چون سیب رسیده ای
رها شده در رویا
با رود می روم
کاش
شاخه ای که از آب می گیرم
دست تو باشد.
چون سیب رسیده ای
رها شده در رویا
با رود می روم
کاش
شاخه ای که از آب می گیرم
دست تو باشد.
نقشههای جهان به چه درد میخورند
نقشههای تو را دوست دارم
که برای من میکشی
خطوط مرزی و رودخانهها ... متروها ... خانهها
نقشهی کوچکات را دوست دارم
که دیدهبانان چهار سویش
از برج مراقبه با صدای بلند با هم صحبت میکنند
و من اینسو تا آنسویش را
با غلتی طی میکنم .
"شمس لنگرودی"
سر بر زانوی كوير می گذارم
سوگندش می دهم بس كند
با اين همه آب
كه از آسمان مجروح می بارد
از گل و لای بی حاصل
سنگينم می كند.
شمس لنگرودی
.
قاصدک !
مدیونی اگر
این بار هم نخواهی
دلم را به دست بیاوری
.
هديه ام از تولد
گريه بود
خنديدن را تو به من آموختی
سنگ بوده ام
تو كوهم كردی
برف بوده ام
تو آبم كردی
آب می شدم
تو خانه دريا را نشانم دادی
می دانستم گريه چيست
خنديدن را
تو به من هديه كردی
بنویس
بنویس و هراس مدار
از آنکه غلط میافتد
بنویس و
پاک کن
همچون خدا که هزاران سال است
مینویسد و پاک میکند
و ما هنوز ماندهایم
در انتظار پاکشدن
و بر خود میلرزیم.
و سرانجام
پاييز مهآلود
در را باز میكند
خاطرات پاييز
همه از آينده است:
برگهای درخشانی كه به رويای پرنده شدن به دهان ابد ريختند
پرندگان بیبرگ و گياهی كه پاره قلبشان را به درختان بیثمر آويختند...
خزان بیگذشته، بر پله برفی
دفتر خاطراتش را میبندد
و دو برگ سوخته بر پلك سفيدش بال میزند
محمد شمس لنگرودی
شرمسار جلاد درون خویشیم
روز می شماریم
مُنجی پیدا شود
و فراغ خاطر، در پی او، خون بریزیم
فــرصت نداد زندگی
گــردن های باریک وسوسه مان میکند
دلال بمبهای تزریقی
باغبان جهنمیم
معصومیت مظهر ناتوانیست
آهوها پشت مسلسل ها نشسته
به پرندگان شلیک می کنند
و این انار نیست
درختواره نارنجک است
که بر سر چهارراه می روید
آخــر بــه چــه درد مــي خــورد،
آفتــاب اسفنــد!
ايــن کــه جــاي پــاي تــو را،
آب کــرده اســت . . .
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)