تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 52

نام تاپيک: ویسپار(رمانی نوشته ی خودم)

  1. #31
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    دوستان باید ببخشید.چون این دو سه روزه آخر امتحانای دانشگاه رو میگذرونم. نتونستم ادامه ی رمان رو بنویسم. انشا... قسمت بعدیه رمان رو فردا بعد از ظهر میذارم.
    با تشکر.

  2. 4 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوستان باید ببخشید.چون این دو سه روزه آخر امتحانای دانشگاه رو میگذرونم. نتونستم ادامه ی رمان رو بنویسم. انشا... قسمت بعدیه رمان رو فردا بعد از ظهر میذارم.
    با تشکر.
    دوست عزيز...
    بعد از ظهر شنبه 4 تير باقي ماجرا رو ميتونيم بخونيم ...بسيار خبر مسرت بخشي بود... از نقطه نظر شخصي بايد بگم كه :
    اگر ويسپار در جنگ بعدي كه با كنرا شي ها در پيش داره كاملا" با اين يكي متفاوت عمل كنه فكر كنم هيجان داستان بيشتر بشه يعني به همين راحتي و بدون خون و خونريزي به پيروزي نرسه و زد و خوردش بيشتر باشه...
    اميدوارم در امتحاناتت هم موفق باشي ...

  4. 3 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    سلام به همه.
    در ابتدا باید از دوست خوبم حسین pcforlife آقا تشکر کنم که زحمت نقشه رو کشید.و نقاشی بچه گانه ی من رو تبدیل به این چیزی که میبینید کرد!
    ضمناً من سعی کردم که تا میتونم کارم رو بهتر کنم.حالا این که موفق شدم یا خیر رو شما باید بگید:

    فصل چهارم قسمت دوم

    باد تندی می وزید.و سوزشی هر چند ناچیز را در روی صورت سربازان ایجاد میکرد.ویسپار و آرتام در چادر فرماندهی روی یک میز دو نفره نشسته بودند.وزش باد به روی چادر صدای هو هوی جغدان را برای ویسپار تدایی میکرد. چادر به نحو زیبایی تکان میخورد.انگار چادر در حال جنگیدن با باد بود.
    آرتام با هیجان نقشه را آورد و در حالی که کمی دست راستش می لرزید روی میز قرار داد.صدایش از فرط هیجان رگه رگه شده بود.اما ویسپار مثل همیشه آرام بود و با دقت تمامی عکس العمل های آرتام را نگاه می کرد.سپه دار روی میز و جلوی ویسپار به گونه ای نشست که انگار چیزی روی صندلی وجود دارد که نمیگذارد او درست بنشیند.در حالی که با دست راستش به مشت گره کرده ی چپش میزد گفت:
    _سرورم من اول شروع کنم یا شما؟(این اولین باری بود که از این کلمه برای خطاب قرار دادن ویسپار استفاده میکرد.)
    ویسپار دو دستش را روی میز قرار داد و با صدایی مملو از آرامش گفت:
    _اول تو شروع کن.میخواهم تمام این مکان های این نقشه را برایم توضیح دهی.
    آرتام که انتظار این را داشت صدایش را با سرفه ای صاف کرد وگفت:
    _باعث افتخار من است.
    نقشه را به طرف ویسپار برگرداند:



    و دستش را روی وسط نقشه گذاشت:
    _اینجا قلعه ی سیان است.همین جایی که ما در آن هستیم.
    دستش روی نقشه ی قلعه تکان می خورد.انگار هنوز نتوانسته بود هیجانش را کنترل کند.
    _در همسایگی ما 8 کشور وجود دارند.که البته سه تای آن ها تحت فرمان ما هستند.
    بعد انگار که چیزی جلوی گلویش را گرفته باشد.خشن گفت:
    _یا حداقل اینگونه تظاهر میکنند.این سه کشور عبارتند از :هتس.نیام و آنثار.همان طور که دیدید شاه آنثار تا دید که ما مورد حمله ی دشمنان قرار گرفته ایم خودش را به پایتخت رساند و تصمیم داشت که سیان را از آن خود کند.این نشان داد که آن ها به ما وفادار نیستند.
    ویسپار دستش را زیر چانه اش قرار داد.و پرسید چرا این سه کشور سعی میکنند خودشان را به سیان وفادار نشان دهند؟از قدرت نظامی شما میترسند؟
    آرتام خوشحال به نظر می رسید.چون توانسته بودویسپار را کاملاً با خود همراه کند.به ویسپار نگاه کرد و گفت:
    _البته تا حدودی بله.ولی به نظر من دلیل اصلی آن ها این است که به ما نیاز دارند.هم از لحاظ تامین غذا و دیگر امکانت زندگی و هم این که ما یک دشمن مشترک داریم.تنسر پادشاه لوفر فرد قدرتمند و خطرناکی است.این سه کشور به ما پناه آورده اند تا از شر تنسر در امان باشند.
    بعد سرش را به طرف ویسپار خم کرد. به گونه ای که میخواهد موضوع مهمی را بگوید:
    _من مطمئنم کسی که ارشان، پادشاه کنراش را بر علیه ما وارد جنگ کرده.همین تنسر است.چون کنراش در این سه سالی که سرورم ثناث پادشاه هستند با ما در صلح بوده و حتی این اوخر ما با هم پیمان دوستی هم بستیم.
    باد هنوز می وزید.و چادر همچنان بالای سر این دو نفر مشغول بازی کردن با باد بود.
    برای چند لحظه سکوتی بین آن دو نفر در گرفت.ویسپار به نقشه نگاه میکرد و آرتام به ویسپار.آرتام تصمیم گرفت تا زمانی که ویسپار نخواسته صحبتی نکند.ویسپار روی صندلی تکانی خورد و مشتاقانه گفت:
    _خب ادامه بده.در مورد سه سرزمین باقی مانده و پادشاهانشان صحبت کن.
    آرتام طوری خود رو جلو آورد که انگار میخواهد روی نقشه بپرد! دستش را خم کرد روی میز و با لحنی مملو از رضایت ادامه داد:
    _این سرزمین که بیشترین مرز را با ما دارد ورتا است.کشوری پر از قله هایی بلند.(صدایش مانند قصه گوها شده بود)پادشاه ورتا اشداد نام دارد.او پیرمردی دانا و آرام است.ما حداقل از ناحیه جنوب غرب خیالمان راحت است.
    بعد دستش را به سرعت به سمت غرب نقشه برد:
    اینجا کران است سرورم.تنها سرزمینی که دو قصر بزرگ دارد.یکی از قصر ها در شمال کران است.که هومان شاه در آنجا زندگی میکند.در جنوب کران هم قصری زیبایی برای جانشین شاه وجود دارد.که ولیعهد در آنجا حکومت کوچکی دارد و خود را برای حکومت بر کشورش آماده میکند.
    در این لحظه دهان آرتام کمی کج شد.انگار که دارد چیز خیلی ترشی را مزه مزه می کند.سری تکان داد و ادامه داد:
    در این قصر دختر بزرگ هومان زندگی میکند.آمیتریس اولین زنی است که ولیعهد یک سرزمینی شده.
    آرتام در حالی که صورتش نتوانسته بود نارضایتی صاحبش را به خوبی مخفی کند ادامه داد:
    این طور که من شنیده ام هومان میخواهد بعد از مرگش آمیتریس را جانشین خود کند.به نظر من یک زن نمیتواند کشوری را به خوبی اداره کند.
    و با حالتی عزادارانه رو به ویسپار پرسید؟
    _نظر شما چیست؟
    ویسپار لبخندی زد و با آرامی گفت:
    _این بحث را خاتمه بده.ادامه بده!:(و خنده ی کوتاهی کرد)
    آرتام سعی کرد ویسپار متوجه نشود که به او برخورده.سعی کرد تمرکز بگیرد و دوباره ادامه داد:
    _و حالا می رسیم به بزرگ ترین سرزمین این جزیره ی بسیار بزرگ، برسین.این طور که من شنیده ام این سرزمین مرتفع ترین کوه ها را دارد و چون بیشتر نواحیه مرزی اش دریاست از لحاظ قدرت دریایی و همینطور سید ماهی بهترین است.کلاً این سرزمین ثروتمند ترین کشور منطقه است.و قصرش بسیار با شکوه است.
    تک تک این کلمات را آرتام با ولع خاصی میگفت.گویی در مورد سرزمین پدری اش صحبت می کند! حالا تقریباً از روی صندلی اش بلند شده بود و با دستانش محکم به میز تکیه داده بود:
    _شایعات زیادی در مورد قصر برسین وجود دارد.مثل این که یکی از تالار های این قصر از مروارید ساخته شده. و یکی دیگر از صدف.به شخصه خیلی آرزو دارم که این قصر باشکوه را ببینم.اما شاید هرگز این اتفاق صورت نگیرد.
    ویسپار با اشتیاقی که تابحال در صورتش دیده نمیشد گفت:
    _چطور؟
    _چون پادشاه آن سرزمین با ما روابط دوستانه ای ندارد.(طوری حرف می زد که انگار دارد با خودش صحبت میکند) البته دشمن هم نیست و تا بحال با ما کاری نداشته.اسم شاه قدرتمند برسین آپاسای است. او مرد میان سالی است و در سیاست یکه تاز میدان است. آنطور که من شنیده ام او سه پسر دارد که هر سه جنگجویان دلیر و قدرتمندی هستند.
    این بار بلند شد و با سرعت و هیجان بسیار زیادی صندلی اش را کنار ویسپار قرار داد.نشست و با صدای آهسته و موزیانه ای گفت:
    _قربان من شایعه های زیادی را در مورد آخرین جنگ برسینی ها با ما شنیده ام.چهار سال پیش.
    سرش را با حسرت تکانی داد و افزود:
    متاسفانه من در آن موقع در این جا نبودم.ولی شنیده ام که ما در آن جنگ تا نیمه ی راه پیش رفته بودیم. و امکان داشت کار برسین برای همیشه تمام شود. حتی فرمانده ی بزرگ برسینی ها هم کشته شد.می گویند که او قدرتمند ترین و داناترین سردار دوران ها بوده! ولی اتفاقی افتاد و پادشاه فقید دستور آتش بس داد.هیچ کس دلیل اصلی این کار را نمی داند.اما بعد از آن ما هرگز با برسین هیچ گونه روابطی نداشتیم.
    آرتام روی صنلی اش تکیه داد و نفس راحتی کشید. و گفت:
    _خب سرورم، دیگر تمام شد.من تمام جزییات این سرزمین بزرگ را برای شما شرح دادم.حالا به نظرم وقت آن رسیده که شما در مورد گذشته ی خود بگویید.
    ویسپار از جایش بلند شد و از چادر بیرون رفت.از شدت وزش باد کم شده بود. آرتام دنبال ویسپار به راه افتاد.با اندکی ناراحتی و مایوسانه گفت: قربان شما گفته بودید که در مورد گذشته ی خود صحبت خواهید کرد.پس چه شد؟
    ویسپار برگشت و چشم در چشمه آرتام شد.هر دو خیره به هم نگاه می کردند.
    _ویسپار با لحنی خشن و البته آهسته گفت: من همان فرامانده ی برسین هستم که تو گفتی کشته شده!

    ادامه دارد... .
    Last edited by molaali; 25-06-2011 at 12:03.

  6. 6 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    اول از همه از حسین عزیز بابت تهیه ی نقشه تشکر میکنم ، کارش مثل همیشه عالی بوده ... حسین جان دمت گرم ،


    حالا میرسیم به داش محسن خودمون ، محسن تقریبا میتونم بگم پیشرفتی 80 درصدی در نگارش و توصیف مناظر داشتی ، خواننده خیلی بهتر میتونست صحنه هارو توی ذهنش تجسم کنه ، داری کم کم تبدیل میشی به یک نویسنده ی بزرگ ... : دی

    اما یک چیزی ، اونجایی که داشتی از توقف جنگ بین برسین ( سرزمین ویسپار ) و سیان ( سرزمین خودی ) صحبت میکردی و اینکه شاه بدون اینکه دلیل رو بگه دستور به توقف جنگ داد ، من وقتی داشتم اینجا رو میخوندم همون لحظه احساس کردم که یک ربطی به ویسپار داره ! و خواستم وقتی داستان تموم شد یه پست بدم و ازت بپرسم که این خاتمه ی مشکوک جنگ ربطی به ویسپار داره و اون فرمانده ویسپار بوده یا نه که خودت گفتی ... حس ششم رو حال میکنی ؟ : دی

    +

    این اسم های تخیلی رو از خودت در آوردی محسن ؟ : دی

  8. 5 کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    این اسم های تخیلی رو از خودت در آوردی محسن ؟ : دی
    اسم آدم ها هیچ کدوم تخیلی نیست محمد جان.و همه از اسامیه ایرانیان باستان انتخاب شده.
    مثلا:
    ویسپار یا همون وسپار یعنی بخشنده.
    آرتام اسم یکی از والی های زمان کوروش بوده.
    معنای اسم برسام هم آتش بزرگه.
    و آپاسای هم منشی دربار شاپور یکم بوده.
    و ... .
    Last edited by molaali; 25-06-2011 at 15:50.

  10. 5 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #36
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    اولين تشكر بخاطر طولاني تر شدن متن داستانت ...دومين تشكر بخاطر اينكه معني چند تا از اسامي رو در پايان نوشته بودي ... سومين تشكر بخاطر توصيف بسيار جالبي كه در مورد عكس العمل اشخاص و حالات اونها داشتي (صدایش از فرط هیجان رگه رگه شده بود و يا با دست راستش به مشت گره کرده ی چپش میزد )...چهارمين تشكر بخاطر نقشه ي جالبي كه داستانت رو تكميل ميكنه ،قلعه ها ،راههاي ارتباطي كه مشخص شده ،جنگل و رودخونه خيلي كامل بود ...
    دو سه تا مورد داشتي كه اگه اصلاح بشه بهتره:
    باد تندی می وزید.و سوزشی هر چند ناچیز را در روی صورت سربازان ایجاد میکرد
    اگه باد تند باشه لزوما" سوزش شديدي بايد ايجاد كنه...
    كلمات «تداعي» و «صيد ماهي» و «موذيانه» درست هستن...
    در مورد نقشه وتوصيف كاملي كه از هشت فرمانروايي داشتي كه خيلي هم خوب بود يك نكته توجهمو جلب كرد كه در يك نگاه ، روي نقشه مرز مشترك ميان كشورهاي سيان و ورتا با مرز بين سيان و كرنا تقريبا" برابر است در صورتيكه در جايي از متن خوندم
    این سرزمین که بیشترین مرز را با ما دارد ورتا است.


    ---------- Post added at 06:50 PM ---------- Previous post was at 06:49 PM ----------

    يادم رفت بگم مشتاقانه منتظر ادامه داستانت هستم...

  12. 5 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #37
    WorkHard / P!ayHard pcforlife's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    محل سكونت
    S t r e t f o r d   E n d
    پست ها
    4,095

    پيش فرض

    در ابتدا باید از دوست خوبم حسین pcforlife آقا تشکر کنم که زحمت نقشه رو کشید.و نقاشی بچه گانه ی من رو تبدیل به این چیزی که میبینید کرد!
    اول از همه از حسین عزیز بابت تهیه ی نقشه تشکر میکنم ، کارش مثل همیشه عالی بوده ... حسین جان دمت گرم ،
    مخلصم...
    درباره پارت 2 از فصل 4:
    تا اینجا به نظرم بهترین پارت داستان ویسپار بودش! واقعا پیشرفت چشمگیر بود... توصیفات، جزئیات زیادی رو در بر گرفته بود... گفتمان شخصیت ها هم همراه شده بود با بیان حالاتشون... این پارت هم خیی خوب طولانی شده بود (چیزی که من خیلی دوست دارم)...
    اما هنوز به نظرم جا واسه بهتر شدن هست...
    محسن جان ... من زیاد سواد ادبیاتیم خوب نیست... اما نویسنده های رمان هایی که من خوندم، تو بعضی از فصول، گره هایی، در زمان های دور و نزدیک در داستان ایجاد می کنند که باز شدن گره دور باعث میشه گره نزدیک هم برای خواننده باز بشه و مفهوم پیدا کنه... درواقع این موضوع یکی از اصول جذاب شدن رمان هست (چه تو سبک رئال یا چه تو سبک تخیلی یا...) سعی کن گره های داستانت در درجه اول نه زیاد باشن نه کم و در درجه دوم که به نظر من مهمتره، با هم نسبت داشته باشند... چون این نسبت جذابیت رو دو چندان میکنه... (خلاصش همون افزایش ویژگی های معمایی داستان هست)
    یه موضوع دیگه هم پیشنهاد می کنم (البته بی ارتباط با بنده قبلیم از حرفام نیست) در آینده به نگارشت اضافه کن... به نظرم سعی کن همیشه یک بعد داستان رو به خواننده عرضه نکنی... هر از چند گاهی به داستانت بعد های مختلف بده به طوری که در یه زمان از قصه، خیلی ناگهانی دو یا چند بعد از داستان به خواننده عرضه بشه ... مثلا وقتی آرتام و ویسپار داخل چادر فرماندهی هستند، فکر خواننده رو فقط محدود نکن به چادر فرماندهی... میتونی همزمان اتفاقات خارج از چادر رومرتبط کنی با کل داستان (حتی به عنوان یکی از گره های مهم داستان)... یا حتی برای توصیف کردن کارکتر هات میتونی باز از فضای خارج از چادر فرماندهی کمک بگیری... یا ...
    البته این توضیحاتی که دادم، بیشتر به خاطر فهمیده شدن، متکی بر مثال ویسپار و آرتام و چادر بود...
    به نظرم وقوع چند بعد یا بخش از داستان در یک زمان که در وهله اول بی توجهی یا گیج شدن خواننده رو به همراه بیاره، میتونه عامل مهمی باشه که خواننده به خواندن داستان مشتاق تر بشه و رمان در پایان کار فوق العاده و تاثیر گزار کارش رو تموم کنه.
    ببخش... پرحرفی کردم...
    یاعلی

  14. 4 کاربر از pcforlife بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #38
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    محسن جان ... من زیاد سواد ادبیاتیم خوب نیست... اما نویسنده های رمان هایی که من خوندم، تو بعضی از فصول، گره هایی، در زمان های دور و نزدیک در داستان ایجاد می کنند که باز شدن گره دور باعث میشه گره نزدیک هم برای خواننده باز بشه و مفهوم پیدا کنه... درواقع این موضوع یکی از اصول جذاب شدن رمان هست (چه تو سبک رئال یا چه تو سبک تخیلی یا...) سعی کن گره های داستانت در درجه اول نه زیاد باشن نه کم و در درجه دوم که به نظر من مهمتره، با هم نسبت داشته باشند... چون این نسبت جذابیت رو دو چندان میکنه... (خلاصش همون افزایش ویژگی های معمایی داستان هست)
    حسین جان من تا حالا فکر میکردم که دقیقاً دارم همین کار رو میکنم.معماهایی که در فصول اول مطرح شده کم کم داره پاسخ داده میشه و معماهایی جدید ایجاد میشه.میشه بیشتر توضیح بدی؟
    مثلا وقتی آرتام و ویسپار داخل چادر فرماندهی هستند، فکر خواننده رو فقط محدود نکن به چادر فرماندهی... میتونی همزمان اتفاقات خارج از چادر رومرتبط کنی با کل داستان (حتی به عنوان یکی از گره های مهم داستان)... یا حتی برای توصیف کردن کارکتر هات میتونی باز از فضای خارج از چادر فرماندهی کمک بگیری... یا ...
    میشه در این مورد هم بیشتر توضیح بدی؟

    بازم از تمام دوستانی که وقت میگذارند و این داستان رو دانبال می کنند تشکر میکنم.

  16. 2 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #39
    WorkHard / P!ayHard pcforlife's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    محل سكونت
    S t r e t f o r d   E n d
    پست ها
    4,095

    پيش فرض

    میشه در این مورد هم بیشتر توضیح بدی؟
    بزار با یه مثال توضیح بدم... مثالم رو از رمان هری پاتر (کتاب دومش) میارم... وقتی تمام شخصیت های داشتند دونه دونه خشک می شدن، نویسنده در محل خشک شدنشون به وجود عنکبوت و آب اشاره می کرد... اما تمام حواس خواننده به این بود که کی خشک شده و نظر استاد های هاگوارتز چیه... اما خواننده بعدا میفهمه داستان در یه مقطع زمانی به ناگاه چند بعدی یا شاید چندلایه ای شده بوده و اون متوجهش نشده... و زمانی که خواننده متوجه ارتباط این لایه ها میشه، حقیقتا لذت واقعی رو از خوندن رمان هایی با داشتن رگه های معمایی (یا کلا معمایی) می بره...
    هرچه ارتباط ابعاد قصه در وهله اول بی معنی تر و در پایان داستان معنی دار تر باشه، خواننده بیشتر مجذوبش میشه...
    .
    حتی بعضی موقع های این لایه ها میتونه به ادبی تر شدن رمان کمک کنه و حکم یه جور تشبیه رو داشته باشن... مثلا شما فکر کن دو تا شخصیت تو یه اتاق دارند شدیدا با هم جدل می کنن... نویسنده حین جدل اونا اشاره می کنه که هوا در بیرون اتاق شدیدا طوفانی هستش... اما بعد از مدت زمانی جدل این دو طرف به بحث و نهایتا به نتیجه گیری میرسه... نویسنده حین تبدیل شدن این دو پروسه اشاره میکنه که هوا بهتر شده و دیگه اثری از باران نیست و رگه هایی از آفتاب زده به اتاق...
    .
    برای توصیف بیشتر شخصیت ها هم میشه از ذکر لایه های مختلف قصه در یک زمان از داستان، استفاده کرد..
    امیدوارم خوب توضیح داده باشم محسن جون...
    یاعلی

  18. 2 کاربر از pcforlife بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #40
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    امروز آخرین امتحانم رو دادم.قسمت بعدی رو فردا میگذارم.
    امیدوارم که دیگه بتونم بدون وقفه رمان رو جلو ببرم.البته با یاری شما.
    با تشکر.

  20. 3 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •