دكتر سید جعفر حمیدى
چه مرد است و این مرد را نام چیست؟
جهت دادن به انگارههاى اساطیرى و ایجاد پیوند بین تاریخ و افسانه، آنچنان آسان نمىنماید تا از این طریق بتوان به شخصیت تاریخى یا اسطورهاى قهرمانان شاهنامه یا داستانهاى اساطیرى سایر ملتها راه یافت. بدون شك، اگر به وجود افسانهاى قهرمانان حكایات، با نگرشى جهانبینانه بنگریم، تبلور و تموّج زندگى آدمهاى پیش ازتاریخ و منشها، آرزوها و تجلیات درونى آنها را بازمىیابیم. بنابراین، توجه به شخصیت افسانهاى یا تاریخى رستم نیز سالها، بلكه قرنها، است كه مورد نگرش و عنایت افراد جامعه، به طور عام، و اهل تحقیق، به طور خاص، بوده و پس از این نیز خواهد بود.
افسانهها نه تنها در بین مردم كشور ما رایج بوده و هست، بلكه تمام ملتها، به نوعى، ازمجموعهاى افسانهها و اسطورهها برخوردارند. اما قضیهی مهم این است كه نباید این افسانهها را با خرافات، كه خود نشانهاى از تنگمیدانى فرهنگى است، یكى بدانیم، زیرا كه خرافات مقولهاى دیگر و اساطیر موضوع دیگرى است. معمولاً، افسانهها نگرشى به حماسه و بازپردازى روحى و تقویت جنبههاى ملى و قومى دارند، اما خرافات سر در گریبان ناتوانى فرهنگى.
حماسه:
حماسه شعر یا منظومهاى است مبتنى بر توصیف و تعریف اعمال پهلوانى، مردانگى، دلاورى، وطندوستى و بزرگیهاى قومى، تهییج و تشجیع ملتى علیه دشمنان و بیگانگان و بیان سرفرازى یك ملت.
طبیعى است كه، در زمان اشغال یك سرزمین توسط نیروهاى بیگانه، مجموعهاى از داستانها و تمثیلها و لطیفهها و نمایش منشهاى پهلوانى و قهرمانى و سرودههایى برمبناى تهییج عواطف و احساسات و مظاهر میهندوستى و فداكارى و ایستادگى در برابر دشمنان و ارج و قرب نهادن به صفات دلیرانه جنگاوران و یلان و پهلوانان و قصههایى در نشان دادن مظاهر شر و فساد دشمن، در بین مردم، دهان به دهان، نقل مىشود. شاعر یا داستانپرداز، این قصهها و حكایات را– كه گاهى به اغراق و مبالغه نیز آمیختهاند و معمولاً ذكر وقایع و رویدادهاى شگفتانگیز و تعجبآمیز مىباشند– جمعآورى مىكند و، بی آنكه در آنها دخالت یا تصرف نماید، آنها را به رشتهی نظم مىكشد یا به زیور نثر مىآراید؛ و در اینجا است كه هنر هنرمند در بیان آن حكایات آشكار مىشود.
محققان، منظومههاى حماسى را به گونههاى مختلف تقسیم كردهاند كه منظومههاى حماسى ملى، حماسى دینى، حماسههاى اساطیرى و پهلوانى و حماسههاى تاریخى از آن جملهاند. اینگونه حماسهها تنها منحصر به كشور ما نیست، بلكه كشورهاى دیگر (مانند یونان، روم، هند، چین، آلمان، فرانسه، انگلیس و دیگر نقاط) نیز داراى منظومههاى حماسى بسیارند. نوشتههاى حماسى پهلوانى، مسلماً در زمان زندگى پهلوانان یا نبرد رویاروى آنها شكل نگرفتهاند، بلكه قرنها پس از آنها به وجود آمدهاند. بنابراین، زیربناى منظومههاى حماسى و پهلوانى به اعصار و قرون كهن بازمىگردد و داستانهاى كهن هر عصر، الگو و پیشنیازى براى منظومهساز قرون بعد از خود است.
حتماً لازم نیست كه منظومههاى حماسى با جنگ و خونریزى و غارتگرى در ارتباط باشد، بلكه خود مىتواند ذكر پهلوانیها، عقاید، آداب و رسوم و تمدّن و نحوه زندگى و دلاوریهاى یك قوم دربند یا از بند رسته باشد؛ چنانكه، در شاهنامه فردوسى، خصایص اخلاقى و مدنى و فرهنگى و وحدت ملى و مراسم اجتماعى و راه و رسم پهلوانى و مردمدارى و گذشت و فداكارى و پاكى و درستى و دیندارى و خرد و عقل و تدبیر و حتى تعصب و یكجانبه فكرى و سرنوشت و تقدیر و تراژدى و عشق و پاكدامنى را مىتوانیم آشكارا دریابیم.
ابوالقاسم فردوسى (411-329 ه.ق) همه داستانها و قصههاى پهلوانى موجود زمان خود را، كه از گذشتههاى دور و نزدیك برجاى مانده بود، با كوشش بسیار گردآورد و با دقت فراوان آنها را مرتب و منظم ساخت و به رشتهی نظم كشید. او از این عمل دو هدف داشت؛ اول، بیان سربلندیها و دلاوریهاى ایرانیان و نشان دادن روح پهلوانى و بیداردلى آنان، در زمانى كه بیگانگان ترك و تازى، سراسر خاك تابناك این ملك را در زیرپاى داشتند؛ دوم، نجات زبان پارسى– كه در آن زمان دوره نوجوانى و جوانى خود رامىگذراند– از هجوم زبانهاى بیگانه و متجاوزین.
رستم كیست؟
رستم قهرمان داستان و پهلوان دلبخواه و مورد علاقهی فردوسى است كه در تمام میدانهاى جنگ و پهلوانى از جانبدارى و دلبستگى حماسهسراى طوس برخوردار بوده است.
در شاهنامه به عناصر پهلوانى و حماسى بسیار برمىخوریم. پهلوانان در این كتاب عبارتند از پهلوانان سیستان، خاندان كاوه، پهلوانان اشكانى (كه عبارت بودند از گودرزیان، میلادیان، فریدونیان و خاندانهاى دیگر)، خاندان نوذر (كه طوس فرزند او بود) و بالاخره سرشناسترین و ممتازترین خاندانها، پهلوانان كیانى كه بزرگترین آنها فریبرز و اسفندیار بودهاند. رستم از یلان سیستان بود، ساكن زابل یا زاول. زابل در جنوب بلخ، مغرب خراسان و شمال بلوچستان واقع و مركز آن شهر غزنین بوده است. زابل قدیم تقریباً همان شهر غزنین است كه از شهرهاى خراسان بزرگ و سیستان محسوب مىشد و سیستان (سكستان، سگز، نیمروز یا سجستان) همان است كه امروز مركز آن، شهر زابل فعلى است كه در شمال شهرستان زاهدان واقع شده و در عهد باستان مركز ایران و حكومتنشین بوده و حضرت زردشت، زیج خود را در این شهر بنا نهاده بود و، به طور قطع و یقین، مىتوان گفت كه بزرگترین پهلوانان و دلاوران حماسى ایران از سیستان برخاستهاند.
نژاد رستم
نژاد رستم به جمشید، پادشاه پیشدادى، مىرسد. جمشید، هنگام فرار از ضحاك تازى، با دختر «كورنگ»، پادشاه زابل، ازدواج كرد و از او صاحب پسرى شد كه نام او را «نور» گذاشت. از نور «شیدسب» و از او«طورك» و از طورك «شم» و از شم «اثرط» و از او«گرشاسب» و از گرشاسب «نریمان» و از او «سام» به وجود آمدند. از سام فرزندى به دنیا آمد، كه در هنگام تولد سُرخروى و سفیدْموى بود و بدین سبب او را «زال» یا «زال زر»، كه هر دو به معنى پیر است، نام نهادند. سام از تولد این فرزندِ پیرْسر شرمگین شد و براى نجات خود از این ننگ، او را به البرزكوه برد و همانجا رهایش ساخت. اما سیمرغ آن كودك را به كنام یا آشیانه خود برد و از او پرستارى ومراقبت كرد تا بزرگ شد و پهلوانى دلیر و بىباك گشت و آنگاه به سوى پدر– سام– بازگشت. در هنگام عزیمت زال، سیمرغ، چند پَر از پرهاى خود را به او داد و از او خواست كه هرگاه سختى بزور نماید یا دشمن سرسختى فرا رسد فوراً پر را آتش بزند تا سیمرغ حاضر گردد و گره از كار او بگشاید. از زال و رودابه فرزندى پدید آمد كه او را رستم نام نهادند. اما پیش از آنكه به زندگى رستم بپردازیم، لازم است تا سیمرغ را به اختصار معرفى كنیم.
سیمرغ
پرنده افسانهاى است كه هم در ادبیات عرفانى ما، حضور دارد و هم در ادبیات حماسى. در منطقالطیر عطار، سیمرغ، نماینده حق یا تجلى خودِ حق است كه بر فراز قله كوه قاف منزل دارد. هزاران مرغ به رهبرى هدهد، كه در حقیقت مرشد كامل یا ولى مطلق است، براى رسیدن به حق و آستانبوسى سیمرغ، از مغربزمین به سوى مشرقزمین پرواز كردند و– پس از طى طریق و عبور از وادیهاى هفتگانه (طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فنا) كه همانهفت شهر عشق عطار نیشابورى است و بعد ازتحمل مشقات بسیار– عاقبت فقط سى مرغ یا سى پرنده از آنها باقى ماند و بقیه در بین راه یا نابود شدند یا بازگشتند؛ وهمین سى مرغ به وصال سیمرغ رسیدند.
براى كوه قاف نیز تعابیر گوناگون موجود است. بعضى گفتهاند كوهى است از زبرجد سبز كه گرداگرد زمین را احاطه كرده و قلهی آن به آسمان مىرسد و هیچكس را یاراى رفتن به قلهی آن نیست بجز سیمرغ و هماى:
وقت خلوت نیست اندر جمع آى
اى هدى چون كوه قاف و تو هماى (مولوى)
عدهاى دیگر كوه قاف را سلسله جبال قفقاز دانستهاند؛ و سرانجام اعتقاد بر این است كه كوه قاف همان كوه البرز (یا هربرز كوه) است؛ به معنى كوه بلند. بدین ترتیب، نشستنگه سیمرغ قله كوه البرز است كه ضمناً طلوعگاه خورشید نیز مىباشد و این مسأله، با كمى تعمق، به آیین مهر یا مهرپرستى یا میترائیسم مرتبط است.
اما سیمرغ حماسه، پرندهی داستانى و افسانهاى شاهنامه است كه در اوستا به نام «مرغوسئن» و در پهلوى «سین مورو» نامیده شده است. مرغو به معنى مرغ، و سئن به معنى شاهین است. سیمرغ یا «مرغوسئن» پرندهاى است فراخبال، چنانكه در هنگام پرواز، تمام پهناى كوه را فرا مىگیرد و در حقیقت خورشید به هنگام طلوع، تمام كوهها را در زیر خود دارد. لانه سیمرغ بر فراز درختى است در دریاى «فراخكرت» یا دریاى مازندران؛ و مشخص است كه خورشید نیز از پشت آبهاى دریاى مازندران طلوع خود را آشكار مىسازد. این درخت، درمانبخش است و دانه همهی گیاهان برآن نهاده شدهاست. نام این درخت «هرولیپ تخمه» یا «گونهگون دانه» است. از این درخت همه داروها و گیاهان دارویى به دست مىآید و به همین سبب است كه سیمرغ شاهنامه، طبیبى ماهر و چیرهدست معرفى شده است و داروهاى مؤثر جهت مداواى رودابه، در هنگام زادن رستم، و نیز براى معالجهی زخمهاى رستم، در جنگ با اسفندیار، فراهم آورده و تجویز كرده است. ضمناً، سیمرغ پیشوا و راهنماى زال و رستم در همه كارها نیز بوده است. در جنگ رستم و اسفندیار، سیمرغ به رستم دستور مىدهد كه از چوبِ گز، كه به شراب آب داده شده، براى نشانه گرفتن چشم اسفندیار استفاده كند؛ و این خود از كرامات سیمرغ به شمار مىرود. ناگفته نماند كه در آئین مهرى درخت گز– كه درختى نیرومند و مقاوم است و در صحرا و مناطق گرم در زیر آفتابِ سوزان پایدارى بسیار دارد– مورد تقدس و احترام است. در اوستا، در بهرامیشت از سیمرغ نام برده شده و در شاهنامه نیز چهار نوبت حضور او آشكار است. اولین بار، در زمان كودكى زال، پدر رستم، ظاهر مىشود. زمانى كه سام، فرزند سپیدموى خود، زال، را در البرزكوه رها مىسازد، در آنلحظه، سیمرغ زال را مىیابد و به كنام خود مىبرد و از او نگهدارى و پرستارى مىكند. در اینجا، سیمرغ موجودى مهربان است كه آموزگارى و تربیت زال را به عهده مىگیرد و خرد و تدبیر و عقل و راى و توانائى، او را قدرت مىبخشد. بار دوم، تجلى او را در هنگام زادن رودابه درشاهنامه مىبینیم كه، به دلیل جثه بزرگ رستم در رحم، زادن رودابه مشكل مىشود و سیمرغ دستور مىدهد پهلوى رودابه را بشكافند و نوزاد را از پهلوى وى خارج سازند– و در واقع عمل «سزارین» یا عمل به دنیا آمدن كودك از پهلوى مادر به وسیله عمل جراحى كه بعدها درباره «سزار»، قیصر روم، انجام گرفت و از آن پس آن عملرا «سزارین» نامیدند و لازم است كه این عمل را عمل رستمى بنامند؛ زیرا كه تولد رستم در حدود هزار سال قبل از میلاد مسیح روى داده، در حالى كه ژول سزار قرنها بعد از او، یعنى سال یكصد و دو قبل از میلاد، متولد شده است. بنابراین، سیمرغ در این نوبت به صورت پزشكى حاذق و چیرهدست رخ نموده و رودابه و رستم را از مرگ حتمى نجات داده است. دستورات سیمرغ به زال در مورد جراحى رودابه و عمل جراحى توسط موبد، كه در ضمن جراح یا كارد پزشك بوده، و به دنیا آمدن رستم در شاهنامه بسیار خواندنى است. بار سوم، سیمرغ در هفتخوان اسفندیار ظاهر مىشود، اما در اینجا نه به قصد كمك به اسفندیار، بلكه براى نابودى او؛ زیرا كه سیمرغ مظهر دین مهرى و اسفندیار مظهر و قدّیس دین بهى یا زردشتى بود؛ و سرانجام در چهارمین مرتبه در هنگام نبرد رستم و اسفندیار ظاهر مىشود. در اینجا، چون رستم نمىتواند براسفندیار پیروز شود، زال از سیمرغ مدد مىجوید و سیمرغ او را در ساختن تیر دوشاخه از چوب گز و نشانه گرفتن چشم اسفندیار ترغیب و راهنمایى مىكند.
در دو مورد اول، سیمرغ تجلى اهورایى و ایزدى دارد و در مرتبه بعد تجلى اهریمنى. چون سیمرغ پیشواى دین مهرى یا تجلىگاه مهر بوده و این دین در خاندان زال و رستم تداوم داشته، پس سیمرغ فقط به زال و رستم نظر مساعد داشته است كه یكبار بصورت معلم و مربى و بار دیگر به صورت پزشك بر آنان متجلى مىشود و آنان را از مرگ مىرهاند. اما نسبت به اسفندیار و خاندان گشتاسب، كه دین بهى را پذیرفته بودند، نظر موافق نداشت؛ و چنانكه مىدانیم، نبرد رستم و اسفندیار، پیش از آنكه یك نبرد خانگى باشد، یك جنگ دینى بوده است و اسفندیار براى تغییر دین رستم به آیین زردشتى این ماموریت را پذیرفته بود.
به هرحال، سیمرغ، با اینكه با پیروان آیین بهى سر سازگارى نداشت، اما خود مظهر و سمبل روشنایى و تقدس بود.
رستم
در ادبیات پهلوى، «رتس تخمك»، «رتس تهم» و «رتس تخم» و در فارسى، «رس تهم» و رستم. لكن در اوستا، نامى از زال و رستم برده نشده، اما نام «راوت ستخم»، به عنوان یكى از القاب گرشاسب، در این كتاب آمده است. «رستهم» و «رستم» در فارسى به معنى قوى، بزرگ هیكل، درشتاندام و رشد كرده آمده است.
رستم فرزند زال بود، همان پرورش یافتهی سیمرغ. او قدرت فوق بشرى داشت؛ كیقباد، كیكاوس و كیخسرو را به پادشاهى رساند؛ دیو سفید را كشت و دوبار كیكاوس را از بند نجات داد؛ در تمام میدانهاى جنگ و پهلوانى پیروز بود و، براى عظمت ایران، پیكار بسیار كرد؛ از هیچكس وهیچچیز هراس نداشت؛ قد او از هفتاد متر بیشتر بود، ششصد سال عمر كرد؛ گرز او نهصد مَن وزن داشت؛ هیچ اسبى توان سوارى دادن به او را نداشت جز رخش، كه اسبى استثنایى بود.
رخش از مصدر رخشیدن و درخشیدن آمده است، كه خود ارتباطى نزدیك با خورشید و دین مهرى دارد. رنگ رخش تركیبى بود از قرمز و زرد و سفید و گلهاى بسیار كوچك در میان آنها. زیردم و از چشم تا دهن اسب، سفید بود و آن را «بورابرش» مىگفتند. رنگهاى زرد و سرخ و سفید رخش نیز تأمل انسان را از رنگ نور خورشید برمىانگیزد. رخش داراى عقل و هوش و شجاعت بسیار بود و با رستم به زبان خود سخن مىگفت و یكبار اژدهایى را كشت.
رودابه
مادر رستم، دختر مهراب كابلى، پادشاه كابل، بود. گفتهاند كه رستم از نسل رود است، زیرا كه خورشید ازروى رودخانه طلوع مىكند و واژه رودابه نظر در همین مطلب دارد. دربارهی وجه تسمیهی رستم– علاوه بر اینكه این واژه ساده شدهی كلمهی رست تهم، رس تهم و رس تخم، به معنى كشیدهقامت و قوىهیكل است– داستان دیگرى را هم ذكر كردهاند و آن اینكه، پس از شكافتن پهلوى رودابه و بیرون كشیدن رستم به اشارت سیمرغ، چون رودابه بهبود یافت، كودك را نزد او بردند و او از شادى فریاد كشید و گفت: «از بلا رستم»، یعنى آسوده شدم، و از این جهت او را رستم نام نهادند:
بگفتا برستم، غم آمد به سر
نهادند رستمش نام آن پسر
در هنگام تولد رستم، دو دست او پر از خون بود و یكروزه بود كه یكسال مىنمود:
به یك روزه گفتى كه یكساله بود
یكى توده سوسن و لاله بود
از كودكى، زورمند و قوى بود. در همان اوان كودكى، پیلى بزرگ را كشت و به دژ «سپند» رفت و اهل دژ را به انتقام خون نریمان به قتل آورد و «كُك كوهزاد» را، كه زال خراجگزار او بود، بكشت. رستم بارها با افراسیاب تورانى، براى نجات ایران، جنگید و او را شكست داد. كیقباد را به پادشاهى رسانید و، در عصر پادشاهى كیكاوس و كیخسرو، پهلوانیهاى بسیار كرد. سودابه (همسر كیكاوس) را، كه عامل قتل سیاوش شده بود، كشت و براى نجات فرنگیس و كیخسرو، كه پس از قتل سیاوش در بند افراسیاب بودند، گیو را به تورانزمین فرستاد. در اواخر عهد گشتاسب، با اسفندیار رویینتن نبرد كرد و در آخر، به چارهگرى سیمرغ، او را كور كرد و كشت و، در یك واقعه بسیار غمانگیز و تراژیك، فرزندش سهراب «سرخروى» به دست وى به قتل رسید. در زمان كشتن اسفندیار، رستم پانصد سال عمر داشت و در عهد پادشاهى بهمن، پسر اسفندیار و نوهی گشتاسب، كه خود از تربیتیافتگان رستم بود، به حیلهی برادر خود، «شغاد»، در چاه افتاد. در این واقعه، رستم و رخش هر دو تلف شدند. اما رستم قبل از مرگ فجیع خود از برادرش شغاد، كه برسر چاه بود، تیر و كمان خواست. شغاد تیر و كمان را به وى داد و خود در پشت درخت چنارعظیمى پنهان شد. رستم از داخل چاه، تیرى به سوى چنار رها كرد، به طوری كه تیر از چنار گذشت و بر بدن شغاد نشست و چنار و شغاد به هم دوخته شدند. مرگ رستم در سنّ ششصد سالگى وى روى داد.
خاندان رستم
همانگونه كه بیان شد، رستم فرزند زال یا دستان بود. زال فرزند سام و سام فرزند نریمان بود. رستم، علاوه برشغاد، برادر دیگرى نیز داشت به نام «زواره» و خود رستم سه پسر و دو دختر داشت: سهراب، كه به دست وى كشته شد؛ جهانگیر، كه به طور ناشناس با پدر جنگید ولى شناخته شد و از مرگ رهایى یافت، اما عاقبت دیوى او را از كوه پرتاب كرد و كشت؛ سومین پسر او فرامرز بود، كه بعدها به دست بهمن، پسر اسفندیار، به كینخواهى پدر، بر دار رفت. دختران رستم یكى «زربانو» بود و دیگرى «گشسب بانو». از سهراب نیز پسرى در وجود آمد به نام برزو (خوشقامت)؛ و از برزو پسرى پدید آمد به نام «شهریار».
بهمن، فزرند اسفندیار، پس از بردار كردن فرامرز، فرزند او «آذربرزین» را همراه با زربانو و گشسب بانو، دختران رستم، همچنین زال، پدر رستم، و دو فرزند زواره (یعنى «فرهاد» و «تخار») به بند كشید؛ ولى به اشارت عمویش، «پشوتن»، آنها را به جز آذربرزین بخشید و او را با خود به بلخ برد، اما در بین راه نجات یافت و بعدها با بهمن صلح كرد و جهانپهلوان سپاه او شد.
افسانه یا حقیقت
به طور مسلم، معلوم نیست كه داستان رستم از چه زمانى وارد زبان فارسى شده است. محققان و مورخان حدسهاى بسیار زدهاند. در اوستا، كتاب دینى زردشت، نامى از رستم و زال نیامده است و درست هم همین است؛ زیرا كه رستم دین بهى را نپذیرفت و دعوت اسفندیار هم براى ورود او به این دین مؤثر نیفتاد و تا آخر در آیین مهرى باقى ماند. البته، باید گفت كه همهی این حدسها فرضیهاى بیش نیست. در متن پهلوى بندهشن، همچنین در كتاب «درخت آسوریك»، از رستم نام برده شده است. بدون تردید، داستان رستم یك داستان حماسى ملى است، در مقابل روایات دینى عصر گشتاسب و اسفندیار. بعضى گفتهاند رستم همان گرشاسب است، زیرا تمام صفات این دو نفر نزدیكى بسیار به هم دارند و محققان، داستان زال و رستم را با داستان گرشاسب از هم جدا نمىدانند و ریشهی داستان او را در فرهنگ ملى و محلى مردم سیستان یا زرنگ یا نیمروزجستجو مىكنند و آن را بازمانده زمانى مىدانند كه سیستان در تصرف اقوام سكایى بوده است.
حكایت رستم در عصر ساسانى در بین مردم موجود و رایج بوده و حتى در صدر اسلام این داستان و داستانهاى دیگر ایرانى توسط شخصى به نام «نضربن حارث» یا حارثه در مكه روایت مىشد. نضر بن حارثه این داستانها را از مردم بینالنهرین فراگرفته بود. بنابراین، باید گفت كه افسانهی رستم نه تنها در مشرق ایران بلكه در مغرب این سرزمین نیز رواج داشته است. اما بعضى از محققان، فرضیهی سكایى بودن داستان رستم را قابل تردید مىدانند، زیرا فارسى بودن نام رستم فرضیهی سكایى بودن داستان رامنتفى مىسازد. پس، داستان رستم باید مربوط به پیش از زمان تسلط سكاها بر سیستان باشد، كه از مشرق ایران به این سرزمین تاخته بودند؛ و قطعاً این داستان مربوط به چندین قرن قبل از ساسانیان است، به طورى كه در عصرساسانى، این داستان كاملاً شناختهشده و مشهور بوده است. محتملاً، رستم مانند بعضى از پهلوانان دیگر شاهنامه– مثل گیو، گودرز و بیژن و میلاد– از سرداران و پهلوانان عصر اشكانى بوده است، كه در سیستان داراى قدرت بسیار بودهاند. اگر چنین باشد، رستم، علاوه بر یك وجود افسانهاى و حماسى، یك شخصیت تاریخى نیز مىباشد كه، تدریجاً و به مرور زمان، به وجودى افسانهاى و حماسى تبدیل شده است و تمام خصلتهاى پهلوانى در وجود او گرد آمده است. اما چون مدارك و اسناد عصر اشكانى به دست ما نرسیده و ساسانیان تمام آثار اشكانیان را از بین بردهاند، آنچنان كه باید و شاید از شخصیت تاریخى رستم اثر چندانى در دست نداریم و باید، مثل سایر قهرمانان و شاهان افسانهاى شاهنامه، به وجود افسانهاى او قناعت كنیم. اما این دلیل، انكار وجود تاریخى او به سبب نبودن مدارك و اسناد نمىتواند باشد و اگر، با شك و تردید، وجود تاریخى او را بپذیریم، باید قبول كنیم كه این وجود غیر از شخصیت افسانهاى او است، كه ششصد سال عمر كرد و هفتاد گز قد داشت و قدرت و زور خود را نزد سیمرغ به امانت مىگذاشت و هنگام راه رفتن تا زانو در گل فرو مىرفت؛ زیرا كه او هم خود از عجایب روزگار بود و هم رخش او؛ و نكته آخر اینكه، اسطوره و افسانه، مخصوص دورهاى است خاص و مردمانى خاص، كه با اسطوره و افسانههاى خود مىزیستهاند و ما امروز زندگى و خط سیر حیات مردم هزاران سال پیش و آمال و آرزوهاى آنها را در لابلاى افسانهها و اساطیر آنان درمىیابیم.
(به نقل از روزنامه «اطلاعات»، تاریخ ؟)