تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 46

نام تاپيک: رمان بی ستاره ( مریم ریاحی )

  1. #31
    داره خودمونی میشه LoveStan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    عشق
    پست ها
    46

    پيش فرض

    فصل سي و دوم

    تقريبا اماده شده ام... بچه ها هم همينطور... صداي در را مي شنوم حالا ديگر صداي در زدن او را مي شناسم... مثل پرنده اي به سوي در پر مي كشم... ان سوي در چشم هاي پر تمنا و مشتاقي مرا مي جويند...
    سلام مي كند... منهم !!
    مي پرسد : جايي مي ري ؟!
    مي گويم : عروسي !! عروسي دايي ماهان !!
    مي گويد : ماهان كجاست ؟!
    مي گويم : اون از سر كارش ميره .
    مي پرسد : عروسي كجاست ؟!
    مي گويم : كرج !
    مي پرسد : تو چه جوري مي خواي بري ؟!
    مي گويم : با اژانس !
    مي پرسد : اين همه راه رو مي خواي با اژانس بري ؟! با يك غريبه !!
    خنده ام مي گيرد... مي گويم : خب اژانسي ها كه نبايد فاميلمون باشند !!
    با عصبانيت مي گويد : چطور اين مرد به تو اجازه ميده با يك غريبه توي اين ساعت... اون همه راه رو طي كني ؟!
    و بعد اهي مي كشد و مي گويد : خودم مي برمتون !!
    با دستپاچگي مي گويم : نه نه... اصلا !!
    مي گويد : چرا ؟!!
    مي گويم : مي ترسم ماهان بفهمه !! بد ميشه... نمي خوام گزك به دستش بدم !!
    مي گويد: خب بهش زنگ بزن... بگو من مي خوام بيارمتون !!
    مي گويم : ديگه چي ؟!
    مي گويد : شماره اش چيه... بگو...
    و موبايلش را نگاهي مي كند...
    مي گويم: چكار مي كني من با اژانس مي رم... طاها ترو خدا دست بردار...
    مي گويد : امكان نداره... تا يك ساعت ديگه هوا تاريك ميشه... با اين دو تا بچه كجا مي خواي بري؟! اونهم با يه غريبه !!
    مستاصل مانده ام... او با اصرار مي گويد : خب... شماره رو بگو... نترس ستاره... مي دونم چه جوري حرف بزنم !!
    من هم شماره ماهان را مي گويم... ماهان زود جواب مي دهد...
    طاها مي گويد: سلام... اقا ماهان... طاها هستم !! خوبين؟! و بعد مي گويد: گويا خانواده قرار عروسي تشريف ببرن... اژانس هم تا يك ساعت ديگه ماشين نداره... اگه جسارت نباشه من خانواده رو برسونم... و بعد ادامه مي دهد : نه نه قربان... مشكلي نيست... نه بابا اين حرفا چيه !! وظيفه است... قربونت برم !!
    و بعد با لبخند مي گويد: حل شد !! من ميرم لباس بپوشم!! بعد... پله ها را دو تا يكي پايين مي رود !!
    هنوز دو به شكم... به سمت تلفن مي روم... شماره اش رو مي گيرم خدا خدا مي كنم جواب بدهد... ماهان شماره خانه را معمولا جواب نمي دهد... چون مي داند من با او كار دارم!!! شماره اش را دوباره مي گيرم...
    اي بار مي گويد: ديگه چيه ؟!
    مي گويم : ماهان سلام... ببين همسايه امون...
    و دوباره اجازه حرف زدن به من نمي دهد مي گويد: اره اره باهاش بياييد !! و بعد قطع مي كند...
    شل و وارفته و بي حس اينجا نشسته ام... صورتم مثل صورت يك عروسك بزك شده است... زيبا شده است... و ماهان مرا به دست پسر همسايه مان مي سپارد... خدايا... من از اين لحظه بيزارم... از اين نامردي ها بيزارم...
    جلوي اينه مي ايستم و ارايشم را كم مي كنم... راستش هنوز اميدوار بودم خود ماهان بيايد... صداي زنگ تلفن صداي تپش قلبم را به همراه دارد... گوشي را چنگ مي زنم...
    صداي فتانه است... كه مي گويد : الو...
    مي گويم : بفرماييد...
    كمي سكوت مي كند و بعد مي گويد : ستاره... تو هنوز نرفتي ؟!
    مي پرسم : عليك سلام فتانه جون!! كجا قرار بود كه برم ؟!
    با حرص مي گويد : عروسي تشريف نمي يارين !!
    مي گويم : چرا عزيزم... اماده شده ام !!
    مي گويد : ماهان نيومده
    مي گويم : نه
    مي گويد : اي بابا پس كي مي خواد بياد !!
    مي گويم : اصلا قرار نيست بياد !!
    مي گويد : يعني چي ؟
    مي گويم : خودش مي ره !!!
    با لحني كه معلوم است مي خواهد مرا حرص بدهد مي گويد : اره... اما قراره اول بياد خونه اماده بشه بعد بره !!
    تازه مي فهمم منظورش چيست !! پس ماهان قرار است انها را ببرد !!
    مي پرسم : مگه شما قراره با ماهان بريد ؟!
    مي گويد : جعفر خان نيست... زحمت ما افتاده گردن ماهان ! و بعد ادامه مي دهد... خب ستاره جون امشب مي بينمت!! و قطع مي كند... او مي خواست من بفهمم كه ماهان قرار است انها را به جشن ببرد...
    لحظه به لحظه از درو متلاشي مي شوم و تحليل مي روم... خدايا اين چه معركه اي است كه ماهان به پا كرده !! تا كي مي خواهد به اين فضاحت ادامه دهد... خدايا من تا كي مي توانم تحمل كنم... تا كي ؟!
    صداي زنگ مي گويد طاها امده است و منتظر !! از اين همه اشتباه به ستوه مي ايم... خدايا همه چي اشتباهي است... همه چيز عوضي است !! ماهان با دختر غريبه اي مي رود... من با مرد غريبه اي ... !! خدايا نجاتم بده از اين لج زار... من طاقت ندارم... خدايا نجاتم بده...
    زهرا و يحيي پله ها را طي مي كنند و با سر و صدا پايين مي روند...
    غذاي ظهر را گرم كرده ام و درون سيني گذاشته ام... به سراغ پيرزن مي روم... غذايش را كنارش مي گذارم و مي گويم : امشب نيستم... خيلي دير مي يام... هر وقت گرسنه شديد بخوريد. فعلا تا يكي دو ساعت گرم مي مونه...
    پيرزن نگاهم مي كند نگاهش پر تمنا است... پر از اضطراب است مي گويد : دير نياي مادر !!
    مي گويم : نگران نباشيد... مي يام...
    او هنوز نگاهم مي كند... مي خواهد كه من پيشش بمانم... از نگاهش مي فهمم... دستش را مي گيرم... لبخند مي زنم و مي گويم : از چيزي ناراحتين ؟!
    مي گويد : نه... دخترم... باد مي ياد... از باد مي ترسم...
    باز لبخند مي زنم... و مي گويم : پنجره هاي راه پله بازه... صداي باد زياد مي ياد... الان همه رو مي بندم... ديگه صداي باد رو نشنوين.به سوي تلويزيون سياه و سفيدش مي روم... ان را روشن مي كنم... و صدايش را كمي بلند مي گويم : اهان... حالا ديگه صداي باد اصلا نمي ياد... پنجره ها رو هم مي بندم... خوبه ؟!
    مي گويد : دستت درد نكنه دخترم... زود بيايي ها !!
    مي گويم : زود مي يام... شما غذاتون رو بخوريد... تلويزيون تماشا كنيد... مي خواهيد به برادرتون زنگ بزنم...
    مي گويد : نه... دخترم... مزاحمش نمي شم... تو هم برو... ديرت ميشه...
    خداحافظي مي كنم و نگاه نگرانش را تنها مي گذارم... دلم از نگاهش مچاله شده... پله ها را بالا مي ايم... يكي يكي همه پنجره ها رو مي بندم... پيرزن راست مي گويد صداي هوهوي باد به جان ادم تنها هراس مي اندازد...
    طاها دم در ايستاده... با نگاهي از هميشه تازه تر... پر نورتر... مشتاق تر... برق نگاه سياهش اتش به جانم مي اندازد... خدايا مرا ببخش... در اتومبيل را باز مي كند تا بنشينم... بچه ها زودتر از من سوار شده اند و سر و صدا به راه انداخته اند...
    طاها سوار مي شود و مي گويد : چرا اينقدر دير كردي ؟! اين خانومه چي مي گفت ؟!
    مي گويم : از صداي باد مي ترسه... چشم هاي شوخش با شنيدن اين جمله ابري مي شود... سري از روي تاسف تكان مي دهد و ديگر چيزي نمي گويد...
    به بچه ها تذكر مي دهم ساكت تر باشند... و طاها مي گويد : بزار راحت باشن... راه زياده... حوصله اشون سر ميره !
    دقايقي به سكوت مي گذرد... من هنوز در عذابي جهنمي دست و پا مي زنم... انگار طاها متوجه اين عذاب شده است... نگاهم مي كند و مي گويد : ستاره ناراحتي ؟!...
    لبخندي عجولانه مي زنم و مي گويم : نه نه...
    مي گويد : خب پس راحت تر بشين... چرا اين همه خودت رو جمع و جور كردي !!!
    راست مي گويد حالا واقعا مچاله شده ام !! كمي ازادتر مي نشينم...
    مي گويد : اهان... ! لازم نيست اينقدر احساس غريبي بكني...
    با خود مي گويم (( سعي مي كنم اما نمي شود... تو هنوز براي من يك غريبه اي ))
    صداي موسيقي را كمي زياد مي كند... نرم و راحت مي راند... كم كم راحت تر مي شوم...
    مي پرسد : راستي جديدا چيزي نوشتي ؟!
    مي گويم : نه زياد
    مي گويد : بنويس ستاره...
    مي گويم : اخه بايد شرايطش جور باشه...
    مي گويد : وقتي به چيزهاي ديگه فكر نكني شرايطش جور مي شه... ببين ماهان داره زندگي خودشو مي كنه... چه تو دوست داشته باشي چه دوست نداشته باشي... يك كم به خودت فكر كن ستاره... يك كم جدي تر فكر كن...
    نمي دانم منظورش به (( جدي تر فكر كردن )) چيست !! اما چيزي هم نمي پرسم...
    مي گويد : فكر مي كني عروسي تا كي طول بكشه ؟!
    مي گويم : نمي دونم... شايد تا 12 تا يك !!
    مي گويد : پس من دوباره بر مي گردم...
    چشم هايم را گرد مي كنم و ي گويم : چي ؟ تو دوباره مي خواي برگردي ؟ من اخر شب با ماهان مي يام... ديگه خودش اونجاست كاري هم نداره... اونهم مي خواد بياد خونه ديگه !!
    طاها لبخندي مي زند و مي گويد : خيلي خب... خيلي خب !!
    و به روبرويش خيره مي شود... و بعد از لحظاتي بدون انكه نگاهم كند مي پرسد : ستاره... خيلي دوستش داري ؟!!
    ماهان را مي گويد... راستش پاسخ اين سوال حالا ديگر سخت است !!
    مي گويم : نمي دونم !!
    و طاها مي گويد : اي كاش ارزش دوست داشتن رو داشت !!!... اي كاش لايق داشتن تو بود !!
    سر حرف را نمي گيرم... اخر اين حرف ها بو دار است... و من حالا شرايطش را ندارم... تحملش را ندارم... طاها نگاهش غم دارد... نگاهم مي كند و مي گويد : رابطه ات با خانواده اش چطوره ؟
    مي گويم : چندان خوب نيست...
    مي گويد : پس چرا داري به جشنشون مي ري ؟!
    مي گويم : نبايد برم ؟!
    با لحن جدي مي گويد : وقتي خودش حاضر نيست ببردت نه !!
    از حرفش حرصم مي گيرد... مي گويم خودش كار داشته...
    نگاه جدي اش نفسم را مي برد... مي گويد: ستاره... بايد فكر ديگه اي بكني !! اينطوري مي بازي !!
    از حرفهايش سر در نمي اورم... حس مي كنم نمك پاش دل ريشم شده !! نگاهم رنجيده است... و اماده ي گريستنم...
    طاها همچنان ارام و با متانت مي راند... و مي دانم تمام حواسش با من است... صدايش را مي شنوم كه مي گويد : ستاره... نمي خوام سوهان روحت باشم... به خدا مي فهمم كه چي مي كشي...
    تو هر وقت كه اراده كني كمكت مي كنم... بهترين وكيل رو برات مي گيرم.
    با نگاه ترسيده ام خيره اش مي شوم... و با زحمت مي پرسم... منظورت اينه كه... جدا بشم ؟!!
    نگاهم مي كند و مي گويد : مگه راهي به جز اين داري ؟!
    نفسم به شماره مي افتد... و همانطور خيره به او مانده ام... نگاه حيرانش را به چشمانم مي ريزد و مي گويد : چيه ستاره ؟!... نكنه مي خواي تا عمر داري اينطوري زندگي كني !!... البته اگه بشه اسمش رو زندگي كردن گذاشت !!
    اب دهانم را به سختي قورت مي دهم و مي گويم : من به خاطر بچه ها نمي تونم اينكار رو بكنم... تازه... بعد از جدايي چيكار كنم... كجا برم ؟! بچه ها چي ميشن ! اره... تو راست ميگي... من الن زندگي نمي كنم... اما هر چيه... فكر مي كنم خيلي بهتر از موقعي باشه كه جدا مي شم !!
    مي گويد : تو فقط مي ترسي ستاره... !! مطمين باش وقتي جدا بشي شرايط بهتري خواهي داشت !!
    به او نگاه مي كنم و مي گويم : منظورت چيه ؟! نگاهش را مي دزدد... و جاده را چشم مي دوزد... نمي خواستم به اينجا كشيده شود...
    گفتم ان حرف ها بو دار بود... گفتم حالا طاقتش را ندارم... دلم مي خواهد تكليفش را روشن كنم... مامان مي گويد : سلام گرگ بي طمع نيست !!
    با خودم مي گويم (( ديگه غير ممكنه بهش رو بدم !! )) دلم نمي خواهد به اميد واهي دل بسپارد... او خيلي جوان است... فرصت هاي زيادي دارد... جذاب و زيباست... پاك و دوست داشتني است... نبايد اسير يك زن شكست خورده و درمانده شود... يكي در دلم مي گويد : تو چي ستاره ؟!... پس دل تو چي ميشه ؟!... باز خودم مي گويم : هيچي... تو يك بار انتخابت رو كردي حالا شانس نداشتي... تاوانشرو يكي ديگه بايد بپردازه ؟!!
    صدايش را مي شنوم... مي خواهد حال و هوايم را عوض كند...
    مي گويد : من رو عروسي راه نمي دن ؟!! لبخند بر لب دارد... مي گويد : خانومي... با شمام... !!
    مي گويم : نمي دونم... مي تونيد امتحان كنيد !!
    مي گويد : تو با اين همه حساسيتت !! مونده ام چه جوري دوام اوردي !!
    مي گويم : طاها... ديگه چيزي راجع به اين موضوع نگو...
    مي گويد : اخه نا كي ستاره !!؟
    مي گويم : طاها... من از ماهان جدا نمي شم... من دو تا بچه دارم... و به جز ماهان كسي را ندارم...
    او با لحن عصباني مي ويد : ماهان چي ؟!... اونم دوست داره با تو زندگي كنه ؟!... اونم به جز تو كسي رو نداره ؟!...
    مي گويم : تو رو خدا طاها... تو به چي مي خواي برسي ؟! به كجا مي خواي برسي ؟!
    مي گويد : من مي خوام وادارت كنم براي زندگيت تصميم ديگه اي بگيري !! كار ديگه اي بكني كه هم براي خودت هم براي بچه هات مفيد تر باشه !!
    مي گويم : مثلا چكار ؟!
    مي گويد : اول اين كه قبول كني زندگي تو در كنار ماهان امكان پذير نيست... دوام نداره ...
    مي گويم : من اينطوري فكر نمي كنم...
    مي گويد : تمام مشكلاتت هم از همين جاست... ستاره اگر تو زبون باز كني و شكايت همسرت رو حداقل به پدر و مادرت يا برادرت بكني به خدا اعدامت نمي كنند !! ستاره بايد جلوي اين نامرد بايستي !! نبايد بزاري فكر كنه محتاج و نيازمند اوني...
    بحث ما نتيجه اي ندارد... اين جنجال هميشه با من است... از خيلي وقت پيش... اما نتوانستم راه حلي برايش بيابم... حالا يك نفر پيدا شده... تازه نفس و پر حرارت...
    به محل جشن رسيده ايم... نگاه طاها بلاتكليف و منتظر است... بي قرار و عصبي است... نه ! رنجيده است...
    مي گويد : اخر جشن به من زنگ بزن مي يام دنبالتون... ! از اين همه سخاوتش در عذابم ناراحتم... كاش اين همه خوب نبود !!

  2. 2 کاربر از LoveStan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    داره خودمونی میشه LoveStan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    عشق
    پست ها
    46

    پيش فرض

    فصل سي و سوم

    اينجا باغ بزرگ عموي عروس خانم است !! ميهماني و جشن در واقع دو قسمت جدا گانه را به خود اختصاص داده... داخل عمارت كه جوانان و عروس و داماد مشغول شادي اند... و خارج از عمارت كه باقي مدعيون يعني سن و سال دارها نشسته اند... هواي خنك باغ روحم را تازه مي كند... بچه ها خوشحال و خندان لابه لاي درختان بازي مي كنند... از وقتي امده ام... همين جا نشسته ام... توي باغ كنار ميز و صندلي خانواده عروس كه انها را نمي شناسم... عشرت جونبراي لحظه اي به سراغم مي ايد و مي گويد : جوان ها داخل عمارت هستند... مي خواي تو هم برو... اما با بچه ها نري بهتره...
    و من مي گويم : عشرت جون... ماهان اومده ؟!
    مي گويد : اره با فتانه و اذر داخل ساختمون اند... بچه ام ديي اشو تنها نمي زاره... اخ اگه بدوني ستاره... مجيد مثل ماه شده الهي فداش بشم... و بعد مرا تنها مي گذارد... حوصله اشناها را هم ندارم... از دور هر كس را مي بينم... لبخند مي زنم و سري تكان مي دهم...
    خانم ميان سالي كنار باقي اعضاي خانواده اش در نزديكي من نشسته رو به من مي گويد : دخترم... تنها نشين... پاشو برو توي ساختمون... جوان ها اونجا هستند !!
    لبخندي مي زنم و مي گويم : چشم !!!... ولي هواي اينجا فكر مي كنم بهتر باشه...
    او مي گويد : اونجا از اينجا هم خنك تره...
    من فقط لبخند مي زنم... دوست ندارم كسي حواسش به من باشد !!
    ماهان حتي يك لحظه براي ديدن من نيامده... و همين طور فتانه و اذر... از فتانه و اذر كه نبايد توقعي داشته باشم... !! اما ماهان !!كاش امشب مرا مي ديد... با اين لباس و ارايش... زيبا شده ام... در نگاه همه اين را مي بينم... و در نگاهي كه مدتي است زير نظر ان هستم بيشتر !!
    پسر جواني در گوشه اي تنها نشسته و سيگار مي كشد... و تا جايي كه مي تواند مرا مي پايد... از نگاه خيره اش كلافه مي شوم... دلم مي خواهد من سري به داخل بزنم... اما بچه ها را چه كنم...
    از دور سودابه را مي بينم كه با فرزاد مي ايند... برايشان دستي تكان مي دهم تا به سويم بيايند... فرزاد هم از دور دستي تكان مي دهد... اما سودابه با همان سردي هميشگي نگاه يخ زده اش را سرسري برايم مي فرستد... و همان جا روي يك صندلي مي نشيند... از جا بلند مي شوم... نگاه مرد جوان امشب سايه ام شده است و لحظه اي تنهايم نمي گذارد !! به سوي فرزاد و سودابه مي روم... بچه ها را هم صدا مي كنم تا همراهم بيايند... با فرزاد و سودابه سلام و عليك مي كنم...
    رو به سودابه مي گويم : شما داخل نمي ري ؟
    سودابه مي گويد : نه !!
    فرزاد هم كه دلش در هواي داخل اپارتمان پ پر مي زند مي گويد : اون جا خيلي بهتره ستاره... تو رفتي ؟!
    مي گويم : نه... بچه ها دوست دارن اينجا بازي كنند... ماهان هم اونجاست ؟!
    مي گويد : اره... ما حواسمون به بچه هاست... تو اگه مي خواي برو !!
    مي گويم : فقط مي خواستم به عروس و داماد تبريك بگم ... !!
    مي گويد : برو... برو... بچه ها پيش ما هستند !!
    يحيي و زهرا را به انها مي سپارم و خرامان خرامان قدم بر مي دارم... سايه ام به دنبالم مي ايد... !! پله ها را بالا مي روم...
    هجوم صدا... قلبم را مي لرزاند... خاموشي چراغ ها مي ترساندم... و نورهاي رنگي كه به فواصل كوتاه خاموش و روشن مي شوند... گيجم مي كنند... اينجا هيچ كس پيدا نيست... همه در هم مي لولند... بوهاي تند ادكلن هاي گرا قيمت... و ناخوشايندي بوي الكل... حالم را به هم مي زند... به دنبال ديدن يك اشنا چشم هايم را گرد كرده ام... اما هر چه هست تاريكي است... و صدا... !!
    در گوشه اي مي ايستم... منتظر مي مانم تا بلاخره اين اهنگ تمام شود و شايد لحظه اي چراغ ها را روشن كنند !!... صداي كسي را كنارم مي شنوم كه مي گويد : سلام !!
    با حركتي سريع به سوي صدا بر مي گردم... براي لحظه اي نور صورتش را روشن مي كند... مرد جواني كه سايه ام شده را مي بينم... !
    صدايش را باز مي شنوم كه مي گويد : اسم من اميده... اسم شما چيه ؟
    نگاه حيرانم را به او مي دوزم و سعي دارمدر اين تاريكي خوب بينمش...
    مي گويم : من از شما خواستم خودتون رو معرفي كنيد ؟!
    مي گويد : نه... ولي من از شما مي خوام خودتون رو معرفي كنيد !!
    با عصبانيت مي گويم : شما خيلي بي جا مي كنيد !!
    و بعد بلافاصله از او فاصله مي گيرم... و به گوشه ديگر سالن مي ايم... همان لحظه همه چراغها روشن مي شود... هوراي جمعيت داخل سالن به ناگاه تنم را مي لرزاند... واي... كاش چراغ ها همان طور خاموش بودند !! من در اين بالماسكه رعب انگيز به دنبال چه هستم ؟
    آه ماهان!!... ملاهان را كنار مهناز مي بينم... غرق خنده... غرق شادي... صورت سياهش به عرق نشسته و برق مي زند... پيداست خيلي از خود مايه گذاشته است... هنوز دست از دور كمر مهناز برنداشته... فتانه هم كمي دورتر كنار باقي رقصنده ها ايستاده شالم را روي سرم جا بجا مي كنم و دوباره ماهان را نگاه مي كنم... لحظه اي دهانش بسته نمي شود... نمي دانم چه در گوش مهناز پچ پچ مي كند كه مهناز اينطور به وجد امده...
    آهان... اينهم عروس و داماد... دايي مجيد از همان لحظه اول مرا مي بيند... لب ها را به طرز خنده اوري غنچه مي كند و دست عروس را مي كشد... انها به سوي من مي ايند... و دايي مجيذ بلند مي گويد : سلام به زيباترين ستاره ها !!
    خنده ام مي گيرد... به او و عروسش تبريك مي گويم... دايي مجيد سر پيش مي اورد و مي گويد : دايي... اين چيه روي سرت انداختي !! ماهان را ببين !! ياد بگير !!
    منهم اهسته مي گويم : دنائت ياد گرفتني نيست دايي... توي خون ادمه !!
    با حيرت نگاهم مي كند و مي گويد : يكي طلبت !!
    از من كه جدا مي شود... نگاه ماهان غافلگير مي شود... براي يك لحظه نمي داند چه مي كند !! نگاه از من مي دزد و دوباره نگاهم مي كند... سري تكان مي دهم و زير لب سلام مي كنم... او با ترديد و نگاه خطا كارش تنها سر تكان مي دهد... مهناز سر به سوي ماهان مي چرخاند... و مرا مي بيند!!...
    او هم براي لحظه اي رنگسياه پوستش به زردي ميزند... كمي از ماهان فاصله مي گيرد... با اينكه نمي خواهم اذيتشان كنم اا نگاهم همانطور ثابت به انها مانده... مي دانيد !! ذهنم انجا نيست... فقط نگاهم جا مانده...
    فكرم همه جا مي چرخد... حرف هاي طاها توي گوشم مي پيچد...
    صداي دايي مجيد كه مي گويد : ياد بگير !! و خيلي صداهاي ديگر كه دوباره صداي چندش اوري كنار گوشم زمزمه مي كند : خانم خوشگله... خودتون و معرفي نمي كنيد ؟!
    انگار از كابوسي به كابوس ديگر مي خزم... به ياد بچه ها مي افتم... دلم شور مي گيرد... نكند فرزاد بچه ها را رها كرده باشد !! صداي غريبه دوباره مي ايد : خانم خوشگله شما چقدر بداخلاقيد!!
    نگاه ماهان هنوز به سمت من است... حتي قدمي به سوي من بر نمي دارد !!!
    با حيرت نگاهش مي كنم... مطمينم كه مرد جوان را كنارم مي بيند... و صداي مرد جوان كه مي گويد : افتخار ميدين... چند لحظه... فقط چند لحظه... در خدمتتون باشم ؟!...
    و شايد سكوت مرا حمل بر تعارف مي بيند كه به خود اجازه مي دهد بازويم را لمس كند... لباسم پوشيده است... اما تماس دست غريبه دل و روده ام را بيرون مي كشد... تمام قدرتم تمام نفرتم تمام بغضم و تمام حقارتم سيلي مي شود و بر صورت هفت تيغ مرد جوان فرود مي ايد...
    صداي سيلي همه صداها را خاموش مي كند... الكل از سر خيلي ها مي پرد... نگاهها ترسيده اند و بار سوال بر دوش دارند...
    ماهان با چشم هاي گرد شده و دهاني نيمه باز خيره به سويم مانده...
    مرد جوان صورت خود را مي مالد... من همه نگاهها را تنها مي گذارم از سالن به سرعت خارجمي شوم... دلم مي خواهد جايي براي گريستن پيدا كنم.
    جايي كه بتوانم اندوهم را كم كنم... اي كاش نيامده بودم اي كاش مردانگي و غيرت اينطور متلاشي نشده بود... اي كاش ماهان تنهايم نمي گذاشت... خدايا نه... هيچكس را نمي خواهم... نه ماهان... نه اين جمعيت برهنه ي ناپاك را... من... فقط طاها را مي خوام خدايا كاش طاها نرفته بود... به سوي ميز فرزاد مي روم... و به او مي گويم : فرزاد... موبايلت رو يك لحظه بده... او در حالي كه از چهره ي برافروخته و عصبي من به حيرت امده مي گويد : چي شده ستاره ؟!!...
    مي گويم : هيچي هيچي !! و گوشي را از او مي گيرم... شماره ي طاها را مي گيرم... و صداي گرم و زيبايش را مي شنوم كه مي گويد : بله...
    دلم مي خواهد گريه كنم... اما بغضم را فرو مي دهم... مثل هميشه... و مي گويم : طاها... من ستاره ام...
    مي گويد : چي شده ؟! ستاره اتفاقي افتاده ؟!
    مي گويم : نه... طاها... مي توني منو برگردوني ؟!
    مي گويد : اره اره... ببينم اتفاقي كه نيافتاده !!
    مي گويم : نه... چيزي نشده... فقط طاقتم تموم شده !!
    ديگر چيزي نمي پرسد... گويا همه چيز را خودش مي داند... !!
    مي گويد :من تا نيم ساعت ديگر اونجام !!
    مي گويم :نه طاها... يواش بيا...
    مي گويد : نگرا نباش... فقط نيم ساعت ديگه دوباره با من تماس بگير... تا بگم كجا بيايي !!
    مي گويم : باشه... باشه...
    گوشي را به فرزاد مي دهم... ماهان را مي بينم كه تنها به سوي ما مي ايد...
    نفرت سراسرم را پوشانده... با فرزاد و سودابه سلام عليك مي كند و نزديكم مي شود... سرش را خم مي كند و طوري كه خودم بشنوم مي گويد : احمق... بازم كه امل بازي در اوردي !!... باز كه ابروي منو بردي !!!
    نمي توانم تمام نفرتم را به او نشان دهم... اي كاش مي شد !!
    نگاهش مي كنم و مي گويم : بي غيرت... اشغال !!
    دندان ها را روي هم مي فشارد و مي گويد : غيرت رو توي خونه نشونت مي دم بي پدر و مادر !! و دوباره از من فاصله مي گيرد...
    مهناز و فتانه هم به باغ مي ايند... گويا جمع عاشقانه انها به طرز بدي خراب كرده ام... كم كم احساس مي كنم همه درباره ي من و اتفاق چند لحظه پيش پچ پچ مي كنند... نگاهم روي ساعت خشك شده دلم مي خواست مي توانستم زودتر ساعت را جلو ببرم... و از اين ناامني ها رهايي يابم...
    دوباره با موبايل فرزاد طاها را جستجو مي كنم... مي گويد : تا پنج دقيقه ديگه بيا جلوي در... بچه ها را صدا مي كنم... مانتويم را مي پوشم...
    هيچكس براي رفتنم مانع نمي شود !! حتي كسي نمي پرسد با كي مي خواي بري !!؟ خدايا اخر زمان كه مي گويند... اين است ؟!!
    بچه هاي طفلكي گرسنه اند... خودم هم دهانم تلخ شده و صداي شكمم را مي شنوم !! اما طاقت يك لحظه ماندن هم ندارم... چه رسد به شام خوردن !!... شامشان هم ارزوني خودشان !!
    سوار اتومبيل طاها مي شويم... بچه ها غر مي زنند كه گرسنه ايم...
    مي گويم : يك كم ديگه تحمل كنيد مي رسيم...
    طاها عصباني و حيرت زده نگاهم مي كند... اما چيزي نمي پرسد...
    تمام طول راه را در سكوت طي كرده ايم... بوي اتومبيلش... بوي عطرش را دوست دارم... چشم ها را مي بندم... و دوباره باز مي كنم تقريبا نزديك خانه ايم... اما طاها... اتومبيل را كنار رستوراني متوقف مي كند... در برابر اصرار من كه مي گويم : برويم خانه...
    فقط مي گويد : ستاره... بچه ها... كه تقصيري ندارند !!... پياده شو... يك كم حرف بزن ببينم چي شده !!
    پياده مي شوم... بچه ها مشغول غذا خوردن هستند... اما من اشتها ندارم... طاها مي گويد : ستاره... يك قاشق ديگه بخور... اشتهات باز مي شه...
    مي گويم : مرسي... خوردم !!
    لب ها را روي هم مي فشارد و سري تكان مي دهد... باز شبيه كسي مي شود كه دوستش دارم... خدايا او شبيه كيست ؟!
    با خود مي گويم : ستاره اين كيه ؟! اين كسي كه باهاش به رستوران اومدي ؟! اين كيه كه حاضري تمام حرف هاي دلت رو بهش بگي !! ستاره... داري چكار مي كني ؟! داري به كجا مي ري ؟!!!
    اگه خاطرات امشب توي ذهن بچه ها بمونه... كه حتما مي مونه !!! و از تو سوال كنند چرا ما با پسر همسايه به رستوران بردي !! اون وقت تو چي داري كه بهشون جواب بدي ؟! ستاره به كجا ميري ؟!!
    صداي طاها قلبم را از جا مي كند... مي گويد : كجايي ستاره ؟!!
    نمي خواي حرف بزني ؟!! زهرا و يحيي هم حواسشان به من است... با اشاره اي از طاها مي خواهم فعلا حرفي در اين مورد نزند...
    از رستوران خارج مي شويم... بچه ها خوابشان برده... وحالا طاها دوباره مي گويد : ستاره...
    مي گويم : باشه... برات همه چيز رو مي گم !!
    و او مي گويد : من نمي خوام تو همه چيز رو برام توضيح بدي !! من فقط مي گم هر چي ديدي فراموش كن... به سختي لب ها را روي هم مي فشرم...
    اما باز نمي توانم جلوي ريزش اشك هايم را بگيرم...
    طاها اتومبيل را كناري متوقف مي كند... انگار مي داند درد دل من بيش از اينهاست !!
    ساكت مي نشيند و اجازه مي دهد من خالي از اشك گردم...
    و من كه خيلي وقت است كسي را نداشته ام تا برايش از غصه هايم بگويم...بي امان اشك مي ريزم و هق هق مي كنم... و هنوز او ساكت است... و من بلاخره مي گويم... از ماهان... از مهناز... از فتانه... از مرد جوان... از همه و همه... مي گويم... و از تهديد ماهان !!...
    حالا من سبك شده ام... و او سنگين !! حالا من خالي از اشك شده ام و او پر ! حالا من نفس عميقي مي كشم... و او به نفس نفس افتاده... حالا رنگ به روي من بازگشته و از روي او رفته !!...
    چنگ به موهايش مي كشد... گويا نمي تواند انچه را كه مي شنود باور كند...
    نگاهم مي كند و مي گويد : نترس... برو خونه راحت بخواب... نمي زارم بياد بالا...
    مي گويم : خيلي عصبانيه... مي دونم نمي توني حريفش بشي...
    با خشم مي گويد : غلط كرده مرتيكه... وبعد دوباره نگاهم مي كند و مي گويد : باهاش طرح دوستي ريخته ام... نمي زارم بياد بالا مطمين باش...

  4. این کاربر از LoveStan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #33
    داره خودمونی میشه LoveStan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    عشق
    پست ها
    46

    پيش فرض

    فصل سي و چهارم

    طاها راست مي گفت... نگذاشت ماهان به خانه بيايد !! خدايا شكرت كه طاها هست !! امروز باز هم جمعه است...
    آي جمعه... آي جمعه... باز رسيدي... باز غريبي... باز غم داري... باز تنهايم... باز بيزارم... باز غم دارم...
    دلم نمي خواهد از رختخواب بيرون بيايم... با خودم مي گويم : مامام چرا يك زنگ به من نمي زني ؟!... راحله... مهتاب... چرا فراموشم كرده ايد... دلم هواي مامان را مي كند... از جايم بلند مي شوم براي لحظه اي سرم به دوران مي افتد... گوشي را بر مي دارم... شماره ي مامان را مي گيرم... صداي بابا را مي شنوم...
    سلام بابا...
    سلام بابا جان... ستاره تويي ؟!
    مي گويم : بله... خوبي بابا
    و صداي مهربان بابا مي گويد : خدا رو شكر نفسي مي ياد و ميره... مامانت اينجاست...
    با خودم مي گويم چرا بابا نمي خواد با من حرف بزنه... چرا هر وقت بهش زنگ مي زنم گوشي رو ميده به مامان !! چرا هيچوقت من و بابا حرفي براي گفتن نداريم !! يعني همه بابا ها اينطورند !!
    صداي مامان را مي شنوم... خوشحال مي گويم : سلام مامان چطوري ؟
    و او گله مند مي گويد: مي خواي چطور باشم ؟! يك وقتي نكنه اون بچه ها رو بياري من ببينم ها !!
    مي گويم : به خدا مامان... خيلي دلم براتون تنگ شده... اما ماهان شب و روز سركاره !! نمي تونه ما رو بياره...
    مامان : خوب مادر خودت بچه ها رو بردار بيار مگه ما شهرستانيم كه نمي توني بدون ماهان بياي... گيرم ماهان حالا حالا ها بيكار نشد نبايد تو يك سري بياي پيش ما ؟! امروز جمعه است اگر ماهان نيست پاشو خودت بيا... سامان و سيما هم مي يان... دلم براي بچه ها يك ذره شده...
    با شنيدن صداي مامان انرژي گرفته ام... قوي شده ام... به سراغ بچه ها مي رومو انها را بيدار مي كنم... دوست دارم زودتر به خانه مامان بروم...
    حس خوبي دارم انقدر كه دوست دارم پرواز كنم... پس چشم هايم را مي بندم... اينجا وسط اتاق مي ايستم... دستهايم را باز مي كنمتا جايي كه مي توانم.... من دارم پرواز مي كنم... چه زيباست پرواز در اسمان آبي خيال...
    آژانس دم در منتظر است... بچه ها با سر و صدا پايين مي روند... من آرام پايين مي روم تا طاها را نبينم... مي دانم الان مي ايد... و مي ايد...
    طاها : سلام...
    من: سلام
    طاها : كجا مي ري ؟!
    من : خونه ي مامان...
    طاها : صبر كن من مي برمتون
    من : اژانس اومده... بچه ها پايين رفتند...
    طاها : مي رم بهش مي گم بره...
    من : طاها... صبر كن... با اژانس بريم بهتره...طاها : براي چي ؟
    من : اونجا محل بچگي هاست !! همه منو مي شناسن... بهتره با اژانس برم...
    طاها : خب من هم مثل يك راننده اژانس مي شم !! و مي خندد...
    من : نه... يك وقتي بچه ها مي گن...
    طاها : به كي ميگن ؟
    من : طاها... بهتره نياي
    و او كه سر خورده مي شود سري تكان مي دهد... و مي گويد : كي مي ياي ؟!
    من : شايد عصر بيام...
    طاها: شب نمي موني ؟!
    من : فكر نمي كنم...
    طاها : كاش يك زنگ به من بزني !!
    من :براي چي ؟!
    طاها : مي خوام مطمين بشم امشب هستي يا نه !!
    نمي خوام اينطور وابسته هم شويم... اما انگار وابسته شدن دل ها... دست ما ادم ها نيست !!
    چقدر اين كوچه را دوست دارم... كوچه اي پر از خاطرات زيبا...
    خانه ي مامانانگار به من لبخند مي زند... در ابي رنگش كهنه است...
    اما انگار مهرباني را مي تواني از رنگ ابي اش ببيني... زنگ را فشار ميدهم سامان در را باز مي كند... يكديگر را در اغوش مي گيريم... حالا تازه حس مي كم برادري دارم... برادري كه خيلي وقت است او را نديده ام... برادري كه حالا مي فهمم خيلي دوستش دارم... سيما هم مي ايد... مي دانم سياست مدار است و زيرك... و اصلا به سوسن نرفته... مي دانم از ته دل دوستم ندارد.... مي دانم حسودي در خونش بالا و پايين مي رود اما دوستش دارم...
    زبانش گرم است... همين براي ما كافي است سامان راضي است... ما هم راضي هستيم... دختر خانه داري است مامان هم راضي است... مامان مي گويد خدا راضي باشد...
    مامان... مامان در لباس سفيدش سر سجاده نشسته است... با عطري از هميشه... حس مي كنم مامان سالهاست همانطور سر سجاده است... با همان انگشتر عقيق كه هميشه به دست دارد... با همان سجاده مخمل كه حالا نخ نما شده... همه جاي خانه مامان پر از عطر گل هاي ياس است... و درخت انار كه چه باشكوه با برگ هاي سبزش فخر مي فروشد... و مامان... و اغوشش كه چه عطري دارد... چه صفايي دارد... گونه هايش لاغرند... و جثه اش كوچك شده ... در اغوششجا مي گيرم... چه بي جان شده است مامان... چه بي روح شده اند چشمان قشنگش... و پدر... با نگاهي منتظر... انگار چند سال منتظرم بوده... و چه پير شده است دراين چند سال... و چه بيمار است پدر... و چه مهربان...
    با ديدن انها جان دوباره مي گيرم... با تك تكشان نگاه مي كنم... چه صداقتي در نگاه انهاست... چه تفاوتي هست ميان انها و بقيه!!
    به اتاقم مي روم تا لباسهايم را عوض كنم... اتاقم... ديوارهايش... و عكس هايشو بازيگري كه دوستش دارم... چه سخت است ديگر نتواني عكس بازيگر مورد علاقه ات را به ديوار بچسباني... و همه اينها يعني تو بزرگ شده اي !! اما من... هنوز همان ستاره ام با همان علايقم... هنوز همان بازيگر را دوست دارم... و هنوز همان احساسات را دارم... نمي دانم بزرگ شده ام يا نه !!
    زهرا عروسك بچگي ام را بر مي دارد و مي بوسدش... و من چقدر بوسه بر گونه اين عروسك زده ام ؟!! عروسكي كه مامان برايم خريده بود و چقدر لباس عروسك دوختيم من و دوستم الهام !!
    چه خوب كردم امروز به اينجا امدم... انگار اينجا دنياي ديگراست... دنياي كودكي است... دنياي صداقت و زيبايي است... دنياي دوستي و مهرباني است... هر گوشه پر از خاطره است... پر از عطر ياس است... پر از عشق است... چقدر عاشق شده ام در اين خانه... اصلا اينجا خانه ي عشق است... بهترين خانه دنياست... چه خوب شد تنهايي امانم را بريد... وادارم كرد خانه عشق را دوباره ببينم... بوي خوش قيمه بادمجان خانه را پر كرده... قيمه مامان خوردنش واجب است... و صداي زنگ در مي گويد كسي امده است... و اكرم خانم... همسايه مامان. با ظرفي از اش... از همان اش هاي خوشمزه ي كودكي با لبخندي از حرير مي ايد... اينجا همه چيز مثل گذشته هاست همه چيز زيباست وهمه چيز رويايي است... چه خوب شد... امروز به اينجا امدم...
    از راحله و مهتاب مي پرسم... انها هم در راهند... به اينجا مي ايند...
    مامان مي گويد : وقتي زنگ زدم گفتم مي ياي... هر دوشون كلي خوشحال شدند... گفتند ما هم مي اييم...
    راحله و مهتاب چقدر عوض شده اند... دو ماه پيش انها را ديده بودم... دلم برايشان تنگ شده بود... باز مثل ان وقت ها... سبد كاهم را از مامان مي گيرم... و به حياط مي روم... شيشه ترك خورده زيرزمين باز مرا به كودكي مي برد... يادگاري است از بازي من و دوستم الهام... شير اب را باز مي كنم... و كاهو را يكي يكي مي شويم... گوشهايم را تيز مي كنم... تا شايد باز هم الهاماز ان طرف ديوار صدايم بزند... تا شايد باز هم حرفي ناگفته بين من و او باشد... و بخواهيم كه بگوييم... تا شايد اشكي مانده باشد... كه بخواهيم كنار هم بريزيم اخر ما هميشه وقت كم داشتيم !!... و هميشه حرف هاي ناگفته زياد !!!
    اما حالا... من تنهايم... همه بزرگ شده ايم... همه رفته ايم... چرا من هميشه فراموش مي كنم كه بزرگ شده ام ؟!...
    نگاهي به ياط مي اندازم... همه چيز همان طور است گويي زمان در اين جا بي معني شده... دلم مي خواهد سري به پشت بام بياندازم... دلم براي انجا هم تنگ شده... سبد كاهو را بر مي دارم و بالا مي ايم...
    مامان مي خندد و مي گويد : دستت درد نكنه ستاره جان... بيا چايي بخور... عطر چاي مامان... را دوست دارم... او هر لحظه چاي تازه دم دارد !!! مي گويم : مامان چاي رو بريز من الان مي يام... و راه پله ها را به سوي پشت بام طي مي كنم...
    نگاه خندان پدر و مادر بدرقه ام مي كند... و خنده نگاهشان مي گويد كه مي دانند براي چه پشت بام مي روم... باز كلي خرده اثاثيه را با دقت پشت سر مي گذارم تا به در پشت بام برسم... و در را باز مي كنم... خورشيد سلام مي كند...
    من هم به او مي گويم : سلام... خورشيد خانم...
    نگاهي به اطراف مي اندازم... نفس عميقي مي كشم... چه شب ها كه كنار مامان در اين پشت بام خوابيدم !! چه شب هاي كه مامان كنار گوشم تا سحر دعا خواند تا دعاي اخر شب را ياد بگيرم... وچه شبها كه كنار مامان به تماشاي عبور شهاب بنشستيم... و ستاره ها را به هم نشان داديم... مامان مي گفت هر شهابي كه رد مي شه خدا يكي از ادم هاي خوبش رو كه دوست داره جدا مي كنه و با شهاب پيش خودش مي بره !! اين افسانه يا خرافه... مرا مي ترساند... با خود مي گفتم نكنه يكي از اين شهاب ها مامان رو با خودش ببره ؟!! پتو را روي سرم مي كشيدم تا فكرهاي بد نكنم !!!
    باز نگاهي به اطراف مي اندازم... و مي گويم : چه خوب شد امروز به اينجا امدم و بلند بلند مي خوانم شعر فروغ را كه مي گويد :

    آن روزها رفتند... آن روزهاي خوب
    آن روزهاي سالم و سرشار
    آن اسمان پر از پولك
    آن شاخساران پر از گيلاس... و دختري كه گونه هاي را
    با برگ ها شعمداني رنگ مي زند
    اكنون زني تنهاست...

    زهرا صدايم مي كند... و من باز يادم مي افتد كه... فراموش كرده ام... بزرگ شده ام !!...
    با كمك راحله... و مهتاب سفره را مي اندازيم و همه دور سفره مي نشينيم... بر لب هاي همه ما خنده شادي نقش دارد... و دل هايمان تند تند براي هم مي تپد... زهرا كنار مامان نشسته و يحيي به روي پاي مامان... هيچ كدام حاضر نيستند كمي از مامان فاصله بگيرند... و مامان در برابر اعتراض من به انها مخالفت مي كند و مي گويد : ستاره تو غذات رو بخور... بزار بچه ها راحت باشن...من دوست دارم خودم بهشون غذا بدم... سر سفره هر كسي چيزي مي گويد و بر عكس هميشه كه سكوت و تنهايي مهمان سفره ي من است... امروز با هياهو و خنده... كنار سفره هستيم... در دل خدا را شكر مي كنم... چقدر دوست دارم اين لحظه ها تمام نشدني باشند... ابدي باشند...
    دلم مي خواهد امشب كنار مامان بمانم... مثل گذشته ها كنارش بخوابم و او برايم حرف بزند... و من برايش حرف بزنم... دوست دارم امشب اينجا بمانم... و با مامان به خرناس هاي بابا بخنديم !!
    زهرا و يحيي هم دوست دارند... كسي در خانه منتظر ما نيست... ماهان هم ببيند ما در خانه نيستيم خوشحال مي شود !! پس امشب اينجا مي مانم...
    راحله و مهتاب رفته اند... سامان و سيما هم... !!
    فقط من و بچه ها مانديم... مامان خوشحال است... كنار هم ايستاده ايم و نماز مي خوانيم... بابا جلوتر از ماست... او با صداي بلند نماز مي خواند...
    صداي نماز خواندنش را دوست دارم...

  6. این کاربر از LoveStan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #34
    داره خودمونی میشه LoveStan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    عشق
    پست ها
    46

    پيش فرض

    فصل سي و پنجم

    ديشب... نگاه ارزومند مامان نگذاشت راست بگويم... نگذاشت حرفي از دردهاي روي هم مانده ي دلم بزنم... وقتي با نگاه مضطربش توي چشمانم خيره شد و پرسيد : ستاره... ماهان هنوزم خوبه... ؟! هنوز خوشبختي ؟
    لبخند زدم وگفتم : بله مامان... از جانب من خيالت راحت راحت باشه !! و امروز مي دانم كه ديشب بهترين و درسترين كار را انجام دادم مامان و بابا ديگر خيلي پيرند... نمي خواهم ازارشان دهم... بگذار فكر كنند كه خوشبختم !!!بگذار هميشه از جانب من احساس ارامش بكنند... اين حداقل كاري است كه مي توانم در حقشان بكنم !!!
    دو روزي است كه از ماهان بي خبرم... و ديشب حتي يك زنگ به خانه ي مامان نزد... كه خبري از ما بگيرد !! راستش هنوز از رفتار ماهان در تعجبم !!! نمي دانم چه تصميمي دارد... و چرا اين همه بي تفاوت شده است !!
    كسي زنگ در را مي زند... حتما طاهاست... روسري ام را بر مي دارم و در را باز مي كنم... پريشان است و كمي گيج !! و نگاهشگويي رنجي به همراه دارد... نگاهش مي كنم و مي پرسم : سلام... چي شده ؟
    زير لب جواب مي دهد و مي گويد : كي اومدي ؟
    مي گويم : امروز بعد از ناهار...
    مي گويد : خوش گذشت ؟!
    لبخند مي زنم و مي گويم : خيلي... و بعد مي پرسم : راستي ماهان رو نديدي ؟! اومد خونه يا نه !!؟
    مي گويد : اره... ديشب ديدمش... اومد خونه...
    مي پرسم : بهش گفتي ما رفتيم خونه مامان ؟!
    مي گويد : نه... اون چيزي از من نپرسيد !! من هم چيزي نگفتم !
    هنوز نمي دانم چرا طاها امروز اينطور پريشان است...
    حس مي كنم نگاهش با هميشه فرق دارد... انگار شعله اي در اين نگاهزبانه مي كشد كه بيشتر صاحبش را مي سوزاند !!
    مي گويد : راستي... اون ناشري كه باهاش صحبت كرده بودم... قبول كرده كه شعرهاي تو رو چاپ كنه !!
    از او تشكر مي كنم ... و بعد مي گويم : طاها... چيزي شده... انگار امروز پريشوني !!
    نگاهش را مي دزد و مي گويد : اين پريشوني مال ديشب بوده !!
    مي پرسم : ديشب مگه چي شده !!
    مي گويد : هيچي... فكر مي كردم ديشب مي ياي خونه... !! من كه بهت گفته بودم... زنگ بزن... چرا زنگ نزدي... بي خبر موندي خونه مامانت ؟!!
    حالا مي فهمم دردش چيست !! نمي دانم چه بگويم... قرار نبود از يك شب نبودنم اينطور پريشان و دلتنگ شود... اما... اين را مي دانم كه كار دل قرار و مدار نمي شناسد... دل قانون خودش را دارد... براي همين باز هم چيزي نمي گويم...
    او مي گويد : منو ببخش ستاره... اما... گاهي خيلي برام سخته كه بي خيال باشم !!
    مي گويم : طاها...
    مي گويد : نه... تو رو خدا فعلا چيزي نگو مي دونم چه چيزهايي مي خواي بگي !! ولي من الان به اين حرف ها احتياجي ندارم...
    خودم هم درست نمي دانم چه مي خواستم بگويم !! اما تصميم داشتم به هر مكافاتي هست او را از عواقب اين ارتباط اگاه كنم !! هر چند كه خودم روزي هزاران بار عواقب اين ماجرا را در ذهن براي خودم مي گويم و هيچ فايده اي هم نداشته است !! شايد او هم دقايقي پيش همه ي اينها را براي خودش گفته است و باز ناگزير از ادامه راه... زنگ در خانه ي مرا زده !!
    اين مسئله جدي است... بايد فكري كرد... نبايد بيخ پيدا كند... نبايد... واما نگاه بي قرارش تمام قرارم را مي گيرد

  8. این کاربر از LoveStan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #35
    داره خودمونی میشه LoveStan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    عشق
    پست ها
    46

    پيش فرض

    فصل سي و ششم

    ماهان تازه به خانه امده... برقي در چشمانش نشسته... لبخندي زير نگاهش پنهان است... انگار شادي خاصي دارد كه نمي تواند پنهانش كند... عاقبت تاب نمي اورد و با سرخوشي يك كودك كه اسباب بازي جديدي يافته مي گويد : ستاره... بيا...
    و به سوي پنجره مي رود... پرده را كنار مي كشد و در پنجره را باز مي كند... مي گويد : بيا اينجا... بيا اينو ببين .
    بچه ها زودتر از من به سويش مي روند تا گره از اين راز نابهنگام بگشايند... من هم در ناباوري از اين همه هيجان ماهان انگار در خواب راه مي روم... با گيجي مطلق به سوي او روانم... از پنجره پايين را مي كاوم... اتومبيل سفيد زيبايي جلوي در خانه پارك شده... ماهان به اتومبيل اشاره مي كند و مي گويد : چطوره ؟!!
    هنوز نمي دانم منظور او چيست... مي گويم : چي ؟! اين ماشينه ؟!
    مي گويد : اره...
    مي گويم : مال كيه ؟!
    مي گويد : تو چكار داري!! بگو چطوره ؟
    مي گويم : خب... خيلي قشنگه
    حالا همه دندان ها را به نمايش گذاشت... دهانش كمي گشاد است و هنگام خنده زيبا نيست !!... لبخندش از ته دل گذشته... خيلي شاد و شنگول است... مي گويد : مال منه !!
    با حيرت نگاهش مي كنم و مي گويم : مال توست ؟! پولش رو از كجا اوردي ؟!
    مي گويد : مال منه... پولش رو هم داشتم... ماشين خودم رو هم فروختم !!
    مي گويم : اگه پول داشتي خب...
    مي گويد : نه... براي هيچ چيز ديگه اي پول نداشتم فقط براي اين تونستم جورش كنم... تو هم حالا به پولش پيله نكن... ماشين رو حال كن !!
    با خودم مي گويم : مگه براي من فرقي هم مي كنه ؟! مگه قراره چقدر منو با اين ماشين اين طرف و اون طرف ببري ؟!...
    مي گويد : برو پايين خوب ببينش !! خيلي توپه...
    مي گويم :مباركت باشه !! از همين جا هم پيداست خوشگله !!
    ماهان از خوشحالي در پوست خود بند نيست... هر دو دقيقه از پنجره... اتومبيل جديدش را ورانداز مي كند... نگاهش عشقي به همراه دارد كه به اتومبيل حسوديم مي شود !! با خود مي گويم اندازه اين پاره اهن هم نيستم !!
    بچه ها پيله كرده اند كه ماهان سوار اتومبيل تازه اشان بكند... و ماهان بلاخره قبول مي كند.يحيي را در اغوش مي گيرد و دست زهرا هم در دستش گم مي شود... به سرعت پله ها را طي مي كند... موبايلش زنگ مي زند... صفحه ان را نگاه مي كنم... نام فتانه خاموش و روشن مي شود... بدون اهميت به كارم مشغول مي شوم... حتي ماهان را صدا نمي كنم.... از پنجره نگاهشان مي كنم.... بچه ها با خوشحالي همه جاي اتومبيل را ورانداز مي كنند و زياد حرف مي زنند... و امروز ماهان پس از مدتها به انها مي گويد : بسه... چقدر حرف مي زنيد ؟!
    فتانه دست بردار نيست و هنوز زنگ مي زند... و من هنوز بي اهميتم ما هان مي ايد... و بچه ها هم هيجان زده و با خنده و شادي به سوي من مي ايند...زهرا مي گويد : ماماني... بابا ماهان يك ماشين سفيد خريده
    يحيي مي گويد : قشنگه... و من هم به ظاهر ابراز خوشحالي مي كنم...
    ماهان با فتانه صحبت مي كند... صدايش را مي شنومكه مي گويد : من تا يك ساعت ديگه اونجام... بهش بگو اماده باشه... !!
    اينطور كه پداست مهناز خانم بي قرار ديدن اتومبيل جديد ماهان است !! ماهان لباس مي پوشد... نزديك مي روم و مي گويم : مگه شام نمي خوري كجا دوباره راه افتادي !!
    مي گويد : شما بخورين... من جايي كار دارم...
    مي پرسم : باز فتانه چي گفت ؟!
    با چشم هاي گرد شده ي عصبي نگاهم مي كند و مي گويد : يعني چي ؟! تو چرا سر هر چيزي پاي فتانه طفلي رو مي كشي وسط ؟!
    مي گويم : اخه پاي فتانه طفلي هميشه وسط زندگي ما دراز هست !!
    مي گويد : ستاره... توي اين چند روزه خيلي جلوي خودم رو گرفتم ها !! نگذاشتم روي سگم رو ببيني ها !! پاتو از كفش فتانه در بيار "
    مي گويم : چي شده كه انقدر به فتانه باج مي دي ؟!
    مي گويد : من به هيچ احدي باج نمي دم هر طور دوست داري فكر كن...
    مي گويم : داري ميري ماشين رو بهشون نشون بدي ؟! مي خواي ببيني مورد پسند فتانه جون ومهناز خانم واقع ميشه ؟!!
    حالا نزديك انفجار است... قدمي جلو مي گذارد و مي گويد : حيف كه كار دارم لعنتي... والا نشونت مي دادم نكبت !! در ثاني اين ماشين مال من نيست... مال فتانه است !! به نام فتانه است !!
    از اول هم مي دانستم فتانه بي جهت دانه نمي پاشد... پس هدفشان اين بود كه اتومبيل ماهان را از چنگش بيرون بكشند... ماهان احمق هم براي اين كه نكند در اينده من طلبكار چيزي باشم... ان را به نام فتانه كرده تا خيالش از بابت من راحت باشد !! شايد هم قصد دارد... شايد هم به فكر جدا شدن است !! هر چند كه همين طوري هم جدا از ماست !!
    خدايا چرا محكوميم به زندگي مشترك ؟! زندگي مشترك كه در هيچ چيزي اشتراكي نداريم !! به جز سقفي براي خوابيدن !! و اين بره هاي طفلكي كه خيلي وقت است ماهان انها را به من بخشيده !!
    از اخرين باري كه من وماهان با هم بيرون رفتيم... سالها مي گذرد... من تمام اين سالها به اميد روز بعد بهخود وعده دادم... كه بلاخره ماهان به سوي منباز خواهد گشت... اما انگار تمام وعده هاي من بيهوده بود...

  10. این کاربر از LoveStan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #36
    داره خودمونی میشه LoveStan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    عشق
    پست ها
    46

    پيش فرض

    فصل سي و هفتم

    شهريور رو به پايان است... هوا خنك شده است... خيلي دوست دارم اين روزها به مسافرت بروم... دلم براي سفر كردن تنگ شده... گاه فكر مي كنم فرق نمي كند به كجا بروم... فقط از اينجا بروم !!
    به ماهان گفته ام هر طور است امسال قبل از امدن پاييز به جايي برويم... فكر مي كردم... اگر دوباره بعد از سال ها با او جايي ديگر غير از اين جا باشم... شانس بيشتري در به دست اوردن دوباره اش خواهم داشت... اما او مثل هميشه گفت : با سوسن اينا برو... سوسن مي گويد : خب بيا بريم...
    اما من دوست ندارم سر بار انها باشم... !
    به ماهان هم ديگر چيزي نمي گويم... يك هفته است كه كاري به كارش ندارم... او هم ارامتر است و با بچه ها مهربانتر... گاه هم زود مي ايد... نمي خواهم اين رويه را دوباره بر هم بزنم...
    فتانه هم ديگر تماسي با اينجا نداشته است... فكر مي كنم جعفر خان بلاخره از سفر برگشته !!! و حتما مهناز هم از خانه فتانه رفته... با اين تصورات خوش بينانه تر فكر مي كنم و مي گويم : بلاخره ماجراي مهناز هم به خير و خوشي تمام شد !!
    مشغول نوشتن هستم... كه صداي زنگ تلفن روحم را مي ازرد و جسم را مي لرزاند ! گوشي را بر مي دارم... ماهان است... با تعجب مي پرسم : ماهان تويي ؟
    مي گويد : اره... ستاره... من نزديك خونه ام...
    مي خوامبرم طرف سوسن اينا... نمي خواي اونجا بري ؟!!
    مي گويم : خونه ي سوسن ؟!...
    مي گويد : اره ديگه زود باش !!
    از خوشحالي مي گويم : ؟ آخ جون... ماهان الان كجايي ؟!
    ماهان : (( سر كوچه ام... زود بچه ها رو حاضر كن... بدو ستاره ))!
    خيلي خوشحالم... پس پيداست ماهان... گاهي به ياد من مي افته !!
    بچه ها را تند تند حاضر مي كنم... با سوسن تماس مي گيرم و مي گويم كه مي ايم... به نگاه رنجيده طاها اهميت نمي دهم... خيلي وقت است سوسن را نديده ام... و از همه مهمتر اين كه ماهان ما را مي برد...
    براي اولين بار سوار اتومبيل جديدش مي شوم... به او مي گويم : مباركت باشه... خيلي قشنگه... و او با هيجان يك پسر بچه سعي دارد زواياي مختلف اتومبيل را نشانم دهد. خوشحالم از اين كه بلاخره موضوعي پيدا شد تا من و ماهان چند جمله درباره اش حرف بزنيم... من گاه فكر مي كنم تمام مشكلات زن وشوهر ها از حرف نزدن باشه !! ماهان امروز سر حال است... با بچه ها شوخي مي كند... و نگاهش به من تازه است... مثل نگاه هاي هفت سال پيش !! خدا را شكر مي كنم... سر كوچه ي سوسن اينا پيدا مي شويم... ماهان مي گويد : راستي ستاره... امشب خونه سوسن بمون...
    مي گويم : براي چي ؟!
    مي گويد : آخه من هم نيستم...
    مي پرسم : كجايي ؟
    مي گويد : شب مي رم پيش عشرت جون هوس كرده ام امشب اونجا بخوابم !!
    به ياد خودم مي افتم كه دو هفته پيش كنار مامان خوابيدم... و با خود مي گويم (( تون هم بلاخره مادر داره دلش براي خونه ي مادريش تنگ مي شه چه اشكال داره يك شب طوري كه دوست داره زندگي كنه !! براي همين مي گويم : باشه !! يعني ديگه خونه نمي ري... شب مي ري خونه عشرت جون ))
    مي گويد : آره ديگه... الان مي رم شركت. از اون جا هم عصري مي رم خونه ي عشرت جون.. تو مي موني پيش سوسن ؟
    مي گويم : ببينم چي ميشه !!
    مي گويد : چي رو ببيني كه چي بشه !!
    هر دو مي خنديم... مي گويم باشه... مي مونم !!
    مي خواهم كه خيالش راحت باشد... و امشب خوش بگذراند... با خود مي گويم يعني تنها موندن ما در خونه اين همه اهميت پيدا كرده ؟! و بعد دوباره مي گويم خب شايد اون موقعي كه ما رو تنها مي زاره از سر لجبازيه... خودش هم ناراحته !!... اما نمي خواد كم بياره... !!
    در خانه ي سوسن هستيم... بچه ها عاشق نرگسند... نرگس كوچولو هم عاشق بچه هاست... از همان ابتداي ددارمان كلي خنديده ايم... و از همه جا تعريف كرده ايم... سوسن مي گويد ستاره يك طوري هستي... نگاهت مثل قديم هاست !!
    مي خندم... هيچ وقت نمي توانم رازي را از سوسن پنهان كنم... سوسن همه چيز را مي فهمد... از طاها برايش مي گويم...
    سوسن مي گويد : ستاره... درگيرش نشي... منظورم اينه كه نكنه بهش علاقه مند بشي... برات دردسر درست ميشه ها !!
    از تشويق هاي طاها مي گويم براي چاپ كردن شعرهايم...
    سوسن مي گويد : ستاره حواست رو جمع كن نكنه داره دون مي پاشه !! نكنه اصلا تحصيلاتي نداره و هر چيزي رو به تو دروغ گفته... ستاره حواست ست ؟! و من با شنيدن ( حواست هست ) ياد شعري مي افتم كه توي يك فيلم شنيدم... و بلند بلند مي خوانم :

    وقتي حواست نيست زيبا تريني
    وقتي حواست هست فقط زيبايي
    حالا حواست هست ؟!

    سوسن مي گويد : تو واقعا يك چيزيت ميشه ستاره !! فكر كنم ديگه رسما خل شدي !!
    دوباره مي خنديم... من و سوسن هميشه مي خنديم... !! البته وقتي كه با هم هستيم !!
    به سوسن نگفته ام ماهان سفارش كرده شب انجا بمانم... مي خواهم كه شب در خانه ي خودمان باشم... اما سوسن پيله مي كند كه بمانم...
    مي گويم : نه سوسن جان... بهتره كه برم...
    مي گويد : تو كه مي گي ماهان شب نمي ياد... تنها مي موني براي چي ؟
    مي گويم : با شوهرت راحت نيستم اون بنده خدا هم مي خواد استراحت بكنه به خاطر ما معذب ميشه بچه ها هم اذيت مي كنند سوسن نمي تواند قانعم كند كه شب بمانم منهم مي خواهم قبل از تاريك شدن هوا در خانه باشم...

  12. این کاربر از LoveStan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #37
    داره خودمونی میشه LoveStan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    عشق
    پست ها
    46

    پيش فرض

    فصل سي و هشتم

    هوا تاريك است... و بچه ها خسته اند... از اتومبيل پياده مي شويم... و از سر كوچه افتان و خيزان به خانه مي اييم... بچه ها توي راه پله مسابقه مي دهند هنوز به انها نرسيده ام... كه صداي طاها را مي شنوم... حس مي كنم دلم براي ديدنش تنگ است... و از اين حس باز خود را سرزنش مي كنم... به طبقه سوم مي رسم... دست هاي بچه ها در دست هاي طاهاست... طاها برافروخته و پريشان است... دستپاچه وعصبي است...
    مي گويد : ستاره... بچه ها مي يان پيش من !!
    مي گويم : براي چي ؟!
    مي گويد : يك بازي جديد توي كامپيوتر ريختم... مي خوام نشونشون بدم... و قبل از انكه من به بچه ها اجازه بدهم مي گويد : بچه ها بريد توي خونه... حيران مانده ام... به او مي گويم : آخه مي خوام بهشون شام بدم...
    با جديت مي گويد : خودت هم نمي خواد بري بالا...
    مي گويم : چرا !!
    ساكت و خيره مرا مي نگرد... هيچ جوابي براي سوال هايم نمي يابم... احساس مي كنم طاها امشب عجيب و غريب شده است... راه پله را پيش مي گيرم تا بالا بيايم... راهم را سد مي كند... و مي گويد : ستاره... خواهش مي كنم نرو بالا...
    مي گويم: يعني چي ؟! طاها چرا ينجوري مي كني ؟!
    مي گويد : چند دقيقه برو پيش اين خانومه طبقه اول !! فكر مي كنم كارت داره !!
    حالا مي فهمم خبري است و من نبايد بدانم... با جديت او را عقب مي زنم و بالا مي ايم...
    طاها فرياد مي زند : ستاره... نرو...
    پشت در خانه صداي موسيقي مي شنوم... دستپاچه ام و دستم مي لرزد... كليد را با زحمت توي قفل فرو مي كنم و ان را مي چرخانم... در باز مي شود... ونگاههاي هراسان و جا خورده مرا نشانه مي گيرند... نفسم حبس مي شود... مهناز در اغوش ماهان روي كاناپه ولو شده است ودو تايي تلويزيون تماشا مي كنند...
    نه من مي دانم چه كنم !! نه انها !! ماهان كمي راست مي نشيند... ومهناز با لباس نامناسبش سعي دارد خود را بپوشاند... !! لحظاتي با چشمان بيچاره و حيرت زده ام خيره به انها مانده ام... در را رها مي كنم... و پله ها را دو تا يكي پايين مي ايم... طاها سر راهم ايستاده... بازويم را مي كشد تا مرا نگه دارد... سعي دارد صدايش بالا نرود... سعي دارد بچه ها نفهمند... دندان ها را روي هم فشار مي دهد و مي گويد : ستاره... كجا ميري ؟! چند لحظه صبر كن... بشين... بشين همين جا ستاره...
    من به نفس افتاده ام... قلبم تير مي كشد... مي سوزد... و سينه ام گنجايش اين طور تپيدن را ندارد... بگذاريد من بروم... بگذاريد من تنها بروم...
    بگذاريد تا پاهايم توان دارند بروم بگذاريد تا نفس دارم بدوم... بگذاريد... تنها بميرم...
    طاها شانه هايم را گرفته وتكانم مي دهد... مي گويد : ستاره... ستاره... گفتم نرو بالا...
    روي پله ها بي رمق و ناتوان مي نشينم... نه اشكي دارم نه حسي !!... تنها نفرت است كه زنده امنگه داشته... تنها كينه است كه درونم را لبريز است...
    حالا ديگر ماهان به جايي رسيده است كه دخترك نفرت انگيز را به خانه ام اورده ! تداعي تصويري كه از ان به ذهن دارم فلج مي كندم...
    بچه ها خانه ي طاها هستند... به طاها نگاه مي كنم و مي گويم : طاها... نذار بچه ها بيرون بيان...
    و بعد مي خواهم كه دوباره به سمت بالا بروم... انگار كار نكرده اي دارم... نبايد انها را خوشحال رها كنم... تا ريشخندم كنند بايد هر چه در دل دارم بيرون بريزم بايد خانه را روي سرشان اوار كنم بايد انقدر جيغ بكشم تا همه كس از همه جا خبر دار شوند و بيايند...
    طاها مانعم مي شود...
    طاها : نه ستاره... ولشون كن...
    مي گويم : طاها ميشه از خونه ات زنگ بزنم
    مي گويد : به كي ؟!
    مي گويم : پليس...
    مي خوام زنگ بزنم به پليس
    طاها مي گويد : ستاره... چند لحظه صبر كن... ابرو ريزي نكن... ستاره... بيا تو... بزار اونها برن...
    صداي بسته شدن در خانه ام را مي شنوم... و صداي پچ پچ دو نفر... حتما قصد دارند خانه را ترك كنند...
    طاها جلوي در اپارتمانش ايستاده... ومن چند قدم از او دورتر روي پله ها نشسته ام... ماهان از كنارم رد مي شود... و بدون نگاهي به من پله ها را پايين مي رود... مهناز پشت سر او است... از جا بلند مي شوم تا چهره ي ماهان را ببينم... مي خواهم شرمندگي را در چهره اش ببينم... اما من در نگاه مهناز فقط رذالت را مي بينم فقط پستي و فرو مايگي را مي بينم... از پوزخندي كه دهان گشادش را از ريخت انداخته... از كنارم كه مي گذرد با دو دست او را هل مي دهم و مي گويم : هرزه ي بدبخت... برو از خونه زندگي من... كثافت...
    و مهناز در چشم بهم زدني... پنج پله روبرويش را به دست وصورت پايين مي رود... جيغ او اپارتمان را بر مي دارد... ماهان هراسان بالا را نگاه مي كند و به كمك مهناز مي شتابد... دست و پاي دراز مهناز مثل كارتونك به هم پيچيده... سر و وضع خنده داري برايشساخته است !! گريه كنان به من فحش و ناسزا مي گويد...
    منهم فرياد مي زنم : امشب مي رم پيش داداش بي غيرتت !! همه چيز رو بهش مي گم... عكس هاتون رو هم نشونش مي دهم... تو لياقتت همون كوره دهاتيه كه ازش اومدي بيرون...
    ماهان كه مار زخمي است تا به حال سكوت كرده پله ها را دو تا يكي بالا مي ايد تا به من حمله كند... طاها مرا به داخل خانه اش هل مي دهد و در را برويم مي بندد...
    صداي ماهان را مي شنوم كه مي گويد : ترو خدا بزار حالش رو جا بيارم...
    و طاها مي گويد : اقا ماهان... خواهش مي كنم... شما بريد... خواهش ميكنم... شما كاري مي كنيد كه باعث پشيموني مي شه...
    ماهان فرياد مي زند : بي پدر و مادر بيا بيرون... بيا بيرون تا نشونت بدم...
    لاي در را باز مي كنم و فرياد مي زنم : كثافت... بي پدر و مادر تويي... بذبخت هرزه...
    طاها را با حركتي هل مي دهد و داخل خانه مي شود... من به سوي اتاق خواب مي دوم و در ان جا را مي بندم... بچه ها انجا جلوي كامپيوتر نشسته اند... ماهان به رويم هوار مي شود اما من همچنان با فرياد به او فحش مي دهم...
    طاها او را به زور از خانه اش بيرون مي كشد... و در را مي بندد...

  14. این کاربر از LoveStan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #38
    داره خودمونی میشه LoveStan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    عشق
    پست ها
    46

    پيش فرض

    فصل سي و نهم

    يك هفته است كه ماهان به خانه نمي ايد... به فتانه زنگ زدم و او را تهديد كردم كه همه چيز را به شوهرش خواهم گفت !! او هم گفت اگر اينكار را بكنم ماهان براي هميشه مي رود... خدايا حالا براي من راهي نمانده... نمي دانم با اين دو بره كوچك چه كنم...
    اسال بايد زهرا را براي رفتن به پيش دبستان ثبت نام كنم... اگر ماهان نيايد چه كنم ؟ هر چند كه ديگر شنيدن نامش هم عذابم مي دهد.
    طاها مي گويد : ستاره... تو بايد جدا بشي... تو بايد از حالا اقدام كني... نمي شه ديگه با اين وضع ادامه بدي !! بايد با خانواده ات در ميون بذاري... ستاره من كمكت مي كنم... !
    خرج خانه هم به گردن طاهاي بينوا افتاده... خيلي غصه دارم... خدايا كمكم كن... امروز وقتي طاها از خانه اش بيرون رفت... بايد كاري بكنم !!
    فكري توي سرم افتاده... نمي توانم به اين رويه ادامه دهم... بايد فعلامخارجم را از جايي تامين كنم تا مجبور نشوم كمك هاي طاها را قبول كنم... به فكر فروش اثاثيه هستم...
    طاها بيرون مي رود... و من مرد سمساري را كه با صداي نابهنجارش ارامشكوچه را به هم ريخته صدا مي زنم... مرد نگاهي به بالا مي اندازد و مي گويد : بايد بيام طبقه چندم...
    مي گويم : چهارم !
    مي دانم غصه اش گرفته... اما چاره اي نيست...
    مرد سمسار در برابر اثاثيه تر و تميزي كه از من گرفته... مبلغ ناچيزي به من مي دهد... با غر غر ان را مي گيرم... و با خود مي گويم : خدا بزرگ است فعلا همين كافيه !!
    اجاره خانه را كنار مي گذارم... و به سراغ پيرزن مي روم...
    امروز پيرزن خوشحال است... اين واقعا از نگاهش پيداست...
    مي پرسم... مادر... امروز معلومه كه خيلي سرحالي !!
    لبخند مي زند و مي گويد : قراره فردا برم مشهد !!
    با خوشحالي مي گويم :جدي ميگين ؟! با كي ؟
    مي گويد : با برادر زاده ام...
    در دلم مي گويم : چه عجب راضي شده اند اين پيرزن تنهاي بيچاره را به مسافرتي ببرن... پوسيد دل اين بيچاره در اين چهار ديواري تاريك و غمگين...
    مي گويم : مادر چمدان بسته اي ؟!
    مي گويد : نه دخترم... خودم كه نمي تونم... منتظر بودم تو بياي...
    مي گويم : خب چمدان داري يا برات بيارم
    مي گويد : دارم مادر... دارم... برو از توي كمد بيارش...
    چمدانش را مي اورم... لباس هايي كه او مي گويد من پدا مي كنم و داخل چمدان مي گذارم چادر نمازش و سجاده اش را نيز و همه چيزهايي كه براي يك سفر نياز است...
    دو تا اسكناس به او مي دهم و مي گويم : مادر... اين اسكناس ها رو براي من توي ضريح اما رضا بيانداز...
    پيرزن اسكناس ها را مي گيرد و مي گويد : نيت كن... من هم نيت مي كنم... تا ساعتي كنارش مي نشينم و او برايم حرف مي زند... تا بلاخره رويش را مي بوسم و با او خداحافظي مي كنم... به اوسفارش مي كنم مراقب خودش باشد...
    خريد اندكي مي كنم و بساط غذا پختن راه مي اندازم...
    بچه ها بد عادت شده اند... عصر ها با طاها بيرون مي روند... بازي مي كنند و امروز مرتب سراغش را از من مي گيرند... جالب است ديگر به ياد ماهان نمي افتند !!
    من اما لاغر و زرد شده ام... احساس مي كنم بيمارم... بيماري تنهايي دارم... تنها گذاشته شدن ! بيماري لاعلاجي است كه زندگي را به كامم زهر كرده... در اين چند روزه چندين بار با منزل عشرت جون تماس گرفتم اما هر دفعه عباس اقا گوشي را برداشت و گفت : عشرت جون خونه نيست !!
    به طاها مي گويم : بهتره سري خونشون بزنم...
    و طاها مي گويد : بهتر است با خانواده ي خودت تماس بگيري !!اين روزها طاها بيشتر كمك من مي كند... نگاهش گاه انقدر در برابر من و بچه ها مسولانه است كه يادم مي رود ربطي به هم نداريم !!
    دلم مي خواهد مي توانستم بي دغدغه و بي هيچ ترس مهرش را به دلم راه مي دادم... او بسيار مهربان است... و نگاهش بسيار عاشق...
    مي دانم كه تمام ذهن او را پركرده ام... من هم اگر نخواهم به خودم دروغ بگويم... بايد اعتراف كنم... تمام ذهن من انجا در طبقه سوم زنداني است... !! اما از خدا مي خواهم كه هيچگاه تنهايم نگذارد تا وقتي خدا با من است... گناه نخواهم كرد هر چند كه دلم اسير باشد...

  16. این کاربر از LoveStan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #39
    داره خودمونی میشه LoveStan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    عشق
    پست ها
    46

    پيش فرض

    فصل چهلم

    زنگ خانه را اين صبح خنك چه كسي مي نوازد ؟! خواب الود و گيج از جا بلند مي شوم... گوشي ايفون را برمي دارم و مي گويم : بله...
    صداي خش دار زني عصباني مي گويد : وا كن !!
    مي پرسم : شما ؟!
    مي گويد : همين اداها رو بلدي فقط!! واكن ديگه... منم عشرت!!
    چيزي در دلم اوار مي شودو به سرعت دكمه ي ايفون را فشار مي دهم و در اپارتمان را باز مي كنم... جلوي در مي ايستم... دلم هزار راه مي رود و مي ايد... نمي دانم اين صبح سحر عشرت جون براي چي امده !!
    به طبقه چهارم كه مي رسد... چادرش روي شانه هاي گوشتالويش مي افتد... و موهاي فرفري كوتاهش كه نامنظم و گره گره هستند دهن كجي ام مي كنند... انگار خواب نما شده !! و در خواب راه افتاده ! حتم دارم حتي لباسش را عوض نكرده !!
    هن هن كنان اخم ها را در هم مي كشد و در جواب سلامم مي گويد :
    عليك سلام !!
    كنار مي روم تا بتواند وارد خانه شود... چادرش را مي گيرم و در را پشت سرش مي بندم... دلم مي خواهد بغلش كنم و ببوسمش اما خودش را عقب مي كشد... با طعنه مي گويد : خوبه... حال اومدي !!
    با تعجب نگاهش مي كنم مي دانم كه دروغ مي گويد مي دانم كه مي خواهد شروع كند و اين جمله تنها پيش درامدي است براي شروع دعوا... مي گويد : خوب بچه ام رو فراري مي دي... واسه ي خودت زندگي مي كني ! بچه ام يكشب اينجاست يك شب اونجا !!! اسير شده...
    با خودم مي گويم (( ا... نكنه ماهان خجالت مي كشهبه خونه برگرده والله اگر خجالت بكشه جاي شكر داره !!))
    عشرت جون مي گويد : خب... بشين ستاره... نه چاي مي خوام نه صبحونه !! فقط يك ليوان اب بيار بشين مي خوام حرف بزنم من هم حرفش را گوش مي كنم... يك ليوان اب مي ريزم وبرايش مي اورم...
    كنار ش مي نشينم... بچه ها در اتاقشان خوابيده اند... او سراغي از انها نمي گيرد...
    مي گويم : عشرت جون... من بچه شما رو فراري دادم ؟!
    مي گويد : پس كي فراري داده...؟! توي يك وجبي حريف همه هستي !! اون از فتانه كه زنگ مي زني تهديدش مي كني اونم از ماهان !!
    مي گويم : عشرت جون... چند لحظه زبون به دهن بگير تا من بگم ماجرا چيه !! هر چند كه خود شما بهتر از هر كس ديگه اي ميدوني !! اين بچه طفلي شما... اين ماهان خان بينوا... دختر مردم رو اورده توي خونه من ! سر من كلاه مي زاره مي گه كه مي رم خونه ي مادرم اونوقت دست يك دختر نامحرم رو مي گيره مي ياره توي زندگي من !
    عشرت جون كه هيكل چاقش از خشم به لرزه افتاده سرخ مي شود و با فرياد مي گويد : خوب كرده !! دستشدرد نكنه... پس بشينه پاي تو... توي نانجيب كه مدام ور دل اين پسره لندهوري !!
    قلبم مي ريزد... قالب تهي كردن را خيلي شنيده بودم اما حالا دارم به وضوح حس مي كنم چيست !! تمام قدرتم را بر زبانم مي ريزم و مي گويم : چي ميگين؟ از چي حرف مي زنين ؟!
    مي گويد : خوبه خوبه... پاشو خودتو جمع كن !!
    صداش همه جا رو برداشته... حالا مي گي چي مي گين و سعي داري اداي مرا در بياورد !!
    سرم گيج مي رود... حالت تهوع دارم... همه ي دردهايم كم بود حالا اين هم يكي ديگر... !!
    اي كاش گريه ام نگيرد و بتوانم حرف بزنم... فريادم را با بغض و نفرت به صورتش مي كوبم : خجالت بكشيد... با انگ زدن به من مي خواهيد پسرتون رو تبرئه كنيد ؟! با به لجن كشيدن من مي خواهيد گناه پسرتون رو ماله كشي كنيد !!
    نگاهش ترسيده است... كمي ساكت مي شود... من و من كنان مي گويد : به والله پسر من از گل پاك تره !
    افتان و خيزان در حاليكه پوزخندم را برايش مي فرستم به سوي كمد مي روم... چند باري مي پرم تا دستم به ساك ماهان برسد ان را با ضربه اي پرت مي كنم وكشان كشان در حاليكه اشك هايم روان شده اند به سوي عشرت جون هدايتش مي كنم... با حرص محتوياتش را بيرون مي ريزم و پاكت سفيد را پاره مي كنم...
    عكس ها بر سر و صورتش ريزان و روانند... چشم هاي وق زده اش يكي يكي انها را مي كاوند... جالب است كه سعي دارد عادي رفتار كند.... همين كه مي خواهد تعجب و حيرتش را پنهان كند... احمقانه تر به نظر مي رسد... عكسي را كه مهناز به روي پاي ماهان نشسته... نشانش مي دهم و مي گويم... بيا اين هم دم خروس كه پيداست پس ديگه قسم نخوريد !!
    خودش را از تك و تا نمي اندازد و مي گويد : خب كه چي ؟ اون مرده... تا وقتي خرجي تو و بچه ها تو مي ده... سقفي بالاي سرت درست كرده ديگه چه دردي داري... بشين زندگي اتو بكن الان جوونه... خوش بر و روست خودت كه مي بيني دختر ها ولش نمي كنن !!
    مي گويم : مگه من جوون نيستم ؟! مگه دنبال من نمي افتن؟! مگه اين بچه ها فقط مال منه ؟!!!
    مي گويد : تو زني... فرق مي كنه... اگر پات رو كجبزاري همين ماهان مي كشتت!
    ديگر نمي توانم بيش از اين خوددار باشم... خدايا گير چه ادم هاي عجيب و غريبي افتاده ام... !!
    مي گويم : مگه شما تا به حال از من چيزي ديديد... مگه ماهان چيزي از من ديده كه بخواد تلافي كنه !! از اول زندگي همه ي مشكلات رو به گردن من انداخت و خودش رفت پي دل خوشي هاش !!
    عشرت جون نگاه عاقل اندر سفيهي به من مي اندازد و مي گويد : خوب بلدي هو چي گري بكني... خوب !!... اما بهت بگم من نمي زارم پسرم رو از خونه اش بيرون كني... بشيني هر غلطي دلت خواست بكني !! با گريه به او مي گويم : آخه تو رو به خدا براي يك لحظه خودت رو بزار جاي من... من دو هفته است كه بي پول و بي خرجي با دو تا بچه بدون اجاره خونه اينجا مونده ام... هر چي داشتم فروخته ام تا ابروم رو حفظ كنم انوقت شما دست پيش گرفتي ؟!
    مي گويد : اره... من دست پيش گرفتم... پا ميشي كاسه كوزه ات رو جمع مي كني ميري خونه ي ننه ات !! خودم اينجا هستم بالا سر زندگي بچه ام !!
    انگار اب سردي رويم ريخته اند... علايم حياتي ام را دارم يك به يك از دست مي دهم...
    مي گويم : چي گفتين ؟!
    مي گويد : همين كه شنيدي... پاشو جمع كن برو...
    مي گويم : كجا برم ؟!
    مي گويد : چه مي دونم از هر قبرستوني كه اومدي برگرد همون جا !! تا ماهان سر فرصتتكليفت رو روشن كنه !! ما عروس نانجيب نمي خوايم !!
    به سوي بچه ها مي روم و با بغض صدايشان مي كنم... كه مي پرد جلوي من و مي گويد : به بچه ها چيكار داري ؟ بزار بخوابند... خودت برو...
    حالا ديگر خون جلوي چشم هايم را مي گيرد... با فرياد و زجه مي گويم : خفه شو... خفه شو اسم بچه هاي منو نيار... خفه شو... برو از خونه ي من بيرون !!
    به سوي در مي روم و ان را باز مي كنم... چادرش را مچاله مي كنم و با حرص پرت مي كنمتوي پله ها... ساك زشتش را كه مي دانم خيلي به ان حساس است از كنارش بر مي دارم و پرت مي كنم توي پله ها... طاها را مي بينم كه توي پله ها نگران است و هراسان...
    كفش هاي عشرت جون يكي پس از ديگري از پنجره به كوچه پرت مي شود... فرياد مي زنم : تا خودت رو پرت نكردم پاشو برو... وفريادم به جيغ تبديل مي شود : پاشو برو...
    بچه ها با هراس بيدار شده اند و گريه مي كنند...
    عشرت جون مثل بوم غلتان تلو تلو خوران و تهديد كنان خانه را ترك مي كند... بچه ها را در اغوش مي گيرم و مي گويم : ماماني... بازي بود... نترسيد... داشتيم نمايش بازي مي كرديم...
    زهرا با دست هاي كوچكش اشك هاي مرا پاك مي كند و مي گويد : پس چرا گريه مي كني ؟!
    مي گويم : بازيگرهاي واقعي... واقعا گريه مي كنند !!

  18. این کاربر از LoveStan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #40
    داره خودمونی میشه LoveStan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    عشق
    پست ها
    46

    پيش فرض

    فصل چهل و يكم

    عشرت جون رفته است... بچه ها را سر و ساماني داده ام... و برايشان فيلم كارتوني گذاشته ام تا دور و برم نباشند... تا اشك هايم را نبينند... ساكت و ارام نگاهم به قمري هاي پشت پنجره است كه دانه ها را از نوك يكديگر بيرون مي كشند و مي خورند... انها را مي شمارم... يك دو سه چهار... ده دوازده تايي هستند... هر روز صبح براي شادي روح ناصر عبدالهي خواننده تازه فوت كرده و من صدايش را خيلي دوست دارم دانه مي ريزم... و چند قطره اشك قمري ها با صداي زيبايشان لحظه اي است كه مرا با خود برده اند... و يادم نيست كه ساعتي قبل چه الم شنگه اي در اينجا برپا بود !!
    دوباره داغ دلم تازه مي شود... رو به اسمان مي گويم : خدايا... چرا اينقدر بي انصافند !! اگر كسي با دخترهاي خودشان چنين رفتاري داشته باشه پوستش رو مي كنند !! اونوقت پا شده اومده اينجا مي خواد منو بيرون كنه... مي خواد مهناز خانم رو جاي من بياره... مي خواد اين بره هاي طفلي رو از من بگيره ودوباره اشك مي ريزم...
    طاها چند ضربه به در مي زند... در را باز مي كنم... با ديدن من مي گويد :
    ستاره... بچه ها رو بردار از اينجا برو... برو خونه ي مادرت... منهم برات وكيل مي گيرم... برو نزار اين مرتيكه رذل زندگي اتو خراب كنه...
    با هق هق مي گويم : ديگه كدوم زندگي رو مي خواد خراب كنه !! مگه ديگه از اين خراب تر هم مي شه ؟!
    بچه ها با شنيدن صداي طاها به سوي ما مي ايند... از طاها مي خواهند كه بگذارد با كامپيوترش بازي كنند...
    طاها به انها مي گويد : در بازه... كامپيوتر هم روشنه... زهرا جون بلدي ديگه ؟!...
    من مي گويم : نه... خرابش مي كنن...
    مي گويد : زهرا ديگه اين چيزها رو ياد گرفته بابا... تو خبر نداري.
    و زهرا با خوشحالي مي گويد : بلدم... مامان به خدا بلدم...
    هر دو به خانه ي طاها مي روند...
    نگاه طاها نگران تر از هميشه است... مي گويد : ستاره... ترو خدا تمومش كن... خسته شدم از ديدن اين همه زجري كه تو مي كشي... اخه دختر مگه تو چقدر طاقت داري ؟! بزار برات وكيل بگيرم... كارهاتو پيگيري كنه... طلاقت رو بگير...
    مي گويم : بعدش چي ؟!
    مي گويد : بعدش خدا بزرگه !! ستاره اينقدر غصه بعدش رو نخور... اينقدر نترس ستاره!!
    مي گويم : بچه ها رو از من مي گيره...
    مي گويد : غلط مي كنه... تو اگر خودت رو حساس نشون ندي از خدا خواسته اس كه بچه ها رو تو قبول كني !! اون سرش شلوغ تر از اين چيزهاست كه به فكر نگه داري از بچه باشه... مادرش هم يك چيزي گفت كه تو رو بترسونه... اون هيچوقت حاضر نمي شه بچه هاي تو رو بزرگ كنه...
    مي گويم : تو اون ها رو نمي شناسي... كينه ي هفت ساله اي دارند... كه تازه سر باز كرده... مي خوان عقده هاي اين هفت سال رو سرم خالي كنند... هر چند كه من توي اين چند ساله كوچك ترين بي احترامي به هيچ كدومشون نكرده بودم... ونمي دونم اين همه نفرت و كينه از كجا اومده ؟!!
    طاها : ستاره... اين فكر ها رو بريز دور... خيلي وقته كه مي خوام يكچيزي رو بهت بگم... راستش خيلي سخته... در واقع اگر اين حرف منو حمل بر فرصت طلبي ام نكني بهت مي گم !!
    مي گويم : فرصت طلبي ؟!
    مي گويد : اره...يك چيزي توي اين مايه ها !!!
    مي گويم : سر از حرفات در نمي يارم
    من و من مي كند... اين پا و ان پا مي كند... نگاهش اتش گداخته اي است كه رنگ شرم دارد... عاقبت لب مي گشايد و مي گويد :
    ستاره... از ماهان جدا شو... با من ازدواج كن...
    نفس عميقي مي كشد... گويي باري از شانه هايش كم كرده اند قد راست مي كند وسر بالا مي گيرد و دوباره نگاهم مي كند... لبخند شرمگيني بر لب دارد... مي گويد : ترو خدا... بد برداشت نكني ها !!! من خيلي وقته كه ميخوام اينو بهت بگم... اما راستش رفتار تو اين اجازه رو به من نداد...
    نمي دانم بايد خوشحال باشميا غمگن !! نمي دانم بايد لبخند بزنم يا اشك بريزم... نمي دانم بايد هيجان زده شوم يا همينطور حيرت زده... نگاهم را از او مي دزدم...
    طاها مي گويد : تو بايد از ماهان جدا بشي... فعلا فقط به همين فكر كن...
    كسي در دلم مي گويد :او هم پس بچه اي است كه گرفتار احساسات شده و گرنه چنين پيشنهادي رو به يك زن نمي كرد...
    اي كاش مي شد از چنگال ماهان رهايي يابم بدون انكه بچه هايم زخمي شوند... اي كاش مي شد...

  20. این کاربر از LoveStan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •