تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 62

نام تاپيک: رمان پرستار مادرم (شادی داودی)

  1. #31
    آخر فروم باز caca_caca888's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    4,316

    پيش فرض

    درود بر دوستان عزیز!

    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت سی ام
    --------------------------------------------

    بعد شونه هاش رو گرفتم و به آهستگی سمت خودم برگردوندمش...دیدم تمام صورتش از اشك خیس شده...با تعجب به صورت و چشمهای اشك آلودش نگاه كردم و گفتم:سهیلا؟!!!
    بغضش بیشتر شكسته شد و گفت:دست خودم نیست...باور كن دست خودم نیست ولی از صبح كه بیدار شدم پاك اعصابم بهم ریخته...
    - آخه چرا؟!!!...برای چی؟!!!
    - دائم به این فكر میكنم كه اگه دیشب در اون شرایط واقعا" اتفاقی افتاده بود و بعد از مدتی می فهمیدم كه باید تركت كنم و هیچ تعلقی بهم نداری اون وقت باید چیكار میكردم؟...دست خودم نیست سیاوش...
    سهیلا حق داشت دچار چنین اضطرابی بشه...هر چی باشه اون یه دختر پاك و معصوم بود كه در اوج محبت شب گذشته رو در كنار من گذرونده بود...اما من عمیقا" خوشحال بودم كه به پاكی و محبت اون خیانتی نكرده بودم و شب گذشته از شدت نیاز به فرار از تنهاییم بود كه اون رو فقط و فقط در آغوشم گرفته و در همون شرایط هم به خواب رفته بودم...
    صورتش رو میون دستهام گرفتم و گفتم:متاسفم سهیلا...متاسفم كه این موضوع اینقدر آزارت داده...ولی تاسف بیشترم به خاطر اینه كه هنوز من رو نشناختی و چنین فكری در موردم كردی...من واقعا دوستت دارم ولی قضیه ی شب گذشته یك مسئله ی دیگه بود...یك نیاز روحی بود كه به تو پیدا كرده بودم و تو با حضورت بهم آرامش دادی...
    دوباره در آغوشم گرفتمش...سپس در حالیكه گریه میكرد بی اراده او را بوسیدم...
    برای لحظاتی احساس كردم امید پشت پنجره ی آشپزخانه است نگاهی به پنجره انداختم كه باعث شد سهیلا هم به پنجره نگاه كنه و بعد با اضطراب گفت:امید پشت پنجره بود؟
    نگاه دقیق تری به پنجره و حیاط انداختم اما امید رو ندیدم و بعد گفتم:نه...برای یه لحظه حس كردم پشت پنجره بود اما مثل اینكه اشتباه كردم...
    سپس به سمت سامسونتم رفتم و اون رو برداشتم و برای دومین بار با سهیلا خداحافظی كردم و به حیاط رفتم.
    با نگاه حیاط رو در پی امید جستجو كردم...دیدم دوچرخه اش رو كنار باغچه گذاشته و خودش رو با بچه گربه ایی كه مدتی بود به حیاط رفت و آمد داشت سرگرم كرده.
    گفتم:امید دست به اون گربه نزنی بابا...ممكنه مریض باشه دستتم آلوده بشه...
    امید كه روی دو زانوش خم شده بود بلند شد و برای لحظاتی به من نگاه كرد و دوباره سوار دوچرخه اش شد و شروع كرد به بازی...
    به سمت ماشین رفتم و در ضمنی كه سامسونتم رو داخل ماشین میگذاشتم گفتم:رفتی داخل خونه یادت باشه دستهات رو بشوری...
    امید پاسخی به من نداد و فقط در حال بازی با دوچرخه اش بود.
    گفتم:من دارم میرم بابا...كاری نداری؟چیزی نمیخوای موقع برگشتن برات بخرم؟
    امید كه با سرعت عجیبی در حال بازی و ركاب زدن به دوچرخه اش بود گفت:نه...هیچی نمیخوام برو...خداحافظ.
    سوار ماشین شدم و از حیاط خارج و به سمت شركت حركت كردم اما قبل از رسیدن به شركت سری به بیمارستان زدم و از مامان احوالپرسی كردم.
    تا بعد از ظهر كه به خونه برگردم دوبار با منزل تماس گرفتم...برعكس همیشه كه امید پاسخ تلفنم رو میداد هر دفعه تلفن كردم سهیلا گوشی رو برداشت و وقتی سراغ امید رو میگرفتم میگفت كه امید یا توی حیاط داره بازی میكنه یا كارتون میبینه و اصلا در اون روز امید نیومد تا با من تلفنی صحبت كنه...!!! احساس كردم حسابی سرگرم شده و از شدت دلتنگیهاش برای من كاسته شده...
    بعد از ظهر وقتی از شركت به خونه برگشتم امید اصرار داشت كه ببرمش بیمارستان تا مامان رو ببینه!
    چون ساعت ملاقات در اون موقع از بعد از ظهر تموم شده بود هر چی سعی كردم امید رو متوجه ی موضوع بكنم قانع نمیشد و به شدت اصرار میكرد طوریكه احساس كردم لجاجت كودكانه اش باعث اصرارش شده...!
    خودم دراون روز ساعت ملاقات یكبار دیگه به دیدن مامان رفته بودم و مطمئن بودم حالش رو به بهبودی هست اما امید حالا میخواست مامان رو ببینه...بالاخره با اشاره ی سهیلا فهمیدم كه باید تسلیم خواسته ی امید بشم.
    سهیلا هم خواست همراه ما بیاد ولی بهش یادآوری كردم كه الان ساعت ملاقات نیست در ثانی ملاقات بیماران بخش سی.سی.یو شرایط خاصی داره كه مسلما"خودش بهتر از من خبر داشت و به این وضع آگاه بود برای همین قرار شد سهیلا در منزل بمونه و من امید رو ببرم...
    امید به دلیل اینكه تسلیم خواسته اش شده بودم و از طرفی شوق دیدن مامان رو داشت دیگه به سهیلا اصراری برای اومدن نكرد!
    با امید به بیمارستان رفتم و با دادن مبلغی پول به چند نفری كه لازم بود از نگهبانی گرفته تا نظافتچی و ...بالاخره تونستم امید رو برای دقایقی به همراه خودم به بخش سی.سی. ی. ببرم تا مامان رو از نزدیك ببینه.
    مامان هم از دیدن امید بی نهایت خوشحال شده بود...حدود20دقیقه ایی توی اتاق مامان بودیم و سپس با اومدن پزشك مخصوص جهت معاینه ی آخر شب مجبور به ترك و خداحافظی با مامان شدیم.
    وقتی به خونه برگشتیم متوجه شدم در نبود ما سهیلا به حمام رفته بوده...
    بلیز سفیدی كه آستینهای كوتاهی داشت به همراه یك شلوار كتان مشكی به تن كرده بود.
    لباس بی نهایت برازنده اش بود...در قسمت یقه فقط سه دكمه داشت كه دو تای بالایی را باز گذاشته بود...موهای مشكی و زیباش كه به دورش ریخته بود از اون یك چهره ی رویایی تر از همیشه ساخته بود.
    با لبخند نگاهی بهش كردم كه خودش متوجه نشد...امید خط نگاه من رو دنبال كرد و بعد رو به سهیلا گفت:سهیلا جون خیلی خوشگل شدی...از همیشه خوشگل تر...
    و بعد رو كرد به من و گفت:مگه نه بابا؟
    نگاهی به امید و سپس به سهیلا انداختم و با حركت سر حرف امید رو تایید كردم.
    سهیلا به سمت امید رفت و اون رو بوسید سپس به همراه همدیگه به آشپزخانه رفتند.
    من به اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض كنم...وقتی وارد اتاق شدم از دقت امید خنده ام گرفته بود...امید با تمام كودكی كه داشت خیلی خوب نظر من رو در اون لحظات نسبت به سهیلا فهمیده و به زبون آورده بود...اما متوجه بودم كه امید وقتی این حرف رو میزد هیچ لبخند و یا شیطنت كودكانه ایی در نگاهش نبود!
    دوباره از یادآوری این موضوع خنده ام گرفت...احساس كردم امید در دنیای كودكی خودش دوست نداره من به سهیلا توجهی داشته باشم چرا كه حس میكرد سهیلا با تمام محبتهایش فقط به اون تعلق داره...
    لباسم رو عوض كردم...آبی هم به دست و صورتم زدم...وقتی به آینه نگاه كردم به یاد واكنش امید كه چند روز پیش دیده بودم افتادم...همون واكنشی كه از دیدن تمایل من نسبت به سهیلا از خودش بروز داده بود!!!
    برای لحظاتی به آینه خیره شدم و به فكر فرو رفتم...
    نكنه امید هنوز در هراس و وحشت از رابطه ی میان من و سهیلا باشه؟...امید صحنه هایی رو كه اصلا مناسبش نبوده از روابط مهشید با مردهای دیگه دیده...دیدن اون صحنه ها روی ذهن این بچه اثر ناخوشایندی گذاشته...نكنه امید بعدها بخواد برای هر نوع رابطه ی میان من و سهیلا...نه خدایا...دارم اشتباه میكنم...یعنی باید حواسم رو جمع كنم...اگه امید واقعا" با این مسئله مشكل داشته باشه حتما" باید فكری در این مورد بكنم...باید یه چاره ی درست و حسابی پیدا كنم...نه...نه...حتما" دارم اشتباه میكنم...این چه افكار مزخرفیه كه داره توی سرم دور میخوره...بسه دیگه...سیاوش بس كن...برای هر چیزی میخوای آسمون ریسمون كنی؟...اه...خدایا...
    شیر آب رو بستم و با عصبانیت حوله رو برداشتم و صورتم رو خشك كردم و از دستشویی خارج و به آشپزخانه رفتم.
    سهیلا برای شام عدس پلو درست كرده بود كه یكی از غذاهای مورد علاقه ی امید بود چون روی عدس پلو شكر می ریخت و از این كار خیلی لذت میبرد و در حالیكه همیشه روی عدس پلوی داخل بشقابش حسابی شكر می پاشید با اشتهایی كامل غذایش رو میخورد.
    اون شب سهیلا واقعا" زیباتر از همیشه شده بود...از نگاه كردن بهش لذت میبردم...از اینكه اینقدر با امید روابط خوبی برقرار كرده احساس آرامش میكردم...امید هم از اینكه سهیلا سر میز شام خیلی خوب به حرفهاش گوش میداد و در هر كاری اون رو همراهی میكرد لذت خاصی در رفتارش مشهود بود كه همین برای من یك دنیا ارزش داشت.
    بعد از شام به هال رفتم...میخواستم كمی با دیدن اخبار و برنامه های تلویزیون خودم رو سرگرم كنم كه امید هم بعد از اینكه سهیلا كارهاش رو در آشپزخانه به اتمام رسونده بود به همراه هم در حالیكه ظرف میوه ایی در دست سهیلا و چند بشقاب پیش دستی هم در دست امید بود با هم به هال اومدن.
    امید بازهم با لجبازی نگذاشت من به اخبار و برنامه های تلویزون نگاه كنم و خواست كه كارتون ببینه!
    در ابتدا به امید گفتم برای دیدن كارتون می تونه به اتاق خودش بره و با سیستم اتاق خودش این كار رو بكنه اما وقتی اسم كانال مخصوص كارتون در ماهواره رو برد فهمیدم كمی لجبازی و خواست كودكانه اش است كه دوباره بهم آمیخته...هیچ وقت سعی نكرده بودم در مقابل اصرار ورزیهای امید ساز مخالف باشم و این بار هم طبق روال همیشه كوتاه اومدم و اجازه دادم در كنار من و سهیلا توی هال بشینه و كارتون مورد علاقه اش رو دنبال كنه...
    زیبایی سهیلا هر لحظه برام خیره كننده تر میشد...هر بار كه نگاهش میكردم بیشتر به حقیقت این موضوع كه واقعا بهش علاقه مند شده ام پی میبردم.
    سهیلا سرگرم پوست گرفتن و آماده كردن میوه برای امید بود و اصلا" متوجه نبود كه در اون شب بیشتر از هر وقت دیگه ایی نظر من رو نسبت به خودش جلب كرده...
    از نگاه كردن بهش سیر نمیشدم و اون سرگرم كار خودش بود.
    در همین موقع متوجه شدم امید به سمت من اومد و خواست كه روی پای من بشینه!!!
    من هم با علاقه بهش اجازه ی این كار رو دادم و در آغوش گرفتمش...امید دائم با من در مورد شخصیتهای كارتون مورد علاقه اش صحبت میكرد و این در حالی بود كه من واقعا" اون شخصیتها رو نمی شناختم و اگر كمكهای یواشكی سهیلا نبود اصلا" نمی دونستم چه جوابی باید در پاسخ به امید میدادم!
    اون شب امید برعكس شبهای دیگه اصلا" دلش نمیخواست بخوابه!
    وقتی ساعت نزدیك یك نیمه شب شد كاملا" میشد فهمید كه دیگه به زور داره خودش رو بیدار نگه میداره واین موضوع باعث تعجب من شده بود ولی پخش كارتونهای پیاپی از اون كانال تنها دلیلی بود كه به نظر من سبب بیدار موندن امید تا اون ساعت شده بود...
    بالاخره دقایقی از ساعت یك گذشته بود كه امید روی یكی از راحتیها به خواب رفت.
    سهیلا كمی منتظر شد تا خواب امید عمیق تر بشه و بعد خواست اون رو به اتاقش ببره...بلند شدم و خودم امید رو بغل كردم و به اتاقش بردم.
    وقتی از اتاق امید بیرون اومدم نگاهی به هال و بعد آشپزخانه انداختم...
    سهیلا ظرفهای میوه رو به آشپزخانه برده بود و در حال شستشو و جمع آوری های آخر شب آشپزخانه بود...
    دقایقی ایستادم و نگاهش كردم...اون متوجه ی حضور من در جلوی درب آشپزخانه نبود و به كارهاش می رسید...
    احساس میكردم امشب نیز به حضورش نیاز دارم...اما این نیاز با نیاز شب گذشته خیلی فرق میكرد...!
    دلم نمیخواست عملی از من سر بزنه كه بعد منجر به شرمندگی و خیانت از سوی من محسوب بشه...اما اون شب شبی دیگه بود...
    زیبایی تحسین برانگیز سهیلا...خواستهای درونی و نهفته ی من كه دیگه در شرایط قبل نبودن...وجود خودم كه یك مرد تنها محسوب میشدم...خانه ی ایی ساكت و خلوت...حضور سهیلا...و شاید هزاران وسوسه ی دیگه كه ناخودآگاه مثل تندبادی عظیم تمام وجودم رو گرفته بود باعث میشد هر لحظه نیازم به حضور داشتن سهیلا در كنار خودم با شدت بیشتری ابراز وجود داشته باشه!
    ایستادن بیشتر از این صلاح نبود...از جلوی درب آشپزخانه رد شدم و به اتاقم رفتم.
    جلوی پنجره ی مشرف به حیاط ایستادم...نور مهتاب كه روی آب استخر انعكاس خیره كننده ایی داشت گاه با وزش بادی ملایم تصاویر مبهمی از اسمان اون شب رو به نمایش میگذاشت...
    دائم سعی داشتم به خودم نهیب بزنم و تلاش میكردم از فكر كردن به سهیلا در اون شب ذهنم رو خالی كنم...
    صدای خوردن ضربات ملایمی به درب اتاق و بعد باز شدن اون باعث شد نگاهم رو از حیاط گرفته و به عقب برگردم.
    سهیلا بود...روزنامه هایی كه هر شب قبل خواب مطالعه میكردم و گوشی موبایلم كه در هال روی میز گذاشته بودم رو به همراه لیوانی آب به اتاق آورده بود...اونها رو روی میز كوچك كنار تخت گذاشت.
    به آرامی از پنجره فاصله گرفتم و گفتم:سهیلا هنوز به خاطر اتفاق دیشب ناراحتی؟
    نگاه كوتاهی به من كرد و گفت:سعی كردم به اعصابم مسلط باشم...تو درست میگی شاید چون هنوز صد در صد نسبت بهت شناخت ندارم باعث شده اینقدر بهم بریزم...اما نمیخوام دیگه در موردش با هم صحبت كنیم...
    خواست از اتاق خارج بشه كه بی اراده به سمت درب رفتم و اون رو بستم و پشت درب ایستادم...به نوعی راهش رو سد كردم...
    ایستاد و متعجب نگاهم كرد.
    به طرفش رفتم و یك دستش رو گرفتم...لحظاتی بعد با وجود ممانعتی كه در ابتدا سهیلا از خودش نشون داد اما بالاخره اون در آغوش گرفتم..................

    ادامه دارد .........
    ---------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  2. #32
    آخر فروم باز H.Operator's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    5,526

    پيش فرض

    سلام بر گروه فعال و دوست داشتنی خودمون!

    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت سی و یکم
    --------------------------------------------

    ساعتی بعد از اتفاقی كه افتاده بود برای لحظاتی نمی تونستم خودم رو تحمل كنم!!!
    سرم به شدت درد میكرد و شنیدن صدای گریه و هق هق های آروم سهیلا كه در شرایط خیلی خاص حالا در آغوشم بود بیش از هر چیز دیگه آزارم میداد...
    خدایا...این چه كاری بود كه من كردم؟...
    خدایا من كه همیشه به خوددار بودنم در این قضایا افتخار میكردم چی شد یكدفعه همه چیز خراب شد؟
    خدایا...حالا من با این گریه ها و این صدای هق هق چیكار كنم؟
    خدایا این صدای گریه و هق هق كه به گوشم می رسه متعلق به دختری هست كه با تمام وجود و خلوص نیت پا به زندگی پرآشوب من گذاشته بود...قصدش فقط رسوندن من و زندگی من به آرامش بود...
    چرا اینقدر پست شدم؟
    چرا اینقدر حقیر و بی مقدار شدم؟
    من الان سهیلا رو در آغوش دارم...این سر سهیلاست كه در سینه ام فرو رفته و صدای هق هق گریه های اونه كه به گوشم میرسه...خیسی اشكهاش رو به روی پوست بدنم احساس میكردم...تمام بدنش از شدت گریه می لرزید و با هق هق های پیاپی موسیقی دردناك عمل زشت من رو برایم سر داده بود!
    تمام صورتش رو غرق بوسه كردم و دائم با هر جمله ایی سعی داشتم معذرت خواهی كنم...اما چه فایده؟...این سیاوش دیگه سیاوش سابق نبود...حالا یك مرد كثیف بودم كه بالهای فرشته ایی مثل سهیلا رو شكسته بودم...
    خدایا...چرا؟!!!
    میدونستم شرایط جسمانی خوبی در اون لحظه نداره...همانطور كه سعی داشتم دائم عذرخواهی كنم كه صد البته كاری بیهوده و مسخره بود ازش خواستم همون موقع به دكتر مراجعه كنیم اما سهیلا در حالیكه واقعا" شرایط خوبی نداشت با سر پاسخ منفی داد و همچنان گریه میكرد...
    از روی تخت بلند شدم و ملحفه ایی روی سهیلا انداختم و بعد كه لباس مناسبی به تن كردم رفتم به اتاق مامان و قرص مسكن و آرام بخشی از بین داروهاش برداشتم و به اتاق خودم برگشتم.
    كمك كردم سهیلا قرصها رو بخوره...
    خدای من چقدر از وضعیت پیش اومده احساس شرم میكردم...
    مثل این بود كه به پست ترین انسان روی زمین تبدیل شده بودم...
    حتی از در و دیوار اتاق خجالت میكشیدم...این برای شخصیت من یك فاجعه بود!
    تنها چیزی كه در اون لحظه به فكرم رسید این بود كه به سهیلا قول بدهم فردا صبح اون رو به یك دفتر خونه خواهم برد و عقدش خواهم كرد...
    اما سهیلا جوابی نمیداد و فقط در آغوشم اشك می ریخت.
    اون شب تا نزدیك ساعت4صبح سهیلا اشك ریخت و گریه كرد.
    به شدت نگران وضع جسمانی او بودم اما به گفته ی خودش كم كم وضعش بهتر شد و بعد از ساعتها گریه در آغوشم به خواب رفت.
    اما من تا صبح لحظه ایی نتونستم چشم بر هم بگذارم...به شدت از خودم متنفر و از عملی كه انجام داده بودم احساس شرم میكردم.
    با تمام وجودم حس میكردم گناهی كه مرتكب شدم با هیچ چیز بخشیده نخواهد شد!
    خدایا وقتی مادر سهیلا از سفر برگرده چه پاسخی برای اون زن داشتم؟...چه توجیهی برای عمل زشت خودم می تونستم بیارم؟
    وقتی آسمون كمی روشن شد به آهستگی از روی تخت بلند شدم.
    سهیلا به دلیل دو نوبت قرصهای مسكنی كه خورده بود به خواب عمیقی رفته و با بلند شدن من از روی تخت بیدار نشد.
    به حمام رفتم و خیلی سریع دوش گرفتم...وقتی از حمام بیرون اومدم سهیلا كه برام از همیشه زیباتر بود با چهره ایی معصوم و مژگانی كه هنوز از اشك خیس بودند و پلكهایی ورم كرده در خواب بود.
    از اتاق خارج شدم و مثل انسانهای مسخ شده به حیاط رفتم.
    برای دقایقی شروع كردم به قدم زدن...تصمیم قطعی خودم رو گرفته بودم و با توجه به اینكه سهیلا در گذشته هیچ وقت نسبت به من بی میلی نشون نداده بود مصمم بودم همان روز سهیلا رو به عقد دائم خودم دربیارم.
    روی یكی از صندلیهای كنار استخر نشستم و برای لحظاتی چشمهام رو بستم...
    چقدر از دست خودم عصبانی بودم...
    چقدر از اتفاقی كه افتاده بود پیش خدا و سهیلا و خودم شرمنده بودم...
    خدایا چرا به جای اینكه مشكلاتم حل بشه هر لحظه داره گره ی بزرگتری به زندگیم می افته؟
    دقایق به سرعت سپری شده بود و وقتی به ساعتم نگاه كردم متوجه شدم حدود یك ساعتی هست كه در حیاط روی صندلی نشسته ام!
    با بدنی خسته و افكاری خسته تر از جسمم كه تحملش برایم واقعا سخت شده بود از روی صندلی بلند شدم و به هال برگشتم.
    از صدای آب فهمیدم سهیلا به حمام رفته...پشت درب حمام رفتم...نگرانش بودم...ضربات ملایمی به درب زدم و حالش رو پرسیدم...با صدایی غمزده گفت كه نگران نباشم و كمی بهتر شده...
    به آشپزخانه رفتم و چایی دم كردم و میز صبحانه رو چیدم...
    از دیدن دوباره ی چهره ی سهیلا اضطراب داشتم...نمیدونستم با چه برخوردی با من رو به رو خواهد شد...!
    به قول مسعود من همه چیز رو به گند كشیده بودم...همه چیز!
    سهیلا وقتی از حمام اومد بیرون چهره ی زیباش رنگ پریده بود و میلی به صبحانه نداشت.
    متوجه بودم كه بغض راه گلوش رو گرفته...
    خدایا در اون لحظه چقدر احساس بدی نسبت به خودم داشتم...
    دیگه از نگاه محبت آمیز سهیلا خبری نبود...مثل این بود كه در دریایی از غم رها شده...
    ولی من واقعا سهیلا رو دوست داشتم...حالا نه تنها دوستش داشتم كه احساس میكردم عاشقشم!
    سهیلا به اتاق مامان رفت و این در حالی بود كه لحظاتی قبل بهش گفته بودم صبحانه رو آماده كردم اما با صدایی آهسته گفته بود اشتهایی به صبحانه نداره...
    به اتاق مامان رفتم و متوجه شدم سهیلا ساك كوچكی كه لباسهاش رو در اون گذاشته و به اینجا آورده بود رو برداشته و حالا لباسهاش رو از داخل یكی از كشوهای اتاق مامان به آرامی جمع میكنه و در ساك میگذاره!!!
    نه خدایا...این دیگه نه...امكان نداره بگذارم سهیلا من رو ترك كنه...اونهم با این وضع...
    به طرفش رفتم و دست راستش رو گرفتم و گفتم:سهیلا!!!...داری چیكار میكنی؟!!!
    بدون اینكه به من نگاه كنه گفت:نمیتونم بمونم...نمی تونم...
    و بعد شروع كرد به گریه كردن...
    ساك رو از دست چپش گرفتم و روی زمین گذاشتم و گفتم:سهیلا خواهش میكنم...من خودم به اندازه ی كافی داغونم...خودم به اندازه ی كافی خجالت زده از همه چیز هستم...به خداوندی خدا نمیدونم حتی چی باید بگم تا تو رو آروم كنم...اما این كار رو نكن...این خونه ی لعنتی رو ترك نكن...سهیلا...من با تمام وجودم دوستت دارم...همین امروز می برم عقدت میكنم...سهیلا تو كه میگفتی دوستم داری...تو كه میگفتی میخوای به زندگیم آرامش بدهی...پس حالا این كار چیه؟...سهیلا میدونم كاری كه كردم از انسانیت و مردونگی فرسنگها فاصله داشته ولی سهیلا رفتن تو از این جهنمی كه داری توی اون من رو رها میكنی هیچ چیز رو درست نمیكنه...سهیلا اگه هنوزم دوستم داری بهم رحم كن...نگذار خرابتر از اینی كه هستم بشم...سهیلا خواهش میكنم...میدونم برای توجیه كار غلطی كه كردم هیچ بهونه ایی ندارم...هیچی...اما سهیلا اینجوری رهام نكن...
    سهیلا اشك می ریخت و من اون رو در آغوش گرفته بودم و التماسش میكردم...میدونستم حق داره...میتونستم حدس بزنم اونهمه عشق و علاقه اش رو با كاری كه كرده بودم چطور به افتضاح كشیدم...اما دوستش داشتم...حس میكردم اگر در اون شرایط اجازه بدهم از خونه ام بره دیگه هیچی از من باقی نخواهد موند!
    در همین لحظه امید جلوی درب اتاق مامان اومد و وقتی وضعیت رو در اون شرایط دید در حالیكه هنوز خواب آلود بود با نگرانی به سهیلا كه در آغوش من گریه میكرد نگاه كرد و گفت:سهیلا جون چرا لباسهات رو از كشوی مامان بزرگ بیرون آوردی؟!!...میخوای بری؟!!!
    سهیلا سرش رو از آغوش من بیرون آورد و برگشت به امید كه حالا با نگرانی بیشتری وارد اتاق شده و به لباسهای بیرون كشیده شده از كشو و ساك كنار كمد بر روی زمین خیره بود نگاه كرد.
    امید با دیدن چهره ی خیس از اشك سهیلا بلافاصله بغض كرد و برای لحظاتی كوتاه به من و سهیلا نگاه كرد و سپس با بغض گفت:چرا گریه میكنی؟!!!...سهیلا جون چرا گریه میكنی؟!!!...عمو مسعود دوباره اومده اینجا؟!!!
    و بعد با نگرانی به اطراف اتاق نگاه كرد.
    سهیلا به آرومی از من فاصله گرفت و روی تخت مامان نشست و امید رو در بغل گرفت و با صدای بلند تری شروع به گریه كرد...
    خم شدم و ساك سهیلا رو برداشتم و لباسهایی كه در اون جای داده بود رو بیرون آوردم و دوباره در كشو گذاشتم...چند تكه لباسی هم كه روی زمین بود رو برداشتم و در كشو قرار دادم و كشو رو بستم.
    دقایقی بعد گریه ی سهیلا آرومتر شده بود و با صدایی آروم در جواب امید كه دائم از او سوال میكرد و میخواست اونجا بمونه گفت:باشه عزیزم...باشه امیدجان...پیش تو می مونم...
    دلم میخواست دستها و صورت سهیلا رو غرق بوسه كنم...تمام وجود این دختر محبت بود اما من در جواب محبتها با او چه كرده بودم...!!!
    بعد از خوردن صبحانه كه در بی میلی مطلق از طرف من و سهیلا و اشتهایی كامل از سوی امید بود به شركت تلفن كردم وگفتم اون روز به شركت نخواهم رفت و تمام قرار ملاقاتها رو كنسل كردم.
    امید بعد از صبحانه طبق معمول از آشپزخانه خارج شد و خودش رو مشغول بازیهای كودكانه ی هر روزش كرد.
    میدونستم حال سهیلا خوب نیست برای همین خواستم آماده بشه و اون رو به دكتر ببرم و بعد هم گفتم كه اگه مخالف نباشه تا قبل از ظهر به دفتر خونه ایی بریم تا مراتب قانونی و شرعی رو هم برای عقد اجرا كنیم.
    با دكتر موافق بود چرا كه واقعا حالش مساعد نبود و این رو از رنگ پریده ی چهره اش كاملا" حس میكردم اما برای عقد مخالفت كرد و گفت باید تا برگشتن مادرش صبر كنیم.
    همچنان شرمنده ی نگاههای معصومش بودم اما از صمیم قلب خوشحال شدم وقتی برای عقد مخالفت صد در صد نداشت و فقط خواست تا برگشت مادرش صبر كنیم...این یعنی هنوز سهیلا من رو دوست داشت و می تونست گناه و تقصیر وحشتناكی كه مرتكب شده بودم رو تحمل كنه...خدایا من چقدر به این دختر پاك مدیون میشدم؟
    خدایا یعنی واقعا" لحظه ایی دلت به حالم سوخته كه این رحم رو به دل سهیلا انداختی؟...خدایا بازم شكرت...بازم شكرت!
    ساعتی بعد به همراه سهیلا و امید از منزل خارج شدم.ابتدا سهیلا رو پیش یك متخصص زنان بردم و بعد از ویزیت دكتر كه گمان كرده بود سهیلا همسر من هست بهم اطمینان داد كه مشكل خاص و جدی نداره ولی به استراحت نیاز داره و مقداری هم دارو تجویز كرد كه بیشتر مسكن بود و اشاره كرد كه سهیلا كمی عصبی شده و اینهم با خوردن داروهای موقت اعصاب و آرام بخش حل شدنی است و جای نگرانی وجود نداره.
    وقتی از مطب خارج شدیم طوریكه امید متوجه نشه چند بار دیگه از سهیلا عذرخواهی كردم...حرف دیگه ایی نمی تونستم بزنم...شاید گفتن عذرخواهی تنها بهانه ایی بود كه سكوت بین خودم و سهیلا رو بشكنم و برای لحظاتی هر قدر كوتاه نگاه زیبای چشمهاش رو به روی خودم احساس كنم...
    وقتی به ماشین رسیدیم امید كه سوار ماشین شد به سمت سهیلا برگشتم...این بار عذرخواهی نكردم اما مثل اینكه نگاهم اونقدر شرمنده بود كه سهیلا لبخند كمرنگی به چهره ی رنگ پریده اش آورد و با صدای آروم گفت:سیاوش...دیگه عذرخواهی كافیه...
    طرفش رفتم و بی اراده دست راستش رو گرفتم و بی توجه به اطرافم به سرعت دستش رو بوسیدم و در حالیكه چشمهام ناخودآگاه به اشك نشسته بود گفتم:سهیلا نوكرتم...به خدا قسم تا آخر عمر شرمنده ات هستم...اما قول میدم با تمام وجودم جبران میكنم...به جون امیدم قسم میخورم...
    سپس به بیمارستانی كه مامان در اون بستری بود رفتیم.
    سهیلا و امید در ماشین نشستن و چون ساعت ملاقات نبود فقط خودم به دیدن مامان رفتم.
    از سوپروایزر بخش حال مامان رو پرسیدم و گفت:خداروشكر وضعیت مادرتون رو به بهبودی است و فردا اون رو به پست منتقل میكنن و احتمالا"تا دو روز دیگه هم مرخص میشه...
    تشكر كردم و به اتاق مامان رفتم.
    چهره اش كاملا" مشخص بود كه حالش بهتره و از دیدنم خیلی خوشحال شد...بهش گفتم كه تا دو روز دیگه حتما مرخص میشه...صورتش رو بوسیدم و بعد از دقایقی وقتی خواستم خداحافظی كنم حال سهیلا رو پرسید!
    با پرسیدن حال سهیلا تمام وقایع شب گذشته بار دیگه مثل آواری روی ذهنم خراب شد...چهره ام یكباره درهم رفت...
    مامان برای لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد با تردید و نگرانی گفت:سیاوش...برای سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!.................
    ادامه دارد

    پ.ن :عشق ورزیدن نیازمند جسارت عظیم است.عشق ورزیدن نیازمند توانایی رفتن به درون آن؛بر خلاف تمامی ترسهایی است كه در اطراف شخص جار و جنجال میكنند.هر چقدر مخاطره آمیز تر باشد؛امكان رشد هم بیشتر خواهد بود.بنابراین هیچ چیز مثل عشق به رشد آدمی كمك نمی كند.افرادی كه از عاشق شدن می ترسند؛بچگانه؛كم تجربه و نابالغ باقی می مانند.تنها با آتش عشق است كه آبدیده می شوید.

    ---------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  3. #33
    آخر فروم باز R O O T's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    محل سكونت
    Gorgan
    پست ها
    2,357

    پيش فرض

    سلام بر دوستان عزيز

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت سی و دوم
    --------------------------------------------

    مامان برای لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد با تردید و نگرانی گفت:سیاوش...برای سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!
    در همین لحظه دكتر معالج مامان به همراه دو پرستار وارد اتاق شدن و با دیدن دكتر شروع كردم به سلام و احوال پرسی و به نوعی این عمل من فراری بود از دادن پاسخ به مامان...سپس بوسیدمش و فقط گفتم كه نگران هیچ چیز نباشه و خداحافظی كردم و از اتاق خارج شدم اما سنگینی نگاه مامان رو به روی خودم احساس كرده بودم!
    وقتی به همراه سهیلا و امید به خونه برگشتم از سهیلا خواستم كه استراحت كنه و نگران ناهار و بقیه ی امور منزل نباشه....
    امید به همراه چند اسباب بازی به اتاق مامان رفت چرا كه سهیلا روی تخت مامان خوابیده بود.
    توی هال نشستم و به صدای حرفها و صحبتهای بچه گانه ی امید كه با سهیلا گرم صحبت بود گوش میكردم...
    به علت بیخوابی همراه با سر دردم روی همون راحتی كه نشسته بودم سرم رو به پشت راحتی تكیه دادم و به خواب رفتم.
    یك ساعتی از ظهر گذشته بود كه با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.
    از شركت تماس گرفته بودن و برای كاری در خصوص یكی از ملاقاتهام منشی شركت سوالاتی داشت كه پاسخ دادم.
    وقتی تماس تلفن قطع شد سكوت عجیبی رو در خونه احساس كردم!
    به سمت اتاق مامان رفتم و دیدم سهیلا روی تخت در حالیكه امید هم در آغوش اوست هر دو به خواب رفته اند...
    لحظاتی ایستادم و به هر دوی اونها نگاه كردم...امید واقعا" سهیلا رو دوست داشت و به اون وابسته شده بود به طوریكه وقتی حس كرده بود اون كمی مریض احواله از شیطنتهای كودكانه اش دست برداشته بود و درحالیكه یكی از ماشینهاش رو در دست داشت روی تخت به آرامی در كنار سهیلا خوابیده بود!
    به سمت تلفن برگشتم و با رستورانی تماس گرفتم و سفارش غذا برای ناهار دادم.
    سپس به آشپزخانه رفتم و چند فنجان چای و ظرفهای صبحانه رو شستم...وقتی ناهار رو آوردن به آهستگی سهیلا و امید رو بیدار كردم و هر سه نفر در همون اتاق مامان ناهارمون رو خوردیم.
    بعد از ظهر مسعود با من تماس گرفت و از اینكه كارهاش با موفقیت پیش می رفت بی نهایت احساس رضایت میكرد و منهم از موفقیتش خوشحال بودم و گفتم اگه كمكی لازم داره و یا نیاز به سرمایه ی بیشتری داره حاضرم تا هر مقدار كه لازم باشه در اختیارش بگذارم...
    این كار همیشه ی من و مسعود بود و هر وقت نیازهایی برای شركت داشتیم حتما به هم كمك میكردیم اما مسعود طبق حرفهای خودش این بار نیاز به سرمایه ی اضافی نداشت ولی قول داد در صورت نیاز حتما من رو در جریان بگذاره.
    بعداز ظهر در ساعت ملاقات همراه امید به دیدن مامان رفتم كه برخی از اقوام هم به عیادت آمده بودند و هر كدام دو نفر دو نفر به نوبت برای دیدن مامان به اتاقش می رفتند.
    به علت حضور اقوام مجبور بودم تا آخر ساعت ملاقات در بیمارستان بمونم و چون امید رو بر خلاف قوانین بیمارستان همراه برده بودم از اینكه مجبور بودم تذكر تك تك پرستارها رو پاسخگو باشم كلافه شده بودم اما چاره ایی نبود و باید به احترام اقوام ساعت ملاقات رو با نقض قوانین بیمارستان و تمام نگاههای معنی دار و تذكرهای دیگران به پایان می رسوندم!
    وقتی پس از پایان ساعت ملاقات با مامان خداحافظی كردم خوشبختانه دیگه سوالی در رابطه با سهیلا از من نپرسید.
    زمانیكه به خونه برگشتیم غروب شده بود و امید اصرار داشت حالا كه در منزل هستم او و سهیلا رو به پارك ببرم...
    در ابتدا به خاطر شرایط جسمی سهیلا مخالفت كردم و بعد حاضر شدم فقط امید رو به پارك ببرم...اما امید دست بردار نبود و به شدت لج میكرد!
    سهیلا وقتی متوجه شد من كم كم كلافگی ام شدت میگیره به من گفت كه حالش بهتر شده و میتونه همراه من و امید به پارك بیاد.
    میدونستم به خاطر امید داره این كار رو میكنه اما امید بچه بود و تحت هیچ شرایطی قانع به موندن سهیلا در منزل نمیشد!
    تمام مدتی كه در پارك بودیم نگران وضعیت سهیلا بودم و دلم میخواست هر چه زودتر امید رضایت بده و به خونه برگردیم تا سهیلا باز هم استراحت میكرد...
    سهیلا تمام ساعات رو با مظلومیت و مهربانی خاصی من و امید رو در پارك همراهی میكرد و هر بار كه به آرامی حالش رو می پرسیدم لبخند كمرنگ و زیبایی به لب می آورد و از من می خواست نگران او نباشم.
    اون شب بعد از خوردن شام در یك رستوران وقتی به خونه برگشتیم ساعت از نیمه شب گذشته بود.
    امید به قدری در پارك خودش رو خسته كرده بود كه هنگام برگشت روی صندلی عقب ماشین به خواب رفت.
    وقتی امید رو به اتاقش بردم و روی تخت قرارش دادم سهیلا روی امید را با پتو پوشاند و بوسه ی مهربانی به صورت امید گذاشت.
    از هر عملی كه انجام میداد لذت میبردم...كارهایی از او میدیدم كه هیچ وقت از مهشید كه مادر واقعی امید بود ندیده بودم!
    وقتی كنار تخت امید ایستاد بی اختیار او را به خاطر تمام مهربانی ها و گذشت بی مانندش در آغوش گرفتم و بوسیدم...
    برای لحظاتی بار دیگه بغض كرد اما با غلبه به خودش اجازه ی شكستن این بغض رو نداد!
    اون شب دومین شب مشترك میان من و سهیلا شد...
    چقدر این دختر سبب آرامش من شده بود...
    احساس میكردم با داشتن سهیلا و ایمان به اینكه او متعلق به من است دیگر تمام مشكلاتم به پایان خواهد رسید...از بودن سهیلا در كنارم احساس لذت و آرامشی به من دست میداد كه سالها بود از درك این حس محروم بودم اما حالا با تمام قدرت این احساس رو درك میكردم.

    **********************
    ***************
    دو روز بعد وقتی از شركت به خونه برگشتم سهیلا چهره اش گرفته و ناراحت بود!
    متوجه بودم كه در آشپزخانه خودش رو مشغول كرده و سعی داره زیاد با من رو به رو نشه!
    مامان رو به خونه آورده بودم اما هنوز هیچ چیز از رابطه ی خودم و سهیلا به او نگفته بودم...شیطنتهای امید نیز بار دیگه از سر گرفته شده بود.
    حدس زدم كارهای خونه و مسئولیتهایی كه به دوشش ریخته كمی خسته و كلافه اش كرده!
    به آشپزخانه رفتم و سعی كردم ببینم اگه كمكی از من ساخته است بهش كمك كنم اما در حینی كه مشغول جمع كردن ظرفهای شسته از جا ظرفی و قرار دادن اونها در كابینتها بود گفت:سیاوش میشه بری توی هال منم به كارهام برسم؟...اینجا كاری نیست كه تو انجام بدهی...
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم:سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!
    بلافاصله گفت:نه...هیچی...فقط تو برو توی هال و كمی استراحت كن.
    - امید اذیتت كرده؟
    - نه...طفلكی امید مگه غیر از بازی كار دیگه ایی بلده؟
    - مامان و كارهاش خسته ات كرده؟
    - نه سیاوش...هیچی نیست...برو توی هال منم الان كارهای اینجا رو تموم میكنم.
    صورتش رو بوسیدم و خواستم زیاد خودش رو خسته نكنه...پاسخی بهم نداد اما مطمئن بودم از چیزی ناراحته ولی چون نخواست حرفی بزنه ترجیح دادم فعلا" راحتش بگذارم.
    به هال برگشتم وروی یكی از راحتی ها نشستم...امید كه در حال بازی با چند ماشین بود ابتدا نگاهی به آشپزخانه انداخت و وقتی مطمئن شد سهیلا حواسش به ما نیست به بغل من اومد و گفت:بابا امروز سهیلا جون وقتی با مامانش تلفنی حرف زد خیلی عصبانی شد...بعدشم با مامانش خداحافظی نكرد و محكم گوشی تلفن رو قطع كرد...
    امید رو بوسیدم و خواستم به بازیش ادامه بده و خودم دوباره به آشپزخانه برگشتم و درب رو بستم.
    سهیلا برگشت و به من نگاه كرد.
    گفتم:امروز با مامانت تلفنی صحبت كردی...درسته؟...امید همین الان بهم گفت...مثل اینكه با هم حرفتون شده...آره؟
    سهیلا نفس عمیقی از روی عصبانیت و كلافگی كشید و بار دیگه خودش رو مشغول ادامه ی كارش كرد.
    به طرفش رفتم و بازویش رو گرفتم و گفتم:سهیلا وقتی باهات حرف میزنم دوست دارم جوابم رو بدهی...من واقعا" از اینكه موضوعی تو رو ناراحت كنه فكرم مشغول میشه...اگه فكر میكنی من باید در جریان موضوع باشم خوشحال میشم برام تعریف كنی.
    خواست دوباره مشغول بشه كه متوجه شد بازویش رو با جدیت گرفتم و منتظر پاسخش هستم!
    نگاهم كرد...احساس كردم آماده ی بغض است!...گفتم:با مامانت در مورد چی صحبت كردی؟...در مورد خودمون؟
    - نه...
    - پس چی باعث شده موقع حرف زدن با مامانت عصبی بشی و حتی بدون خداحافظی گوشی رو روی مادرت كه راه دور رفته قطع كنی؟
    - به مامان گفتم اسباب كشی كردم و شرایط رو براش گفتم كه چرا از اون خونه ی قبلی به خونه ایی كه تو در اختیارمون گذاشتی اثاثها رو منتقل كردم...اما عصبی شد و یكسری حرف زد كه باعث شد منم عصبی بشم...بعدشم گوشی رو قطع كردم...
    - چی گفت؟
    - سیاوش...تو رو خدا...ولم كن...بگذار مامان برگرده اون الان به حرفی میزنه دو روز دیگه نظرش برمیگرده...
    - یعنی ترجیح میدهی من در جریان كامل موضوع قرار نگیرم؟
    - چیز مهمی نیست.
    - حرفی هم از خودمون بهش زدی؟
    - نه...بهتره بگرده بعد در مورد خودم و تو باهاش صحبت میكنم...
    - ممكنه مخالفت كنه؟
    سهیلا كلافه شد اما با تمام كلافگی دستش رو به دور گردنم انداخت و من رو بوسید و گفت:سیاوش بگذار به كارهام برسم...خواهش میكنم برو از آشپزخونه بیرون...
    جواب بوسه اش رو دادم كه در همین لحظه درب آشپزخانه باز شد و امید برای لحظاتی به من و سهیلا نگاه كرد و بعد بدون اینكه حرفی بزنه با خشم به هال برگشت!
    از سهیلا فاصله گرفتم و خواستم به هال برگردم و با امید صحبت كنم كه سهیلا بازوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...هیچی به امید نگو...صبر كن اگه خودش حرفی زد یا واكنشی نشون داد اون وقت باهاش صحبت كن...در غیر این صورت بگذار خودش كم كم با قضیه كنار بیاد...
    كلافه و عصبی گفتم:ولی امید باید بفهمه وقتی دری بسته است باید موقع ورود درب بزنه...
    سهیلا به آرومی گفت:سیاوش...امید فقط8سالشه...خودت میدونی روی چی حساس شده و چرا...بگذار این چیزها رو من بهش یاد بدهم...نه اینكه الان در این وضعیت بخوای با این حال عصبی بری و بهش یاد بدهی كه موقع وارد شدن به جایی كه درب بسته است حتما باید درب بزنه...خواهش میكنم سیاوش با این وضعیت هیچی بهش نگو...باشه؟
    خواستم پاسخ سهیلا رو بدهم كه متوجه شدم امید با عصبانیت یكی از ماشینهاش رو محكم به سمت دیوار پرت كرد و به طرف اتاق مامان دوید.
    صدای فریاد امید كه با گریه آمیخته شده بود و با مامان شروع به صحبت كرد رو شنیدم...!
    به همراه سهیلا به هال رفتم اما با شنیدن حرفهای امید هر دو قبل از ورود به اتاق همونجا توی هال بی حركت ایستادیم!
    - مامان بزرگ من از بابام بدم میاد...بهش بگو از این خونه بره بیرون...من ازش بدم میاد...سهیلا جون قول داده بود شبها پیش من بخوابه اما الان چند شبه دیگه پیش من نمیخوابه میره پیش بابام...از بابام بدم میاد...بهش بگو حق نداره سهیلا جون رو ببوسه...من از بابام بدم میاد...بدم میاد...بدم میاد...امروز صبح خودم دیدم كه سهیلا جون از اتاق بابا اومد بیرون...اون شبها دیگه پیش من نیست...
    احساس كردم تمام وجودم داغ شد...!!!
    سهیلا چشمهاش از نگرانی و تعجب گشاد شده بود و یك دستش رو جلوی دهنش گرفته و خیره به درب اتاق مامان نگاه میكرد...
    عرقی كه روی پیشونیم نشست رو به خوبی احساس كردم...
    پس امید همه چیز رو متوجه شده بوده!!!
    و این در حالی بود كه من و سهیلا فكر میكردیم اون شبها اصلا" متوجه ی موضوع نمیشه و وقتی من از سهیلا میخواستم اتاق امید رو ترك كنه گمان بر خواب عمیقش داشتیم!!!...اما حالا با شنیدن حرفهای امید هر دوی ما دچار بهت و ناباوری شده بودیم...
    تعجب آمیخته به عصبانیت تمام وجود من رو به كلافگی كشیده بود...
    مامان تا اون لحظه از واقعیت بین من و سهیلا بی خبر بود اما حالا با حرفهای امید مطمئن بودم كه دیگه كاملا به موضوع پی برده!...............

    ادامه دارد
    ...

    پ.ن : مردمی كه میترسند؛افرادی هستند كه مستعد عشقی عظیم اند.ترس جنبه ی منفی عشق است و اگر عشق شكوفا نشود؛تبدیل به ترس میگردد.اگر عشق بارور شود؛ترس وجود ندارد.اگر تو عاشق كسی شوی؛ناگهان ترس نابود میشود.عشاق تنها افراد بی ترس هستند؛حتی مرگ هم مزاحم آنها نیست.تنها عاشقان قادرند در سكوت و بی ترسی شگفت انگیزی بمیرند.اما گاه اتفاق می افتد كه هر چقدر بیشتر عشق بورزی؛بیشتر احساس ترس میكنی.به همین خاطر است كه زنان از مردان ترسوترند؛چون آنها ظرفیت بیشتری برای عشق ورزی دارند.

    ---------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان



  4. #34
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    سلام بر دوستان عزيز

    گ روه ف ره ن گ ی ه ن ری در ی م ل ن د و دوس ت ا ن ت وج ه ش م ار ا ب ه ادام ه رم ان ج ل ب م ی ک ن د:


    ....................
    قسمت سی و سوم
    ........................
    مامان تا اون لحظه از واقعیت بین من و سهیلا بی خبر بود اما حالا با حرفهای امید مطمئن بودم كه دیگه كاملا به موضوع پی برده!
    خواستم وارد اتاق بشم كه سهیلا دستم رو گرفت!
    برگشتم و نگاهش كردم...دستش رو از دستم جدا كردم و گفتم:تو همین جا باش!
    به اتاق مامان وارد شدم.
    امید با دیدن من به طرفم حمله ور شد و شروع كرد با مشت به پاهای من كوبیدن و دائم فریاد میكشید:دوستت ندارم...دیگه دوستت ندارم...
    دستهای امید رو گرفتم و با صدای بلند گفتم:بس كن امید...بسه!!!
    ولی امید به هیچ وجه ساكت نمیشد...
    اون رو به بیرون ازاتاق بردم و به سهیلا گفتم كه امید رو به اتاقش ببره و پیش امید بمونه چرا كه میخواستم با مامان صحبت كنم.
    امید با گریه خودش رو به آغوش سهیلا انداخت و سهیلا سریع اون رو در آغوش گرفت و همراه او به اتاق امید رفت و درب را بست.
    به اتاق مامان برگشتم...به طرف تختش رفتم و روی صندلی كنار تختش نشستم.
    هیچ حرفی نمیزد و فقط با نگاهی ناباورانه به من خیره شده بود.
    توی ذهنم دنبال جملاتی برای شروع حرفهام میگشتم كه مامان گفت:سیاوش...همیشه حس میكردم سهیلا بهت علاقه مند شده اما فكرشم نمیكردم به این راحتی خودش رو در اختیارت بگذاره!!!...این دختره به چه قصدی اومده اینجا؟...هان؟!!!
    از جایم بلند شدم و درب اتاق رو بستم و دوباره برگشتم و روی صندلی نشستم...متوجه شدم مامان تصوری غلط نسبت به حقیقت موضوع پیدا كرده...گفتم:صبر كن مامان...
    - نه...تو صبر كن...ببین سیاوش تو وضع مالی خوبی داری اصلا" واقعیتش رو بخوای نه اینكه من مادرت باشم و دارم این حرف رو میزنم این رو همه میگن كه تو از هر نظر كاملا ایده عالی...فكر نكن كه چون زندگی اولت موفق نبوده و الانم یه پسر كوچولو داری دیگه نمی تونی زندگی خوبی داشته باشی...اما اینكه یه دختر به این راحتی بتونه با تو رابطه برقرار كنه خیلی جای بحث داره...مطمئن باش این دختر بعد از مدتی...
    - مامان میگذاری برات توضیح بدهم یا هی میخوای...
    - توضیح؟...چه توضیحی؟!!...ببین سیاوش تو نه بچه ایی نه بی تجربه...خودت باید بفهمی نمیشه به این جور دخترها كه خیلی راحت خودشون رو در اختیار مردی قرار میدهند اعتماد كرد...میفهمی منظورم چیه؟
    - مامان داری اشتباه میكنی...سهیلا مقصر نبود...
    با گفتن آخرین جمله ام مامان یكباره سكوت كرد و با بهت و ناباوری به من چشم دوخت و با صدایی آروم و متعجب گفت:سیاوش؟!!!...یعنی چی؟!!!...تو چه غلطی كردی؟!!!
    حقیقتی كه بین من و سهیلا در نبود مامان اتفاق افتاده بود رو برای مامان تعریف كردم...
    مامان وقتی حرفهام تموم شد رنگ صورتش از شدت ناراحتی پریده بود...برای لحظاتی سكوت كرد و بعد گفت:خدای من!!!...باورم نمیشه!!!...
    - عین واقعیت بود...هر چی كه گفتم...خودمم خیلی از این وضع و اتفاق ناراحت بودم اما باور كن مامان قصد سواستفاده از سهیلا رو ندارم...الان فقط منتظرم مادرش از مكه برگرده تا سهیلا رو عقد كنم...
    - سیاوش...از اون شب به بعد هم با سهیلا رابطه داشتی؟!!!
    هیچ وقت یاد نگرفته بودم به مامان دروغ بگم...سكوت كردم و مامان كه سكوت من رو دید برافروخته تر شد و گفت:سیاوش به من نگاه كن ببینم...!
    به چهره ی عصبی مامان چشم دوختم...میدونستم به شدت عصبی شده و تا حد زیادی داره به خودش فشار میاره تا صداش رو كنترل كنه...
    لحظاتی چشمهاش رو بست و دوباره به من نگاه كرد و گفت:تو میگی اون شب شرایط خاصی برات پیش اومد...خیلی خوب توی شبای بعدش چی؟...برای دو شب بعدش چه بهونه ایی داری؟...سیاوش!!!...فكرشم نمیكردم پسری كه من بزرگ كردم تا این حد حیوون صفت باشه...سهیلا هنوز هیچ حرفی در مورد تو طبق گفته ی خودت به مادرش نگفته...تو هنوز اون رو عقد نكردی...پس دیگه چرا این دو شب...وای خدای من...سیاوش تو چی كار كردی؟...چقدر به داشتن پسر پاك و خودداری مثل تو به خودم افتخار میكردم...وای سیاوش...سیاوش تو تمام ذهنیات و افكارم رو نسبت به خودت خراب كردی...نه...این امكان نداره...پسری كه من تربیت كردم این نبوده...
    از شنیدن حرفهای مامان هم عصبی شده بودم وهم شرمنده...رو كردم به مامان و گفتم:ولی مامان گفتم كه میخوام عقدش كنم...
    مامان به شدت عصبی شد و با صدای بلند گفت:خفه شو سیاوش...دیگه كافیه...تو از خودت خجالت نمیكشی؟...تو از خدای خودت شرم نمیكنی؟...به دختره دست درازی كردی با وقاحت شبهای بعدشم كارت رو ادامه دادی حالا هم توی چشم من نگاه میكنی میگی میخوای عقدش كنی؟...اونم الان نه وقتی مامانش برگرده...تو بیجا كردی تا عقدش نكردی بهش نزدیك بشی...تو غلط كردی كه تا عقدش نكردی وادارش میكنی هر شب خودش رو در اختیارت بگذاره...حیا كن سیاوش...پستی و بی شرمی تا چه حد؟
    احساس میكردم حرفهای مامان مثل پتك به سرم كوبیده میشه...
    مامان ادامه داد:دختره الان دیگه مجبوره...چی فكر كردی پیش خودت؟...هان؟...من دیگه چطوری میتونم توی چشم این دختر نگاه كنم؟...چطوری؟!!!
    عصبانیت مامان شدت گرفته بود و این در حالی بود كه دكتر گفته بود اصلا" نباید عصبی بشه!
    از روی صندلی بلند شدم و یكی از قرصهای مخصوص مامان كه باید زیر زبونش می گذاشت رو از جعبه خارج كردم و به طرفش رفتم اما با شدت دستم رو پس زد به طوریكه قرص از دستم پرت شد!
    خودم هم عصبی شده بودم اما سعی كردم به اعصابم مسلط باشم...خم شدم صورتش رو ببوسم و در همون حال گفتم:مامان خواهش میكنم عصبی نشو...به خدا من...
    در حالیكه خم شده بودم برای بوسیدن صورتش كشیده ی محكمی به صورتم زد و گفت:سیاوش برو از جلوی چشمم دور شو...
    ایستادم و قرص دیگه ایی رو از جعبه خارج كردم و به طرفش گرفتم و گفتم:باشه...میرم...ولی قبلش این قرص رو بخور...
    صورتش رو به سمت دیوار برگردوند و در حالیكه به گریه افتاده بود گفت:برو بیرون سیاوش...برو بیرون...تو سیاوشی كه من تربیت و بزرگش كردم نیستی...برو بیرون...
    قرص رو روی میز كنار تخت گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
    برای لحظاتی در هال ایستادم و تكرار حرفهایی كه از مامان شنیده بودم در ذهنم كلافگی من رو هر لحظه بیشتر میكرد!
    به طرف اتاق امید رفتم و درب رو باز كردم...دیدم سهیلا روی تخت نشسته و امید هنوز در آغوش اون داره گریه میكنه...
    با عصبانیت گفتم:من دارم میرم بیرون...مامان عصبی شده...قرصشم نمیخوره...ببین میتونی راضیش كنی قرص رو بخوره...اگه حالش بدتر شد با موبایلم تماس بگیر.
    برگشتم و از درب فاصله گرفتم...صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:سیاوش صبر كن...با این اعصاب خراب كجا داری میری؟
    توجهی نكردم و سوئیچم رو به همراه گوشی موبایلم برداشتم و از خونه خارج شدم.
    دقایقی بی هدف رانندگی كردم و بعد ماشین رو جلوی پاركی متوقف كردم و پیاده شدم.
    شروع كردم به قدم زدن توی پارك و بعد روی یكی از نیمكتهای خالی نشستم.
    خدایا چرا مامان نمی خواست به شرایط من فكر كنه؟...چرا دائم من رو آدم پست و بی شرم خطاب میكرد؟...چرا اصلا" نخواست یك در صد هم به موقعیت من و زندگی من حق بده كه با وجود اون اتفاق اما در پی اون آرامش دارم میگیرم؟...سهیلا خودش مطمئنه عقدش میكنم...هم من سهیلا رو دوست دارم هم اون من رو...با اینكه هیچ عقد قانونی بین ما انجام نگرفته اما من و سهیلا با تمام وجود خودمون رو متعلق به هم میدونیم...درسته شروع خیلی بدی رو آغاز كرده بودم اما قصد سواستفاده از سهیلا رو نداشتم...سهیلا هم به این قضیه ایمان داره...من و سهیلا بعد از برگشتن مادرش اون صیغه ی عقد مسخره كه بینمون جاری هم بشه روابطمون همین خواهد بود...چرا مامان نخواست لحظه ایی هم به من و زجرها و كمبودهایی كه چندین سال گریبانگیرم بوده فكر كنه؟...من نه پستم نه بی شرف...منم یك انسانم یك مرد هستم مثل تمام مردهای دنیا...خدایا چرا باید مامان فقط به خاطر جاری نشدن چند كلمه و جمله ی عربی بین من و سهیلا در حالیكه هیچ سو نیتی هم در كار نیست اینطوری من رو بی شرم و پست بدونه؟...خدایا خسته شدم...چرا خوشیهای من اینقدر كوتاه و غصه هام باید اینقدر عمیق باشه؟...چرا؟
    یك ساعتی با افكاری خراب روی همون نیمكت نشسته بودم كه صدای زنگ موبایلم به گوشم خورد.
    نگاهی به گوشی انداختم...فهمیدم از خونه تماس گرفتن...به محض اینكه جواب دادم فهمیدم حال مامان دوباره خراب شده و سهیلا میگفت به اورژانس زنگ زده و میخواست منم هر چه سریعتر خودم رو به خونه برسونم.
    با عجله از پارك خارج شدم و به سرعت سمت خونه حركت كردم.
    وقتی جلوی درب رسیدم و از ماشین پیاده شدم دیدم مامان رو دارن به داخل ماشین منتقل میكنن...
    سهیلا مانتو و روسری پوشیده بود و امید هم همراهش بود فهمیدم می خواد همراه مامان به بیمارستان بره كه با رسیدن من خیالش كمی راحت شد.
    از سهیلا خواستم به همراه امید در خونه بمونه و خودم با ماشین پشت سر ماشین اورژانس حركت كردم.
    قبل از حركت فهمیدم دكتر اورژانس قصد داره مامان رو به بیمارستان طرف قرار داد خودشون ببره اما وقتی جدیت من رو دید كه میخواستم مامان به بیمارستانی كه قبلا" در اونجا بوده و دكترش هم همونجاست منتقل بشه در ابتدا به شدت مخالفت كرد ولی وقتی مبلغ پول زیادی رو كه همه تراول بود كف دستش گذاشتم درست مثل این بود كه از ابتدا هیچ قانون و قرار دادی در كار نبوده و به سرعت قبول كرد تا مامان رو به همون بیمارستانی كه مد نظر من بود انتقال دهد!!!
    وقتی به بیمارستان مذكور رسیدیم تا كارهای مقدماتی و بستری مجدد مامان انجام بگیره و با تماس من دكتر معالجش خودش رو به بیمارستان برسونه و معاینات لازم انجام بشه ساعت نزدیك دو نیمه شب شده بود...!
    مامان سكته كرده بود!!!
    سریعا" اون رو به بخش مراقبتهای ویژه سی. سی. یو منتقل و با رسیدگی به موقع و حضور دكتر معالجش مامان رو از شرایط بحرانی خارج كردند...
    یك بار بیشتر در كنار مامان نرفتم چون میدونستم با دیدن و حضور من بیشتر عصبی میشه اما تا وقتی دكتر كاملا" خیالم رو راحت نكرد بیمارستان رو ترك نكردم.
    وقتی به خونه برگشتم خستگی و كلافگی واقعا" من رو به زانو درآورده بود!
    امید در اتاقش خواب بود.
    سهیلا همچنان بیدار و به انتظار من در هال نشسته بود.
    وقتی وارد هال شدم با نگرانی بلند شد و بلافاصله حال مامان رو پرسید.
    شرایط مامان رو برایش توضیح دادم...سپس به آشپزخانه رفتم و لیوان برداشتم و كمی آب خوردم.
    سهیلا با چهره ایی غمزده به دیوار آشپزخانه تكیه داده و به من نگاه میكرد.
    لیوان آب رو روی كابینت گذاشتم و به طرفش رفتم و گفتم:تو رو خدا تو دیگه این قیافه رو به خودت نگیر...سهیلا مامان از دست من عصبی شد...حقم داره...اتفاقی كه بین من و تو افتاده همه اش به خاطر بی اراده بودن من و مظلومیت تو بوده...اما ادامه ی رابطه كه از روی عشق و علاقه ام به تو بوده برای مامان هضمش سخت بود...چون معتقده قبل از هر كار دیگه ایی اول باید عقدت میكردم...من نمیدونم این چند جمله ایی كه اینها اینقدر روی اون تاكید دارن چی رو ثابت میكنه؟...پایبندی به اصول اخلاق رو؟...در اینكه من تو رو عقد میكنم هیچ شكی نیست ولی میخوام بدونم مگه مهشید عقد شده ی من نبوده؟...مگه زن رسمی من نبود؟...پس اینهمه فضاحت كه به بار آورد از كجا نشات میگرفت؟...چرا اصول و ضوابط اخلاقی برای اون بعد عقد معنی نداشته؟...نمی فهمم چرا مادر من به جای اینكه اینهمه عصبی بشه و اینجوری سر خودش بلا بیاره نخواست یه ذره به من و موقعیت من فكر كنه؟...به زندگی نكبتی من هم فكر كنه؟...به كمبودهایی كه چندین و چند سال باهاش دست و پنجه نرم كردم هم فكر كنه؟...چرا نخواست یه ذره به آرامشی كه من طی این دو سه روز با تمام وجودم حسش كردم هم فكر كنه؟...چرا؟!!!...حالا اینم از تو كه اینجوری غم داره از سر و صورتت میباره و به دیوار تكیه دادی...یكی این وسط به من بگه گناه من بدبخت چیه؟...چرا باید اینهمه مشكل و بدبختی و كمبود رو به دوش بكشم؟...به چه گناهی باید اینقدر تقاص پس بدهم؟...سهیلا به همون خدایی كه بالا سرم هست قسم كه در این دو سه شب گذشته اونقدر از وجودت در كنارم احساس آرامش كردم كه فكر میكردم همه ی بدبختیهام تموم شده...اما مثل اینكه هنوزم...
    سهیلا به طرفم اومد و با عشق و محبت دستانش رو در بین دو طرف صورتم گذاشت و گفت:سیاوش...غصه ی الان من از اینه كه تو ناراحتی...سیاوش به خدا بیشتر از قبل دوستت دارم...اینجوری حرف نزن...
    عشق و محبتی كه سهیلا نثارم میكرد تنها تسكین روح خسته ی من بود...سهیلا عشق و محبت رو به ذره ذره ی وجود خسته ی من منتقل میكرد و من با تمام وجودم عشق اون رو درك میكردم و لذت میبردم.

    *****************************
    ********************
    دو روز از بستری شدن مامان گذشت و در طی این دو روز بارها به ملاقات مامان رفتم اما نگاه سرد و عصبی مامان نسبت به من تغییر نكرده بود!...منم نمیخواستم با دادن توضیح و یا گفتن حرف اضافه ایی بار دیگه شرایطش رو بحرانی كنم بنابراین با سكوت دقایقی كه به ملاقاتش می رفتم سپری میشد.
    بعد از ظهر روز دوم مسعود از سفر برگشت و به محض ورودش به ایران با من تماس گرفت.
    وقتی حال مامان رو پرسید بهش گفتم كه مامان دچار سكته قلبی شده و در بیمارستان(؟)بستری است...مسعود خیلی ناراحت شد و بعد كه تماس ما قطع شد به من نگفت كه از فرودگاه قصد داره كه مستقیم به بیمارستان بره و مامان رو ببینه...!!!





    گ ر و ه ف ر ه ن گ ی ه ن ر ی د ر ی م ل ن د و د و س ت ا ن
    Last edited by sara_girl; 10-02-2011 at 14:07.


  5. #35
    داره خودمونی میشه Hossein1992's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2010
    پست ها
    107

    پيش فرض

    سلام و درود بر دوستان

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت سی و چهارم
    --------------------------------------------
    بعد از ظهر روز دوم مسعود از سفر برگشت و به محض ورودش به ایران با من تماس گرفت.
    وقتی حال مامان رو پرسید بهش گفتم كه مامان دچار سكته قلبی شده و در بیمارستان(؟)بستری است...مسعود خیلی ناراحت شد و بعد كه تماس ما قطع شد به من نگفت كه از فرودگاه قصد داره كه مستقیم به بیمارستان بره و مامان رو ببینه...!!!
    دو ساعتی مشغول كارم شده بودم و رسیدگی به دارایی شركت و قرار دادهای پیشنهادی باعث شد برای ساعتی از همه ی وقایع اخیر دور باشم.
    سرم روی ورقه های مربوط به قوانین و ضوابط بود و داشتم برخی از بندهای اون رو نگاه میكردم كه درب اتاقم باز شد و منشی شركت در حالیكه امید در كنارش بود وارد اتاق شدند!!!

    از حضور امید در اون وقت روز توی شركت بی نهایت تعجب كردم!
    خودكاری كه دستم بود رو روی ورقه ها گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم و به طرف امید كه چهره ایی اخم آلود و عصبی كودكانه اش در این چند روز به روی من لحظه ایی او را رها نكرده بود رفتم و رو به خانم افشار كردم و گفتم:امید با كی اومده؟!!!!
    خانم افشار نگاهی به امید كرد و بعد رو به من گفت:ولله نمیدونم...بدو بدو از پله ها اومد بالا چیزی هم به من نگفت...یعنی منم چیزی سوال نكردم...ولی اینطور كه معلومه كسی همراهش نیست شایدم احتمالا كسی كه آوردش هنوز بالا نیومده...
    از خانم افشار تشكر كردم و به سمت درب سالن رفتم و از همانجا نگاهی به پایین پله ها انداختم...كسی در پله ها نبود!!!
    دوباره به اتاقم برگشتم و از خانم افشار خواستم برای امید شیركاكائو بیاره.
    خانم افشار كه اتاق رو ترك كرد درب رو بستم و به سمت امید رفتم...میخواستم مثل همیشه بغلش بگیرم كه دیدم چند قدم به عقب رفت و بدون هیچ حرفی با اخمی در چهره روی یكی از مبلها نشست!
    رو به رویش نشستم و گفتم:امید جان با كی اومدی؟...با سهیلا جون؟
    امید سرش رو به علامت پاسخ منفی به بالا حركت داد و بعد پاهای كوچكش رو كه به زمین نمی رسید در هوا با حركات منظم به بازی گرفت و خم و راستشون كرد...
    منتظر شدم خودش بگه با كی به شركت اومده اما امید اصلا" به من نگاه نمیكرد!
    بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم به امید اینكه سهیلا هر كجا بوده حالا باید در سالن باشه اما كسی در سالن نبود به جز چند نفر از كاركنان شركت كه در پی كارهاشون از اتاقی به اتاق دیگر در رفت و آمد بودن!
    خانم افشار با لیوان شیركاكائو از اتاق ته سالن خارج شد.
    به طرفش رفتم و لیوان رو از توی سینی برداشتم و گفتم:كسی نیومد بالا؟
    او به اطراف سالن نگاهی انداخت و گفت:نه...فكر نمیكنم...كسی نیست...یعنی این بچه تنهایی اومده؟!!!
    - امكان نداره...مگه یه ذره راهه كه بتونه خودش بیاد!!!
    به سمت اتاقم برگشتم و داخل شدم...دوباره درب رو بستم و لیوان شیركاكائو رو روی میز شیشه ایی وسط اتاق گذاشتم و رو به امید گفتم:امید با كی اومدی؟
    - با عمو مسعود و سهیلا جون.
    - خوب پس خودشون چرا با تو نیومدن بالا؟
    - عمو مسعود اومد خونه به من گفت میخواد سهیلا جون رو ببره ملاقات مامان بزرگ...گفتم منم میام گفت باید با بابات باشی تا اجازه بدهند مامان بزرگ رو ببینی...بعدش جلوی شركت من رو از ماشین پیاده كرد تا بالای پله ها هم یه ذره اومد ولی بعدش خودش دیگه نیومد تو رو ببینه گفت دیرش میشه...الانم من اومدم تا با شما بریم مامان بزرگ رو ببینیم دیگه...
    تا ساعت ملاقات عمومی چندین ساعت باقی بود!!!!
    حضور مسعود در خونه ی من و بعد به بهانه ی ملاقات مامان با سهیلا و امید از منزل خارج شدنش و رسوندن امید به شركت همه و همه حكایت از مسئله ایی دیگه داشت!
    از روی مبلی كه نشسته بودم بلند شدم و شماره ی موبایل مسعود رو گرفتم...هر چی منتظر شدم پاسخی نداد!
    دوباره كلافه شده بودم...
    خدایا مسعود كه با خودش كنار اومده بود...پس حالا دوباره این حركتش یعنی چی؟!!!
    رو كردم به امید و گفتم:عمو مسعود حرف دیگه ایی نزد؟
    امید كه در حال خوردن شیركاكائوش بود با ابرو اشاره كرد یعنی نه...
    - سهیلا چی؟...اون چیزی بهت نگفت؟
    - چرا گفت...گفت بهت بگم برای شام توی آرام پز مرغ گذاشته رسیدی خونه فقط زیر برنج رو روشن كنی تا بعد نیم ساعت...
    با حركت دستم به امید حالی كردم كه دیگه حرفش رو ادامه نده...
    از پیغام سهیلا فهمیدم شب برای شام خونه نیست!!!
    یعنی مسعود دوباره سهیلا رو به زور از خونه كشیده بیرون؟!!!...ولی اگه برخوردی بین اون و سهیلا صورت گرفته بود حتما امید به من میگفت...
    دوباره شماره ی همراه مسعود رو گرفتم و بعد از چند بوق گوشی رو جواب داد:بگو سیاوش...
    صداش گرفته و عصبی بود!
    برای اینكه امید متوجه حرفهای من و مسعود نشه از اتاق بیرون رفتم و وارد اتاق جلسه شدم و درب رو بستم و گفتم:مسعود؟...دوباره چه مرگت شده؟...سهیلا رو كجا برداشتی رفتی؟
    مسعود مكثی كرد و گفت:الان پشت فرمونم نمیتونم صحبت كنم...میام پیشت...
    صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:مسعود گوشی رو بده من باهاش حرف بزنم...
    و بعد صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:لازم نكرده...
    سپس تماس قطع شد!
    درب اتاق جلسه باز شد و امید سرش رو از لای درب به داخل آورد و گفت:پس چرا نمیای بریم پیش مامان بزرگ؟
    برگشتم و به امید نگاه كردم و گفتم:هنوز وقتش نشده...
    عصبی و كلافه شده بودم...معنی كار مسعود رو نمی فهمیدم!
    امید به داخل اتاق اومد و گفت:ولی عمو مسعود و سهیلا جون رفتن اونجا...بیا بریم دیگه...
    روی زانو خم شدم و به صورت امید نگاه كردم و گفتم:عمومسعود با سهیلا جون پیش مامان بزرگ نرفتن...
    امید بلافاصله بغض كرد و گفت:یعنی عمومسعود به من دروغ گفت؟...دوباره سهیلا جون رو برد؟
    به چشمهای خیس از اشك امید نگاه كردم و سرش رو در سینه ام گرفتم و گفتم:گریه نكن عزیزم...نه فكر نمیكنم عمومسعود این كارو كرده باشه...
    برای لحظاتی از اینكه با كوته فكری حقیقت ماجرا رو به امید گفته بودم به شدت از دست خودم عصبی شدم بنابراین گفتم:شایدم من اشتباه میكنم...صبر كن یه بار دیگه با عمومسعود تماس بگیرم...اگه بیمارستان رفته بودن قول میدهم همین الان ببرمت پیش مامان بزرگ بعدشم با سهیلا جون برگردی خونه...چطوره خوبه؟
    امید كمی از من فاصله گرفت و گفت:اگه سهیلا جون دیگه نخواد خونمون بیاد چی؟...همه اش تقصیر توئه...تو اذیتش كردی...میدونم اذیتش كردی...سهیلا جون اگه دلش نمیخواست بره ناراحت میشد مثل اون دفعه كه گریه كرد ولی اصلا ایندفعه ناراحت نبود اصلا گریه نكرد...عمومسعود اصلا داد نكشید سهیلا جون رو كتك هم نزد...پس معلومه تو اذیتش كردی اونم دیگه با عمومسعود رفت...
    و بعد شروع كرد به گریه!
    به طرفش رفتم و با اینكه در ابتدا خواست از من دور بشه اما در آغوش گرفتمش و گفتم:امید جان من هیچ وقت سهیلا رو اذیت نكردم و نمی كنم...منم مثل تو كه دوستش داری اون رو دوست دارم...باور كن پسرم...من هیچ وقت اذیتش نمیكنم...مطمئن باش عمومسعود اگرم سهیلا رو برده باشه خودشم برمیگردونش...حالا گریه نكن...بهت قول میدهم سهیلا جون برمیگرده...
    امید به شدت گریه میكرد و من واقعا نمیدونستم مسعود چرا سهیلا رو از خونه بیرون برده!!!...شایدم تمام تصورات من غلط بوده...شاید اصلا مسئله ی مهمی نبوده و مسعود برای كار خاصی سهیلا رو از خونه خارج كرده...آره حتما هم همین طوره...سهیلا برمیگرده...حتما هم برمیگرده...خدایا...دیگه دارم دیوونه میشم...
    اون روز تا ساعت ملاقات كلی امید با بهونه گیری و شیطنت اعصاب من رو بهم ریخته بود تا جاییكه اگر كمكهای خانم افشار برای سرگرم كردن امید نبود شاید كلافگی و بهم ریختگی اعصابم باعث میشد برخورد تندی با امید داشته باشم!
    هر چی منتظر مسعود شدم به شركت نیومد!
    با گوشی همراهش هم تماس میگرفتم پاسخی نمیداد!
    به شركتش هم كه زنگ زدم گفتن اصلا به شركت نرفته!
    نزدیك ساعت ملاقات به همراه امید رفتم بیمارستان...عده ایی از اقوام دور و نزدیك كه از سكته ی مامان خبردار شده بودن بار دیگه به ملاقات اومده بودند و من مجبور بودم تا پایان ساعت ملاقات در بیمارستان باشم.
    نگرانی وضعیت مامان و برخورد سردش با من و از طرفی بی خبری از سهیلا و ندونستن دلیل كاری كه مسعود كرده حسابی افكارم رو مشغول كرده بود!
    دقایق پایان ملاقات دخترعموی مامان از من خواست كه اجازه بدهم امید رو با خودش به منزلشون ببره چرا كه بچه ها و نوه هاش شب منزل او بودن و از اونجایی كه امید با یكی از نوه های او ارتباط نسبتا" خوبی داشت خود امید هم اصرار میكرد كه همراه او بره.
    دختر عموی مامان وقتی فهمید سهیلا هم در منزل نیست به اصرارش برای بردن امید شدت بخشید و منهم كه واقعا چاره ایی نداشتم بعد كلی سفارش لازم به امید با رفتنش به منزل اونها موافقت كردم.
    بعد از اینكه ملاقات كننده های مامان رفتند چند دقیقه ایی بیشتر پیش مامان موندم...
    بعد از سكوتی طولانی در حالیكه اصلا به من نگاه نمیكرد گفت:از مسعود خواستم سهیلا رو از خونه ببره بیرون...تا وقتی مادرش از سفر برگرده.
    متعجب به مامان نگاه كردم و گفتم:شما مسعود رو كی دیدی؟!!!
    - یك ساعتی از ظهر گذشته بود اومد اینجا.
    - ظهر؟!!!
    - آره...میگفت تازه برگشته و مستقیم از فرودگاه اومده بود اینجا.
    - شما هم همون موقع كه دیدیش همه چیزو بهش گفتی؟!!!
    - آره...چیه حتما میخواستی با نبودن من توی خونه و تنها موندنت با اون دختر بازم به...
    - مامان!!!...مگه من بچه كوچولوام یا پسر نوجونم كه این رفتارو كردی؟...این بچه بازی چیه؟...برای چی به مسعود گفتی؟!!!
    - سیاوش برو از اتاقم بیرون...برو بیرون تا دوباره اعصابم رو بهم نریختی...برو
    با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم و گفتم:متاسفم كه شما ذره ایی به موقعیت من فكر نمیكنی و فقط در پی یكسری افكار پوچ مذهبی داری میچرخی...مامان من كه به شما گفته بودم قصد سو استفاده از سهیلا رو ندارم...
    - سواستفاده یعنی چی؟...ارتباط نامشروع با اون دختر اگه اسمش سواستفاده نیست پس چیه؟...اگه خیلی راست میگی خوب صبر كن تا مادرش برگرده...باید صبر كنی...چیه نكنه دیگه نمیتونی؟
    - مامان با من اینجوری حرف نزن...امید رو چیكارش كنم؟...هان؟...مامان چرا اینقدر یكطرفه داری به قضیه نگاه میكنی؟
    - خدا بزرگه.
    - خدا بزرگه؟!!!...كو؟...پس چرا من نمیبینم؟...همه اش مشكل...همه اش گره پشت گره...این خدای بزرگ شما مثل اینكه فقط برای شما بزرگی كرده...
    - خفه شو سیاوش...برو بیرون...
    با عصبانیت از اتاق خارج شدم و به سمت درب خروجی بیمارستان حركت كردم...در همین لحظه پیامكی از مسعود برام فرستاده شد:شب بیا خونه ام...منتظرتم.
    نگاهی به پیامك مسعود انداختم و شماره ی موبایلش رو گرفتم اما باز هم پاسخ نداد!
    دیگه كاری توی شركت نداشتم برای همین مستقیم به خونه رفتم.
    فضای خونه برام كشنده بود...سكوت خونه مثل یك بمباران عصبی بود كه روی مغزم انجام میشد...به آشپزخانه رفتم و دوشاخه ی آرام پز رو از برق كشیدم و سپس به اتاق مامان رفتم...
    حدسم درست بود!
    سهیلا تمام لباسهاش رو جمع كرده بود!!!
    دقایقی روی تخت مامان نشستم اما كلافه تر از اون بودم كه تا شب انتظار بكشم.
    دوباره از خونه بیرون رفتم!
    اول رفتم جلوی درب آپارتمانی كه این اواخر خودم به سهیلا و مادرش داده بودم...زنگ واحد اونها رو فشار دادم...میدونستم بی فایده اس اما چند باری زنگ رو فشار دادم و بعد كه هیچ پاسخی داده نشد بار دیگه سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی مسعود حركت كردم...اونجا هم وقتی رسیدم هر چی زنگ زدم پاسخی داده نشد!
    مسعود گفته بود شب...تا شب دو سه ساعتی باقی بود...
    خدایا این دو سه ساعت رو باید چیكار میكردم؟
    سهیلا چرا به این راحتی حرف مسعود روگوش كرده و لباسهاش رو از خونه من جمع كرده و برده بود؟
    تا شب بشه بارها و بارها بی هدف توی بزرگراههای تهران رانندگی كردم...مسیرها رو چندین بار رفتم و اومدم...خدایا این سردرگمی تا به كی؟...این خدا خدا كردنهای من...این چرا چراهای من به تو كی میخواد تموم بشه؟
    دقایقی از9شب گذشته بود كه دوباره به منزل مسعود برگشتم...چراغهای واحدش روشن بود...معلوم بود كه اومده خونه...زنگ رو فشار دادم و بلافاصله درب باز شد!
    وقتی وارد واحد مسعود شدم هیچ استقبالی از من نكرد...حتی درب هال رو باز گذاشته بود تا مجبور نباشه شخصا درب رو به روی من باز كنه!
    وارد خونه شدم...در ابتدا با چشم اطراف رو در پی سهیلا جستجو كردم... توقع داشتم سهیلا اونجا باشه!
    مسعود روی یكی از راحتی ها نشسته بود و به من نگاه نمیكرد و در حالیكه سیگار میكشید دود غلیظی فضای هال رو پر كرده بود...با صدایی گرفته و عصبی گفت:اینجا نیست...دنبالش نگرد...
    به مسعود نگاه كردم و گفتم:مسعود این فیلمی كه درست كردی چیه؟...برای چی سهیلا رو بردی؟...مادرمن به تو بگه تو چرا حرفش رو گوش كردی؟...چی به سهیلا گفتی كه بدون هیچ حرف و اعتراضی لباسش رو جمع كرده و خونه ی منو ترك كرده؟...هان؟...الان كجاس؟!!!
    مسعود نگاه خیره اش رو از فرش وسط هال گرفت و به من نگاه كرد و گفت:............

    ادامه دارد

    ---------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  6. #36
    آخر فروم باز H.Operator's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    5,526

    پيش فرض

    درود بر دوستان گل خودم و جا داره بگم فعالیت توی این گروه باعث افتخارمه

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت سی و پنجم
    --------------------------------------------
    به مسعود نگاه كردم و گفتم:مسعود این فیلمی كه درست كردی چیه؟...برای چی سهیلا رو بردی؟...مادرمن به تو بگه تو چرا حرفش رو گوش كردی؟...چی به سهیلا گفتی كه بدون هیچ حرف و اعتراضی لباسش رو جمع كرده و خونه ی منو ترك كرده؟...هان؟...الان كجاس؟!!!
    مسعود نگاه خیره اش رو از فرش وسط هال گرفت و به من نگاه كرد و گفت:طاقت دوریشو دیگه نداری...نه؟
    لحن صحبت مسعود با كنایه بود...دلم نمیخواست اینجوری زیر فشار باشم.
    با كلافگی یك دستم رو لای موهام كردم و برای دقایقی به سقف هال چشم دوختم و سپس رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود...من و سهیلا حرفامون رو با هم زدیم...میخوام عقدش كنم.
    - جدی؟!!!...چه خوش غیرت...نمیدونستم هنوز غیرتی هم برات مونده...
    - بس كن مسعود...چرند نگو...
    مسعود از روی راحتی كه نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.
    بوی مشروبی كه دقایقی قبل از ورود من خورده بود به مشامم رسید و از استشمام تنفس مسعود كه صورتش رو نزدیك صورتم آورده بود چهره ام در هم رفت!
    مسعود نیشخندی زد و گفت:مدتها بود لب به مشروب نزده بودم...یادته چرا؟...چون تو همیشه مخالف بودی...میگفتی سر منشا همه ی فسادها از همین مشروب شروع میشه...ببینم اون شب كه سهیلا رو توی بغلت گرفتی نكنه تو هم مشروب خورده بودی؟
    از شنیدن این حرف ناخودآگاه اعصابم به شدت بهم ریخت و با مشت به صورت مسعود زدم كه باعث شد كمی تعادلش بهم بریزه و اگه دستش رو به مبلهای توی هال نگرفته بود حتما به زمین می افتاد...
    دوباره به سمت مسعود رفتم و یقه ی پیراهنش رو گرفتم و گفتم:مسعود دهنت رو ببند و دست از چرندگویی بردار...من همین الانشم سهیلا رو ناموس خودم میدونم...با همه ی دوستی و رفاقتی هم كه بین ما هست ولی حق نداری پات رو از گلیمت درازتر كنی...الانم اومدم دنبال سهیلا...
    مسعود با حركتی تند و سریع دستهای من رو از یقه ی پیراهنش جدا كرد و در حالیكه حالا این اون بود كه یقه ی پیراهن من رو گرفته بود به شدت من رو به دیوار كوبید و با فریاد گفت:خفه شو سیاوش...اون روزی كه بهت گفتم بی غیرت ته دلم از گفتن این حرف ناراحت بود...دائم به خودم میگفتم چرا جلوی دهنم رو نگرفتم و به سیاوشی كه هیچ وقت در هیچ شرایطی بی ناموسی نكرده این حرف رو زدم...ولی حالا بهت میگم كه نامردتر و كثیف تر از تو سراغ ندارم...خانم صیفی وقتی برام گفت چه اتفاقی بین تو و سهیلا افتاده اولش فكر كردم پیرزن بیچاره داره از مریضی هذیون میگه...
    با فشار دستهام مسعود رو به عقب هل دادم و گفتم:بروگمشو مسعود...اتفاقی كه بین من و سهیلا افتاده به من و اون مربوط میشه...مادرمن حق دخالت توی زندگی من رو نداره...یه مشت اراجیف تحویل تو داده تو هم كه خر وامونده اومدی دست سهیلا رو گرفتی و از خونه ی من بردیش در حالیكه من و سهیلا حرفامون رو بهم زده بودیم...منتظر برگشتن مادرشم...یعنی خودش این طور خواست وگرنه الانم عقدش كرده بودم...وقتی مادرش برگرده سهیلا رو عقدش میكنم...اون وقت ببینم مامان و تو چی دارین بگین...
    مسعود خنده ایی از روی عصبانیت كرد و سپس با مشت به دیوار كوبید و بار دیگه به سمت من برگشت و گفت : دیگه خوابشو ببینی...دیگه دستت به سایه ی سهیلا هم نمیرسه...مگه توی خواب ببینی سهیلا برگرده خونه ات...
    به طرف مسعود رفتم و بار دیگه یقه ی پیراهنش رو گرفتم و گفتم:چرا مزخرف میگی؟...كجا بردیش؟...سهیلا الان كجاس؟
    مسعود نیشخندی زد و گفت:بهت كه گفتم دیگه خوابشو ببینی...خودشم دیگه نمیخواد برگرده به خونه ی تو...
    دستهام از یقه ی مسعود شل شد و به طرفینم افتاد و گفتم:چی؟!!!...خودشم نمیخواد برگرده!!!...چرا؟!!!
    مسعود با فشار دستش من رو از خودش دور كرد و رفت روی راحتی نشست و سیگار دیگه ایی آتش زد و گفت:چون مادرش هم مخالفه...
    - ولی این مسخره اس...سهیلا نمیتونه به خاطر مخالفت مادرش این تصمیم رو گرفته باشه...یعنی دیگه در شرایطی نیست كه مخالفت كسی تاثیری روی تصمیم من و اون داشته باشه...
    مسعود دود غلیظی رو از دهانش بیرون فرستاد و نگاه كوتاهی به من كرد و تكیه اش رو به راحتی داد و یك پایش رو روی پای دیگرش انداخت و گفت:چرا؟...فكر كردی با بلایی كه سرش آوردی دیگه به هر چی كه تو تمایل داشه باشی باید تسلیم بشه؟...نه...سیاوش...وقتی بهش گفتم اگه قراره به این وضع ادامه بده جز بدنامی هیچی براش نداره و مادر تو هم اون رو به چشم یه دختر فاحشه ی خیابونی داره نگاه میكنه و راضی نیست كه عروسش بشه نظرش تغییر كرد...میدونی اون تازه فهمید كه تو چه بلایی به سرش آوردی...آره جناب سیاوش خان...این بلایی هست كه تو سرش آوردی...سهیلا اگه از این به بعد هر بلای دیگه هم سرش بیاد تو مقصری...
    - مسعود تو مستی داری چرند میگی...امكان نداره مادر من این حرف رو در مورد سهیلا زده باشه...دارم بهت میگم من سهیلا رو عقدش میكنم...میخوام همسرم بشه حالیت میشه چی میگم یا باز میخوای حرفهای چرند خودت رو تكرار كنی؟...اصلا سهیلا چرا با خود من حرف نزده؟...مادر من نمی تونه برای من تصمیم بگیره...مادر اونم نمی تونه در این شرایط مخالفت كنه...
    مسعود از روی راحتی بلند شد و به آشپزخانه رفت.
    دیدم كه یك گیلاس مشروب برای خودش ریخت و یك نفس اون رو سركشید...دوباره به هال برگشت و گفت:سهیلا نمی تونه هم با مادرش بجنگه هم با مادر تو كه توی خونه ی تو زندگی میكنه...سیاوش مادرت از من خواست سهیلا رو ببرم...منم این كارو كردم ولی وقتی حرفهای مادرت رو به سهیلا گفتم میدونی چه حالی شد؟...دختره كم مونده بود پس بیفته...اما باید میدونست...از اولشم اشتباه كردم فرستادمش خونه ی تو...اون میدونه كه تو مادرت رو به خاطر اون دور نمیندازی این یه چیز مشخصیه...مادرت به تو احتیاج داره و این در حالیه كه سهیلا رو حتی با توجه به اینكه گناه از تو بوده نمیتونه بپذیره...میدونی چرا؟...چون ادامه ی كار كثیفتون باعث شده ذهن مادرت اینطوری تغییر كنه كه سهیلا با نقشه وارد زندگیت شده و از ابتدا هم یه دختر خیابونی بوده...میتونی بفهمی وقتی خانم صیفی با اون عصبانیتش این حرفها رو به من زد چه حالی بهم دست داده بود؟...اگه اون لحظه جلوی دستم بودی به خدا خفه ات كرده بودم...اون روز كه گفتم تو گند زدی به رفاقت و غیرت و شرف و دوستیمون شاید ایمان به حرفم نداشتم...ولی حالا قضیه فرق كرده...تو واقعا آدم كثیفی هستی...سیاوش من توی عمرم با زنها و دخترهای زیادی رابطه داشتم اما هیچكدوم با زور نبوده...همه یا خودشون تمایل داشتن یا كلا شغلشون این بود...ولی تو...تویی كه همیشه دم از غیرت و ناموس و شرف میزدی...
    فریاد كشیدم:خفه شو مسعود...بسه دیگه...من باید سهیلا رو ببینم...باید با خودش حرف بزنم...به تو و مادرش و مادرمم هیچ كاری ندارم...حرف من فقط با خود سهیلاست و بس.
    - گفتم كه...خودشم نمیخواد دیگه با تو حرفی بزنه...قبول كن ازش سواستفاده كردی...تو كه نمیتونی مادرت و ذهنیت خرابش رو به خاطر سهیلا نادیده بگیری...میتونی؟...مطمئنا"نمی تونی...اونم نمی تونه برگرده توی خونه ی تو چون تحمل نگاههای كسی كه به اون به چشم یه دختر فریبكار خیابونی داره نگاه میكنه رو نداره...حالا میبینی با بی شرفی چه بلایی به سرش آوردی؟
    به دیوار تكیه دادم...هیچ وقت تا این حد احساس درموندگی نكرده بودم...حس میكردم تمام وجودم در حال نابودیه...با صدایی گرفته كه گویا از اعماق وجودم خارج میشد گفتم:من باید با خود سهیلا صحبت كنم...مسعود همتون دارین با اعصاب من بازی میكنید...تو...مادرم...
    مسعود سیگارش رو در زیرسیگاری خاموش كرد و گفت:سیاوش گفتم كه سهیلا خودشم نمیخواد دیگه تو رو ببینه...
    با دستهام دو طرف سرم رو گرفتم و سعی كردم به شقیقه هام فشار بیارم بلكه از دردی كه در مغزم احساس میكردم اندكی كم كنم...در همون حال گفتم:دارین خوردم میكنین...ولی چرا؟...میخواین صبر كنم تا مادرش برگرده...باشه...صبر میكنم تا مادرش بیاد...
    مسعود دوباره نیشخند كنایه آمیزی به لب آورد و گفت:آره...جالب میشه...اتفاقا وقتی مادرش برگرده قضیه خیلی سینمایی خواهد شد...مطمئنا"وقتی مادرش برگرده و از اصل موضوع با خبر بشه اولین كاری كه بكنه شكایت از دست توئه...آقای سیاوش صیفی...مهندس تراز اول مملكت...به جرم تجاوز به دختر22ساله...تیتر درشت روزنامه ها میشه...كی باور میكرد مهندس صیفی اینجوری سرزبونها بیفته؟...سیاوش بدبختی كه برای فرار از بدنامی و سرزبونها نیفتادن روی گند زنش سرپوش گذاشت...حالا خودش...
    و بعد خنده ی بلند ی سر داد...
    از شنیدن صدای خنده اش احساس كردم تمام اعصابم بهم ریخته...به سمت مسعود حمله ور شدم و با اینكه مسعود مشروب خورده بود اما درگیری شدیدی بین ما شروع شد!
    لحظه ایی به خودمون اومدیم كه صدای همهمه و ضرباتی كه به درب هال میخورد حكایت از این داشت همسایه ها متوجه زد و خورد در واحد مسعود شدن و با خبر كردن پلیس حالا پشت درب تجمع كرده بودند!
    صدای برخی رو به وضوح میشنیدم كه در حال صحبت با پلیس بودند...
    من و مسعود كه هر دو در وضعیت مناسبی نبودیم به هم نگاه كردیم.
    مسعود من رو به عقب هل داد و خواست به سمت درب هال بره كه یكباره به خاطر آوردم اون مشروب خورده و بوی دهنش كاملا این رو نشون میده و اگه پای پلیس به همراه همسایه ها به داخل خونه كشیده بشه وضع خیلی خرابتر خواهد شد...!
    به سمت مسعود رفتم و با حركتی سریع بازویش رو گرفتم و گفتم:من میرم جلوی درب...تو مشروب خوردی آشغال...
    حالا دیگه از حضور پلیس در پشت درب اطمینان داشتم چون با زدن ضربه هایی به درب هال و فشار زنگ میخواستن كه هر چه سریعتر درب رو باز كنیم!!!
    مشخص بود در این دقایق نسبتا"طولانی كه من و مسعود درگیر بودیم همسایه ها در خبر كردن پلیس معطل نكرده بودن!!!
    با عجله به آشپزخانه رفتم و شیشه ی محتوی مشروب مسعود رو در محفظه ی خروج زباله ی ساختمان انداختم و به سرعت مقداری آب و به همراه آب لیمو در لیوانی ریختم و به دست مسعود دادم...اون هم به سرعت لیوان رو سركشید و سپس در كنار راهروی منتهی به درب هال ایستاد.
    لباسم رو كمی مرتب كردم و به سمت درب هال رفتم...وقتی درب رو باز كردم جمعیتی حدود هفت تا هشت نفری رو دیدم كه جلوی درب تجمع كرده بودن و با كنجكاوی سعی داشتند به داخل خونه سرك بكشند!!!
    دو پلیس كه جلوی درب بودن با دیدن سر و وضع من اولین سوالی كه كردند این بود:داخل این واحد چه خبره؟!!!
    درب رو باز كردم تا راه برای ورود پلیسها باز بشه و شكشون كمتر...
    لبخند زوركی زدم و گفتم:یه درگیری كوچیك بود...ببخشید مثل اینكه همسایه های وظیفه شناس این ساختمون رو به زحمت انداختیم كه مزاحم شما شدن؟
    هر دو پلیس وارد منزل شدن و از ورود بقیه به داخل جلوگیری كرده و درب رو بستن.
    وضعیت بهم ریخته ی هال كاملا از درگیری چند دقیقه پیش بین من و مسعود خبر میداد...
    یكی از افسرها رو كرد به من و گفت:صاحب خونه شما هستی؟
    مسعود در جواب گفت:نخیر...بنده صاحب خونه ام.
    افسرها كه با شك و كنجكاوی به جای جای خونه نگاه میكردند هر دو به طرف مسعود برگشتند...یكی از اونها با تردید گفت:خوب مثل اینكه درگیری و گردگیری شدیدی با هم داشتین...
    من گفتم:یه درگیری دوستانه بود...
    مسعود خنده ایی مسخره آمیز كرد و این ناشی از مشروبی كه خورده بود داشت و گفت:درگیری دوستانه كه یه ذره هم چاشنی ناموسی قاطیش شده بود...
    هر دو افسر به هم نگاه كردند و سپس با دقت رفتار مسعود رو زیر نظر گرفتند.
    یكی از افسرها چند قدمی به مسعود نزدیك شد...!
    میدونستم اگه بیشتر از این به مسعود نزدیك بشه حتما بوی مشروب رو متوجه خواهد شد...اما درست در همین لحظه مسعود به خاطر آب و آب لیمویی كه چند دقیقه پیش خورده بود حالش بد شد و به دستشویی رفت و درب رو بست!
    افسری كه به سمت مسعود رفته بود حالا به طرف من برگشت و با نگاهی دقیق كه روی من داشت با صدایی آروم گفت:این آقا مشروب خورده درسته؟
    میدونستم انكار این موضوع وضع رو خراب میكنه چرا كه وضعیت مسعود كاملا مشخص بود كه وضعیت چندان عادی نداره...
    میدونستم در این مواقع میشه حتی پلیس رو به گونه ایی راضی نگه داشت!
    مبلغی تراول چك از جیبم بیرون آوردم و به سمت افسر مربوطه رفتم و گفتم:جناب سروان...دعوا سر همین بود كه متوجه شدین...
    جوری صحبت كردم كه متوجه بشه من چیزی نخوردم و بعد وقتی دستش رو به عنوان موافقت در سكوت در دستم گرفتم تروالها رو در كف دستش گذاشتم و گفتم:شیرینی چشم پوشی شما و همكارتونم محفوظه...باور كنید یه بحث دوستانه بوده...
    میدونستم اگر مسعود رو به این جرم ببرن از همه نظر براش بد میشه...!!!میخواستم به هر قیمتی شده شر واقعه رو از سرش دور كرده باشم!
    لبخند رضایتی در چهره ی افسر مربوطه نقش بست و بعد رو كرد به افسر دوم كه در فاصله ی كمی از ما ایستاده بود و كاملا" متوجه ی حركت من شده بود گفت:خوب...بریم...آقایون مشكلشون حل شده...یه دعوای دوستانه بوده كه خدا رو شكر به خیر گذشته...امیدوارم دیگه سر و صداشون برای ساكنین این ساختمان دردسر ایجاد نكنه...
    تا جلوی درب هال همراهیشون كردم و بعد با اونها دست دادم و خداحافظی كردم و درب هال رو بستم.
    صدای اونها رو دقایقی از پشت درب شنیدم كه از همسایه ها می خواستن به منازلشون برگردن!!!
    مسعود وقتی از دستشویی خارج شد با حوله سر و صورت خیس از آبش رو خشك كرد و با تمسخر نگاهی به من كرد و گفت:چقدر پیاده شدی؟
    - خفه شو...
    - گند من رو اینجوری پوشوندی...گند خودت رو چطوری میخوای بپوشونی جناب مهندس صیفی؟
    بار دیگه عصبی شدم و یقه ی مسعود رو گرفتم و گفتم:مسعود اینقدر با اعصاب من بازی نكن...فقط بگو سهیلا كجاس؟
    - سهیلا؟...یا همون دختر خیابونی كه مادرت گفته؟
    - مامان این حرفو نزده...میدونم تو از خودت این حرفو به سهیلا گفتی...تو میدونستی چی بگی كه اونو از خونه بكشونی بیرون...مگه نه؟
    - برو سیاوش...برو...گفتم كه مادرشم مخالفه...خودشم كه...
    - مسعود فقط بگو كجاس؟
    صدای تلفن منزل مسعود بلند شد...مسعود نگاهی به صفحه ی نمایش شماره كه روی میز كنار ما بود انداخت و گفت:گوشی رو بردار...سهیلا پشت خطه...ببین حاضره تو رو ببینه یا نه؟
    ادامه دارد

    پ.ن:كسی كه عاشق است؛دیر یا زود ناگزیر ایمان خواهد آورد.اما كسانی كه عاشق نیستند - مثلا"كسی كه فكر و ذكرش پول است - كسی كه فقط به پول عشق می ورزد؛وفقط یك عشق را می شناسد؛عشق به پول را - هرگز مومن نخواهد شد.این كار به دلایل بسیار برای او غیر ممكن است.

    ---------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
    Last edited by H.Operator; 11-02-2011 at 14:35.


  7. #37
    Banned
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    هرجا تو باشی آرزو:سفر دور دنیا با اکتروس وضعیت:خوشحاال
    پست ها
    1,092

    پيش فرض


    سلام به همه دوستان گلم



    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:]

    --------------------------------------------
    قسمت سی و ششم
    --------------------------------------------


    صدای تلفن منزل مسعود بلند شد...مسعود نگاهی به صفحه ی نمایش شماره كه روی میز كنار ما بود انداخت و گفت:گوشی رو بردار...سهیلا پشت خطه...ببین حاضره تو رو ببینه یا نه؟
    یقه ی مسعود رو رها و به گوشی تلفن نگاه كردم...شماره ایی كه روی نمایشگر تلفن نشون داده میشد مربوط به یك شماره ی تلفن موبایل اعتباری بود!
    گوشی رو برداشتم و گفتم:الو...سهیلا؟
    - الو...الو...؟
    - الو سهیلا سلام...كجایی تو؟
    - الو مسعود...مسعود صدات نمیاد...نمیدونم تو صدای منو میشنوی یا نه؟...پروازتهران شیراز سه ساعت تاخیر داره...خواستم بهت بگم من هنوز توی فرودگاهم...الو؟
    فهمیدم سهیلا صدای من رو نداره و از اینكه فهمیده بودم حالا كجاست كمی خیالم راحت شده بود اما نمی خواستم مسعود متوجه بشه...بنابراین با علم بر اینكه میدونستم سهیلا صدای من رو نمیشنوه گفتم:برای چی از خونه رفتی؟
    سهیلا كه اصلا" متوجه ی حرفهای من نمیشد در ادامه ی صحبتش گفت:الو؟...مسعود؟...اینجا خوب آنتن نمیده...شنیدی چی گفتم؟...من مجبورم تا سه ساعت دیگه توی فرودگاه باشم...الو؟
    و بعد تماس قطع شد...ولی من وانمود كردم كه هنوز با سهیلا در حال صحبت هستم و گفتم:اما سهیلا ما كه با هم صحبت كرده بودیم...قرار این نبود...باشه...باشه...خیلی خوب...
    و بعد رو كردم به مسعود و با حالتی عصبی و ساختگی گفتم:قطع كرد!!!
    مسعود كه گمان كرده بود سهیلا حرف آخرش رو به من زده نیشخندی زد و گفت:بهت كه گفته بودم...حالا چی میگی؟...دیدی نخواست باهات حرف بزنه...برو سیاوش...برو...دیگه تو خوابت سهیلا رو ببینی...دستت به سهیلا نمیرسه...رفت...
    در حالیكه كاملا میدونستم سهیلا در اون لحظه كجاست وانمود كردم بی اطلاعم و گفتم:مسعود یعنی واقعا نمیخوای بگی سهیلا الان كجاس؟
    مسعود به سمت آشپزخانه رفت...درب یكی از كابینتهای انتهایی رو باز كرد و شیشه مشروب دیگه ایی رو بیرون كشید و گفت:نه...خودش خواسته بهت نگم...حالا هم از خونه ام برو بیرون...باور كن سیاوش به معنی واقعی حالم داره دیگه از ریختت بهم میخوره...
    گوشی تلفن رو به عمد طوری سرجاش قرار دادم كه تماس اشغال بمونه تا اگه احتمالا سهیلا بار دیگه تماس گرفت شماره ی منزل اشغال باشه...ولی حواسم بود كه جوری تلفن رو قرار ندهم كه مسعود متوجه ی این موضوع بشه...سپس گفتم:باشه مسعود...مرده شور تو و رفاقتت رو ببرن...بهم میرسیم...
    دیگه معطل نكردم و به سرعت از منزل مسعود خارج شدم و درب هال رو به شدت بهم كوبیدم اما از درون خوشحال بودم كه بعد رفتن من مطمئنا"مسعود بار دیگه مشغول خوردن مشروب خواهد شد و بعدشم طبق عادتی كه داشت به خوابی عمیق می رفت...از تلفن منزلش خیالم راحت بود چون خودم اشغال قرارش داده بودم و سهیلا نمی تونست با منزل تماس بگیره اما نگران گوشی همراه مسعود بودم!...اگه به گوشی همراهش زنگ میزد چی؟!!!
    قبل از هر اتفاقی باید عجله میكردم...باید با سرعت به فرودگاه مهرآباد سالن پروازهای داخلی می رفتم...مطمئن بودم حالا می تونم سهیلا رو ببینم...قبل از اینكه واقعا بره...
    از ساختمان خارج و سوار ماشین كه شدم بلافاصله با دوستم كه در حراست فرودگاه بود تماس گرفتم...روزهای كاریش رو میدونستم و مطمئن بودم اون شب هم در فرودگاه هست...بعد از چند بوق گوشی تلفنش رو پاسخ داد...بعد از سلام وعلیك كوتاهی خیلی سریع اسم و فامیل سهیلا رو بهش دادم و گفتم بگه در سالن پچ كنن و بخوان این شخص به دفتر اطلاعات فرودگاه مراجعه كنه ولی هیچ حرفی بهش زده نشه و اسم منم نبرن جلوش تا من برسم اونجا!
    دوستم كه از این حركت من بی نهایت تعجب كرده بود گفت:مهندس؟!!!...اتفاقی افتاده؟!!!...این خانم كیه؟...خلافی چیزی كرده؟
    در حالیكه عصبی شده بودم در حین رانندگی كه سعی داشتم با سرعت به سمت فرودگاه حركت كنم با حالتی تند و فریاد گونه گفتم:فقط كاری كه گفتم رو بكن...دیگه اینهمه سوال جوابم چرا میكنی؟...نخیر این خانم خلافی نكرده فقط من باید حتما ببینمش...
    كسی كه پشت خط بود فهمید دیگه جای هیچ پرسشی نیست!
    سابقه نداشت تحت هیچ شرایطی من با اون اینطوری صحبت كرده باشم...! پسر بامعرفتی بود همیشه اگه توی پروازهای من چه داخلی چه خارجی هر مشكلی پیش می اومد بلافاصله با نفوذ بالایی كه در سطح فرودگاه داشت به كارم رسیدگی كرده بود اما حالا مطمئن بودم با رفتاری كه از من دیده و شناخت قبلی كه از من داره این برخورد براش عجیب و باور نكردنیه...بنابراین سعی كردم كمی به اعصابم مسلط بشم و با صدایی آروم تر گفتم:نوكرتم...منو ببخش...یه مشكل خانوادگیه...فقط زحمت بكش بگو صداش كنن بیاد اطلاعات...من همین الان دارم میام فرودگاه...
    اون هم دیگه هیچ سوالی نكرد و اطمینان داد كه همین الان این كارو میكنه.
    حدود نیم ساعت بعد وارد فرودگاه مهرآباد شدم...به علت ترافیك در مدخل ورودی فرودگاه نمیشد با ماشینم تا جلوی ساختمانهای اصلی برم برای همین بدون كسب اجازه سریع ماشین رو به سمت پاركینگ كاركنان فرودگاه بردم و از اونجایی كه در ورود به پاركینگ هیچ مكث و تعللی هم نداشتم و به سرعت واردشده و پارك كرده بودم مسئول نگهبانی پاركینگ گمان كرد باید یكی از كاركنان فرودگاه باشم...خیلی جدی و قاطع بعد پارك ماشین از اون پیاده شدم و بدون دادن هیچ توضیح و حرفی به نگهبانی درست مثل سایر كاركنان فرودگاه از پاركینگ خارج و به سمت ساختمانهای اصلی راه افتادم!
    بعد از طی مسیری وقتی وارد سالن شدم دوستم كه در همون نزدیكی منتظر من ایستاده بود به محض دیدنم بلافاصله به طرفم اومد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت كه سهیلا در اتاق خود اوست و به انتظار نشسته...چون هیچ توضیحی برای سهیلا نداشته كه دلیل احضارش رو به اطلاعات بگه از وقتی سهیلا اومده بوده اون رو در اتاق تنها گذاشته و خودش به انتظار من در سالن ایستاده بوده!
    تشكر كردم و با راهنمایی اون به سمت اتاقش رفتم...خودش دیگه به داخل اتاق نیومد و به بهانه ی انجام كاری من رو جلوی درب اتاق تنها گذاشت و رفت.
    درب اتاق رو باز كردم و داخل شدم.
    سهیلا روی صندلی نشسته بود...به محض ورود من نگاهش رو از سمت پنجره ی كنارش به سمت من برگردوند...با دیدن من لحظاتی متعجبانه نگاهم كرد و بعد به آهستگی از روی صندلی بلند شد و گفت:سیاوش؟!!!
    درب اتاق رو بستم و به پشت درب تكیه دادم...برای لحظاتی نگاهش كردم.
    حالا می فهمیدم عشق یعنی چی...من واقعا عاشق سهیلا شده بودم...با تمام گرفتاریهام با تمام مشكلاتم كه لحظه ایی رهام نكرده بودن اما درك این حس در درون قلبم غوغایی به پا كرده بود كه برای خودمم باورش مشكل بود!!!
    سهیلا با بغضی در گلو نشسته نگاه كرد و گفت:تو از كجا فهمیدی من اینجام؟!!...برای چی اومدی؟!!..به مسعود گفته بودم بهت نگه...
    به طرفش رفتم و مقابلش ایستادم و گفتم:بلند شدی لباسات رو جمع كردی با مسعود از خونه ی من رفتی كه چی بشه؟!!...میخوای چی رو ثابت كنی سهیلا؟...بدبختی من بیشتر از این باید ثابت بشه كه اینجوری دنبالت بگردم؟!!!...اونقدر ارزش ندارم كه حتی بفهمم برای چی به چه بهانه ایی به خاطر كی یكدفعه داری ولم میكنی میری؟...مگه نگفته بودی تحت هر شرایطی دركم میكنی دوستم داری میخوای كنارم باشی؟...این بود؟
    به صورت قشنگ و جذابش نگاه میكردم...اشكهاش یكی بعد از دیگری از چشمش بیرون ریخت..صورتش رو برگردوند و به سمت پنجره نگاه كرد و گفت:سیاوش برو...شاید اشتباه كردم...
    بازویش رو گرفتم و با جدیت گفتم:به من نگاه كن...منو نگاه كن...اشتباه كردی؟...چه اشتباهی؟...سهیلا من و تو دیگه در شرایطی نیستیم كه این حرفها رو بخوای بزنی...من همین الانشم تو رو زن خودم میدونم...خودت میدونی منظورم چیه...چی باعث شده بگی اشتباه كردی؟...كدوم اشتباه؟
    سهیلا هنوز به من نگاه نمیكرد و فقط اشكهاش بود كه پشت سر هم از چشمهای زیباش سرازیر میشدن...گفت:من عاشقت شدم...آره دوستت دارم...یه اتفاقی هم بین ما افتاد...ولی خوب حالا كه میبینم به چشم یه دختر هرزه و خیابونی كه با نقشه وارد زندگیت شده دارن بهم نگاه میكنن هیچی ازم باقی نمی مونه...سیاوش...درسته وضع مالی خوبی ندارم و نداشتم...درسته هیچ وقت پدر و برادری بالای سرم نبوده...ولی به همون صاحب قرآن كه عشقت رو توی دلم انداخته قسم كه هیچ وقت به طمع وضع مالیت نبوده كه عاشقت شدم...
    از شنیدن این حرفها عصبی شده بودم من صداقت سهیلا رو باور داشتم...
    در حالیكه بازوی سهیلا رو هنوز در دست داشتم تكونی بهش دادم و گفتم:این حرفها رو به من نگو...به من نگاه كن ببینم...
    سهیلا هنوز از نگاه كردن به من خودداری میكرد...
    فریاد زدم:بهت میگم به من نگاه كن.
    سهیلا به آرومی صورت خیس از اشكش رو به سمت من برگردوند.
    با عصبانیت فریاد زدم:تو خودت رو زن میدونی یا نه؟
    گریه ی سهیلا شدت گرفته بود...سعی كرد با دست صورتش رو بپوشونه كه این بار هر دو بازوش رو گرفتم و باز هم با عصبانیت و حالتی حاكی از فریاد كه واقعا به اراده ی خودم نبود گفتم:زن من هستی یا نه؟
    با حركت سر حرف من رو تایید كرد...از شدت گریه نمی تونست صحبت كنه!
    گفتم:این مزخرفاتی كه الان گفتی رو من گفتم؟...آره؟...من گفتم؟
    سهیلا با گریه گفت:نه...مسعودگفت خانم صیفی...
    - مسعود غلط كرده...از همه ی اینها گذشته تو عشق و علاقه ات رو به خاطر حرف یكی دیگه كه هنوزم بهت ثابت نشده رو به همین راحتی زیر پا میگذاری...من رو له میكنی خوردم میكنی به هیچ میشماری میخوای بری شیراز كه چی رو ثابت كنی؟...كه اینكه به قول خودت هرزه و خیابونی نیستی؟...سهیلا من داغونم...خودت میدونی زندگی چه بلایی سر من آورده...یعنی اونقدر ارزش ندارم كه حتی دو كلمه در این مورد با خود منم حرف میزدی بعد ولم میكردی؟...سهیلا تو تنهایی من رو توی مشكلاتم دیدی...چرا به خاطر حرف مزخرف مسعود كه خودت میدونی دردش چیه یكدفعه همه چی یادت رفته؟...هان؟...
    - سیاوش داد نكش...تو رو خدا فریاد نزن...
    - فریاد نكشم؟...تو مسعود و مامان هر كدوم به نوعی دارین خوردم میكنین دیگه...اما این وسط به كدوم گناه معلوم نیست!!!...مامان میگه با تو رابطه ی نامشروع داشتم و از تو سواستفاده كردم...مسعود میگه نامرد و بی شرفم...تو میگی نمیخوای عقدت كنم تا مامانت بیاد...می بینی؟...سهیلا اونها خوردم كنن دردش برام زیاد سخت نیست ولی تو چرا؟...تو دیگه چرا؟...تو چرا حرف نگفته ی دیگران رو باور میكنی و اینجوری ولم كردی داری میری؟...سهیلا مادر من این حرف رو نزده ولی تو اونقدر ارزش برات نداشتم كه حتی یه سوال از من بكنی...اون پیرزن بدبخت از غصه كاری كه من با تو كردم سكته كرده افتاده گوشه بیمارستان و ناراحت از اینه كه چرا عقدت نمیكنم بعد چطور ممكنه بیاد بگه تو با نقشه وارد زندگی من شدی؟!!...آخه كدوم عقل سلیمی این رو باور میكنه؟!!!...چرا یه لحظه نخواستی فكر كنی شاید مسعود داره دروغ میگه؟
    سهیلا گفت:سیاوش...خواهش میكنم...بگذار منم حرف بزنم...
    برای لحظاتی سكوت توی اتاق حكمفرما شد و بعد دوباره سهیلا ادامه داد:مسعود وقتی این حرف رو زد تو فكر كردی من همون لحظه باور كردم؟...نه...به خدا باور نمیكردم...ولی وقتی خودش شماره ی بیمارستان و اتاق خانم صیفی رو گرفت اون وقت بود كه باور كردم...
    به صورتش خیره شدم و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده...
    به آرومی بازوش رو رها كردم...نمی تونستم باور كنم كه سهیلا واقعا این حرف رو از مامان شنیده باشه!
    گفتم:خوب؟!!!
    - سیاوش...خانم صیفی پای تلفن به خود من گفت كه اگه به موندنم توی خونه ی تو با این شرایط ادامه بدهم یه دختر هرزه هستم كه...
    و دوباره به گریه افتاد.
    باورم نمیشد مامان با این صراحت به شخصیت سهیلا توهین كرده باشه...اون در بدترین شرایط سعی كرده بود به مهشید كه لایق هیچ چیز نبوده توهینی نكنه حالا چطور میتونستم باور كنم كه به سهیلا این حرف رو زده باشه و ازش خواسته باشه خونه ی من و من رو ترك كنه؟!!!
    با ناباروی و صدایی كه گویا از اعماق وجودم خارج میشد و دیگه قدرتی برام باقی نمونده بود گفتم:امكان نداره...!
    - چرا سیاوش باور كن...خانم صیفی گفت حق ندارم پا توی خونه ی تو بگذارم واگه بمونم معنیش اینه كه به تمام حدسیات خان صیفی چهره ی واقعیت بخشیدم...سیاوش من اون چیزی كه توی ذهن خانم صیفی هست نیستم...من فقط...
    - بسه دیگه...دیگه كافیه...
    از سهیلا فاصله گرفتم و روی یكی از صندلیهای كنار اتاق نشستم...احساس میكردم مغزم از كار افتاده...برای لحظاتی دلم میخواست دست از تمام تعهداتم می كشیدم و فقط با سهیلا باقی میموندم...
    خم شدم و سرم رو در بین دو دستم كه از آرنج به پاهام تكیه داشتن گرفتم...به آرومی گفتم:باشه...فعلا نیا خونه ی من تا عقدت كنم...فقط منتظر میشیم تا مادرت از مكه برگرده...تو هم حق نداری از تهران بری جای دیگه نه شیراز نه جای دیگه...میری خونه ی خودت...مادرت كه برگشت بعد از عقد دیگه حرفی نیست...
    سهیلا كنار من روی صندلی نشسته بود و به آهستگی دستش رو به بازوی من كشید و گفت:اما به این سادگی هم نیست سیاوش...واقعیتش رو بخوای مامان منم به شدت مخالفت كرده...
    از حالت خمیده خارج شدم و به پشت صندلی تكیه دادم و گفتم:مادرت نمیتونه مخالفت كنه...خودتم میدونی كه چرا نمی تونه...من و تو الان هیچ فرقی با زن و شوهرهای دیگه نداریم...بهش اینو گفتی؟
    - نه...جراتش رو ندارم...میدونم قیامت به پا میكنه...
    ادامه دارد


  8. #38
    پروفشنال pouria_br's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    وضعیتـــ : .....!
    پست ها
    617

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت سی و هفتم)

    سلام به دوستان گل گلاب!

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت سی و هفتم
    --------------------------------------------

    از حالت خمیده خارج شدم و به پشت صندلی تكیه دادم و گفتم:مادرت نمیتونه مخالفت كنه...خودتم میدونی كه چرا نمی تونه...من و تو الان هیچ فرقی با زن و شوهرهای دیگه نداریم...بهش اینو گفتی؟
    - نه...جراتش رو ندارم...میدونم قیامت به پا میكنه...
    مادر سهیلا حق داشت...هر واكنشی هم نشون میداد اجتناب ناپذیر بود...اما این در چه شرایطی بود؟
    سهیلا از ازدواج با من ناراضی نبود...اما میدونستم در شرایط عادی من گزینه ی مناسبی برای سهیلا نبودم!
    پس مادرش حق داشت هر نوع واكنشی از خودش بروز بده...اما...
    برای لحظاتی احساس كردم اگه روزی خودم پدر دختری با شرایط سهیلا میشدم و این اتفاقات برای دخترم پیش اومده بود مسلما مردی كه اینجوری میخواست در زندگی دخترم نقش پیدا كنه رو زنده نمیگذاشتم!!!...پس من چه توقعی میتونستم از مادر سهیلا داشته باشم؟!!
    اون زن حق داشت هر برخوردی با من داشته باشه...هر برخوردی...باید خودم رو برای مواجه با خیلی از چیزها آماده میكردم...وای خدایا ببین یك اشتباه تا به قعر كدوم چاه میخواد من رو به تباهی بكشونه...خدیا گفته بودی غیاث المستغیثین هستی...واقعا" هستی؟!!
    در حالیكه روی صندلی نشسته بودم سرم رو به دیوار تكیه دادم و چشمهام رو بستم...كلافه و ناامید از هر چی كه در اطرافم میگذشت بودم...بعد اونهمه گرفتاری و بدبختی حالا با دستهای خودم هم برای خودم بدبختی به بار آورده بودم...در عشقم نسبت به سهیلا هیچ شكی نداشتم...مطمئن بودم لحظات گم شده و درك نشده ی زندگیم رو با وجود سهیلا همه و همه رو بی كم و كاست میتونم به دست بیارم...اما به چه قیمتی؟...نمیتونستم از واكنش مادرش در این خصوص چیزی در ذهنم بسازم...
    از روی صندلی بلند شدم و رو به سهیلا گفتم:بلند شو بریم...
    نگاه پر التماسش رو به من دوخت و گفت:سیاوش...من نمیتونم بیام خونه ی...
    كلافه و عصبی گفتم:میدونم...منم نخواستم ببرمت خونه ی خودم...بلند شو ببرمت خونه ی خودتون...مثل اینكه فعلا چاره ایی نداریم...باید صبر كنم تا مادرت برگرده...
    سهیلا در حالیكه هنوز نگاهش به من بود از روی صندلی بلند شد و چمدان كوچك لباسش رو كه هنوز تحویل قسمت بار فرودگاه نداده بود از كنار دیوار برداشت و گفت:باشه...بریم...راستی امید الان كجاس؟!
    سرم رو تكون دادم و گفتم:اونم بدتر از باباش آواره اس...میخوای كجا باشه؟...خونه ی دختر عموی مامانم...خنده داره...بچه ی 8ساله ی من توی شرایطی داره زندگی میكنه كه در اوج رفاه مادی میشه فقیرترین كودك در زمینه ی معنوی هم حسابش كرد...خدایا دیگه دارم به بودنت شك میكنم!...سر هر طرف رو میگیرم یه طرف دیگه از دستم در میره...
    سهیلا نگاهش به روی من ثابت بود و حرفی نزد و فقط در حالیكه چمدان در دستش بود به انتظار من ایستاد...
    جلو رفتم و چمدان رو از دستش گرفتم و درب اتاق رو باز كردم و با هم خارج شدیم.
    چند قدمی كه از اتاق دور شدیم دوستم رو دیدم كه در انتهای سالن در حال گفتگو با مرد دیگه ایی بود...دستی براش تكون دادم كه باعث شد حرفش رو با دیگری به سرعت تموم كنه و به طرف من و سهیلا بیاد.
    وقتی به ما رسید بعد عذرخواهی مختصر و كوتاهی كه از سهیلا كرد من رو چند قدمی از سهیلا دور نمود و به آرومی پرسید:مشكل حل شد؟
    لبخند كمرنگی به لب آوردم و گفتم:مشكلات من تمومی نداره...یكی حل بشه صد تا دیگه مثل آوار میریزه روی سرم.
    دوستم كه بچه با خدا و مومنی بود لبخند زد و دستی روی شونه ام گذاشت و گفت:مهندس توكلت به خدا باشه...خدا هیچ وقت بنده اش رو به حال خودشون رها نمیكنه...برو به امان خدا...اگه بازم كاری داشتی در خدمتم.
    تشكر كردم و به همراه سهیلا از سالن و سپس محوطه ی فرودگاه خارج شدم.
    تمام طول مسیر یك كلمه با سهیلا صحبت نكردم...یعنی نمی خواستم حرفی بزنم...دلم میخواست امشب هم مثل شبهای گذشته اون رو در كنار خودم داشتم...بهم دلگرمی و امید میداد و باعث میشد با حضورش مشكلات رو از یاد ببرم ولی میدونستم تا مدتی این مسئله ممكن نیست!
    چند باری در طول مسیر به آرومی صدایم كرد اما وقتی پاسخی ندادم فهمید در اون شرایط سكوت بیشتر كمكم میكنه!
    جلوی درب خونه اش كه رسیدم ماشین رو نگه داشتم و نگاهش كردم...
    چهره ی نگران و غمزده اش از بیخبری نسبت به آینده ایی كه پیش رو داشتیم كاملا نمایان بود.
    به آرومی دستم كه هنوز روی دنده ماشین بی حركت مونده بود رو لمس كرد و گفت:سیاوش به خدا دوستت دارم...حتی یه لحظه هم دلم نمیخواد تنها بگذارمت ولی...
    دستش كه بی نهایت ظریف و درست مثل مجسمه های چینی و مرمرین بود رو در دست گرفتم و گفتم:ولی چی؟...اگه مخالفت كنه واقعا تصمیم تو چیه؟...سهیلا؟...نكنه به خاطر مخالفت مادرت من رو توی بدبختی و از همه مهمتر عذاب وجدان بلایی كه سرت آوردم تنها بگذاری؟...سهیلا قول دادم با تمام وجودم خوشبختت كنم ولی به جون امیدم لحظه ایی نشده از عمق شرم واقعه راحت شده باشم...به جون خودت كه برام خیلی عزیزه حتی یه لحظه هم نمی تونم تصور كنم به بهانه های اینچنینی بخوای از زندگیم بیرون بری...متوجه میشی چی میگم؟
    لبخند زیبایی به لبهای خوش تركیبش نشوند و گفت:سیاوش مرد زندگی من فقط تویی...
    - سهیلا سر حرفت هستی؟...حتی اگه مادرت مخالفت كنه؟...ببین من حق میدم مادرت از من ایراد بگیره...شوخی نیست...مردی با شرایط من از دختری مثل تو بخواد كه همسرش بشه...طبیعیه مادرت مخالفت كنه...حق داره...ولی در نهایت باید حقیقت رو بهش بگیم...مگه نه؟
    - نه...نه سیاوش...نمیخوام از این قضیه كه بین خودمون اتفاق افتاده بویی ببره...میتونم تصور كنم واكنشش چیه...مامان بعد از بلایی كه از طرف پدرم دیده نسبت به مردهای پولدار و ابرازعلاقه ی اونها به دخترها حساسیت پیدا كرده...همشون رودروغگو و هوسباز میدونه...میخوام باور كنه كه بیشتر از اونچه كه تو من رو خواسته باشی این خود منم كه عاشقت شدم...شاید اینطوری بهتر بتونم رضایتش رو بگیرم...ولی اصلا"نمیخوام از اتفاقی كه بین ما افتاده بویی ببره...
    سرم رو به علامت تایید حرفهای سهیلا تكون دادم و در همون لحظه به این فكر میكردم كه اگر به قول مسعود وقتی مادر سهیلا از حقیقت ماجرا مطلع بشه واقعا" چه عكس العملی میتونه داشته باشه؟!!!...یعنی ممكنه با آبروی شغلی و اجتماعی من بازی كنه؟...اگر این اتفاق بیفته اون وقت چیكار باید بكنم؟!!!
    وای خدای من چرا تا كوچكترین راه حلی جلوی پام میگذاری هزار چاه و چاله سر این راهم به چشمم میاری كه شیرینی راه حل رو از یادم ببری؟!!!
    رو كردم به سهیلا و گفتم:شب تنهایی توی خونه نمی ترسی؟
    لبخند با محبتی به لب آورد و گفت:نه...
    دلم میخواست بگه آره تا به این بهانه دوباره ببرمش خونه ی خودم...
    دست خودم نبود واقعا عاشقش شده بودم اما شرایط حكم دیگه ایی رو در اون لحظات ایجاب كرده بود كه ملزم به رعایت اون بودیم!
    سهیلا از ماشین پیاده شد و بعد درب عقب رو باز كرد و چمدانش رو كه روی صندلی عقب قرار داشت برداشت و با صدایی گرفته و غمگین خداحافظی كرد.
    تا با ماشین خیابان رو دور بزنم سهیلا جلوی درب حیاط آپارتمان به انتظار رفتن من ایستاده بود.
    وقتی دور زدم جلوی درب آپارتمان توقف كوتاهی كردم و یك بار دیگه از سهیلا خواستم كه اگر هر ساعتی از شب مشكلی براش پیش اومد سریع با من تماس بگیره...
    در پاسخ ضمن نگاه پر محبتی كه بهم داشت خواست نگرانش نباشم...
    به محض اینكه ماشین رو در دنده قرار دادم تا حركت كنم موبایل سهیلا كه مسعود همون روز براش خریده بود به صدا در اومد!
    ماشین رو از دنده خارج و خاموش كردم و منتظر شدم تا سهیلا به تماس تلفنش پاسخ بده.
    سهیلا نگاهی به گوشی كرد و بعد با صدایی نگران گفت:مسعود پشت خطه!!!
    - خوب باشه...جوابش رو بده...
    - میترسم اگه بفهمه برگشتم خونه بیاد اینجا سر و صدا كنه...
    كمی فكر كردم و بلافاصله گفتم:لزومی نداره بهش بگی تهرانی...مگه اون میدونست شیراز پیش كی میخوای بری؟
    - نه...فقط بهش گفته بودم میرم خونه ی یكی از دوستام توی شیراز...
    - خوب الانم برای اینكه شك نكنه تلفنش رو جواب بده بهش بگو شیرازی...اینجوری حداقل از شر این یكی تا مدتی خلاصیم...تو كه تلفن زدی خونه اش گوشی رو من برداشته بودم و تو متوجه نشدی چون صدای منو نداشتی اما من صدات رو می شنیدم...اینجوری فهمیدم سهیلا خانوم من كجاس...ولی مسعود متوجه نشد فكر كرد تو گوشی رو روی من بعد كلی داد و بیداد قطع كردی...
    در حین صحبت من و سهیلا تماس مسعود یكبار قطع شد و بعد از مدت كوتاهی دوباره تماس گرفت و صدای زنگ گوشی بار دیگه به گوش رسید!
    به سهیلا اشاره كردم و گفتم:گوشی رو جواب بده...بهش بگو شیرازی...
    - اگه زنگ زده باشه فرودگاه و از تاخیر پرواز خبردار باشه چی؟
    به ساعتم نگاه كردم و دیدم با حساب من و تاخیر اعلام شده ی فرودگاه حدود یك ساعت دیگه پرواز باید انجام بشه...برای همین از سهیلا خواستم قضیه تاخیر پرواز رو به مسعود بگه و اشاره كنه كه تا45دقیقه دیگه پرواز انجام میشه!
    سهیلا هم بعد ازسلام و علیك كوتاهی با مسعود و جواب دادن به سوالهایی كه از اون میكرد و جوابش تنها با یك بله و نه خلاصه میشد حرفی رو كه زده بودم به مسعود گفت و سپس خداحافظی كرد و ارتباط قطع شد.
    سهیلا وقتی تلفن رو قطع كرد با آرامش به من گفت كه مسعود متوجه ی حقیقت نشده بوده و خیالش از این بابت راحت شد.
    بار دیگه از سهیلا خداحافظی كردم و بعد از اینكه او به داخل حیاط رفت و درب رو بست ماشین رو روشن و به سمت خونه حركت كردم.
    وقتی رسیدم خونه و ماشین رو به داخل حیاط بردم درب حیاط رو بستم...سكوت حاكم در محیط برای لحظاتی چنان من رو در خودش غرق كرد كه تصور میكردم از دنیا دور شدم!
    همه جا ساكت بود...حتی نسیمی هم نمی وزید تا برگ درختها رو تكونی بده!!!
    انگار زمان متوقف شده بود!
    به ساعتم نگاه كردم دقایقی از یك نیمه شب گذشته بود!
    روی پله های منتهی به درب هال نشستم...دیدن دوچرخه ی امید در كنار حیاط و توپ بازی قرمز رنگش من رو به یاد شیطنتهای شیرینش انداخت...
    چقدر امید با سن كمی كه گذرونده بود میتونست بیش از این شادی در زندگی خودش داشته باشه...اما صد افسوس كه مهشید تمام آرامش زندگی رو به خاطر هوسبازی خودش به آتش كشیده بود...زندگی من و تنها فرزندمون رو به تباهی برده بود و بعد در اقیانوسی از خاطرات تلخ و تند بادی از عواقب اون رها كرده و رفته بود!!!
    آیا واقعا ایراد از من بوده كه نتونستم كانون زندگیم رو گرم نگه دارم؟
    كجا كم گذاشته بودم؟
    هر چی بیشتر فكر میكردم كمتر به نتیجه می رسیدم...
    و بعد...حضور سهیلا...دختری كه در اوج ناباوری خودم با رفتار و اخلاقش تونست من رو عاشق خودش كنه...
    اما چقدر بی اراده و سستی از خودم نشون داده بودم و با یك اشتباه ورق سرنوشت رو بار دیگه برای خودم گنگ و نامفهوم كرده و در این شرایط دست نیاز به سوی خدا بلند كرده بودم!
    احساس تنهایی و پوچی به اعصابم فشار می آورد...
    چرا من باید اینقدر تنها باشم؟...تاوان كدوم گناهم رو داشتم پس میدادم...نمیدونم...!!!
    از روی پله ها بلند شدم و كلیدم رو از جیبم بیرون آوردم و درب رو باز كردم... به محض ورودم به هال متوجه چراغ پیغامگیر تلفن شدم كه خاموش و روشن میشد...ضمن باز كردن گره كراوات و دكمه های پیراهنم كلید پخش صوت پیغامها رو هم زدم.
    روی یكی از راحتیهای هال نشستم و سرم رو به پشت راحتی تیكه دادم.
    اولین پیغام یك تلفن اشتباه بود...دومین پیام از طرف خانم افشار بود كه جلسه ی فردا رو بهم یادآوری كرده بود...سومین پیام كه می خواست شروع بشه از روی راحتی بلند شدم و پیراهن و كراواتم رو روی یكی از راحتی ها گذاشتم...میخواستم به دستشویی رفته و آبی به صورتم بزنم كه صدای پیغام سوم بلند شد:الو؟...سیاوش جان؟...واقعیتش هر چی گوشی همراهت رو گرفتم در دسترس نبودی...خواستم بگم ما همگی داریم میریم پارك امیدم داریم میبریم...اگه یه وقت شب اومدی خواستی بیای ما نبودیم بدون ما رفتیم بیرون و دیر به منزل برمیگردیم...
    فهمیدم تلفن از طرف دختر عموی مامان بوده...
    شروع به شستن دست و صورتم كردم و در همون حال هنوز به صدای پیغامها هم گوش میكردم...دو پیغام دیگه پخش شد كه از طرف دوستان حیطه ی كاریم بود...وقتی صورتم رو با حوله خشك میكردم پیغام دیگه ایی از طرف دخترعموی مامان پخش شد كه صداش بی نهایت ناراحت و نگران بود!!!
    پیغام حاوی این خبر بود كه اونها در پارك متوجه میشن امید به شدت عصبی شده...واضح نگفته بود حال امید چطور بود فقط اشاره ایی داشت كه مهشید رو در پارك دیده و امید حسابی اعصابش بهم ریخته و در پایان از من خواسته بود هر وقت به خونه برگشتم حتما برم منزل اونها!!!!!!
    سریع حوله رو به گوشه ایی پرت كردم و لباس پوشیدم و از منزل خارج شدم.
    ساعت از 2:30گذشته بود كه جلوی درب منزل اونها رسیدم...ماشین رو پارك كردم و پیاده شدم...چراغهای منزلشون در اون وقت شب همه روشن بود!
    به علت سكوت حاكم در اون ساعت شب صدای توقف ماشین من به وضوح برای ساكنین منزل قابل شنیدن بود به همین خاطر وقتی از ماشین پیاده شدم متوجه شدم كه كسی از اعضای منزل پرده ی پنجره رو كنار زد و با دیدن من گویا به دیگران گفت...چرا كه بلافاصله درب حیاط از طریق اف.اف باز شد!
    به داخل حیاط رفتم...در همین موقع درب ساختمان باز شد و دختر عموی مامان به همراه دختر بزرگش از ساختمان خارج و به طرف من اومدن.
    از دیدن چهره ی مضطرب و نگران اونها فهمیدم كه باید اتفاق جدی افتاده باشه...بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی كوتاهی گفتم:امید حالش چطوره؟...همین كه پیغامتون رو توی تلفن شنیدم اومدم...الان كجاس؟
    دختر او كه اسمش شهناز بود سعی داشت آرامشش رو حفظ كنه و گفت:آقا سیاوش...احمدلله امید دو ساعتی هست كه تقریبا آروم شده...الانم خوابه...خوب كردین تشریف آوردین...بفرمایین بریم داخل...
    رو كردم به دختر عموی مادرم و گفتم:مهشید رو توی پارك دیده...درسته؟
    دختر عموی مادرم با سر حرف من رو تایید كرد و بعد به همراه دخترش من رو به داخل خونه بردن.
    امید توی هال بالشت و پتوی گذاشته بودن و خوابیده بود...
    روی زمین در حالیكه به پایه های مبلی تكیه میدادم نشستم و به امید نگاه كردم در همین لحظه متوجه ی كبودی شدیدی كه روی پیشونی اون بود شدم!!!
    خدای من این كبودی از چی می تونست باشه؟!!!...یعنی توی پارك زمین خورده بوده یا از وسیله ایی پرت شده بوده؟!!!
    با تعجب به دختر عموی مادرم نگاه كردم...اونم وقتی متوجه نگاه متعجب من شد به بهانه ی آوردن چای به آشپزخانه رفت!!!
    نگاهم رو از او به شهناز امتداد دادم و گفتم:چرا پیشونی امید اینجوری شده؟!!!...خورده زمین یا از وسیله ایی افتاده؟!!!
    شهناز كه خودش صاحب پسری همسن و سال امید بود با نگرانی و كمی تاسف نگاهی به امید انداخت و گفت:ولله واقعیتش هیچكدوم...
    با لبخندی تصنعی گفتم:هیچكدوم؟!!!...مگه میشه؟!!!
    - آقا سیاوش اگه بگم امید خودش با خودش این كارو كرده باور میكنید؟
    لبخند روی لبم بی اراده محو شد و گفتم:ببخشید منظورتون رو نمی فهمم!!!...یعنی چی خودش این كار رو كرده؟!!!
    شهناز نگاه دوباره ایی به امید انداخت و گفت:امید خیلی عصبیه...خیلی زیاد...اصلا" برای بچه ایی در این سن و سال قابل درك نمی تونه باشه كه در حین عصبانیت به خودش صدمه بزنه...اما اون واقعا" امشب توی پارك با دیدن مادرش كه گویا همراه یك آقای دیگه بوده عصبی شد...خیلی هم شدید...به خدا هنوزم من و مامان از رفتاری كه این بچه از خودش بروز داد توی شوك هستیم...
    ادامه دارد


    پ.ن
    :عشق نباید خواسته ای داشته باشد؛زیرا بالهایش را از دست میدهد و عشق نمی تواند پرواز كند.در زمین ریشه میكند و زمینی میشود؛آنگاه به هوس بدل میشود و فلاكت و رنج عظیمی به بار می آورد.عشق نباید مشروط باشد.نباید از عشق هیچ انتظاری داشت.عشق را باید فقط به خاطر خودش پذیرفت؛نه به خاطر پاداش یا نتیجه.اگر انگیزه ای در عشق باشد؛نمی تواند آسمانی شود.انگیزه؛عشق را محدود به خود می كند و فضای آن را در اختیار می گیرد.عشق عاری از انگیزه؛حد و مرزی ندارد.متعالی و پاك است.پر بار است.عطر قلب است.

    ---------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

  9. 20 کاربر از pouria_br بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #39
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2011
    پست ها
    127

    پيش فرض

    گروه فرهنگی هنری دریملند همتی ماندگار افتخاری پایدار
    --------------------------------------------
    قسمت سی و هشتم
    --------------------------------------------
    شهناز نگاه دوباره ایی به امید انداخت و گفت:امید خیلی عصبیه...خیلی زیاد...اصلا" برای بچه ایی در این سن و سال قابل درك نمی تونه باشه كه در حین عصبانیت به خودش صدمه بزنه...اما اون واقعا" امشب توی پارك با دیدن مادرش كه گویا همراه یك آقای دیگه بوده عصبی شد...خیلی هم شدید...به خدا هنوزم من و مامان از رفتاری كه این بچه از خودش بروز داد توی شوك هستیم...
    نفس عمیق و بلندی از روی كلافگی كشیدم و گفتم:شهناز خانم میشه لطف كنی و ماجرا رو كامل بگی ببینم چی شده؟
    شهناز بشقاب كوچكی رو برداشت و چند میوه در اون گذاشت و به طرف من گرفت و گفت:بله...چشم.
    بشقاب رو با بی حوصلگی از دست شهناز گرفتم و كناری گذاشتم درهمین موقع دخترعموی مادرم با سینی چای از آشپزخانه خارج شد به محض اینكه خواست به من تعارف كنه گفتم:واقعیتش اینه من الان نه چایی میخورم نه میوه...اونقدر از بعدازظهر تا الان درگیر بودم كه حتی شامم نخوردم و در حال حاضر هم هیچ اشتهایی به چیزی ندارم...فقط خواهشا بگین ببینم توی پارك چه اتفاقی افتاده...
    دخترعموی مامان بدون اینكه حرفی بزنه سینی چای رو روی میز گذاشت و نشست و شهناز گفت:توی پارك من امید و سعید پسرم رو بردم برای اینكه یكی از بازیها رو سوار بشن...صف شلوغ بود و برای اینكه نوبتشون بشه كمی معطل شدن منم كه كمرم درد میكنه و تازه عمل كردم وقتی بچه ها سوار وسیله شدن دیگه كنار فنسها منتظر نشدم و برگشتم پیش مامان و بقیه كه روی چمنها حصیر انداخته و نشسته بودن اما دورادور چشمم به اون وسیله ی بازی بود و مراقب بچه ها بودم وقتی تایم بازی تموم شد و وسیله از حركت ایستاد با تكون دادن دستم برای سعید و امید بهشون علامت دادم كه برگردن پیش ما...سعید خیلی زود اومد دیدم امید همراهش نیست!!!...گفتم سعید پس امید كو؟گفت مامان امید داره با امید حرف میزنه...تا خواستم از جا بلند بشم برم دنبال امید بگردم دیدم امید داره فریاد میزنه و به طرف جایی كه ما نشستیم میدوه...خیلی گریه میكرد و جیغ میكشید اصلا" آروم و قرار نداشت هرچی سعی میكردیم آرومش كنیم بدتر میشد بعد یكدفعه شروع كرد صدمه زدن به خودش...!!!
    وقتی صحبت شهناز به اینجا رسید چشمهام از تعجب گشاد شده بود و گفتم:یعنی چی؟...به خودش صدمه میزد؟!!!
    دختر عموی مامان با چهره ایی ناراحت در حالیكه به امید چشم دوخته بود گفت:سیاوش جان ناراحت نشی...ولی من فكر میكنم حتما باید امید رو پیش یه روانپزشك ببری...این بچه خیلی...
    به میون حرف او رفتم و گفتم:امید نه مریضه نه مشكل روانی داره...مشكل مربوط میشه به اون مهشید بی همه چیزه كه با اعصاب این بچه تا حد جنون بازی كرده حالا هم به بهونه ای مختلف سر راه این بچه سبز میشه...
    شهناز گفت:آقا سیاوش عصبی نشو...هر چی شما میگی درست ولی امید یه پسر8ساله اس هر قدرم كه به قول شما عصبی و مریض نباشه و مقصر مادرش باشه نباید اینقدر دیدن مادرش روی اعصابش اثر بگذاره كه سر خودش رو به در و دیوار بكوبه...باور كنید ما اصلا" نمی تونستیم این بچه رو وقتی میله ها رو گرفته بود وسرش رو به میله ها می كوبید كنترل كنیم!!!...با چنان شدتی سرش رو میكوبید به نرده های كنار پارك كه به خدا من از ترس داشتم سكته میكردم و هر لحظه منتظر بودم مغزش بریزه بیرون...نمیدونی با چه مكافاتی تونستیم دستاش رو از نرده ها جدا كنیم!!!
    به صورت مظلوم و معصوم امید كه خواب بود نگاه كردم و گفتم:مهشید نیومد این بچه رو آروم كنه؟
    دخترعموی مادرم گفت:ولله ما اصلا"مهشید رو ندیدیم...!!! گویا فقط خود امید و لحظه ایی هم سعید اون رو دیدن و بعدش چند كلمه ایی با امید حرف زده...حالا چی به این بچه گفته كه اینجوری این طفل معصوم ریخته بهم خدا میدونه؟...به خدا من شرمنده ام بچه رو از شما به امانت گرفتم ولی به امام حسین اگه میدونستم این اتفاق براش میفته یك ثانیه هم تنهاش نمیذاشتم...
    گفتم:این حرفا چیه...شما مقصر نیستی اتفاقیه كه افتاده...بازم خدا رو شكر كه شما اونجا بودین...
    شهناز فنجان چایی رو همراه قندان جلوی من گذاشت و گفت:ولی آقا سیاوش شما رو به خدا امید رو پیش دكتر...
    به میون حرف شهناز رفتم و گفتم: میشه خواهش كنم اینقدر این حرف رو تكرار نكنید؟
    شهناز و مادرش دیگه سكوت كردن...
    بعد خوردن چایی كه از روی بی میلی بود از اونها تشكر كردم و امید كه هنوز خواب بود رو در آغوش گرفتم و با كمك شهناز اون رو روی صندلی عقب ماشین خوابوندم و پتویی رویش انداختم و بعد خداحافظی و تشكر مجدد از دخترعموی مادرم سوار ماشین شدم و به خونه برگشتم.
    ساعت نزدیك چهارونیم صبح بود كه به خونه رسیدم وامید رو روی تخت كنار خودم خوابوندم.
    یك ساعتی طول كشید تا خودم هم به خواب برم...از دیدن صورت و پیشونی كبود امید اعصابم خرابتر از اونی كه فكرش رو میكردم شده بود!
    از تصور اینكه مهشید باعث آزار روحی امید میشه حالتی از بهت بهم دست داده بود...
    مهشید مادر واقعی امید بود اما هیچ بویی از خصلتهای مادرانه در خودش نداشت...
    تظاهر به دوست داشتن امید میكرد اما حقیقت امر چیزی متفاوت تر از اصل رو به نمایش میگذاشت!
    از به یاد آوردن اینكه مهشید با وقاحت تمام و انجام كارهایی كه در خور شخصیت هیچ مادری نیست اینطوری در ذهن امید تاثیر منفی گذاشته بود من رو كلافه میكرد...اما در نهایت به این نتیجه رسیدم كه وقتی مهشید برای همیشه از ایران بره و دیگه هیچ وقت سر راه امید سبز نشه مسلما" بچه ی من وضعیتش تغییر خواهد كرد...من آرامش امید رو در حذف حضور مهشید از زندگیش میدونستم و به این امر ایمان داشتم...
    از شنیدن اینكه اشخاصی امید رو عصبی و به نوعی بیمار روانی تلقی میكردن تمام وجودم به خشم تبدیل میشد...
    امید مریض نیست...سنی نداره كه كسی بتونه اسم بیمار روانی و عصبی روی اون بگذاره...فقط یادآوری خاطراتش اونهم با دیدن برخی چیزها یا حتی دیدن خود مهشید هست كه باعث بهم ریختگی لحظه ایی در اون میشه...این نمی تونه دلیل محكمی برای بیمار دونستن امید باشه!
    صبح ساعت8نشده بود كه با زنگ ساعت بیدار شدم...وقتی دیدم امید كنارم نیست از روی تخت بلند و از اتاق خارج شدم.
    امید توی هال روی یكی از راحتیها نشسته بود و در حال دیدن یك كارتون بود كه از سیستم پخش میشد!
    با دیدن من لبخند كودكانه ی قشنگی به لب آورد و با صدایی بلند گفت:سهیلا جون...بابا بیدار شد...
    با تعجب به امید نگاه كردم و بعد صدای سهیلا رو كه حالا از آشپزخانه خارج شده بود شنیدم كه گفت:كم كم میخواستم بیام بیدارت كنم...
    حضور سهیلا در اون وقت صبح توی خونه ام با توجه به اتفاقات روز گذشته برام باور كردنی نبود!!!
    به همراه سهیلا وارد آشپزخانه شدم و گفتم:تو كی اومدی؟!!!...مگه نگفتی نمی تونی دیگه بیای تا وقتی كه مامانت از مكه برگرده؟
    سهیلا در حینی كه فنجان چای من رو روی میز میگذاشت گفت:آره...هنوزم همین رو میگم...دیشب تا صبح خوابم نبرد...ولی صبح ساعت7اومدم جلوی درب خونه یك تك زنگ كوتاه زدم چون فكر میكردم باید بیدار باشی...اومده بودم بهت بگم امید رو از خونه ی فامیلتون كه آوردی یه وقت توی این خونه تنها نگذاریش یا با خودت این طرف اون طرف نكشونی ببریش...اومده بودم بگم كه بیاریش خونه ی من...تا وقتی كار داری و شركت هستی خودم مراقبشم...بعد دیدم بلافاصله درب حیاط باز شد!...نمی خواستم بیام داخل خواستم دوباره زنگ بزنم كه امید از درب هال دوید بیرون...بعدشم كه خوب معلومه...اومدم داخل دیدم خوابی...صبحانه ی امید رو آماده كردم منتظر شدم بیدار بشی بعد كه میخوای بری شركت منم امید رو ببرم خونه ی خودم...
    تمام مدتی كه سهیلا حرف میزد با تمام وجودم از حضورش و صداش و رفتارش همه و همه لذت میبردم...خدایا من با این دریای محبت چیكار میتونستم بكنم؟...سهیلا نسبت به امید درست احساس و محبت مادرانه ایی از خودش بروز میداد كه مهشید هیچ وقت چنین كششی رو به فرزندش نداشته!
    توی همون آشپزخانه آبی به صورتم زدم و با دستمال تمیزی كه سهیلا بهم داد صورتم رو خشك كردم وكمی صبحانه خوردم...با اینكه از حضور سهیلا بی نهایت خوشحال شده بودم اما میل و اشتهایی به صبحانه نداشتم كه دلیلش می توسنت خستگی جسمی و فكری و بیخوابیم از شب گذشته باشه.
    وقتی صبحانه میخوردم سهیلا صندلی رو به روی من رو عقب كشید و نشست و بعد از لحظاتی با صدایی آهسته گفت:سیاوش صورت امید چی شده؟...از خودش نپرسیدم ولی مطمئنم علت خوبی نمیتونه داشته باشه!
    نگاهی به سهیلا كردم كه باعث شد حرفش رو ادامه نده!
    شاید هم بی اراده از یادآوری اینكه دیشب شهناز در لا به لای صحبتهاش اشاره داشت امید بیمار روانیه صورتم چنان به خشم نشسته بود كه باعث شد سهیلا لحظاتی سكوت كنه!
    فنجان چای رو روی میز گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم و گفتمشب رفته بودن پارك...اونجا این اتفاق افتاده...
    سهیلا نگاه عمیقی به من كرد و سپس از روی صندلی بلند شد و ظروف صبحانه رو از روی میز جمع كرد...بار دیگه با صدایی آهسته گفت:سیاوش...اگه عاشقت نبودم دركت نمیكردم...اما حالا كه واقعا عاشقتم می تونم به خوبی بفهمم كه عصبانیت تو در پاسخ به سوال من دلیل خیلی محكمی میتونه داشته باشه...این كبودی كه روی پیشونی امید هست نمی تونه در اثر یك سهل انگاری ساده توی پارك اتفاق افتاده باشه...من به خوبی می تونم حدس بزنم چه اتفاقی برای امید افتاده...ولی مشكل اینجاس كه تو هیچ وقت نخواستی یعنی بهم اجازه ندادی حرفی بزنم...
    سهیلا مشغول شستن ظروف صبحانه شده بود...
    به طرفش رفتم و بازوش رو گرفتم و به سمت خودم نگهش داشتم وبا كلافگی گفتم:چی میخوای بگی؟
    سهیلا شیر آب رو بست و به چشمهای من خیره شد و گفت:هیچی...تا وقتی كه تو نخوای درست حقیقت رو بشنوی نمی تونم حرفی بزنم...فقط بدون كه من بی نهایت نگران امیدم...فقط همین...
    - امید نیاز به نگرانی كسی نداره...اون بچه اس و یه بچه ممكنه هر واكنشی داشته باشه و هزار و یك بچگی هم بكنه...اون به دل سوختن و نگرانی كسی احتیاج نداره...اون فقط محبت مادرانه میخواد كه نمیدونم چطوری اما تو داری این محبت رو بهش میكنی...اون فقط كمبود محبت مادری داره...پس سیرابش كن...فقط همین...
    - ولی سیاوش این كافی نیست...تو باید...
    دستم رو به آرومی روی لبهای سهیلا گذاشتم و گفتم:بسه...امید توی پارك این اتفاق براش افتاده و اصلا هم ربطی نداره كه تو بخوای دوباره بگی اون رو ببرم پیش یه روانپزشك یا روانشناس...ببین سهیلا...امید فقط توجه و مجبت مادرانه میخواد...همین و بس.
    سهیلا با حركت سر حرف من رو تایید كرد و دوباره مشغول شستن باقی ظرفها شد.
    از آشپزخانه كه خارج میشدم به سهیلا گفتم تا نیم ساعت دیگه خودش و امید حاضر باشن تا وقتی میخوام برم شركت سر راهم اون دو تا رو هم به خونه ی سهیلا برسونم.
    تقریبا یك ساعت بعد كه سهیلا و امید رو جلوی درب آپارتمان سهیلا پیاده كردم امید از شدت شوق كودكانه روی پا بند نبود و دائم دست سهیلا رو كه در دست داشت می كشید و میخواست هر چه زودتر همراه اون وارد خونه بشه!
    در ضمنی كه ماشین رو آماده ی حركت میكردم به سهیلا گفتم اگه مشكلی پیش اومد یا كارم داشت سریع تماس بگیره خودم رو می رسونم.
    سهیلا لبخندی زد و گفت:واقعیتش سیاوش من شماره تلفن خونه و موبایل و شركتت رو روی یه كاغذ نوشته بودم ولی گم كردم...الان هیچ شماره ایی از تو ندارم...امروز صبحم اگه شماره ات رو داشتم كه نمی اومدم خونه ات...تلفنی بهت میگفتم كه امید رو بیاری پیشم ولی خوب شماره ات رو گم كرده بودم...
    در حالیكه شماره ی موبایل و شركت و خونه رو روی ورقی یادداشت میكردم خندیدم و گفتم:هیچ وقت فكر نمیكردم روزی از شلختگی كسی اینقدر خوشحال بشم...
    سهیلا اخم زیبایی به صورت آورد كه جذابیتش رو صد چندان كرد و گفت:من شلخته نیستم...توی اسباب كشی نمیدونم اون ورق رو كجا گذاشتم...
    دوباره خندیدم و گفتم:به هر حال من میگم این یه نوع شلختگی محسوب میشه...و چقدر لذت داشت كه این حواس پرتی و شلختگی باعث شد امروز صبح وقتی بیدار شدم بازم سهیلای خودم رو توی خونه ام دیدم...
    امید كه حالا جلوی درب حیاط ایستاده بود با اعتراضی كودكانه رو به من گفت:بابا...برو دیگه...
    از سهیلا و امید خداحافظی و به سمت شركت حركت كردم.
    غروب وقتی كارم توی شركت تموم شد سامسونتم رو برداشتم و زمانیكه قصد خروج از اتاق رو كرده بودم درب اتاق باز شد و مسعود اومد داخل!
    نگاه هر دوی ما برای لحظاتی به روی هم ثابت شد...در همون چند لحظه تا عمق نگاهش رو میتونستم حدس بزنم...مسعود از نرفتن سهیلا به شیراز خبردار شده بود!
    درب اتاق رو بست و بعد به سمت پنجره ی مشرف به خیابان رفت و كمی به چشم انداز دود گرفته ی تهران نگاه كرد و سپس صورتش رو به سمت من برگردوند و گفت:تو نگذاشتی بره شیراز...درسته؟
    سامسونت رو روی میز گذاشتم و به لبه ی میز تكیه دادم و گفتم:آره...ببین مسعود بین من و سهیلا اتفاقی افتاده كه خودم باید حلش كنم...تو گفتی مادر من به سهیلا اون حرفا رو زده قبول...اما سهیلا میخواد با من ازدواج كنه...تو میگی مادرش مخالفت میكنه اینم باشه قبول...اما سهیلا خودش به من علاقه داره...من16سال از سهیلا بزرگترم و زندگی اولم موفق نبوده و الانم یه پسر8ساله دارم باشه اینم قبول دارم...اما خود سهیلا...
    مسعود عصبی و با فریاد گفت:اه...زهرمارو اما اما اما...سیاوش تو اصلا متوجه واقعیت اتفاقی كه بین تو وسهیلا افتاده هستی؟
    - به تو مربوط نیست...
    - سیاوش اگه مادرش از مكه برگرده و از قضیه بو ببره میدونی چه اتفاقاتی ممكنه بیفته؟
    - خفه شو مسعود...گفتم به تو مربوط نیست...قرار هم نیست مادرش بویی از قضیه ببره...
    - چه جالب...یعنی میخوای به ظاهر یه مرد مظلوم و شكسته خورده و در عین حال پاك و وارسته بری خواستگاریش...آره؟
    - تو مشكلی داری اگه من اینطوری برم خواستگاریش؟
    - بحث سر اینه كه اگه مادرش مخالفت كنه اون وقت میخوای چی بگی؟...هان؟...میخوای چی بهش بگی؟...بگی ببخشید شما چه راضی باشی چه بناشی بنده قبلا دخل دخترت رو آوردم و به اندازه ی كافی شب تا صبح با دخترتون وقتم رو پر كردم حالا هم مجبوری رضایت بدهی اگرم ندهی كه خوب جهنم یه زن خیابونی به آمار زنهای خیابونی تهران اضافه میشه...
    عصبی شدم و بی اراده از میز فاصله گرفتم و به سمت مسعود رفتم و بار دیگه درگیری بین من و مسعود شروع شد!
    تا به خودم بیام دیدم خانم افشار به همراه دو نگهبان شركت سراسیمه وارد دفتر شدن...و بعد من و مسعود رو كه به شدت با هم درگیر شده بودیم از هم جدا كردن!
    مسعود با فریاد گفت:سیاوش تو عقلت رو از دست دادی...داری با آبروی خودت بازی میكنی...چرا نگذاشتی سهیلا شرش رو كم كنه؟...
    - خفه شو مسعود...دهنت رو ببند...دارم با آبروی خودم بازی میكنم خوب چرا تو ناراحتی؟...
    به اشاره ی من دو نگهبان شركت دستهای مسعود رو رها كردن و مسعود در ضمنی كه سعی داشت لباسش رو مرتب كنه گفت:سیاوش اومدم فقط خبری رو بهت بدهم...اونم اینه كه دیشب من حال مساعدی نداشتم مادر سهیلا هم از شانس مزخرف من توی اون شرایط با موبایلم تماس گرفت...به قول خودش دلنگران دخترش شده بود و چون سهیلا تماسی باهاش نگرفته بوده و اونم به سهیلا دسترسی نداشته...
    به مسعود اشاره كردم فعلا حرفش رو ادامه نده و بعد از خانم افشار و دو نگهبان خواستم اتاق رو ترك كنن...
    نگهبانها و خانم افشار با تردید و نگرانی در حالیكه به من و مسعود نگاه میكردن اتاق رو ترك و درب اتاق رو هم بستن.
    دوباره به مسعود نگاه كردم و با عصبانیت گفتم:خوب...حالا بگو...دیشب چه غلطی كردی؟...به قول خودت توی عالم مستی چی به مادر بدبخت سهیلا گفتی؟
    مسعود یك دستش رو لای موهاش كرد و بعد سیگاری آتش زد و گفت:خودمم نمیدونم چه زری زدم...فقط این رو میدونم اونقدر خراب كاری كردم كه امروز از صبح تا الان سیصد بار به موبایلم زنگ زده...ولی جواب ندادم...الان رفتم خونه دیدم چندین بار هم به خونه ام زنگ زده و هر بارم كلی گریه كرده و پیغام گذاشته...از حرفها و پیغامهایی كه گذاشته بود فهمیدم از همه چی باخبر شده...همه و همه هم ناشی از حرفهایی بوده كه من در عالم بد مستی بهش دیشب گفتم...
    وقتی مسعود حرفش به اینجا رسید حس كردم تمام بدنم داغ شد...روی صندلی نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم و گفتم:خدا لعنتت كنه مسعود.......
    ادامه دارد...
    --------------------------------------------------------------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند همتی ماندگار افتخاری پایدار

  11. 17 کاربر از Desperate بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #40
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2004
    پست ها
    119

    پيش فرض

    برای سلامتی دوستم دعا کنید

    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت سی و نهم

    --------------------------------------------

    وقتی مسعود حرفش به اینجا رسید حس كردم تمام بدنم داغ شد...روی صندلی نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم و گفتم:خدا لعنتت كنه مسعود...
    مسعود روی یكی از مبلهای كنار اتاق نشست.
    نگاهش كردم...نمیدونستم چی باید بهش بگم!
    مادرسهیلا از ماجرا باخبر شده بود و این درست برخلاف اونی بود كه سهیلا می خواست!
    از روی صندلی بلند شدم و سامسونتم رو برداشتم و رو كردم به مسعود و گفتم:بلند شو بریم.
    - كجا؟
    - خفه شو...فقط بلند شو بریم.
    مسعود سیگارش رو در زیرسیگاری خاموش كرد و به همراه من از شركت خارج شد.
    جلوی درب خروجی شركت لحظاتی ایستادم و نگاهش كردم...میتونستم ناراحتیش رو از دهن لقی كه كرده بود كاملا"حس كنم اما این فایده ایی به حال و وضعیت پیش اومده نداشت!
    گفتم:مسعود...گندی كه زدی بر خلاف میل سهیلا بوده...اون به هیچ وجه دلش نمی خواست مادرش از این قضیه مطلع بشه...حالا هم سوار ماشینت شو و دنبال من بیا و خودت همه چیز رو بهش بگو.
    - سیاوش...خودت میدونی كه من اصلا قصدم این نبوده كه تو و سهیلا رو پیش مادرش...
    - دهنت رو ببند...هر توضیحی داری بیا به خود سهیلا بگو.
    مسعود كلافه و عصبی سوئیچش رو از جیبش درآورد و به سمت ماشینش رفت و منهم سوار ماشین خودم شدم.
    تقریبا"نیم ساعت بعد جلوی درب حیاط آپارتمان ماشین رو متوقف كردم و چند لحظه بعد هم مسعود رسید.
    وقتی از ماشین پیاده شدم از نرده های درب حیاط دیدم امید مشغول توپ بازی توی حیاط است و اونقدر سرگرم بازی بود كه متوجه ی اومدن من و حضورم در بیرون حیاط نشد!
    مسعود وقتی از ماشینش پیاده شد نگرانی و تردیدش برای همراه شدن من كاملا در چهره اش مشهود بود!
    جلوی درب حیاط وقتی زنگ واحد سهیلا رو فشار دادم مسعود با دیدن امید در حیاط رو كرد به من و گفت:امیدم كه اینجاس!!!
    - آره...نمی تونستم تنها توی خونه بگذارمش.
    صدای سهیلا از اف.اف به گوش رسید و وقتی فهمید من پشت درب هستم بلافاصله درب حیاط رو باز كرد.
    با باز شدن درب امید دست از بازی كشید و به محض اینكه من و مسعود رو دید سلام كوتاهی كرد و بعد با اعتراض گفت:بابا من خونه نمیام...میخوام اینجا پیش سهیلا جون باشم.
    لبخندی زدم و گفتم:یعنی من رو دیگه تنها میگذاری...آره؟
    مسعود كه همیشه علاقه ی خاصی به امید داشت قدمی به سمت او برداشت و بلافاصله متوجه كبودی روی پیشونی و صورت امید شد و با تعجب به من نگاه كرد و گفت:سر و صورت این بچه چی شده؟!!!!
    امید با شنیدن این سوال سریع پاسخ داد:هیچی...رفته بودیم دیشب پارك...سرم خورد به نرده ها...
    برای لحظاتی دلم به حال امید سوخت اونقدر كه حس كردم از درون قلبم فشرده شد...امید با تمام كودكی كه داشت غرورش مثال نیافتنی بود!
    مسعود به طرف امید رفت و طبق معمول همیشه بسته ی بزرگ شكلات كاكائویی از جیبش بیرون آورد و به دست امید داد و سپس اون رو در آغوش گرفت و سه تایی از پله ها بالا رفتیم.
    جلوی درب هال سهیلا ایستاده بود و انتظار می كشید...وقتی مسعود رو دید در ابتدا تعجب كرد و بعد از سلام و احوالپرسی كوتاه همگی به داخل خونه رفتیم.
    امید در حینی كه با مسعود گرم صحبت بود دائم صحبتش رو قطع و به من یادآوری میكرد كه همراه من به منزل برنمیگرده!
    سهیلا با سینی چایی از آشپزخانه خارج شد و در حالیكه نگاهش بسیار كنجكاو بود با اشاره از من پرسید مسعود چرا اومده؟
    نمی تونستم پاسخی به سهیلا بدهم فقط با حركت سر و دست بهش اشاره كردم كه صبر كنه.
    امید در همون چند دقیقه كه در آغوش مسعود بود كلی حرف برای تعریف داشت و از اینكه در اون روز به همراه سهیلا برای خرید از خونه خارج شده و سهیلا ضمن خرید میوه و نان اون رو هم به مركز خرید دیگه ایی برده و چند كتاب و دو بازی فكری برای او خریده بی نهایت اظهار خوشحالی میكرد و بعد با اصرار دست مسعود رو كشید و از روی راحتی اون رو بلند كرد و به همراه خود به یكی از اتاق خوابها برد تا اون بازی مورد علاقه اش كه ساخت ماكت یك قصر بود و از صبح تا بعدازظهر خودش اونها رو قیچی و بهم چسبونده به مسعود نشون بده.
    وقتی مسعود به همراه امید هال رو ترك و به اتاق رفتن سهیلا رو به من گفت:سیاوش...اتفاقی افتاده؟!!!...قیافه ی مسعود خیلی نگران به نظر میرسه!!!...اولش فكر كردم میخواد با من دعوا كنه كه چرا نرفتم شیراز ولی مثل اینكه...
    به میون حرف سهیلا رفتم و گفتم:سهیلا واقعیتش اینه كه دیشب مسعود یه خرابكاری كرده كه مطمئنم برخلاف میل تو بعضی چیزها تغییر خواهد كرد....
    سهیلا كه چشماش از تعجب گشاد شده بود لحظاتی به من نگاه كرد و گفت:یعنی چی؟!!!
    - ببین...دیشب این احمق حسابی مشروب خورده و اصلا حال درستی نداشته...توی اون موقع كه من اومدم فرودگاه و داشتم تو رو راضی میكردم كه شیراز نری مثل اینكه مادرت با مسعود تماس گرفته...
    - خوب؟!!!
    - خوب كه خوب دیگه...اونچه رو كه تو دوست نداشتی مادرت بفهمه حالا فهمیده...
    - وای...
    - ببین سهیلا...مسعود اصلا" حالش خوب نبوده...مطمئنم اگه توی شرایط عادی بود امكان نداشت این افتضاح رو به بار بیاره.
    در فاصله ایی بسیار كوتاه تمام صورت سهیلا از اشك خیس شد و بعد با عصبانیتی كه اصلا" از اون تا حالا ندیده بودم با صدایی بلند گفت:توی حال خودش نبوده؟!!!...مسعود توی حال خودش نبوده؟!!!...امكان نداره...من مطمئنم اون از روی عمد این كار رو كرده...
    و بعد از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقی رفت كه مسعود و امید در اون بودن.
    سریع از جا بلند شدم و به طرفش رفتم وقبل از رسیدنش به درب اتاق بازوش رو گرفتم و گفتم:سهیلا...شرایط شب پیش مسعود رو من میدونم...اون واقعا" وقتی مشروب میخوره حد و اندازه ایی برای خودش قائل نیست.
    سهیلا دستش رو از دستم بیرون آورد و با عصبانیت گفت:ولم كن سیاوش...این كثافت از قصد این كارو كرده...گفته بود نمیگذارم با سیاوش ازدواج كنی ولی فكرشم نمیكردم اینقدر احمق باشه كه به مادرمم رحم نكنه...مامانم با هزار بدبختی سفر مكه اش رو جور كرده بود...كلی شوق داشت...لااقل میگذاشت برگرده بعد این فضولی رو میكرد نه اینكه حالا زیارت رو كوفت اون بدبخت هم بكنه...
    سهیلا به شدت عصبی شده بود و گریه تمام صورتش رو به اشك نشونده بود.
    بار دیگه خواست به سمت اتاق بره كه دوباره دستش رو گرفتم و در پناه آغوشم نگهش داشتم.
    گریه ی سهیلا با ناله همراه شد و دائم تكرار میكرد:مسعود ازت متنفرم...مسعود چرا؟...چرا مسعود تو اینقدر آشغالی...مسعود لااقل میگذاشتی از مكه برگرده بعد...
    درب اتاق باز شد و امید با تعجب به سهیلا كه در آغوش من گریه میكرد خیره و خارج شد...پشت سر امید مسعود هم بیرون اومد و روی یكی از راحتیهای هال نشست.
    امید كنار من و سهیلا ایستاد و گفت:سهیلا جون چرا گریه میكنی؟!!!
    از امید خواستم به همون اتاقی كه ماكتش در اون بود برده و بقیه ی ماكت رو تكمیل كنه تا سهیلا كمی آروم بشه...
    ولی امید با نگاهی نگران به سهیلا چشم دوخته بود.
    سهیلا از من فاصله گرفت و در حالیكه هنوز اشك می ریخت صورت امید رو بوسید و از اون خواست به همون اتاق بره تا خودش با مسعود صحبت كنه.
    امید با خشم به مسعود و سپس به من نگاه كرد و با عصبانیت به اتاق رفت و درب رو محكم بهم كوبید!
    همراه سهیلا به هال برگشتم و هر كدوم روی راحتی دور از هم نشستیم.
    سهیلا سرش رو به یك دست تكیه داده بود و قطرات اشك یكی پس از دیگری به روی گونه های زیباش به رقص در اومده بودن!
    هر اشكی رو كه پاك میكرد لحظه ایی بیش طول نمیكشید كه قطراتی دیگه مهمان اون صورت دلنشینش میشدند...
    دیدن این حالت از او برای من شدیدا" ناراحت كننده شده بود!
    مسعود با صدایی گرفته و ناراحت گفت:سهیلا به قرآن خودمم نمیدونم چی گفتم...اصلا"قصدم خراب كردن اوضاع شما دو تا یا خراب كردن سفر مادرت نبوده...شاید بعضی اوقات توی عصبانیت یه حرفی هم به تو زده باشم ولی به جون خودم به مرگ مادرم هیچ وقت فكرشم نمیكردم توی عالم مستی اوضاع رو اینطوری بهم بریزم...ولی خوب چیكار كنم؟...حرفی رو كه نباید بزنم رو زدم...به خدا از صبح تا الان جرات نكردم دیگه با مادرت تلفنی حرف بزنم...میدونم چقدر نگرانش كردم چقدر باعث تلخی سفرش شدم همه رو میدونم اما خوب چیكار كنم؟...كاری كه نباید بشه حرفی كه نباید زده بشه شده...
    سهیلا با گریه گفت:برای خودم فقط نگران نیستم...حالا دیگه نگران سیاوشم هستم...مامان ممكنه با خود من به طور مستقیم برخورد آنچنان بدی هم نكنه گرچه كه اینم بعید میدونم اما مطمئنم با سیاوش رفتار درستی نمیتونه داشته باشه...
    رو كردم به سهیلا و گفتم:تو اگه نگران برخورد مادرت با من هستی اینو بدون كه من خودم رو آماده ی هر برخوردی با مادرت كردم...مادرت حق داره...هر چی هم به من بگه حق داره...تو نگران من نباش من خودم رو آماده كردم...تو اونقدر برای من ارزش داری كه بدتر از اینهاشم تحمل میكنم...فقط مسئله ی اصلی اینجا اینه نه تنها ما كه خود مسعودم دقیق نمیدونه چی به مادرت گفته...اگه میدونستیم مطلب رو چطوری به مادرت گفته شاید وضعیت بهتر بود...
    مسعود با كلافگی سرش رو بین دو دست كه از آرنج به روی زانوانش گذاشته بود گرفت و گفت:خاك بر سر من كنن كه اگه اون مشروب لعنتی رو نخورده بودم الان...
    رو كردم به مسعود و گفتم:بسه دیگه...به جای این حرفا بگو ببینم پیغامهایی كه مادرسهیلا تلفنی برات گذاشته چی بوده؟
    - چیز خاصی نمی گفت...فقط گریه میكرد و میگفت كه نمی تونه باور كنه و همه اش تكرار میكرد كه من جواب تلفن رو بدهم وبگم كه دروغ گفتم و شوخی كردم...
    سهیلا گریه اش شدت بیشتری گرفت و گفت:خدایا...من جواب مامان رو چی باید بدهم؟
    به سهیلا گفتم:دقیقا چند روز دیگه مادرت برمیگرده؟
    سهیلا كه سعی داشت اشكهای پشت سرهمی كه از چشمهاش خارج میشد رو پاك كنه گفت:با حساب آخرین تماسی كه باهاش داشتم و تاریخی كه بهم گفت باید هفت روز دیگه برگرده اما ساعت رسیدنش به ایران رو نمیدونم...یعنی خودشم اون موقع دقیق نمیدونست پروازشون به ایران چه ساعتی انجام میشه و قرار بود توی تماس بعدی از رئیس كاروان سوال كنه و به من بگه...
    - خیلی خوب...با این وضعیت كه فكر نمیكنم مادرت فعلا بخواد با تو تلفنی حرف بزنه...پس بهتره مسعود بره خونه ی خودش تا اگه احیانا مادرت تماس دوباره ایی گرفت هم جواب تماسهای اون بنده خدا رو بده هم ساعت ورودش رو به ایران بپرسه تا بدونیم چه ساعتی باید بریم دنبالش اگرم به موبایل مسعود زنگ زد كه بازم مسعود باید جواب تماسش رو بده...الانم با گریه ی تو هیچی درست نمیشه...مسبب اصلی اینهمه ناراحتی منم و پای همه چی هم ایستادم...حالا این وسط مسعود خواسته یا ناخواسته با كاری كه كرده فقط وقوع اتفاقات بدی رو كه ممكنه پیش رو داشته باشم رو كمی جلو انداخته...اونم مشكلی نیست پاش وایسادم...فقط نمیخوام اینجوری اشك بریزی...جلوی مسعود دارم میگم به خودتم بارها و بارها گفتم با توجه به اینكه در ازدواجت با من شكی نداری حاضرم هر كاری بكنم و هر توهینی هم كه مادرت بهم بكنه به جون میخرم چون سزاوارشم...
    مسعود ناراحت و كلافه بلند شد و گفت:سیاوش به مرگ خودم نمی خواستم برای تو مشكلی پیش بیارم...
    از روی راحتی كه نشسته بودم بلند شدم و لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم:من مدتهاست كه بدون مشكل نیستم...این رو هیشكی ندونه تو یكی خوب میدونی...الانم میخوام برم بیمارستان مامان رو ببینم امروز اصلا وقت نكردم برم دیدنش...
    مسعود نگاهی به من كرد و گفت:منم میام میخوام خانم صیفی رو ببینم.
    با تمسخر بهش گفتمروز به اندازه كافی دیدیش...از دیروز تا الان بركات وجودت عجیب داره توی زندگیم نزول میكنه...خواهشا ایندفعه دست از همراهی من بردار...
    به طرف سهیلا رفتم و او هم بلند شد...نگاهش كردم و گفتم:اومده بودم دنبال امید ولی مثل اینكه امشب بردنش از اینجا محاله...اشكات رو پاك كن...فعلا"نگران چیزی نباش...باید صبر كنیم تا مادرت بیاد ببینیم چی میشه...
    وقتی به قصد عیادت مامان خونه رو ترك میكردم سهیلا همچنان كه هنوز اشك میریخت تا جلوی درب هال دنبالم اومد...جلوی درب امید رو كه حالا از اتاق بیرون اومده و كنار سهیلا ایستاده بود بوسیدم و سفارشهای لازم رو بهش كردم و در نهایت از اینكه اون رو همراه خودم نمیبردم چشمهاش از خوشحالی می درخشید!
    مسعود هم به همراه من از خونه خارج شد اما دیگه به عیادت مامان نیومد و به خونه ی خودش رفت.
    جلوی درب كه خداحافظی كرد با سردی بی سابقه ایی پاسخش رو دادم...از دستش دلگیر بودم...مسعود در كمتر از24ساعت یعنی درست از دیروز بعدازظهر تا همون موقع به اندازه ی تمام عمر دوستیمون به من فشار عصبی وارد كرده بود...اما چهره ی ناراحت مسعود گویای پشیمونی او بود ولی این احساس او در حال حاضر به درد من نمیخورد...من حالا در شرایطی قرار گرفته بودم كه باید از نظر روحی خودم رو برای آخر همون هفته آماده میكردم...چرا كه جمعه مادر سهیلا برمیگشت!

    ادامه دارد.........

    --------------------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

  13. 16 کاربر از lg123 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •