها و استعدادهایش شكوفا می‌شود به جایی می‌رسد كه می‌تواند آینده را ببیند و از آن حرف بزند. من درباره‌ی این مسئله كه چه عواملی سبب می‌شود سیاوش از این مرحله به مرحله‌ی بعدی برسد به دقت تحقیق كرده‌‌ام. فردوسی، به عنوان یك نویسنده توانمند، دقیقاً می‌داند كه سیاوش یك عروسك نیست كه او را به هر سویی بچرخاند و یك سری كارها را به او تحمیل كند، خیلی راحت می‌گذارد تا سیاوش رشد یابد. سیاوش در مسیر داستان به این رشد دست می‌یابد تا به آنجایی كه باید و لازم است، برسد.
    یكی دیگر از شخصیتهای اساسی قصه كه باید به آن پرداخته شود سودابه است. با اینكه شاهنامه اثر بزرگی است و نویسنده این اثر حداقل سی سال وقت صرف كرده، مطمئناً در فاصله سرایش این داستان تا آن داستان، حوادثی روی داده و من یقین دارم فردوسی برگشته و بخشهای پیشین كتابش را نگاه كرده است، زیرا توصیفی كه در ابتدای داستانهای شاهنامه از سودابه در هاماوران داده با توصیفاتی كه در قصه سیاوش می‌دهد شبیه هم هستند. حتی در آنجا در مصرعی سودابه را به بهشتی تشبیه می‌كند، در داستان سیاوش هم همین‌طور. بنابراین، فردوسی همین طوری حرف نزده، بالاخره شخصیتی در آنجا داشته كه این شخصیت دوباره می‌خواهد وارد قصه شود و شخصیت سودابه باید حفظ شود. بیهوده درباره‌اش توضیح نداده و بالطبع، با توجه به داستانهای پیشین، به او در این مرحله، اجازه‌ی عمل داده است. بعد در آنجا می‌بینیم كه سودابه زن با شهامتی است، زیرا نزد كیكاووس و پدرش با شهامت اعلام می‌كند كه من كیكاووس را دوست دارم و به نفع او و علیه پدرش عمل می‌كند. در اینجا نیز یك زن ویژگیهای دورنی‌اش را به نمایش می‌گذارد و دوباره سودابه در ابراز عشقش همان شهامتی را كه آن روز در مقابل پدرش نشان داد– البته با توجه به اینكه عشقش نامشروع است– امروز هم در مقابل كیكاووس، شوهرش، برای عشق جدید خودش ابراز می‌دارد. من از تدریسهای پی درپی‌ام، فرصت دقت و مقایسه ابیات فردوسی را داشته‌‌ام و با صراحت به این نتیجه رسیده‌‌ام كه فردوسی عمل و كرداری و حتی گفتاری را بیهوده بر شخصیتهای داستانش تحمیل نمی‌كند، بلكه اجازه می‌دهد تا شخصیت داستانی‌اش رشد كند و در زنجیره طبیعی رشد، عملها و گفتارهایی از او صادر میشود. این نكته‌ای بسیار مهم در داستان‌پردازی است كه می‌توانیم از فردوسی بیاموزیم.
    یكی دیگر از این شخصیتها، كه باز بی‌طرفی فردوسی را به عنوان نویسنده به نمایش می‌گذارد، «پیران» است. پیران آدم خردمندی است و با تعقل خودش در داستان عمل می‌كند و آن قدر جالب است كه وقتی داستان را می‌خوانید با خودتان می‌گویید: «نكند پیران به افراسیاب خیانت كند.» پیران است كه سیاوش را می‌برد؛ پیران است كه افراسیاب را قانع می‌كند كه به ازدواج با فرگیس رأی بدهد، با اینكه افراسیاب از آن پیش بینی خبر دارد؛ پیران است كه كیخسرو را نگاه می‌دارد و با تعقل خودش سعی می‌كند با صلح و آرامش پیش برود تا جایی كه وقتی مطمئن می‌شود كه كیخسرو همان قهرمان پیش بینی شده است، كه می‌رود ایران تا توران را با خاك یكسان كند، اولین كسی كه روی كیخسرو شمشیر می‌كشد پیران است. به هر حال، پیران یك تورانی است و با همه حمایتهایی كه از سیاوش و كیخسرو كرده، یكی از بزرگان دستگاه افراسیاب است و طبیعی و به جا است كه در نهایت شمشیر بكشد و این فردوسی است كه اجازه می‌دهد چنین حادثه‌ای اتفاق بیفتد. این فردوسی است كه تا جایی كه تعقل و خردورزی پیران می‌توانست گره داستان را باز كند به او اجازه می‌دهد كه گره داستان را بگشاید و در همان جا پیران، به عنوان یك آدم عاقل، چاره‌ای نمی‌بیند جز اینكه شمشیر بكشد و در برابر كیخسرو ایستادگی كند.
    یكی دیگر از این شخصیتها «گرسیوز» است. درباره‌ی گرسیوز به نكته‌ی جالبی برخوردم: فردوسی از گرسیوز با صفتهایی چون برادر و فرمانده افراسیاب نام می‌برد و به طور طبیعی در توران آدم سرشناسی است و نزدیك‌ترین فرد به شاه است و كسی است كه افراسیاب با او مشورت می‌كند و رازهای مگوی خویش را با او در میان می‌گذارد. فردوسی می‌خواهد از این آدم، شخصی بسازد كه منفی‌ترین شخصیت داستان باشد و شدیدترین كینهها در وجودش به نمایش درآید. اما می‌بینیم كه گرسیوز باز یك عروسك در دست فردوسی نیست، زمینه‌های لازم را در او نمایش می‌دهد. گرسیوز همیشه زیردست افراسیاب است و بدین ترتیب عقده‌های لازم رفته رفته در وجودش انباشته می‌شود. گرسیوز در عین اینكه برادر كوچك است و باید از افراسیاب امر و نهی و سرزنش بشنود، اما در اینجا كسی است كه باید صدها گروگان و هدیه را همراه ببرد و تقاضای صلح بكند.
    سیاوش جوان در بالای تخت نشسته و گرسیوز از آن دور ادای احترام می‌كند. فردوسی در مصرع خودش تصریح می‌كند كه در «دور»، یعنی خودش حتی جلو نیامد، از آن دور باید به خاك بیفتد. باز فردوسی تاكید می‌كند كه گرسیوز با رخساره شرم‌زده و دلی پراندوه از این شكست به خاك می‌افتد. اینها همه كینه‌ها و زمینه‌ها را، برای اینكه گرسیوز روزی تبدیل به یك انسان منفی شود، جمع آوری می‌كند. بعد وقتی سیاوش وارد توران می‌شود، طی ماجراهایی گرسیوز باید احساس حقارت بكند. در بازی چوگان چون گرسیوز در طرف شاه است از سیاوش می‌بازد. مسئله جای دیگر، تیراندازی است. سیاوش كمانش را بیرون می‌كشد، كه یك رسم پهلوانی است و حتی در اودیسه هم ما این رسم را می‌بینیم كه وقتی اودیسه برمی گردد زنش قرار گذاشته با كسی كه بتواند كمان او را زه كند ازدواج كند. همینطور، مسابقه زه كردن كمان پیش می‌آید و یك دفعه افراسیاب كمان را از دست سیاوش می‌گیرد و به قوی‌ترین مرد میدانش، یعنی گرسیوز، می‌دهد كه زه كند و او نمی‌تواند. به این ترتیب، این عقب‌ماندنها اندك‌اندك گرسیوز را نسبت به سیاوش بدبین می‌كند و قصه كاملاً طبیعی پیش می‌رود تا جایی كه فردوسی تصریح می‌كند كه یك سال گذشته است و دیگر افراسیاب سراغ جهن و گرسیوز را نمی‌گیرد و همه‌اش با سیاوش هست و شب و روز و آرامش و شادی‌اش سیاوش است. طبیعی است كه گرسیوز می‌بیند یك نفر از ایران پیدا شده و همه چیز و همه وجود و اعتبارش را مصادره كرده و در موقعیتهای داستانی خاص، او را در بن‌بست قرار داده است. خود گرسیوز می‌گوید به خوی (عرق) ما را نشانده است و طبیعی است كه یك روزی این زخم، سر باز كند و گرسیوز تبدیل به انسان پلیدی شود كه با دسیسه‌های خودش مقدمات شهادت سیاوش را فراهم كند.
    صفاتی كه فردوسی برای گرسیوز می‌آورد روند فوق العادهای را طی می‌كند. در ابتدا گرسیوز خوب است، یك پهلوان آزادمرد است و رفته‌رفته در صفتها بین بد و خوب متغیر می‌شود و در ادامه آن محور، كه دیگر به سراشیبی پلیدی افتاده، صفاتی كه برای گرسیوز می‌آورد «گرسیوز دام ساز»، «گرسیوز فریبكار» و «حیله ساز» است. اینها نشان می‌دهد كه این نویسنده بزرگ به رموز قصه و بیان قصه وارد بوده است.
    دیگر زبانی است كه برای داستان انتخاب می‌كند. در این باره افراد زیادی صحبت كرده‌اند اما توجه به مثال آن خالی از فایده نخواهد بود، به خصوص برای كسانی كه كار سینما می‌كنند و با تدوین و دكوپاژ آشنایی دارند. در فضایی كه میدان مسابقه است به پیشنهاد افراسیاب مسابقه تیراندازی می‌دهند. سیاوش به میدان می‌آید و می‌خواهد تیر بیندازد.
    فردوسی دكوپاژ دقیقی در صحنه‌ها می‌كند، كه من مطمئن هستم بزرگ‌ترین كارگردانان امروز هم اگر این صحنه‌ها را داشته باشند غیر این دكوپاژ نخواهند كرد.
    من این ابیات را به شكل نمابندی سینمایی بیان می‌كنم. اولاً عنوان می‌كند كه سیاوش محل قرار گرفتن هدف را مشخص نكرد، بلكه خودشان هر جایی خواستند گذاشتند تا سیاوش شروع به تیراندازی كند. شما فرض كنید در اتاقی فیلم می‌بینید، اولین تصویر این است: «نشست از بر بادپایی چو دیو». یك لانگ شات می‌دهد كه سیاوش روی اسب نشست. بلافاصله یك تصویر بسته ارائه می‌دهد: «برافشاند ران و برآمد غریو»، رانهایش را به دو سمت اسب فشار می‌دهد و اسب رها می‌شود.
    «یكی تیر زد بر میان نشان»، در تصویر و نمای سوم تیر وسط نشان خورده است.
    فكر می‌كنید در اینجا نویسنده توانمند یا یك سینماگر چه چیزی را نشان می‌دهد؟ تیر به وسط هدف خورده و طبیعی است كه چشمهای از حدقه درآمده تماشاگران را نشان می‌دهد كه تیر به وسط هدف خورد، و فردوسی هم در مصرع بعد، و نه حتی بیت بعد، همین كار را می‌كند:
    یكی تیر زد بر میان نشان/ نهاده بدو چشم گردن كشان
    دوباره نما را باز می‌كند و می‌گوید: «خدنگی دگر باره با چار پر». شما سیاوش را می‌بینید كه یك تیر دیگر درآورده و «بینداخت از باد و بگشاد بر». بعد دوربین می‌رود عقب و بزرگ‌تر نشان می‌دهد و می‌شود: «نشانه دوباره به یك تاختن» كه سیاوش دارد می‌تازد و بعد «معزبل بكرد اندر انداختن» و هدف را نشان می‌دهد كه با این تیرها سوراخ سوراخ شده است و كمانش را روی دوشش می‌اندازد و مقابل افراسیاب از اسب خودش پایین می‌آید. می‌بینیم كه بیان فردوسی چقدر دراماتیك و نمایشی است، حتی در ریتم بیان (ما در سینما ریتم داریم) ریتمش با عملكردی كه می‌خواهد نمایش بدهد عوض می‌شود. گاهی می‌بینیم كه در یك بیت چهار جمله به كار می‌برد، چهار فعل می‌آورد و چهار بار این ریتم سرعت می‌گیرد و یا گاهی كند می‌شود.
    یكی از چیزهایی كه در این قصه خیلی زیبا است و باید به آن توجه كنیم توانمندی فردوسی به عنوان یك نویسنده چیره دست است كه رمان نویسان ما باید یاد بگیرند و آن، قرار دادن مخاطب در یك فضای معلق است تا مخاطب خودش قضاوت بكند. مطمئناً شنیده اید كه خیلی‌ها معتقدند كه فردوسی عاشق رستم است و رستم را دوست دارد و خیلی‌ها می‌گویند رستم نماد خود فردوسی است. اما من معتقدم كه فردوسی هیچ وقت عاشق رستم نبوده و فردوسی خیلی فراتر از رستم است و جهان كبیری است كه قصه صغیرش، شاهنامه، در آن ناخودآگاه اتفاق می‌افتد. پس رستم را هم مثل دیگر شخصیتهایش رها می‌كند تا عملكرد خودش را داشته باشد، شخصیت خودش را بروز بدهد و در آن موقعیت داستانی به كنش لازم عمل می‌كند. یكی از ماجراهای بسیار جالب این قصه تقابل بین افراسیاب و رستم است. افراسیاب به ستم و... و به رغم التماسها و خواهشهایی كه شده دستور قتل شخص جوانی مثل سیاوش را داده است. در رابطه با به كارگیری عنصرها می‌دانید كه در قصه نویسی امروز می‌گویند اگر در رمان، تفنگی روی دیوار باشد و در جایی شلیك نكند، زائد است. پس باید همه عناصر، به كار گرفته شود. یكی از جاهای بسیار زیبا كه فردوسی را برای ما می‌شناساند و نشان می‌دهد كه فردوسی عمیقاً به این نكته توجه داشته است، دو پهلوان به نامهای «دمور» و «گروی» است. این دو وقتی همگان از افراسیاب خواهش می‌كنند كه سیاوش را نكشد، در تأیید گرسیوز، می‌گویند حالا كه اینطوری شده او را بكش. چرا؟ در ابتدای داستان، در یك مبارزه تن به تن، كه گرسیوز از سیاوش می‌خواهد با هم كشتی بگیرند، سیاوش برای اینكه به گرسیوز اهانت نشود می‌گوید از پهلوانان سپاهت انتخاب كن و گرسیوز دو تا از قوی‌ترین پهلوانان سپاهش (یعنی «دمور» و «گروی») را انتخاب می‌كند و سیاوش این دو را مانند پر كاهی از روی زمین بلند می‌كند و در مقابل گرسیوز به زمین می‌كوبد.
    اكنون زمان شهادت سیاوش فرا رسیده است. دست بسته او را می‌برند و این دو پهلوان باید سیاوش را بكشند. ببینید فردوسی چقدر توانا ما را به اوج این تراژدی رسانده است. اگر روزی اینها را در آن قصه آورده به خاطر این بوده كه سیاوش خودش را امروز به این دو پهلوان تسلیم كند و در برابر آن همه آدم كه خواهش می‌كنند سیاوش كشته نشود، این دو می‌آیند و می‌گویند حالا دیگر بكش و بگذار تمام شود، چون آنها قبلا از سیاوش شكست خورده‌اند.
    صحبت من این است كه افراسیاب سیاوش را به ستم كشته است، اینك رستم آمده انتقام بگیرد. قصه جالب است، و خواننده را در تقابل عجیبی قرار می‌دهد. اكنون «سرخه» پسر افراسیاب به دست رستم افتاده است، او را به رستم داده‌اند و سرخه التماس می‌كند كه مرا نكش ولی رستم می‌گوید كه باید بكشید.
    آن روز به افراسیاب التماس می‌كردند كه سیاوش را نكش و او می‌گفت باید بكشید و هیچ توجهی نداشته كه «چرا بكشیم؟»، و امروز رستم هیچ توجهی ندارد. سرخه می‌گوید من همسن و هم بازی سیاوش هستم. برای سیاوش گریسته‌‌ام و اصلاً كشتن او به من ربطی ندارد، تو به انتقام كسی كه در خونش دستی ندارم مرا می‌كشی. و رستم می‌گوید: بكش. باید خواننده قضاوت كند كه كار چه كسی خوب و كار چه كسی بد است. چه كسی خون می‌ریزد و ستم می‌كند، چه كسی به انسانیت توجه دارد. اصلاً ما در كجای قضیه قرار داریم؟ وقتی شما در اوج این مسئله سهمگین در زیر فشار سنگینی قرار دارید كه «حق با كیست»، یك دفعه فردوسی، مثل «كوروساوای» بزرگ، دوربین را بالا می‌برد و از آن بالا نگاه می‌كند و دیگر رستم و ایران و توران و افراسیاب را رها می‌كند و دل به حال بشریت می‌سوزاند و فریاد می‌زند:
    جهانا چه خواهی ز پروردگان؟/ چه پروردگان داغ دل بندگان
    این بشر است كه درگیر ماجراهایی است كه سرنوشت و جهان بر وی فرود می‌آورند و این فردوسی بزرگ است كه یك دفعه از قصه فرا می‌رود و از آن بالا نگاه می‌كند و راز دلش و درد و رنج بشریت را فریاد می‌زند.

    (به نقل از روزنامه «اطلاعات»، 83/5/1.)

  3. این کاربر از rezaete بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #33
    اگه نباشه جاش خالی می مونه raheman's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    318

    پيش فرض

    با عرض سلام
    بنده در حال حاضر در آهنگ آن را دارم تا تمامی داستانهای تاریخی و اسطوره ای شاهنامه را با نثری روان برای شما عزیزان همراه با تصاویر و انیمشین و ...گرد هم بیاورم.
    در وبلاگ بنده تا مطالب

    گيومرت





    هوشنگ




    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    آماده شده که می توانید بازدید نمایید و خوشحال میشم که نظرات خودتون را در موردش بنویسید.

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    Last edited by raheman; 01-10-2008 at 15:49.

  5. #34
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض رمـز های شـاهـنامه

    تو این را ، دروغ و فسانه مدان بیکسان ، روش درزمانه مدان
    ازاو، هرچه اندرخورد با خرد وگر بـرره « رمـز» ، معـنی برد



    و خـردی که در

    جستجوی معانی آنهاست

    « دشمنی با افسانه و اسـطوره »

    تو این را ، دروغ و فسانه مدان بیکسان ، روش درزمانه مدان

    ازاو، هرچه اندرخورد با خرد وگر بـرره « رمـز» ، معـنی برد

    « ارزشهای » سیاسی و اخلاقی و اجتماعی وقضائی ، هزاره ها، ازحکم و امر ِیک کتاب مقدس یا یک رسول ، یا از مفاهیم و دلائل عقلی یک دستگاه فلسفی و علمی ، اعتبارو معنا و ارج و رواج، نمی یافتند . این ارزشها ، دردرون ِکردارها ئی بودند که در سرمشق ها و نمونه های شخصیت های اسطوره ای ، روانها را با یک تلنگر، برمیانگیختند ، وبا یک اخگر خـُرد ، آتشی زبانه کشنده درسراسروجود انسانها برمیافروختند ، و ارجی بس متعالی می یافتند، و این ارزشهای پیکر یافته دراین شخصیت های اسطوره ای بودند ، که به زندگی اجتماعی و سیاسی و قضائی و اخلاقی ، شکلی پایدارو استوار میدادند .

    این شخصیت ِجمشید اسطوره ای ، که« نخستین انسان» درفرهنگ سیمرغی بود ، گیتی را باخرد و خواست انسانی خود ، یعنی با منی کردن ( منی کردن ومنیدن ، معنای اندیشیدن درجستجوکردن دارد ) ، بهشت میساخت، و خرداد ( خوشزیستی ) و امرداد ( دیرزیستی و بقا وخلود ) را که غایت انسانها بود ، برآورده میکرد ، و بدینسان ، آباد کردن گیتی را باخرد انسانی ، ارزش ِمعتبر وارجمند و والای اجتماعی و سیاسی و اخلاقی میساخت . بدینسان خرد انسان ، را سرچشمه مدنیت و فرهنگ و بهسازی گیتی (بهشت سازی گیتی ) میدانست و ارزشی را معتبرمیساخت ، که دین زرتشتی واسلام و مسیحیت برضد آنند . «اسطوره » درعربی نیز، از واژه « ئوستره » ایرانی برخاسته است ، که دراصل، به معنای « سه + نای »= « ئوز + تره » یا « نای » است ، که نام ویژه سیمرغ ( سئنا = سن = صنم = سین = سین مورو ) است . از نای درگذشته ، تیغ موتراشی و حجامت درست میکردند . سیمرغ که « وای به = اصل پیوند دهنده و مهر، « میان همه چیزهاست » ، « نای به » است ، و با بانگ و آهنگ و ترانه و سرود نی اش هست ، که جهانی میآفریند. با سرود نی ، انگیزنده آفرینش جهان میگردد ( جهان را ، خلق نمیکند ) . بهمن و ارتا ( سیمرغ = عنقا ) ، آتش فروز، یا به اصطلاحی دیگر، « انگیزنده اند» ، به سخنی دیگر، با یک تلنگر، همه چیزها را آبستن میسازند . ازیک تلنگرناچیزو گمشدنی وناپیدا ، جهانی گسترده ، میآفرینند.ازاین رو درکردی ودر آثارسـعدی « ئوستره = اُستره » ، به همین معنا ( تیغ مو وسرتراشی وحجامت که ازنی بوده است )، و همچنین معنای « ترانه » باقی مانده است .« ئوستره » که معربش «اسطوره » باشد ، درواقع سرودهای انگیزنده فرهنگ این بانوخدا ( زنخدا ) بوده است ، و« سرود» و« جشن » ، هردو ، بانگ و آهنگ وترانه نی میباشند . این کردارها دراسطوره ها ،« ارزشها » را با یک زخمه ناچیز، دروجود یک انسان یا اجتماع بر میافروزند . این ها ، افسونگرند . اینها افسانه اند . افسائیدن ، مالیدن است. دوسنگ را که بهم میمالند، جرقه میزند و آتش زنه است . سنگ هم معنای « همخوابی وهمآغوشی و وصال باهمدیگر» را داشته است . واژه « مالیدن » ، دراصل ، مرزیدن میباشد . به عشق ورزیدن ، « مرزیدن » میگفتند . سیمرغ، درشاهنامه ، پرش را برتارک سر رستم ، میمالد ، واورا با یک تلنگر، افسون و افسان میکند ، یا به عبارت دیگر، دراو، « آتش میافروزد » . « آتش افروختن » ، معنای « انداختن تخم در تخمدان ، یا کاشتن تخم در زمین، یا آبستن کردن » داشته است ، که نماد « آفریدن » بطور کلی بوده است . رستمی که هفته پیش ، با اسفندیار روبرو شد وزخمگین ، از نبرد بازگشت و امیدی ببازگشت او و اسبش نبود ، ناگاه ، پس ازاین « افسان سیمرغ » ، دیگر، رستم پیشین نیست . رستمیست که ازنو آفریده شده است . خدا (= سیمرغ = ارته)، اورا افسون و افسان کرده است ، و جفت او شده است، و اورا درآغوش خود گرفته است ، و رستم را باز ازخود ، آبستن کرده است . دراو، نیروهائی افروخته شده اند که اسفندیار، که رستم تازه را از رستم پیشین ، باز نمیشناسد ، و نمیتواند آنهارا تاب بیاورد . « افسانه و افسون »، تلنگری ناچیز است، که سراپای هستی انسان یا اجتماع را مانند حریق ، بر میانگیزد . حافظ میگوید :

    خدا را محتسب ، مارا ، به « فریاد دف ونی » ، بخش

    که کارشرع ، « زین افسانه » ، بی قانون نخواهد شد

    هنوز در اندیشه حافظ شیرازی ، فریاد دف ونی ، افسانه وترانه ایست ، که انسان را میانگیزد . ولی محتسب ( پاسدار) و شرع ، ازهمین انگیزندگی فریاد دف ونی دروجود انسان ، میترسد . درست شریعت ، ازاین افسانه یا بانگ نی و جشن ، بی قانون ودرهم وبرهم میشود .«انگیزه »، برابر با« آنچه انگیخته شده » نیست . « انگیزه » ، اندک خمیرمایه است که کل خمیر را ، ناگهان تخمیر میکند . انگیزه ، یک بوسه اهریمن است، که همیشه مار ازکتف ضحاک میرویاند . « انگیزه » ، یک ترانه است که شاه ایران را به لشگرکشی به سرزمین میکشاند، که هیچکس جرئت فتح کردن آن پیش ازاو نداشته است . این انگیزندگی موسیقی و رامشگری ، موبدان زرتشتی را نیز به هراس آورده بود . ازاین رو در متونشان ، این اهریمنست که سرود خوانست. به عبارت دیگر، زرتشتیان نیز پشت به موسیقی وجشن میکرده اند ، وازاین رو بسیارخشک وپارسا بوده اند وبا جشن ها ، پیوند گوهری نداشته اند . همین ترس از انگیزندگی دف ونای ، ترس از آهنگ موسیقی ، ترس از انگیزندگان بطورکلی ، ترس از اندیشه ها و کردارها و گفتارهای انگیزنده است ، که افسانه را برای قدرتمندان دینی و سیاسی ، خطرناک، و طبعا بدنام کرده است . این پدیده خطرناکی انگیزندگی و زشت سازیش در داستانهای کاوس ، باز تابیده میشود . با یک انگیزه است که به فکرکشف رازهای آسمان وخدا میافتد ، که ادیان نوری ، دست یافتن آن را برای انسانها ، قدغن ساخته اند. با یک انگیزه ، یک ارزش مردمی که واقعیت دادن به آن ، درتاریخ و اجتماع ، محال مینماید ، واقعیت پذیرمیشود . انسان ، دلیری به واقعیت دادن آن ارزش روءیائی پیدا میکند . واقعیت بخشی به ارزشهای ِمهر و یا داد ، همیشه نیاز به دلیری و گستاخی دارد . ترکیب دو اندیشه «مهر وداد »، یکی از بغرنجترین ماجراهای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و قضائیست که درهرزمان ، باید با دلیری درآن اندیشید ، و یک فورمول حاضر و موجود، و یک نسخه پیچیده شده درکتاب مقدس یا آموزه علمی نیست. این « دیو رامشگر» است که کیکاوس را ، به بی اندازه خواهی ، ویا کردن کاری محال که فتح مازندران باشد ، میانگیزد . دیوی که رامشگرست ( موسیقی ،دراثر انگیزنگیش ، گوهر اهریمنی پیدا میکند ) :

    به بر بط چو بایست، برساخت رود

    برآورد، مازندرانی سرود ..

    چو کاوس بشنید ازاو این سخن یکی « تازه اندیشه » افکند بن

    دل رزم جویش ببست اندرآن که لشگرکشد سوی مازندران....

    من ازجم و ضحاک و ازکیقباد فزونم به بخت و بفرّ و نژاد

    فزون بایدم نیز ازایشان « هنر» جهانجوی باید، سر تاجور

    او چنان انگیخته میشود که به هیچکس ازجمله به زال زر، گوش فرانمیدهد ، و این ماجرا ی انگیخته شدن، ازیک ترانه انگیزنده است ، که کل لشگرکشی به مازندران و هفتخوان رستم را معین میسازد. ترس از « انگیزندگی ازیک تلنگر، ازیک افسانه » بود که افسانه را ، ابلیسی و اهریمنی و شوم ساخت .

    اهورامزدا یا خدایان دیگر نوری ، که « همه دان » و « پیشدان » هستـند ،« انگیزه » را ، که طوفانی از نیروهای غیرقابل پیش بینی میآفریند ، نمی پذیرفتند ، چون اندیشه « همه دانی و پیشدانی» آنها را ، باطل و پوچ میساخت . ابلیس با سخنان و خورشهای انگیزنده خود، وجود ضحاک را منقلب میسازد ، و کل ارزشهای دینی اورا، دیگرگون میسازد .

    چو ابلیس دانست کو دل نهاد بر افسانه اش گشت، نهمار، شاد

    ازاین پس ، « انچه انگیزنده بود= افسانه وسمر »، نزد خدایان نوری ، شوم و تباه و اهریمنی وپلشت شمرده شد . و چنین سخنان یا اندیشه ها یا کردارهای افسونگر وافساینده بودند ، که ناراست ودروغ و حرف غیر واقعی وکلمات بیفایده شمرده شدند . جنگ خدایان نوری وهمه دان و پیشدان ، با « افسانه ها ، با موسیقی ها با مزه ها ، با انگیزندگان اجتماع » شروع شد ، چون انگیزه ، دیو خدائی Daemoenisch بود . از انگیزه ، نمیشد حساب دقیق کرد که « چه ها » ، انگیخته خواهد شد . از انگیزه ، سیل نیروهای پیش بینی ناشونده ( تاریک ) فوران میکرد که با اندیشه روشنائی آنها سازگار نبود . قدرت ، میخواهد ، ازپیش ، کنترل کند و ، انگیزه ، گوهرآزادیست که محدوده ها و دیوارهای ازپیش ساخته را درهم میشکند . افسانه وسمر، خطرناک بود ، چون با یک زخمه وتکان ، انسانها را منقلب میسازد . برغم بی ارزش سازی و دروغسازی و حیله و تزویرسازی وفریب سازی ِاین داستانها و اسطوره ها ، که فوق العاده انگیزنده بودند ، از نفوذ ژرفششان در روانها ، کاسته نشد . این بود که « افسانه واسطوره » ، برغم تهمت افسونگری و جادوگری و دروغ و بیفایده و غیرواقعی بودنش ، در اجتماع ، ارزشساز، و رقیب سرسخت ادیان نوری ، باقی ماندند . برغم تنش وکشمکش این دورویگی افسانه و داستان و اسطوره ، افسانه واسطوره و داستان ، حنثی وبی اثر ساخته نـشد . ارزشهائی که از اوامر و احکام و آموزه مقدس آنها ایجاد میشد ، در تنش و کشمکش با ارزشهائی بودند وهستند که نا آگاهانه ، از این افسانه ها و داستانها ، در دل و روان شنوندگان میزهیدند ومیزهند . این دو گونه ارزش دراجتماع ایران ، همیشه در تنش وکشمکش بوده اند و هستند وخواهند بود . « افسانه » ، برغم دروغ شمرده شدن ، « رمز معنا و ارزش های بلند و مردمی » باقی میماند . اینست که فردوسی ، ازاین دورویگی داستانها ، بخوبی آگاهست وبه همین علت ، شاهنامه را سروده است. دراین داستانهای شاهنامه، ارزشهای والای فرهنگ ایران خفته ونهفته اند، که هرقدرتی ازبیدار و بسیج شدن آنها ، حساب میبرد . این داستانها ، با نام افسانه ، محکوم به دروغ وپوچ بودن میشوند ، چون حاوی ارزشهای والا و حقیقت و راستی اند، که قدرتمندان دینی و سیاسی ازانگیزندگیشان میترسند و آنهارا بدنام و زشت میسازند .

    این کردارهای برجسته و دوست داشتنی فریدون و ایرج و سیامک وهوشنگ و گرشاسپ ( سام ) و زال زر( فرزند سیمرغ یا خدا ) بودند که مردمان را به خویشتن، میکشیدند، و معیار ارزشهای زندگیشان بود . شنیدن این کردارها ، آتش ارزشها را دربُن آنها برمیافروخت، و آنهارا از سر، آبستن به سیمرغ میکرد. فریدون ، که مدافع قداست جان دربرابر ضحاک بود، بنیاد گذار« داد= قانون و حق و عدالت » میشود . به عبارت دیگر، قانون و حق و عدالت ، برای مردم، هنگامی ارزشمند هست ، که براصل قداست جان وخرد انسان استوارباشد . قانون و عدالت و حق ، بدون این بنیاد ، هیچ ارزشی وحقانیتی ندارد . قانون و عدالت و حق ، باید تراوش اندیشه قداست جان ِهمه انسانها بدون تبعیض نژاد و مذهب ومسلک وجنس و طبقه باشد ، تا اعتبارداشته باشد . ایرج ، که همان « ا ِر ِز= ارتا = ارج = سیمرغ » است ، از قدرت و از ملک خود که ایرانست ، میگذرد ، و بدون سپاه و سلاح ، خواهان آشتی ومهر از ملل دیگر، میشود . این نخستین شاه اسطوره ای یا سیمرغی ایرانست که هزار بار بیشتر از نخستین شاه تاریخی ، برای ایرانیان ، ارزش وارج داشته است ، چنانکه هزاره ها نیز، کسی از نخستین شاه تاریخی ، یادی هم نکرده است . این ایرجست که آشتی ومهر با ملل دیگررا، برقدرت وداد و سپاه و سلاح ، ارجحیت میدهد . آری این افسانه ای خام وکودکانه مینماید ، ولی این ارزشی است که فرهنگ ایران در دل مردم ، با یک تلنگر درهمین افسانه ایرج، برمیانگیزد . شاید بسیاری ازآنانکه با دوسطر ازمنشور کوروش امروزه همه جا معرکه بپا کرده اند وسینه برای پاسارگاد میزنند ، ارج والای مردمی این اندیشه را نفهمند، و از درکش مانند سام و تور، سرگیجه پیدا کنند ، و لی همین ایرج افسانه ای ، همین ارزش افسانه ای ، هزاره ها ، برترین ارزش مهر را دردل مردم ایران برافروخته است . زال زر ، با ازدواج خود با رودابه ، برضد ارزش های معتبر درادیان نوری ( ازجمله زرتشتی ) ، که فقط ازدواج « با همدینان وهم مذهبان» را اجازه میدهند برمیخیزد و برهمه آنها ، خط بطلان میکشد ، به عشق ، حق میدهد که این ارزش معتبر درقوانین ادیان را درهم فروشکند . این کردارهای مردمی بودند که اعتبار ِارزشهای سیاسی واخلاقی واجتماعی ایرانیان را مشخص میساختند . ایرانیان ، اینان را انگیزنده ( افسون و افسان و آتش فروز ) « بُن ِسیمرغی ( بهمن وارتا ) در خود » میدانستند. ازاین رو به این اسطوره ها ، « بند هش ، بنداده = بن + داته » یا « پیشداد = پر+ داته para+ dhaata » میگفتند. پیامبران وفلاسفه و قانونگذاران و جهانگیرانی که سپس درزمان تاریخی پیداشدند ، هنوز خود را، با همین سرمشق ها و نمونه های اسطوره ای ( بندادی = بنیادی ، پیشدادی ) همانند میساختند ، یا آنهارا پیشینیان ونیاکان خود میشمردند، تا کردار واندیشه وگفتارشان، ارزش واعتبار اجتماعی پیداکند .

    این کردارهوشنگ که همان بهمن ، همان بُن جهان آفرین در هرجانی و انسانی بود ، این کردار ایرج ، که همان ارتا ( ارز ) و سیمرغ ، خدای مهر بود ، انسانها را میافسائید ، و همآغوشی با زمین وجود انسان میکرد ، و آتش را دروجود او میافروخت . ازاین رو نام بهمن (= هوشنگ) و عنقا ( سیمرغ ) ، آتش فروز بود. آنچه درشاهنامه ، تبدیل به زدن سنگ کوچک به سنگ بزرگ و پیدایش دروشنی از هوشنگ شده است ، روایت زرتشتی از سراندیشه ِ« همآغوشی هوشنگ با جان انسانها » است . سنگ ، سنگم ، سنگار، سنگام ، دارای معانی امتزاج و اتصال و همآغوشی دو چیز یا دوکس باهم است . آتش فروزی ، افسانیدن ، مالیدن ، مرزیدن ، آبستن کردن جان هر انسانِی ، خویشکاری بهمن و سیمرغ ( ارتا ) بوده است . ازاین روهست که فردوسی ، نا گهان و بی اختیار، اصطلاح « رمز» را بکار میبرد.

    چون ، هر« رمزی ، بنی و تخمیست که زیرخاک، پوشیده ، وبا رسیدن آبی ووزیدن نسیمی ، ناگهان ، رویا و شکوفا میشود، وسراز زیرخاک تیره، بیرون میآورد .

    « رمز گفتن » ، بیان کردن مقصود، با گفتاری و با شیوه ایست که معنا ، جز برکسان معهود، مخفی میماند . به رمز گفتن ، بیان کردن مقصود ، با نشانیها و علائمیست که مقصود ، از غیر و دشمن و بیگانه ، پنهان میماند . برخی ازخوانندگان شاهنامه ، فراموش میکنند که درست خودشان ، همان بیگانگان و دشمنان و اغیار هستند . این اغیار و دشمنان و بیگانگان ، چه کسانی ، چه قدرتهائی ، چه عقایدی هستند ؟ به رمزگفتن ، رسانیدن معنای ناگرفتنی ونادیدنی ( بی نشان ) درنشان است، که معنا درآن هنوز نادیده ، میگریزد. بقول مولوی :

    پی بدین رمز، هرکسی نبرد نبرد ره به قاف ، غیر عقاب

    « قاف، که آشیانه سیمرغست » ، همین « رمز» است ، و بدین آشیانه رمز ، کسی جز سیمرغ نمیرسد . رمز، نشانیست دیدنی ، ولی برغم دیدن ، نمیتوان آنرا گرفت . هنگامی سام، درجستجوی پسر دورافکنده اش ، زال ، برمیخیزد، و به کوه البرز میرود ، سیمرغ را برفراز کوه میبیند ، ولی راه دسترسی بدو بسته است :

    یکی کوه دیدم ، سر اندر سحاب سپهریست گفتی زخارا برآب

    بروبر، نشیمی چو کاخ بلند زهرسو، برو بسته راه گزند

    برو اندرو ، بچه مرغ و زال تو گفتی که هستند هردو همال

    نـنبـُد راه برکوه از هیچ روی دویدم بسی گرد او پوی پوی

    « رمز» ، درست ، همین تجربه ایست که سام از سیمرغ میکند . او تجربهِ حقیقت بی نشانی را میکند که آن را درنشانی می بیند ، ولی برغم جستن و دویدن ، بدو نمیرسد .درغزلیات مولوی ، اصطلاح « رمز»، دررابطه با « تخم و دانه » آورده میشود ، ودراثر چنین اندیشه ای ، همانندی و بالاخره همریشه بودن اصطلاح « رمز» ، با اصطلاح « رمس » درعربی ، به خاطر خواننده میافتد . « رمس» درعربی ، به معنای « دفن کردن چیزی و پوشانیدن آن ( اقرب الموارد) ، ویا به معنای « درخاک پنهان کردن ( زوزنی ) ، و بالاخره به معنای « دفن کردن مرده ( منتهی الارب ) و گورو خاک گور ( منتهی الارب) است . پس « رمز» هم که چنین معنائی دارد ، همان تخمیست که با پوشانیدن در زیرخاک تیره و تاریک ، ازسر، زنده و آشکار میشود . مولوی گوید :

    چون دانه شد افکنده ، بر رُست ودرختی شد

    این « رمز» ، چو دریابی ، افکنده شوی با ما

    یا درغزلی دیگر میگوید :

    گه مثال و رمزگوئی ، که صریح و آشکار

    تخم را اندر زمین ریگ ما ، چون کاشتی

    ای زمین ریگ ، شرمت نیست از« انبار تخم »

    فارغی ، چون « تخم هارا ، تو ، عدم انگاشتی »

    ای زمین تخم گیر، آخر توئی هم اصل تخم

    کز نتیجه خویش ، شاخ سنبلی افراشتی

    البته « خاک » ، که همان « آگ وهاگ » باشد ، به معنای تخم است( چنانچه واژه ِخاک و خاکینه ، بهترین گواه برآنست )

    ای زمین های ریگ ، که هیچ تخمی درشما نمیروید و غیر قابل کشت هستید ، شرم ندارید، که درخود ، انبار تخم ( شاهنامه ) را درخود ریخته اید ، ولی جز سطحیات بی معنا و بی بو وخاصیت، ازاین رمزها ، از زمین شعورتان ، و از بررسیهای بیش ازحد علمی تان، نروئیده است و هرگز نخواهد روئید ! این، علمی بودن ، نیست که اندیشه های مرموز درشاهنامه را ، میشکوفاند . این وجود خود شماست که « زمین ریگ ، زمین غیرقابل کشت » شده است، که تخم ها درآن ، میسوزند ، و خروارها تخم را ، معدوم ونابود میسازند . شما دراین زمین شعور و روان و ضمیرتان که ریگ است ، شاهنامه را به رغم ادعای علمی بودن ، معدوم میسازید . شما شاهنامه را، برغم همه بزرگداشتهای رسمی و پرطنطنه وپر دبدبه ، عدم می انگارید ، وبه این« عدم » ، نام « فرهنگ ایران » را میدهید ، و دربررسیهای علمی خود ، مشغول « عدم شناسی » هستید .

    شما شاهنامه را دربررسیهای علمی تان ، عدم ساخته اید، و نام این عدم سازی ها را ، شاهنامه شناسی و ایرانشاسی هم گذاشته اید. هر رمزی ، حیرت و سرگشتگی وتعجب میـآورد . در این بررسیها شما ، هیچ حیرتی از بینش دیده نمیشود ، واثری ازشگفت وتعجبی نیست که سرچشمه اندیشیدن باشد . ازاین بررسیها، ازاین کشت ها در ریگستان وجودتان ، رستاخیزی وفرشگردی پدیدار نمیشود که رمزها ، بدان ، آبستن هستند . تا زمین وجودتان از« ریگستان » ، تبدیل به « زمین تخمگیر» نشود ، سیمرغ وبهمن ، درشما، آتشی نمیافروزند، و شمارا آبستن نمیکنند .

    بخش اصلی شاهنامه ، گرداگرد پهلوانانی ( سام و زال و رستم ) میگردد که ایران ، سده ها و هزاره ها ازرنجها و تلاشها و جان افشانیهایشان ، پایدار واستوار بوده است، و معنای زندگی آنها، در رابطه با « سیمرغ »، مشخص و معین میگردیده است ، که همه شما ، آن را مرغ افسانه ، یعنی « دروغ » میدانید.

    چنین سیمرغی ، که گرانیگاه شاهنامه است ، بنا بربررسیهای علمی شما ، وجودی دروغ و افسانه ایست ؟ شما میخواهید از دروغ ، آبستن شوید ؟ وحقیقت بزائید ؟ شمائید که مانند موبدان زرتشتی ، سیمرغ را ، افسانه دروغ میسازید ، و نام این کار آخوندانی که فرهنگ ایران را هزاره ها ، مسخ و تحریف ساخته اند ، کارعلمی هم گذاشته اید . پس همه شاهنامه ، دروغ و افسانه است ! فردوسی ، شاعریست که ژرفترین اندیشه هارا ، چنان روشن و صاف وساده بیان میکند، که انسان می انگارد، از ژرفای آنها، هیچ فاصله ندارد . خواننده ، درخواندن شاهنامه ، از اقیانوسی میگذرد، و لی میانگارد که از باتلاقی میگذرد که ژرفایش ، یک بدست آبست . ازاین رو نیز توده انبوه سطحی اندیشان هستند که به پژوهش شاهنامه ، هجوم میآورند ، وطبعا روی همه رمزها با دید سطحی بینشان ، خط بطلان میکشند، و با دروغ و افسانه دانستن همه این رمزها ، ادعای شناخت علمی شاهنامه و فرهنگ ایران را درکرنا ها و نفیرها نیز باد میکنند .

    آنها نیز که علاقه به شناخت « رمز» دارند ، بسراغ آثارعرفانی میروند ، و میانگارند که شاهنامه ، تهی از رموز است . فردوسی ، چنین شاعریست که درهمان آغاز ، هشیارمیدهد که این سخنان ، برغم آنکه ساده و آشکار مینمایند ، چندان هم ساده و فاش نیستند ، بلکه درست « رمز » هستند . جای آن دارد که ازخود بپرسیم که اگر درشاهنامه ، سیمرغ ، رمز نیست ، پس درشاهنامه ، کدام چیزی رمز است ؟ مخصوصا فردوسی ، افسانه دانستن شاهنامه را اینهمانی با دروغ میدهد . این شاهنامه شناسان ، بزرگترین شاهکارخود را ، کاهش دادن اسطوره های شاهنامه، به « وقایع روشن تاریخ » ، میدانند ، چون اسطوره شناسی ، رمزورازی ندارد که هیچ ، غیر علمی وخرافه نیزهست . با این کارخود، سخن فردوسی را : که این کتاب دروغ و افسانه نیست و پرازرمز است ، باطل میسازند، و آن را« شاهنامه شناسی » نیز میدانند . با تاریخی سازی اسطوره ها ، غایتشان ، چه بدانند و چه ندانند ، زدودن ویژگی « رمزبودن شاهنامه » است . درست این ضدیتشان با اسطوره ، نشان آنست که معنای « رمز» را نمیدانند چیست . شاهکاربرخی دیگر از این شاهنامه شناسان ، کاستن اسطوره های شاهنامه ، به الهیات تنگ و متناقض زرتشتی است . ازفرهنگ ایران ، الهیات میسازند ! ارزشهای شاهنامه ، همه برضد ارزشهائیست که گرانیگاه الهیات زرتشتی است . مفهوم « دشـمـنی » درداستانهای شاهنامه ، که بنیاد تفکرسیاسی وحکومتی و اجتماعی و اقتصادیست ، بکلی برضد « مفهوم دشمنی » درالهیات زرتشتی است . ولی تا کنون، کسی اثری درباره رموز شاهنامه ننوشته است ، وسخنی نیزاز شیوه کشف این رموز نگفته است .

    چرا الهیات زرتشتی ، برغم ترجمه گاتا ، و تلاش برای گاتائی سازی خود ، سیمرغ را ، افسانه میداند ؟ چرا بطور سرسام آور، طبل ودهل افسانه بودن سیمرغ را میزند ؟ چون سیمرغ ، پیکر یابی بزرگترین و برترین ومردمی ترین و زنده ترین ارزشهای فرهنگ ایران، درشاهنامه و عرفان است، که با تصویر ِاهورامزدا، سازگارنیست . چون بهمن و سیمرغ (که انوشه = رنگین کمان هم نام دارد ، الما انوشه ) ، برضد « یک راه راست » ، و بر ضد جهاد دینی ، و برضد استبداد دینی ، و برضد تحمیل دین و ایدئولوژی هستند، که گشتاسپ و اسفندیار و بهمن ، نخستین مبلغان دین زرتشت درصدد تحقق آن بودند ، و رستم و زال زروخانواده اش، در برابرش ایستادند ، و هستی خود و خانمان خود را برای پایدارسازی اندیشه آزادی درفرهنگ ایران افشاندند . آیا این فرهنگ سیمرغی آنها ، که استوار بر تصویر سیمرغ بود ، دروغ و پوچ و قصه وافسانه بود ؟ آیا فردوسی ، جنگ اسفندیارزرتشتی و رستم سیمرغی را ، برای رویاروئی ملت ایران ، با دین جهادی تازه که اسلام باشد و استبداد دینی تازه و اندیشه تازه جهاد دراسلام ، نسروده است ؟ آیا این رمزرا که فهمیده است ؟

  6. 3 کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #35
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sasha_h's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    عـــــــرش
    پست ها
    315

    پيش فرض فردوسی عجم را زنده نکرد!

    آیا می دانستید که به جز شمار اندکی از پژوهشگران، همه ی فارسی زبانان و فارسی دانان، و همه ی مردم ایران، به نادرستی بر این باورند که بیت:

    «بسی رنج بردم در این سال سی
    عجم زنده کردم بدین پارسی»

    سروده ی شاه سخن، حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی است؟

    جمله‌ی «عجم زنده كردم بدین پارسی«نیمه‌ی دوم بیتی بسیار مشهور (« بسی رنج بردم در این سال سی/ ...») و زبانزد ِ خاص و عام است. این بیت، در هیچ یك از دست ‌نوشت ‌های كهن شاهنامه ، در متن بنیادین (اصلی) نیامده و تنها در زمره‌ی بیت‌های نسبت داده شده به فردوسی در «هجونامه»ی برساخته به نام او دیده ‌می‌شود. كلیدواژه‌ی معنا شناختی‌ ِ این بیت، واژه‌ی «عجم» است كه در «فرهنگ وُلف»، تنها چهار كاربرد از آن در سراسر شاهنامه، به ثبت رسیده ‌است: یكی در «گشتاسپ‌نامه‌ی دقیقی» (مُل، ج 4، برگ 214، = مسكو، ج 6، برگ 120، = خالقی‌مطلق، دفتر 5، برگ 150، دیگری در بیت 34 از 45 بیت ِ « ستایش ‌نامه‌ی محمود» در آغاز ِ « روایت پادشاهی‌ اشكانیان» (مُل، ج 5، برگ 135، = مسكو، ج 7، برگ 114، = خالقی‌مطلق، دفتر 6، برگ 137 )، سومین آن ها در پایان ِ « روایت پادشاهی‌ ِ یزدگرد سوم » (مُل، ج 7، برگ 252، = مسكو، ج 9، برگ 382، = خالقی‌مطلق، دفتر 8 ، برگ 487) و سرانجام، چهارمین مورد در بیت ِ آمده در «هجونامه»ی آن چنانی كه پیش تر، بدان اشاره ‌رفت.

    چنان كه می‌بینیم، یك مورد از این بسامد های چهارگانه‌ی واژه‌ی «عجم» – كه وُلف بدان‌ها اشاره‌می‌كند – در میان بیت‌های سروده‌ی دقیقی و افزوده بر شاهنامه است كه حساب ِ سراینده‌اش را باید از فردوسی جداشمرد و مورد دیگر در « هجونامه» جای ‌دارد – كه همه‌ی شاهنامه‌شناسان ِ روشمند این روزگار در ساختگی و افزوده‌ بودن آن، همداستانند – و تنها دو كاربرد آن در سرآغاز «روایت پادشاهی‌ اشكانیان» و پایان«روایت پادشاهی‌ یزدگرد سوم »، سروده‌ی فردوسی است و این هر دو نه در ساختار متن بُنیادین شاهنامه؛ بلكه در میان بیت‌هایی جای‌دارد كه استاد ِ توس، آگاهانه و به خواست ِ پاس داشتن ِ حماسه‌ی بزرگش از گزند محمود ِ فرهنگ ستیز و كارگزارانش – ناگزیر و با اكراه – بر متن اثر خویش افزوده‌است و بایستگی‌های سخن ‌گفتن با و یا درباره‌ی كسی همچون محمود، «یمین»ِ (دست ِ راست ِ) دولت ِ خلیفه‌ی ایران ستیز ِ بغداد را نیز می‌ شناسیم. پس، هرگاه گفته‌شود كه دشنام ‌واژه‌ی «عجم»در متنِ شاهنامه‌ی فردوسی هیچ كاربُِردی ندارد، گزافه‌گویی نیست.

    چنین می‌نماید كه واژه‌ی «عجم»به دلیل بار منفی و مفهوم اهانت بار و ریشخند آمیزی كه در اصل داشته (گنگ، لال) – و عرب‌ها [برای نخستین بار پس از بنی امیه، آریا ادیب *] آن را در اشاره به ایرانیان و دیگر قوم‌هایی كه نمی‌توانستند واژه‌های عربی را مانند خود آنان بر زبان آورند – به كار می‌بردند، در ناهمخوانی‌ آشكار با دیدگاه فرهیخته‌ی ایرانی،‌ فردوسی بوده و نمی‌توانسته‌است در واژگان ِ شاهنامه‌ی او جایی داشته ‌باشد و تنها در سده‌های پس از او – كه بار وَهن ‌آمیز این دشنام واژه فراموش‌شده ‌بوده است – بیت ِ «بسی رنج‌بُردم ...» با دربرگیری ‌ِ این واژه به فردوسی نسبت داده‌ شده‌ است و از آن زمان تاكنون بسیاری از كسان، آن را اصیل شمرده و حتا مایه‌ی فخر شمرده و در هر یادكردی از فردوسی و شاهنامه، آن را با آب و تاب تمام و هیجان زدگی، بر زبان آورده یا بر قلم رانده‌ و نادانسته، نكوهش را به جای ستایش برای ملت و تاریخ و فرهنگ خود، پذیرفته‌اند!
    سازنده‌ی این بیت، سخن ِ راستین شاعر را در پیش چشم داشته‌ كه گفته‌است:

    «من این نامه فرّخ ‌گرفتم به فال / بسی رنج ‌بُردم به بسیار سال».

    آن‌گاه در حال و هوای ذهنی‌ خود و بیگانه با نگرش ِ فرهیخته‌ی ایرانی‌ حماسه‌سرای بزرگ و سرافراز، چنین سخن ِ خوار انگارانه و كوچك ‌شمارانه‌ای را پرداخته و – با این خام اندیشی كه اشاره به « رنج ‌بُرداری‌ سی‌ساله »ی شاعر می‌تواند پرده‌ی پوشاننده‌ی دشنام واژه‌ی «عجم» باشد – همانند ِ وصله‌ی ناهم رنگی بر جامه‌ی زرْبفت و گران ‌بهای گفتار ِ گوهرین ِ خداوندگار زبان فارسی‌ دَری، پیوند زده‌ است.

    گفتنی‌ست كه در روزگار ما، دانشمند بزرگ ایران شناس و شاهنامه‌پژوه آلمانی فریتز وُلف، با هوشمندی و آگاهی‌ تمام، بیت ِ راستین فردوسی «من این نامه فرّخ گرفتم به فال / بسی رنج ‌بُردم به بسیار سال»ا پیشانه ‌نوشت ِ اثر ماندگار و ارزشمند خود، فرهنگ واژگان شاهنامه كرده‌است. می‌دانیم كه دو سده پس از خاموشی‌ استاد توس، چكامه‌سرای نامدار، جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی، در یكی از سروده‌هایش گفته‌است: «هنوز گویندگان هستند اندر عجم / كه قوّه‌ی ناطقه، مدد ازیشان بَرَد! » یعنی، از یك سو دشنام واژه‌ی «عجم» را به منزله‌ی عنوانی برای نامیدن قوم و مردم خود پذیرفته و از سوی دیگر، خواسته ‌است در صدد ِ جبران آن اهانت تاریخی به ایرانیان برآید و سر ِ آزادگی و غرور برافرازد كه ملت ِ او «گنگ» نیستند و «گوینده»اند و همین به ناسزا «گنگ ‌خواندگان» چنان «گویندگان»ی را در دامان خویش می‌پرورند كه هنوز هم «قوّه‌ی ناطقه» از ایشان «مدد می‌بَرَد».

    اما امروز در روی‌كرد و برخورد با گذشته‌ی نابه‌سامان تاریخی‌مان و آن همه ناروا كه ایران‌ ستیزان ِ بیگانه و «خودی» بر ما رواداشته‌اند، دیگر جای كوتاه‌آمدن و سازش ‌كاری و سخن در پرده گفتن و پی روی چشم بسته از رهنمود ِ فریبنده و گمراه‌كننده‌ی «رَه چُنان رَو كه رَه رََوان رفتند!» نیست. هنگام آن رسیده‌است كه همه‌ی گذشته‌ی تاریخی و فرهنگی‌مان را آشكارا و بی‌پروا به كارگاه ِ نقدی فرهیخته ببریم و از «چراگفتن» و «شك‌ ورزیدن» و «باز اندیشیدن» در هیچ اصل و باوری، پروا و پرهیزی نداشته‌باشیم.

    در مورد درون ‌مایه‌ی این یادداشت، از «عام» توقعی نیست كه بداند این بیت با همه‌ی بلند آوازگی‌ و نمود ِ فریبنده و كاربُرد گسترده‌اش، سروده‌ی فردوسی نیست و دشنام ‌واژه‌ی‌ «عجم» جایی در واژگان متن شاهنامه ندارد. اما «خاص» چرا بی هیچ پشتوانه‌ی دست ‌نوشت شناختی و بدون ژرف ‌نگری در درون مایه‌ی ایران ‌ستیزانه و اهانت آمیز آن، انتسابش به استاد توس را پذیرفته و در همه جا به منزله‌ی سخنی افتخارآمیز و غرورانگیز می‌خواند و می‌نویسد تا جایی كه در یك نشست ِ شاهنامه‌پژوهی‌ ویژه‌ی گرامی‌داشت شاعر نیز، آن را عنوان ِ یك سخن‌رانی قرارمی‌دهد؟ دیگر چه بگویم؟ «در خانه اگر كس است، یك حرف بس است!»

  8. 2 کاربر از sasha_h بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #36
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض خواب و رویا در شاهنامه فردوسی(خواب دیدن شخصیت های شاهنامه)

    نویسنده: پروفسور سید حسن امین - استاد پیشین كرسی حقوق دانشگاه گلاسگو كالیدونیا، انگلستان

    1. اهمیت خواب و رویا
    در همه فرهنگ‌ها (اعم از شرقی و غربی، قدیم و جدید، دینی و سكولار) و نیز در همه ادیان و مذاهب (اعم از آریایی و سامی ‌و خاور دور)، طبیعت خواب و خواب دیدن و دنیای پر رمز و راز رویا، پیوسته توجه بسیاری از انسان‌ها را - از خواص و عوام - به خود جلب كرده و بخش بزرگی از فرهنگ، اساطیر، اعتقادات دینی و ادبیات هر سرزمین را به خود اختصاص داده است. از روزگاران كهن تا امروز، اندیشه‌های گوناگون و باورهای متفاوت در باره خواب و رویا، روان بوده است. در فلسفه غرب برابر نظریه‌های فیلسوفان یونان، «نفس ناطقه» در بعضی احوال و ازمان به مرتبه روحانی خود و اصل و متصل می‌شود. به قول سقراط، رویا صدای وجدان انسان است؛ باید آن را درست دانست و از آن اطاعت كرد. به قول ارسطو ، عقل فعال = «عقل كلی» در رویای صادقه، صورتی از حقایق را به «عقل جزئی» نائم ارائه یا القا می‌كند. در فلسفه شرق نیز، رویا حاصل فاصله گرفتن روح از حواس ظاهری و میل آن به قوای باطنی است، به این معنی كه انسان گاهی در عالم خواب به ادراك حقایق هستی و وقایع آینده موفق می‌شود و از این رهگذر، به ادراك و معرفت شهودی دست می‌یابد. این احوال اگر در عالم بیداری و هشیاری روی دهد، به آن «مكاشفه» می‌گویند و اگر در عالم خواب طبیعی پیش آید، در صورتی كه شفاف باشد، «رویای صادقه» است و در صورتی كه ضعیف و مبهم باشد، پیام آن باید با تفسیر و تجزیه و تحلیل (تعبیر)، روشن شود. به قول ابن سینا، قوه متخیله در حالت خواب، به عالم قدس متصل می‌شود و از طریق حس مشترك =( بنطاسیا) به كشف و الهام نایل می‌گردد. شیخ شهاب الدین سهروردی نیز در مقوله خواب و رویای صادقه، نظری موافق و مطابق ابن سینا دارد. جالب است كه در رساله‌های رمزی این هر دو فیلسوف بزرگ نیز كه به سیر و سلوك روح بشر در مراتب و منازل عرفانی اختصاص دارد، ارتباط عقل جزئی سالك با عقل فعال یا پیر و مرشد معنوی و یا فرشته حامی‌همیشه در حالت خواب اتفاق می‌افتد. این چنین خوابی ا ست كه به قول مولانا از بیداری بهتر است:
    بس عجب در خواب روشن می‌شود
    دل درون خواب، روزن می‌شود

    گذشته از ادبیات فلسفی و عرفانی، در حوزه ادبیات حماسی نیز خواب‌های اهورایی یا رویاهای صادقه، تمهیدی فراحسی و متافیزیكی است كه قهرمانان حماسه را یاری می‌دهد و از رهگذر ضمیر ناخودآگاه، به رخدادهای آینده رهبری می‌كند و به آنان هشدار می‌دهد. نوشتار حاضر، نگرش فردوسی در شاهنامه را به خواب‌های اهورایی و رویاهای صادقه بررسی می‌كند.

    2. نگرش فردوسی به رویا
    فردوسی در شاهنامه، مكرر رویای صادقه یا خواب اهورایی را پنجره ای به جهان غیب و ابزاری برای شناخت غیر محسوس شناسایی می‌كند. برای نمونه، در گزارش زندگانی خسرو انوشیروان در همان سرآغاز داستان «خواب دیدن نوشین روان و به درگاه آمدن بوذرجمهر» قبل از سخن گفتن از خواب معروف انوشیروان كه تعبیر آن موجب بركشیده شدن بزرگمهر شد، در باره اهمیت خواب می‌گوید:
    نگر خواب را بیهده نشمری
    یكی بهره دانش ز پیغمبری
    به ویژه كه شاه جهان بیندش
    روان درخشنده بگزیندش
    ستاره زند رای با چرخ ماه
    سخن‌ها پراكنده گردد به راه
    روان‌های روشن ببیند به خواب
    همه بودنی‌ها چو آتش در آب

    مفهوم بیت نخستین، آن است كه رویا یكی از «بهره»ها =(بخش‌ها) نزول وحی به پیامبران است. مفهوم بیت سوم آن است كه ستارگان آسمان با «چرخ ماه» (افلاك) كه به عقیده قدما دارای نفس مجردند، در باره سرنوشت مردم روی زمین و پیشامدهای آینده جهان، رای زنی می‌كنند و بعد روان‌های روشن و نفوس نورانی (بویژه پیامبران، شاهان و پهلوانان) در حال خواب، آنچه را كه ستارگان و عقول فلكی از آن آگاهی دارند، در عالم رویا مشاهده می‌كنند و بدین گونه از آینده باخبر می‌شوند. به عبارت دیگر اكثر رویدادها و تحولات مهم زمینی، پیش از آنكه در عالم خارج صورت وقوع یابند، برای كسانی كه در حال خواب به جهان برین متصل شوند، به گونه ای نمادین و سمبولیك مجسم می‌شوند. لذا رویا در نظر فردوسی (همچنان كه نه تنها در اغلب ادیان و مذاهب بلكه در فلسفه یونانی و مخصوصا در نظر سقراط و افلاطون نیز) دریچه ای به عالم غیب است.
    در اغلب موارد، رویا در شاهنامه وسیله ای برای غیب گویی شناخته شده است. برای نمونه یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی در نامه ای كه به ماهوی سوری و مرزبان خراسان نوشته است، از خواب انوشیروان در خصوص حمله تازیان به ایران چنین یاد كرده است:
    كه نوشین روان دیده بد این به خواب
    كز این تخت بپراكند رنگ و تاب
    چنان دید كز تازیان صد هزار
    هیونان مست و گسسته مهار
    گذر یافتندی به اروند رود
    به چرخ زحل برشدی تیره دود...
    كنون خواب را پاسخ آمد پدید
    ز ما بخت گردون بخواهد كشید
    شود خوار هر كس كه بود ارجمند
    فرومایه را بخت گردد بلند
    پراكنده گردد بدی در جهان
    گزند آشكارا و خوبی نهان

    3. گزارش موردی رویاها در شاهنامه
    در شاهنامه، رویا، اساس بسیاری از جنگ‌ها، قتل‌ها، ازدواج‌ها، كنش‌ها و واكنش‌هاست و اغلب رویدادهای مهم پیش از آنكه در عالم خارج، واقع شود، در عالم رویا به شاهان و پهلوانان ظاهر شده است. فردوسی در مجموع سی و چهار بار در شاهنامه از خواب و رویا سخن در میان آورده است؛ از جمله: خواب كیخسرو، خواب‌های سام (دو خواب)، خواب گشتاسب، خواب بابك نیای اردشیر (دو شب پیاپی)، خواب كتایون (دختر قیصر و مادر اسفندیار)، خواب رودابه، خواب كیقباد، خواب افراسیاب، خواب طوس، خواب سیاووش، خواب پیران، خواب گودرز، خواب جریره (مادر فرود)، خواب ضحاك، خواب رستم، خواب‌های كید هندی (دو خواب)، خواب بهرام چوبین (دو خواب)، خواب انوشیروان و سرانجام خواب خود فردوسی.
    رویاهای ذكر شده در شاهنامه را به سه دسته می‌توان تقسیم كرد: اول رویاهای دوران اساطیری، دوم رویاهای دوران تاریخی، سوم رویاهای عصر فردوسی و به اختصاص رویای شخص فردوسی.

  10. #37
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض رویاهای دوران اساطیری

    در اساطیر ایرانی، رویا به زبان نمادین و سمبولیك از آینده خبر می‌دهد. در بخش اساطیری شاهنامه، آفتاب نماد تولد، ابر نماد سروش، باز نماد قدرت و سلطنت، كوه آتش، نماد آتش افروزی و جنگ است. از میان سی رویایی كه در بخش اساطیری شاهنامه ذكر شده است، ما یازده رویا را در اینجا گزارش می‌كنیم

  11. #38
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض رویاهای دوران اساطیری

    خواب گشتاسب
    گشتاسب، پیش از رسیدن به پادشاهی، سلطنت خود را به خواب می‌بیند و آن را برای همسرش كتایون نقل می‌كند:
    چنین داد پاسخ كه من بخت خویش
    بدیدم به خواب افسر و تخت خویش

    خواب كید
    كید (پادشاه هند در زمان فتوحات اسكندر مقدونی) چندین شب متوالی صحنه خاصی را مكرر به خواب می‌بیند كه:
    یكی شاه بد هند را، كید نام
    خردمند و بینادل و شادكام
    دمادم به ده شب پس یك دگر
    همی‌خواب دید، این شگفتی نگر
    كید تمام حكیمان را گرد كرد و از ایشان انجمنی ساخت تا خواب او را تعبیر كنند، ولی كسی از عهده تعبیر آن برنیامد تا آنكه مهران، آن را تعبیر كرد و گفت كه اسكندر با سپاهی به هند حمله خواهد كرد و تنها راه نجات، آشتی و صلح با اسكندر از طریق اهدای دختر، فیلسوف، پزشك و قدح خاص شاه به اسكندر است:
    چو بشنید مهران ز كید این سخن
    بدو گفت از این خواب دل برمكن
    نه كمتر شود بر تو نام بلند
    نه آید بر این پادشاهی گزند

    خواب سام
    در داستان زال، سام (نیای رستم) مردی هندو را سوار بر اسب به خواب می‌بیند كه به او مژده تولد فرزندی می‌دهد و سام پس از بیداری رویای خود را برای موبدان نقل می‌كند:
    چو بیدار شد، موبدان را بخواند
    وزین در سخن چند گونه براند
    بدیشان بگفت آنچه در خواب دید
    جز آن هرچه از كاردانان شنید
    هنگامی‌كه زال متولد می‌شود، چون سپید موی است، سام او را در البرزكوه رها می‌كند و پس از آن شبی در خواب می‌بیند كه فرزندش زنده مانده است. سام از موبدان تعبیر این خواب را می‌خواهد و آنان می‌گویند كه همه جانوران از شیر و پلنگ و ماهی تا حیوانات اهلی، بچه خود را پرورش می‌دهند و به كوه افكندن فرزند، خلاف فرمان ایزد است. لذا سام به كوه می‌رود و فرزند خود را باز می‌یابد.

    خواب افراسیاب
    هنگامی‌كه سیاوش در بلخ است، سپاه ایران به سرداری رستم، لشكر تورانیان را شكست می‌دهد. افراسیاب كه در آن زمان در سغد به سر می‌برد، در مقام تدارك این شكست، جشنی برای سپاه خود برپا می‌كند تا سپاه خود را آماده جنگی دیگر با ایران كند اما همان شب، كابوسی به خواب می‌بیند كه در بیابان خشك و پر مار خیمه زده است و بر اثر گردبادی سراپرده اش به خطر می‌افتد و سربازانش كشته می‌شوند و خود او اسیر سپاه ایران می‌شود. افراسیاب این خواب را به گرسیوز و وزیرش پیران ویسه باز می‌گوید:
    بیابان پر از مار دیدم به خواب
    زمین پر ز گرد، آسمان پر عقاب

    خواب سیاوش
    سیاوش (فرزند كیكاووس) در حالی كه به دلیل بیماری همسرشفرنگیس (دختر افراسیاب) از رفتن نزد افراسیاب پوزش خواسته است، به خواب می‌بیند كه كشته شده است و سراسیمه از خواب بیدار می‌شود و به همسرش فرنگیس می‌گوید:
    چنان دیده ام، سرو سیمین به خواب
    كه بودی یكی بی كران رود آب
    یكی كوه آتش به دیگر كران
    گرفته لب آب نیزه روان
    ز یك سو شدی آتش تیز گرد
    برافروختی زو سیاوخش گرد
    سیاوش بدو گفت كان خواب من
    به جای آمد و تیره شد آب من
    تعبیر این خواب، آن است كه در پی عذر خواهی سیاوش از رفتن به دربار افراسیاب، گرسیوز به دسیسه چینی می‌پردازد. سیاوش بر اثر دیدن آن خواب، به سرنوشت محتوم خود پی می‌برد و عاقبت هم در جنگ با افراسیاب كشته می‌شود.
    Last edited by mahdistar; 29-08-2009 at 10:54.

  12. #39
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض رویاهای دوران اساطیری

    خواب گودرز
    گودرز فرزند گشواد كه از پهلوانان بزرگ ایران است، در خواب از وجود كیخسرو (فرزند سیاوش) در توران آگهی می‌یابد:
    چنان دید گودرز یك شب به خواب
    كه ابری برآمد از ایران پر آب
    بر آن ابر پران خجسته سروش
    به گودرز گفتی كه بگشای گوش
    به توران یكی شهریار نو است
    كجا نام او شاه كیخسرو است
    سروش در این رویا به شكل ابر در نظر گودرز گشواد نمایان می‌شود و به او مژده می‌دهد كه كیخسرو در توران است. در پی این خبر، گودرز، فرزندش گیو را به توران می‌فرستد تا كیخسرو را برای انتقام گرفتن از افراسیاب به ایران بیاورد.

    خواب كیخسرو
    هنگامی ‌كه كیخسرو از پادشاهی سر می‌خورد و مدت پنج هفته گریان و خروشان به درگاه خدای می‌نالد، عاقبت سروش را به خواب می‌بیند:
    بخفت او و روشن روانش نخفت
    كه اندر جهان با خرد بود جفت
    چنان دید در خواب كو را به گوش
    نهفته بگفتی خجسته سروش
    كه ای شاه نیك اختر نیك بخت
    بسودی بسی یاره و تاج و تخت
    اگر زین جهان تیز بشتافتی
    كنون آنچه جستی همه یافتی

    خواب كتایون
    كتایون (دختر قیصر) شوهر آینده خود را به خواب می‌بیند:
    كتایون چنان دید یك شب به خواب
    كه روشن شدی كشوری آفتاب
    یكی انجمن مرد پیدا شدی
    از انبوه مردم ثریا شدی
    سر انجمن بود بیگانه ای
    غریبی دل آزاد فرزانه ای

    خواب ضحاك
    ضحاك چهل سال پیش از نابودی اش شبی در خواب دید كه سه مرد جنگی، ناگهان در مقابل او پیدا شدند كه او را از دیدن آنها وحشت گرفت. موبدان خواب او را چنان تعبیر كردند كه فریدون سر و تخت او را به خاك خواهد افكند:
    چنان دید كز كاخ شاهنشهان
    سه جنگی پدید آمدی ناگهان
    دو مهتر یكی كهتر اندر میان
    به بالای سرو و به فر كیان
    كمر بستن و رفتن شاهوار
    به جنگ اندرون گرزه گاوسار
    ضحاك در خواب مشاهده می‌كند در حالی كه آن سه سوار طناب به گردن او انداخته اند، او را به كوه دماوند می‌برند:
    دمان پیش ضحاك رفتی به جنگ
    نهادی به گردن برش پالهنگ
    همی‌ تاختی تا دماوند كوه
    كشان و دوان از پس اندر گروه
    ضحاك از آن پس در خواب می‌بیند كه پادشاهی و تاج و تختش توسط فریدون نابود می‌شود:
    كسی را بود زین سپس تخت تو
    به خاك اندر آرد سر و بخت تو
    كجا نام او آفریدون بود
    زمین را سپهری همایون بود
    البته این رویای ضحاك به حقیقت می‌پیوندد و كاوه آهنگر به یاری فریدون می‌شتابد و با سپاهی كه از نقاط مختلف ایران جمع می‌كنند، ضحاك را دستگیر كرده و در پشت كوه دماوند به بند می‌كشند.

    خواب بابك
    بابك پادشاه ایران، به خواب می‌بیند كه پسرش ساسان بر پیلی سوار است. معبران آن را چنین تعبیر می‌كنند كه ساسان به سلطنت خواهد رسید:
    كسی را كه بینند زین سان به خواب
    به شاهی برآرد سر از آفتاب

    خواب پیران ویسه
    پیران ویسه، سیاوش را كه به دست افراسیاب در توران بر اثر توطئه به قتل رسیده است، به خواب می‌بیند. سیاوش در عالم رویا به پیران ویسه می‌گوید كه از او فرزندی به نام كیخسرو در توران باقی است و باید او را از توران به ایران آورد تا بر تخت سلطنت بنشیند:
    چنان دید سالار پیران به خواب
    كه شمعی برافروختی ز آفتاب
    سیاوش بر شمع تیغی به دست
    به آواز گفتی: نشاید نشست
    كزین خواب نوشین سر آزاد كن
    ز فرجام گیتی یكی یاد كن
    كه روزی نوآیین و جشنی نو است
    شبی سور آزاده كیخسرو است

  13. #40
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض رویاهای دوران تاریخی

    رویاهای دوران تاریخی
    از ویژگی‌های رویاهای گزارش شده در بخش تاریخی شاهنامه این است كه اغلب آنها با روایت‌های مندرج در متون حدیث و تفسیر و تواریخ ایران پس از اسلام، همخوانی دارد، به نحوی كه برای پژوهشگر آگاه، رگه‌های تاثیرپذیری گزارش فردوسی از فرهنگ اسلامی ‌در این موارد كاملا آشكار است. در اینجا ما برای نمونه به دو خواب انوشیروان اشاره می‌كنیم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •