درود بر دوستان عزیز!
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت سی ام
--------------------------------------------
بعد شونه هاش رو گرفتم و به آهستگی سمت خودم برگردوندمش...دیدم تمام صورتش از اشك خیس شده...با تعجب به صورت و چشمهای اشك آلودش نگاه كردم و گفتم:سهیلا؟!!!
بغضش بیشتر شكسته شد و گفت:دست خودم نیست...باور كن دست خودم نیست ولی از صبح كه بیدار شدم پاك اعصابم بهم ریخته...
- آخه چرا؟!!!...برای چی؟!!!
- دائم به این فكر میكنم كه اگه دیشب در اون شرایط واقعا" اتفاقی افتاده بود و بعد از مدتی می فهمیدم كه باید تركت كنم و هیچ تعلقی بهم نداری اون وقت باید چیكار میكردم؟...دست خودم نیست سیاوش...
سهیلا حق داشت دچار چنین اضطرابی بشه...هر چی باشه اون یه دختر پاك و معصوم بود كه در اوج محبت شب گذشته رو در كنار من گذرونده بود...اما من عمیقا" خوشحال بودم كه به پاكی و محبت اون خیانتی نكرده بودم و شب گذشته از شدت نیاز به فرار از تنهاییم بود كه اون رو فقط و فقط در آغوشم گرفته و در همون شرایط هم به خواب رفته بودم...
صورتش رو میون دستهام گرفتم و گفتم:متاسفم سهیلا...متاسفم كه این موضوع اینقدر آزارت داده...ولی تاسف بیشترم به خاطر اینه كه هنوز من رو نشناختی و چنین فكری در موردم كردی...من واقعا دوستت دارم ولی قضیه ی شب گذشته یك مسئله ی دیگه بود...یك نیاز روحی بود كه به تو پیدا كرده بودم و تو با حضورت بهم آرامش دادی...
دوباره در آغوشم گرفتمش...سپس در حالیكه گریه میكرد بی اراده او را بوسیدم...
برای لحظاتی احساس كردم امید پشت پنجره ی آشپزخانه است نگاهی به پنجره انداختم كه باعث شد سهیلا هم به پنجره نگاه كنه و بعد با اضطراب گفت:امید پشت پنجره بود؟
نگاه دقیق تری به پنجره و حیاط انداختم اما امید رو ندیدم و بعد گفتم:نه...برای یه لحظه حس كردم پشت پنجره بود اما مثل اینكه اشتباه كردم...
سپس به سمت سامسونتم رفتم و اون رو برداشتم و برای دومین بار با سهیلا خداحافظی كردم و به حیاط رفتم.
با نگاه حیاط رو در پی امید جستجو كردم...دیدم دوچرخه اش رو كنار باغچه گذاشته و خودش رو با بچه گربه ایی كه مدتی بود به حیاط رفت و آمد داشت سرگرم كرده.
گفتم:امید دست به اون گربه نزنی بابا...ممكنه مریض باشه دستتم آلوده بشه...
امید كه روی دو زانوش خم شده بود بلند شد و برای لحظاتی به من نگاه كرد و دوباره سوار دوچرخه اش شد و شروع كرد به بازی...
به سمت ماشین رفتم و در ضمنی كه سامسونتم رو داخل ماشین میگذاشتم گفتم:رفتی داخل خونه یادت باشه دستهات رو بشوری...
امید پاسخی به من نداد و فقط در حال بازی با دوچرخه اش بود.
گفتم:من دارم میرم بابا...كاری نداری؟چیزی نمیخوای موقع برگشتن برات بخرم؟
امید كه با سرعت عجیبی در حال بازی و ركاب زدن به دوچرخه اش بود گفت:نه...هیچی نمیخوام برو...خداحافظ.
سوار ماشین شدم و از حیاط خارج و به سمت شركت حركت كردم اما قبل از رسیدن به شركت سری به بیمارستان زدم و از مامان احوالپرسی كردم.
تا بعد از ظهر كه به خونه برگردم دوبار با منزل تماس گرفتم...برعكس همیشه كه امید پاسخ تلفنم رو میداد هر دفعه تلفن كردم سهیلا گوشی رو برداشت و وقتی سراغ امید رو میگرفتم میگفت كه امید یا توی حیاط داره بازی میكنه یا كارتون میبینه و اصلا در اون روز امید نیومد تا با من تلفنی صحبت كنه...!!! احساس كردم حسابی سرگرم شده و از شدت دلتنگیهاش برای من كاسته شده...
بعد از ظهر وقتی از شركت به خونه برگشتم امید اصرار داشت كه ببرمش بیمارستان تا مامان رو ببینه!
چون ساعت ملاقات در اون موقع از بعد از ظهر تموم شده بود هر چی سعی كردم امید رو متوجه ی موضوع بكنم قانع نمیشد و به شدت اصرار میكرد طوریكه احساس كردم لجاجت كودكانه اش باعث اصرارش شده...!
خودم دراون روز ساعت ملاقات یكبار دیگه به دیدن مامان رفته بودم و مطمئن بودم حالش رو به بهبودی هست اما امید حالا میخواست مامان رو ببینه...بالاخره با اشاره ی سهیلا فهمیدم كه باید تسلیم خواسته ی امید بشم.
سهیلا هم خواست همراه ما بیاد ولی بهش یادآوری كردم كه الان ساعت ملاقات نیست در ثانی ملاقات بیماران بخش سی.سی.یو شرایط خاصی داره كه مسلما"خودش بهتر از من خبر داشت و به این وضع آگاه بود برای همین قرار شد سهیلا در منزل بمونه و من امید رو ببرم...
امید به دلیل اینكه تسلیم خواسته اش شده بودم و از طرفی شوق دیدن مامان رو داشت دیگه به سهیلا اصراری برای اومدن نكرد!
با امید به بیمارستان رفتم و با دادن مبلغی پول به چند نفری كه لازم بود از نگهبانی گرفته تا نظافتچی و ...بالاخره تونستم امید رو برای دقایقی به همراه خودم به بخش سی.سی. ی. ببرم تا مامان رو از نزدیك ببینه.
مامان هم از دیدن امید بی نهایت خوشحال شده بود...حدود20دقیقه ایی توی اتاق مامان بودیم و سپس با اومدن پزشك مخصوص جهت معاینه ی آخر شب مجبور به ترك و خداحافظی با مامان شدیم.
وقتی به خونه برگشتیم متوجه شدم در نبود ما سهیلا به حمام رفته بوده...
بلیز سفیدی كه آستینهای كوتاهی داشت به همراه یك شلوار كتان مشكی به تن كرده بود.
لباس بی نهایت برازنده اش بود...در قسمت یقه فقط سه دكمه داشت كه دو تای بالایی را باز گذاشته بود...موهای مشكی و زیباش كه به دورش ریخته بود از اون یك چهره ی رویایی تر از همیشه ساخته بود.
با لبخند نگاهی بهش كردم كه خودش متوجه نشد...امید خط نگاه من رو دنبال كرد و بعد رو به سهیلا گفت:سهیلا جون خیلی خوشگل شدی...از همیشه خوشگل تر...
و بعد رو كرد به من و گفت:مگه نه بابا؟
نگاهی به امید و سپس به سهیلا انداختم و با حركت سر حرف امید رو تایید كردم.
سهیلا به سمت امید رفت و اون رو بوسید سپس به همراه همدیگه به آشپزخانه رفتند.
من به اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض كنم...وقتی وارد اتاق شدم از دقت امید خنده ام گرفته بود...امید با تمام كودكی كه داشت خیلی خوب نظر من رو در اون لحظات نسبت به سهیلا فهمیده و به زبون آورده بود...اما متوجه بودم كه امید وقتی این حرف رو میزد هیچ لبخند و یا شیطنت كودكانه ایی در نگاهش نبود!
دوباره از یادآوری این موضوع خنده ام گرفت...احساس كردم امید در دنیای كودكی خودش دوست نداره من به سهیلا توجهی داشته باشم چرا كه حس میكرد سهیلا با تمام محبتهایش فقط به اون تعلق داره...
لباسم رو عوض كردم...آبی هم به دست و صورتم زدم...وقتی به آینه نگاه كردم به یاد واكنش امید كه چند روز پیش دیده بودم افتادم...همون واكنشی كه از دیدن تمایل من نسبت به سهیلا از خودش بروز داده بود!!!
برای لحظاتی به آینه خیره شدم و به فكر فرو رفتم...
نكنه امید هنوز در هراس و وحشت از رابطه ی میان من و سهیلا باشه؟...امید صحنه هایی رو كه اصلا مناسبش نبوده از روابط مهشید با مردهای دیگه دیده...دیدن اون صحنه ها روی ذهن این بچه اثر ناخوشایندی گذاشته...نكنه امید بعدها بخواد برای هر نوع رابطه ی میان من و سهیلا...نه خدایا...دارم اشتباه میكنم...یعنی باید حواسم رو جمع كنم...اگه امید واقعا" با این مسئله مشكل داشته باشه حتما" باید فكری در این مورد بكنم...باید یه چاره ی درست و حسابی پیدا كنم...نه...نه...حتما" دارم اشتباه میكنم...این چه افكار مزخرفیه كه داره توی سرم دور میخوره...بسه دیگه...سیاوش بس كن...برای هر چیزی میخوای آسمون ریسمون كنی؟...اه...خدایا...
شیر آب رو بستم و با عصبانیت حوله رو برداشتم و صورتم رو خشك كردم و از دستشویی خارج و به آشپزخانه رفتم.
سهیلا برای شام عدس پلو درست كرده بود كه یكی از غذاهای مورد علاقه ی امید بود چون روی عدس پلو شكر می ریخت و از این كار خیلی لذت میبرد و در حالیكه همیشه روی عدس پلوی داخل بشقابش حسابی شكر می پاشید با اشتهایی كامل غذایش رو میخورد.
اون شب سهیلا واقعا" زیباتر از همیشه شده بود...از نگاه كردن بهش لذت میبردم...از اینكه اینقدر با امید روابط خوبی برقرار كرده احساس آرامش میكردم...امید هم از اینكه سهیلا سر میز شام خیلی خوب به حرفهاش گوش میداد و در هر كاری اون رو همراهی میكرد لذت خاصی در رفتارش مشهود بود كه همین برای من یك دنیا ارزش داشت.
بعد از شام به هال رفتم...میخواستم كمی با دیدن اخبار و برنامه های تلویزیون خودم رو سرگرم كنم كه امید هم بعد از اینكه سهیلا كارهاش رو در آشپزخانه به اتمام رسونده بود به همراه هم در حالیكه ظرف میوه ایی در دست سهیلا و چند بشقاب پیش دستی هم در دست امید بود با هم به هال اومدن.
امید بازهم با لجبازی نگذاشت من به اخبار و برنامه های تلویزون نگاه كنم و خواست كه كارتون ببینه!
در ابتدا به امید گفتم برای دیدن كارتون می تونه به اتاق خودش بره و با سیستم اتاق خودش این كار رو بكنه اما وقتی اسم كانال مخصوص كارتون در ماهواره رو برد فهمیدم كمی لجبازی و خواست كودكانه اش است كه دوباره بهم آمیخته...هیچ وقت سعی نكرده بودم در مقابل اصرار ورزیهای امید ساز مخالف باشم و این بار هم طبق روال همیشه كوتاه اومدم و اجازه دادم در كنار من و سهیلا توی هال بشینه و كارتون مورد علاقه اش رو دنبال كنه...
زیبایی سهیلا هر لحظه برام خیره كننده تر میشد...هر بار كه نگاهش میكردم بیشتر به حقیقت این موضوع كه واقعا بهش علاقه مند شده ام پی میبردم.
سهیلا سرگرم پوست گرفتن و آماده كردن میوه برای امید بود و اصلا" متوجه نبود كه در اون شب بیشتر از هر وقت دیگه ایی نظر من رو نسبت به خودش جلب كرده...
از نگاه كردن بهش سیر نمیشدم و اون سرگرم كار خودش بود.
در همین موقع متوجه شدم امید به سمت من اومد و خواست كه روی پای من بشینه!!!
من هم با علاقه بهش اجازه ی این كار رو دادم و در آغوش گرفتمش...امید دائم با من در مورد شخصیتهای كارتون مورد علاقه اش صحبت میكرد و این در حالی بود كه من واقعا" اون شخصیتها رو نمی شناختم و اگر كمكهای یواشكی سهیلا نبود اصلا" نمی دونستم چه جوابی باید در پاسخ به امید میدادم!
اون شب امید برعكس شبهای دیگه اصلا" دلش نمیخواست بخوابه!
وقتی ساعت نزدیك یك نیمه شب شد كاملا" میشد فهمید كه دیگه به زور داره خودش رو بیدار نگه میداره واین موضوع باعث تعجب من شده بود ولی پخش كارتونهای پیاپی از اون كانال تنها دلیلی بود كه به نظر من سبب بیدار موندن امید تا اون ساعت شده بود...
بالاخره دقایقی از ساعت یك گذشته بود كه امید روی یكی از راحتیها به خواب رفت.
سهیلا كمی منتظر شد تا خواب امید عمیق تر بشه و بعد خواست اون رو به اتاقش ببره...بلند شدم و خودم امید رو بغل كردم و به اتاقش بردم.
وقتی از اتاق امید بیرون اومدم نگاهی به هال و بعد آشپزخانه انداختم...
سهیلا ظرفهای میوه رو به آشپزخانه برده بود و در حال شستشو و جمع آوری های آخر شب آشپزخانه بود...
دقایقی ایستادم و نگاهش كردم...اون متوجه ی حضور من در جلوی درب آشپزخانه نبود و به كارهاش می رسید...
احساس میكردم امشب نیز به حضورش نیاز دارم...اما این نیاز با نیاز شب گذشته خیلی فرق میكرد...!
دلم نمیخواست عملی از من سر بزنه كه بعد منجر به شرمندگی و خیانت از سوی من محسوب بشه...اما اون شب شبی دیگه بود...
زیبایی تحسین برانگیز سهیلا...خواستهای درونی و نهفته ی من كه دیگه در شرایط قبل نبودن...وجود خودم كه یك مرد تنها محسوب میشدم...خانه ی ایی ساكت و خلوت...حضور سهیلا...و شاید هزاران وسوسه ی دیگه كه ناخودآگاه مثل تندبادی عظیم تمام وجودم رو گرفته بود باعث میشد هر لحظه نیازم به حضور داشتن سهیلا در كنار خودم با شدت بیشتری ابراز وجود داشته باشه!
ایستادن بیشتر از این صلاح نبود...از جلوی درب آشپزخانه رد شدم و به اتاقم رفتم.
جلوی پنجره ی مشرف به حیاط ایستادم...نور مهتاب كه روی آب استخر انعكاس خیره كننده ایی داشت گاه با وزش بادی ملایم تصاویر مبهمی از اسمان اون شب رو به نمایش میگذاشت...
دائم سعی داشتم به خودم نهیب بزنم و تلاش میكردم از فكر كردن به سهیلا در اون شب ذهنم رو خالی كنم...
صدای خوردن ضربات ملایمی به درب اتاق و بعد باز شدن اون باعث شد نگاهم رو از حیاط گرفته و به عقب برگردم.
سهیلا بود...روزنامه هایی كه هر شب قبل خواب مطالعه میكردم و گوشی موبایلم كه در هال روی میز گذاشته بودم رو به همراه لیوانی آب به اتاق آورده بود...اونها رو روی میز كوچك كنار تخت گذاشت.
به آرامی از پنجره فاصله گرفتم و گفتم:سهیلا هنوز به خاطر اتفاق دیشب ناراحتی؟
نگاه كوتاهی به من كرد و گفت:سعی كردم به اعصابم مسلط باشم...تو درست میگی شاید چون هنوز صد در صد نسبت بهت شناخت ندارم باعث شده اینقدر بهم بریزم...اما نمیخوام دیگه در موردش با هم صحبت كنیم...
خواست از اتاق خارج بشه كه بی اراده به سمت درب رفتم و اون رو بستم و پشت درب ایستادم...به نوعی راهش رو سد كردم...
ایستاد و متعجب نگاهم كرد.
به طرفش رفتم و یك دستش رو گرفتم...لحظاتی بعد با وجود ممانعتی كه در ابتدا سهیلا از خودش نشون داد اما بالاخره اون در آغوش گرفتم..................
ادامه دارد .........
---------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان