21
نفهمید چقدر گذشته بود که با صدای هق هقی آرام از خواب بیدار شد. احساس کرد نیمه های شب است. تعجب کرد که چگونه ممکن است این همه مدت بدون احساس گرسنگی و تشنگی بخوابد و دلیلش را خستگی زیاد تعبیر کرد. نوری بنفش رنگ از بیرون به داخل می تابید و رویا با نگاهی به اطراف، عطیه را دید که با موهای پریشان به روی شانه پشت به رویا کنار پنجره ایستاده و در حای که سرش را به پنجره چسبانده است، می گرید. رویا تماشایش کرد. با آن موهای پرپشت سیاه به ملکه ها می مانست. ابتدا رویا تصمیم گرفت او را به حال خود بگذارد. اما وقتی صدای گریه ی او اوج گرفت، رویا از تخت به زیر آمد. وقتی از جا بلند شد، کتاب حافظ از روی سینه اش پایین افتاد. رویا خم شد، آن را از روی زمین برداشت و دوباره در کیف گذاشت. سپس به طرف عطیه رفت، دستش را روی شانه ی فرو افتاده ی او گذاشت و او را به طرف خود چرخاند.
برای یک لحظه چیزی نمانده بود قلب رویا از شدت ترس باز بایستد. اما بی درنگ به خود آمد و توانست ترس خود را مهار کند. عطیه نقاب سنتی جنوبیها را به چهره زده بود. تنها لبها و چشمانش از پشت آن پیدا بود و اشکهایی که از زیر نقاب پایین می آمد و از چانه فرو می غلتید.
عطیه با دیدن رویا خود را در آغوش او را کرد و بشدت گریست. رویا نمی دانست چه کند. از روز اول آشنایی احساس کرده بود عطیه دوست ندارد درباره ی گذشته اش حرف بزند و اکنون نیز رویا دلش نمی خواست با پرسش او را در معذور قرار دهد. بنابراین همچنان که او را در آغوش داشت، تنها به نوازش موهای آشفته اش رضایت داد. عطیه در اوج بی پناهی در آغوش رویای بی پناه می گریست و رویا دلش به حال خودش و عطیه و تمام کسانی که در جای جای این کره ی خاکی بخت برگشته و بی پناه بودند، سوخت.
باران بند آمده بود و بوی هوای باران خورده از درز پنجره خود را به داخل می کشید. رویا همچنان که عطیه را نوازش می کرد، بوی باران را به مشام کشید. این اولین بار بود که عطیه را این چنین آشفته می دید. خیلی دلش می خواست بداند در ذهن او چه می گذرد. او هرگز از گذشته اش حرفی نزده و در برابر سوال رویا و دیگر دوستانش با لبخندی ملیح از زیر بار جواب شانه خالی کرده بود. بنابراین رویا که صلاح نمی دید علت گریه اش را از او بپرسد، به حرفهای کلی بسنده کرد.
« سرشت آدم به گونه ایه که نیمی از وجودش به حال خودش دل می سوزونه و نیمی دیگر وجودش به حال اون نیمه اول . و این دل سوزوندنها و غصه خوردن ها باعث میشه کوهی از غم روی دل آدم تلنبار بشه.»
عطیه همچنان هق هق کنان گفت: «پس کو اون دلی که به به حال ما بسوزه؟»
«بزار روزگار کماکان سرسختیشو به رخمون بکشه و منتظر هیچ دلسوزی هم نباش.»
عطیه سرش را در شانه رویا فرو برد و گفت:«فقط همین قدر می دونم که الان از دنیا و تمام متعلقاتش متنفرم.»
سپس خود را از میان بازوان رویا بیرون کشید و در حالی که پشت سر هم واژه متنفرم را تکرار می کرد، به طرف تختش رفت، خود را روی آن انداخت و گریه از سر گرفت.
رویا ترجیح داد دیگر مزاحم او نشود و اصلاً متوجه نشد که چه موقع از هوای ابری دل کند و از پنجره دور شد و به تختخوابش برگشت.
صبح روز بعد، ابر ها به افتخار حضور خورشید کنار رفته بودند. صبحی زیبا و آفتابی، و در عین حال سرد بود.
عطیه بیدار شده بود و موهایش را مرتب می کرد که رویا در رختخواب نیم خیز شد و صبح بخیر گفت. عطیه با شنیدن صدای او به عقب برگشت و با لبخندی بر لب سری تکان داد و دوباره رو به آینه مشغول برس کشیدن به موهایش شد.
رویا محو تماشای موهای زیبای عطیه بود که کلید در قفل چرخید و بعد از لحظه ای ، شهین با ابهتی نا گفتنی وارد اتاق شد. با ورود او، عطیه از روی صندلی جلوی میز توالت بلند شد و رویا هم از تخت به زیر آمد. شهین نگاهی سریع به پرده کشیده انداخت و به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و با لحنی خشک و رسمی گفت:« از امروز کارتون شروع می شه.»
بعد کمی آنان را بر انداز کرد و گفت:«باید از این حالت دخترونه بیرون بیاین. این طوری زود شناسایی می شین. از حالا به بعد، هرچی ما می گیم می پوشین، هرچی ما می گیم می خورین و هر کاری که ما می گیم می کنین.»
رویا از این همه امر و نهی دچار حالت تهوع شده بود، اما ترجیح داد سکوت کند. شهین لای در را باز کرد و رو به بیرون گفت:«بیاین تو.»
به دستور او ، دو زن میانسال که قیافه ای نسبتاً کریه داشتند، وارد شدند و بی آنکه توجهی به آندو کنند، در سکوت از داخل صندوقی که همراه داشتند، دو پیشبند سفید در آوردند و به خود بستند و مشغول آماده کردن دیگر وسایل شدند. شهین بی صدا روی یکی از تختها نشست و مشغول روزنامه خواندن شد. عطیه و رویا هاج و واج به آن دو زن نگاه می کردند و نمی دانستند چه چیز در انتظارشان است.
یکی از زنها به طرف عطیه آمد و او را روی صندلی نشاند. لچکی به سرش بست و نخ بند را به دست گرفت. ظاهراً قرار بود صورتش را بند بیندازد و ابروانش را بردارد.
زن دیگر دست رویا را گرفت تا او را روی صندلی بنشاند،اما رویا دست او را کنار زد و روبه شهین پرخاش کرد:«واسه چی باید ابروهامونو برداریم؟»
شهین همچنان که نگاهش به روزنامه بود ، گفت:«قیافه دخترونه کار دستمون میده بهتره شبیه زنها باشین»
«ولی اگه ما نخوایم شبیه زنها باشیم چی؟»
شهین نگاهی خشم آلود به او انداخت و گفت:«بیخود می کنین، از دیروز که قبول کردین برای ما کار کنین ، دیگه اختیارتون دست خودتون نیست.»
سپس روزنامه را زمین گذاشت، از جا بلند شد و در حالی که یقه رویا را گرفته بود، گفت:«شنیدی که چی گفتم؟!»
رویا دست زن را کنار زد و گفت:«من ابرو بردار نیستم که نیستم.»
شهین عصبانی شد و یک سیلی محکم نثار صورت رویا کرد و به محض اینکه دستش را برای سیلی دوم بالا برد، رویا دست او را گرفت و با دست دیگرش سیلی اهدایی او را پس داد. دو زن همراه شهین به سمت آنان آمدند و رویا را گرفتند. شهین عصبانی از حرکت توهین آمیز رویا، با مشت و لگد به جان او افتاد.
وقتی عطیه دید که آنان سه نفری به رویا حمله کرده اند، در حالی که از پشت شهین را گرفته بود سعی می کرد متوقفش کند، گفت:« ولش کن. اون که برده ی تو نیست.»
شهین خود را از حلقه ی دستان او آزاد کرد و گفت:« هر دوی شما برده ی من هستبن.»
« ولی اگه ما از همکاری با تو پشیمون شده باشیم چی؟»
« غلط می کنین. شماها تصمیمتون رو گرفتین. راه برگشتی نیست.»
شهین لگدی دیگر حواله ی رویا که روی زمین افتاده بود، کرد بتندی گفت:« من عجله دارم. زود پاشین کا رو تموم کنین.»
عطیه که از اول مقاومت را بی نتیجه دیده بود، در مقابل کاری که می خواستند با او بکنند، هیچ واکنشی نشان نداد و رویا هم که بی جان شده بود، اگر هم می خواست، نمی توانست مقاومت کند. وقتی صورتش را بند می انداختند، درد ناشی از کنده شدن موهای صورتش با درد بر جا مانده از سیلی و مشت شهین در هم ادغام می شد.
کار بند و ابرو نیم ساعت بیشتر طول نکشید. عطیه در آیینه نگاه کرد. ابروان پر پشت و پیوسته اش تبدیل به ابروانی باریک شده و زیبا ترش کرده بود. سپس به سمت رویا برگشت که کماکان عصبانی روی صندلی نشسته بود، و با دیدن او فریاد زد:« وای دختر، چقدر ماه شدی.»
رویا رویش را از او برگرداند. بغض راه گلویش را بسته بود. از اینکه می دید یکی دیگر از رویاهایش تبدیل به سراب گشته است، بشدت غمگین بود. همیشه در رویاهایش روزی را از نظر می گذراند که برایش مراسم بند اندازان می گیرند و او ابروان برداشته اش را به نامزدش پژمان نشان می دهد واو را به وجد می آورد.
زنها پیشبند ها را باز کردند و به سراغ صندوق رفتند. و همچنان در سکوت دو دست لباس از داخل آن بیرون آوردند و آنها را به دست رویا و عطیه دادند.
عطیه نگاهی به لباس انداخت و رو به شهین پرسید:« اینارو چی کار کنیم؟»
شهین پرخاش کنان گفت:« بخوریدش! خوب معلومه، باید اونا رو بپوشین دیگه.لباسهای خودتون رو هم بندازین دور.»
عطیه به طرف رویا رفت و در گوشش نجوا کرد:« تورو خدا پاشو اینا رو بپوش. می دونی که مقاومت بی فایده س.»
رویا از سر غیظ نگاهی به عطیه انداخت تا به او بفهماند بی عرضگی هم حدی دارد، ولی با دیدن نگاه معصوم و پر تمنای عطیه که اکنون با ابروان باریک زیباتر شده بود، حالش دگرگون شد و ر تسلیم فرود آورد، اما همچنان این پا و آن پا می کرد.
شهین که زیر چشمی مراقب آنان بود، بتندی گفت:« زود باشین! تا کی می خواین معطلش کنین؟»
« اما آخه جلوی چشم شماها...؟»
این حرف رویا، شهین را بیش از پیش عصبانی کرد و فریاد زد:« ارواح بابات اگه این قدر با حیایی، پس اینجا چیکار می کنی؟»
این حرف چنان وجود رویا را در هم کوبید که رمقش را گرفت، اما می بایست تن می داد. می ترسید دوباره او را به باد کتک بگیرند و تحقیرش کنند. بنابراین بسرعت لباسهایش را درآورد ولباسهایی را که شهین داده بود پوشید.
شهین به طرف رویا رفت و گفت:« هیکل خوبی داری. تا حالا کسی اینو بهت گفته؟»
رویا نگاه خشم آلودش را به او دوخت و گفت:« تو هم شبیه یه چیزی هستی، تا بهحال کسی بهت گفته شبیه چی؟»
« نه. دوست دارم از زبون تو بشنوم.»
« شبیه یه ماده گرگ درنده.»
شهین با شنیدن این حرف قهقهه ای زد. سپس در حالی که تکه ای از موهای رویا را که روی شانه اش ریخته بود، در دست می پیچاند، گفت:« زبونت خیلی درازه. خودم برات قیچی ش می کنم.»
سپس همه با هم از اتاق بیرون آمدند. شهین از زنها خواست که آن دو را به داخل اتومبیل ببرند و خود به طرف میز پذیرش رفت تا حساب هتل را تسویه کند.
ده دقیقه بعد ، همگی سوار بر پرایدی سیاه رنگ بودند و شهین در حالی که همان عینک دودی را به چشم داشت، رانندگی می کرد. رویا و عطیه و یکی از زنها عقب نشسته بودند و زن دیگر در کنار شهین. رویا نگاهی به شهین انداخت. وقتی صورت بزک کرده ی خود را با او مقایسه می کرد،فرق زیادی می دید. اکنون او کاملا آرایش کرده بود و لباسی جلف به تن داشت، در حالی که شهین چندان آرایشی نداشت و لباسش بسیار پوشیده و خانمانه بود. در واقع، همین باعث شده بود که رویا فریب او را بخورد.
همچنان که در افکار خود سیر می کرد، اتومبیل در کوچه ای تنگ و خلوت توقف کرد و همه پیاده شدند. آنان عطیه رویا را به داخل خانه ای قدیمی هدایت کردند که دیوارهای گلی داشت و حوضی نسبتا بزرگ وسط حیاط حدودا پانزده متری اش خودنمایی می کرد. چند درخت چنار هم در گوشه ای از حیاط سر به آسمان ساییده بود. خانه خالی و ساکت به نظر می رسید.
شهین در حالی که لبه ی حوض به لجن نشسته می نشست، با صدای بلند گفت:« کجایی، ملکا؟»
چند ثانیه بعد، زنی حدودا بیست هفت- هشت ساله از داخل یکی از اتاقها بیرون آمد. به شهین سلام کرد و نگاهی به رویا و عطیه انداخت.
شهین گفت:« اینا همونایی هستن که حرفشونو زدم. از امروز اونا رو به تو می سپرم. راهشون بنداز. تازه کار نیستی. خودت می دونی باید چی کار کنی. برای بقیه ی وسایلشون هم اقدام می کنیم.»
« خیالتون از این بابت راحت باشه.»
« راحته. بیشتر از اونچه تصورش رو بکنی بهت اعتماد دارم.»
« نظر لطفتونه.»
شهین به عطیه و رویا رو کرد و گفت:« از حالا به بعد سر و کارتون با این خانومه. حرفش حرف منه. دستمزدتون رو هم همین خانوم میده. فهمیدین یا دوباره بگم؟»
عطیه جواب او را داد:« بله. فهمیدیم. هر چی شما بگین.»
این طرز حرف زدن عطیه حال رویا را به هم میزد. از این همه بی ارادگی تعجب می کرد.
شهین از جا بلد شد و بی آنکه حرف دیگری بزند، همراه آن دو زن از حیاط بیرون رفت. ملکا تا دم در آنان را بدرقه کرد، بعد برگشت و از عطیه و رویا خواست همراه او به اتاق بروند و صبحانه بخورند. بر خلاف شهین، ملکا مهربان به نظر میرسید.
وقتی شهین و همراهانش سوار اتومبیل شد، شهین ضربه ای روی فرمان زد و گفت:« دختره ی وقیح بی چشم و رو.»
یکی از زنها که جلو نشسته بود، گفت:« خودتونو ناراحت نکنین. جوونه.»
« نمی ذارم از جوونیش خیر ببینه.»
« خیال نمی کنین وجودش برای گروه خطرناکه؟»
شهین در حالی که به انتهای کوچه خیره مانده بود، انگار با خودش حرف می زد،گفت:« بلایی به ست بیارم که از زندگیت بیزار شی. این طوری دیگه نمی تونی برامون خطر داشته باشی.»