تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 41

نام تاپيک: رمان ننه سرما | ماندا معینی(مودب پور)

  1. #31

    پيش فرض

    عادتشونه که پشت سر این و اون حرف بزنن!تو زندگی خودتو داری!و تویی که می خوای زندگی کنی!این چیزا مال سه نسل پیشه!
    "کمی سکوت کردم و بعدش گفتم"
    -مر30 خاله جون!خیلی بهم کمک کردین!
    -مونا!
    -بله؟
    -یادت نره!تو دختر قشنگی هستی!برای همه جای تعجب داره که چرا دختر قشنگی مثل تو باید مجرد بمونه!همه فکر می کنن که ایرادی داری!می فهمی چی دارم بهت می گم!
    -می فهمم!
    -پس محکم برو جلو و نترس!اگه پویا تو رو انتخاب کرده حتما علت داره!
    تو می تونی اونو خوشبخت کنی!پس ذهنیت رو هم که ازش بزرگتری از کله ت بریز بیرون!شاید برای پویا این یه مزیت باشه!نه عیب!بیخودم به این مساله حساس نشو!
    "خندیدم و گفتم"
    -چشم!
    -خیالم راحت باشه!
    -حتما!
    -تو حتما خوشبخت میشی!حتی اگه به یه سری از مسائل معتقد باشم !تو سالها از مادر و پدرت نگهداری کردی!پس حتما دعای خیر اونا پشت سرته!واین دعا شاید همین باشه!هان؟!
    "دوباره خندیدم و گفتم"
    -شاید!
    -منتظر خبرای خوش هستم!
    -ممنون خاله جون!
    -مواظب خودت باش!
    -شمام همین طور!
    "وبا چند جمله ی قشنگ دیگه از هم خداحافظی کردیم و با یه انرژی خوب و + تلفن رو قطع کردم!چقدر تفاوت بود بین یه ادم بدبین و منفی و یه ادم روشن و +!هر دو خواهر!
    شاید تقریبا قانع شده بودم و اخرین تایید رو می خواستم که گرفتم!
    عصری با پویا قرار داشتم.
    رفتم تو اشپزخونه و شروع کردم به غذا پختن به امید اینکه مثل اون دفعه نشه!بعدشم حمام کردم و موهامو درست کردم.
    می خواستم کم کم ناهار بخورم که زنگ خونه رو زدن!تو دلم یه جوری شد!سریع رفتم طرف ایفون !یه خانمی بود!حدس زدم با یکی از همسایه ها کار داره و زنگ رو اشتباه زده.گوشی رو برداشتم"
    -بله؟
    -سلام.
    -سلام.بفرمایین.
    -مونا خانم؟
    -بله شما؟!
    -من رفعت هستم.مادر پویا!
    "دو تا کلمه ی اخرش مثل یه صاعقه بود که از تو سیم های ایفون رد شد و به دستم رسد و مرتعشش کرد و از تو دستم وارد مغزم شد!یه لحظه جلوی چشمام یه نور شدید و بعدش یه صدای افجار تو گوشم شنیدم و یه ایست برای تمام سلولهای مغزم!نمی دونستم چی باید بگم فقط اروم گفتم"
    -بله؟!
    -می تونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟
    "صحنه ی اومدن پدر سعید جلو چشمم بود و حرفایی که بهم زد و بعدش همه چی تموم شد!پس ای یکی م داشت تموم می شد!و تکرار و تکرار!اما نه!این نباید تکرار یه تکرار باشه!هیچ کس حق نداره منو تهدید کنه یا باهام بد صحبت کنه!اون روزی که پدر سعید اومد دم خونه گذشت!من اون موقع خیلی خیلی جوون بودم اما حالا نه!
    در رو باز کردم و رفتم در اپارتمان رو باز کردم و منتظر ایستادم.اسانسور اومد رفت طبقه ی بالا.دکمه ی طبقه رو اشتباه زده بود.یه لحظه بعد برگشت و ایستاد و درش رو باز کشد!منتظر بودم که ببینم با چه کسی مواجه میشم!یعنی با چه جور ادمی!
    نه بابای لات با ته ریش و اخم های تو هم رفته که مرتب با تسبیحش بازی می کنه و نگاه تحقیر امیزی داره؟!
    یه مادر بد دهن که احساس می کنه یه دختر داره پسرش رو گول می زنه و به خاک سیاه می شونه؟!
    زیاد طول نکشید؟!
    یه خانم خیلی شیک پوش و خوش تیپ با یه روسری نازک که تقریبا داشت از سرش می افتاد و موهای های لایت شده ی خیلی خوشگل که معلوم بود کار هر ارایشگری نیست با یه بخند که مشخص نمی کرد پشتش چی می تونه باشه!
    رفتم جلو و سلام کردم!یه نگاه نافذ مکمل لبخندش شد و بعد دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت"
    سلام عزیزم !ببخشین که بدون اطلاع قبلی اومدم!
    -خواهش می کنم!بفرمایین!لطف کردین!
    -ممنون!
    "راهنمایی کردم تو خونه و بردمش تو سالن که رو اولین مبل نشست و گفت"
    -اپارتمان قشنگی دارین!
    "بعد یه نگاه دیگه کرد"
    -وبا سلیقه تزیین شده!
    -ممنون متشکر!ببخشین که چند لحظه تنهاتون می زارم!
    -خواهش می کنم!
    "تند رفتم تو اشپزخونه.خوشبختانه زیر کتری رو خاموش نکرده بودم.سریع چایی دم کردم و از تو یخچال یه لیوان اب پرتقال ریختم و بردم تو سالن و تعارفش کردم.برداشت و گفت"
    -زحمت نکش عزیزم بیا بشین!
    -چشم الان می ام.
    "برگشتم تو اشپزخون و از اونجا می دیدمش.خدارو شکر این یکی مودب بود وبا تربیت!
    سریع تو یه طرف میوه گذاشتم و با زری دستی و ظرف چاقو و چنگال بردم تو سالن و گفتم"-باید ببخشین که رست نمی تونم پذیرایی کنم!
    -انتظار ندارم چون بی خبر اومدم!فقط می خواستم کمی باهات حرف بزنم!
    "نشستم که کمی از لیوانش خورد و گفت"
    -اول بگم که پویا نمی دونه که من اومدم اینجا.ادرس رو از راننده گرفتم.
    "بعد همینطور که منو نگاه می کرد یه لبخند زد و گفت"
    -سلیقه ی پویا همیشه خوب بوده!
    "با خجالت گفتم"
    -ممنون شما لطف دارین!
    -تعارف نمی کنم در اینکه دختر قشنگی هستی حرفی نیست!
    -ممنونم!
    -اما من موافق نیستم!
    "نگاهش کردم که ادامه داد و گفت"
    -با ازدواج تو و پویا!(تو غلط کردی)
    "سرم رو انداختم پایین انتظار این حرف رو داشتم وتعجب نکردم.همین که یه صحبت ملایم و یه هم صحبت با کلاس و با فرهنگ در مقابلم بود جای شکر داشت."
    -تنها زندگی می کنی؟
    -بله .پدر و مادرم فوت کردن.
    -روحشون شاد.
    -ممنون
    -مونا جان می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
    -خواهش می کنم!
    -تو پویا چی دیدی که حاضر شدی باهاش ازدواج کنی؟
    -نوز مطمئن نیستم که بخوام جواب + بهش بدم!
    -یعنی فکر می کنی که نسبت به اون برتری داری؟
    "یه ان تصمیم گرفتم که خودم باشم و صادق و راحت!"
    -نه فکر می کنم برعکسه!نه از نظر مالی چون در موقعیتی هستم که احتیاج مالی ندارم.
    -چند سال از پویا بزگتری؟
    -سه چهار سال اما در مورد سوالتون!
    پویا واقعا یه پسر خوب و با تربیت عالیه!محکم و قوی با اعتماد به نفس زیاد و متکی به خود.بسیار مهربو ن .فهمیده.خیلی م خوشتیپ و خوش قیافه.
    "لبخند زد و گفت"
    -تعریفای هورا از شما بی مورد نبوده!
    -هورا جان لطف دارن اون چند روز خیلی بهتون زحمت دادم.
    -نمی خوای بپرسی چرا با ازدواج شما دوتا مخالفم؟(چون که مرز اسفرو سافرین داری)
    -راستش نه!
    -انقدر به خودت اعتماد داری؟
    -موضوع این نیست به این دلیله که می خوام بهش جواب رد بدم.
    "نگاهم کرد و گفت"
    -واقعا!
    "سرم رو تکون دادم و همونجور که از جام بلند می شدم گفتم"
    --با اجازتون برم چایی بیارم.
    -نه نه!من چایی نمی خورم.
    -نسکافه؟
    -نه!ممنون!ترجیح می دم این لحظات رو با صحبت کردن بگذرونیم نه با خوردن!باشه؟!
    "لبخند زدم و نشستم"
    -اگه بهش جواب منفی بدی علتش رو ازت می خواد!
    -قبلا علتش رو بهش گفتم.گفتم که ازش بزگترم!
    -این دلیل نمی تونه پویا رو قانع کنه!
    -شما بفرمایین چه دلیلی براش بیارم!
    -چرا انقدر زود تسلیم شدی؟(برا اینکه خر و گاگول تشریف داره)
    -تسلیم نشدم.من عشق پویا رو می خواستم که دارم.چون خیلی دوستش دارم.می خوام که خوشبخت بشه همین!
    -یعنی فکر می کنی با کسی غیر از تو خوشبخت می شه؟
    "خندیدم وگفتم"
    -مگه شما به همین دلیل اینجا تشریف نیاوردین؟
    "یه خرده از لیوانش خورد و همونجور که سرش رو تکون می داد گفت"
    -چرا!چرا!
    "اروم بهش گفتم"
    -من می م کنار!خیالتون راحت باشه!حالا به هر صورت که باشه!
    "دوباره نگاهم کردو گفت"
    -تو چه جور ادمی هستی؟
    -یه ادم مل بقیه!
    -نه مثل بقیه نیستی!اصلا ازت انتظار یه همچین برخوردی رو نداشتم!یعنی با چیزی که از هورا شنیدم باید می دونستم!شاید کیش و مات شدم!
    "خندیدم و از روی مبل روبه رویی بلند شدم و رو مبل کناریش نشستم و گفتم"
    -خودتونو ناراحت نکنین!شما حق دارین!مادرین!من کاملا درکتون می کنم!
    -من دخترم رو از دست دام!نمی گم حامد پسر بدیه اما اینطوری دلم نمی خواست بشه!دلم می خواست دخترم پیش خودم باشه!
    "بعد یه خنده ی تلخ کرد و گفت"
    -پاک مثل یه روستایی شده!
    -هورا خوشبخته!
    -اینطور فکر می کنی؟
    -کاملا!تو اون چند روز خ.شبختی رو دیدم و شناختم!هورا اونجا خیلی خوشبخته!در کنار یه کوچولو ی قشنگ!شوهری که می پرستدش و مردمی که دوستش دارن و بهش فوق العاده احترام می زارن!دیگه یه زن از زندگی چی می خواد؟!من می دیدم که ره صبح با عشق از خواب بلند می شه و هر شب با عشق می خوابه!یه دنیا خوشبختی دور و برش هست!ماد و پدرشم خیلی دوست داره و بهشون افتخار می کنه!اینو بارها بهم گفت!
    هورا و حامد تکیه گاه اون ادمان!دختر شما یه تکیه گاهه!
    "یه فکری کرد و گفت"
    -اسینطورسی تا حالا بهش فکر نکرده بودم.
    "بعد نگاهم کرد و گفت"
    -شاید باید نگاهم رو عوض کنم!می شه یه نسکافه بهم بدی؟
    -حتما!
    "بعد از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه و دو تا فنجون نسکافه درست کردم و برگشتم و بهش تعارف کردم"
    -یه قاشق شکر بیشتر نریختم.
    -ممنون کافیه.
    "فنجونش رو گرفت و شروع کرد به هم زدن و گفت"
    -شاغل که نیستی؟!
    -نه یه اپارتمان دارم که اجاره دادم یه مقدار پول تو بانک دارم.بهرهش رو می گیرم!احتمالا حقوق پدرمم تا چند وقت دیگه درست می شه!
    "یه خورده از فنجونش خورد و گفت"
    -اون چیزی رو که گفتی بهش عمل می کنی>؟
    -چی رو؟
    -اینکه از زندگیش بری بیرون؟
    "خندیدم و گفتم"
    -اینکارو می کنم بهتون قول می دم!
    "دوباره نگاهم کرد و گفت"
    -تو خیلی خوبی!شاید اگه منم جای پویا بودم تورو انتخاب می کردم.
    -می خوام خوشبخت بشه.
    "خندید "
    -عشق به خاطر عشق نه به خاطر خودخواهی!روح بزرگی داری عزیزم!
    -چون خیلی دوستش دارم!
    "یه خورده از فنجونش خورد و گفت"
    -پس واقعا دوستش داری!
    "سرم رو تکون دادم که گفت"
    -با همه ی محاسن و معایبش؟
    "نگاهش کردم که فنجونش رو گذاشت رو میز و از جاش بلند شد.منم بلند شدم که گفت"
    -سر قولت هستی؟
    -هستم!
    "یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد کیفش رو از روی مبل برداشت و گفت"
    -هر چند با این شخصیتی که ازت دیدم و قولی که دادی لزومی به گفتن این مساله نیست اما بد نیست بدونی!پویا صرع داره!
    "مات شدم بهش!"
    -بهت نگفته بود؟
    "بازم مات نگاهش کردم که گفت"
    -نمی خواستم ناراحتت کنم!
    "بعد رفت طرف در !توانایی اینکه دنبالش برم رو نداشتم!لحظه ی اخر.قبل از اینکه در اپارتمان رو باز کنه برگشت و گفت"
    -می دونم احتیاج مالی نداری اما اگه پویا ب هر صورت برگرده پیش من.حتما جبران می کنم!هر جوری که بخوای!در ضمن من خودم به پویا می گم که اومدم اینجا!
    "انقدر ذهنم مغشوش بود که معنی حرفش رو درک نکردم!اصلا نفمیدم کی رفت!چی گفت!برام مهم نبود!تنها چیزی که تمام فکرم رو گرفته یه کلمه بود!یه کلمه ی بزرگ که به سختی ذهنم می تونست تحمل کنه!
    -صرع!غشی!غشی!
    -نمی دونم چرا بی اختیار صحنه هایی تو مغزم تکرار می شد!صحنه های بد!صحنه هایی از چند تا فیلم ادمایی که صرع داشتن و غش می کردن و می افتادن رو زمین و از دهنشون کف می اومد بیرن و زبونشون رو گاز می گرفتن و یه عده م دورشون جمع می شدن و بسم الله بسم الله می گفتن و با چاقو دورشون رو خط می کشیدن و می گفتن جن رفته تو تنشون و مسخره می کردن و پول خرد می ریختن دورش رو زمین!
    اصلا نمی واستم اینطوری فکر کنم@می خواستم مثل یه ادم با فرهنگ به این قضیه نگاه کنم اینم یه بیماری بود که هر کسی می تونست بهش مبتلا بشه و حتما یه نوع درمانم داشت!اما هر کاری می کردم نمی تونستم این صحنه ها رو از فکرم بیرون کنم!
    دست بهش نزن جنی می شی!بسم الله بگو!لال از دنیا نری صلوات بگو!دورش خط بکش!اه!کثافت استفراغ کرده!نه دل و جیگرشه ذره ذره داره از دهنش می اد بیرون!بابا بنده ی خدا گناه داره!چشمش کور شب ابجوش بی بسم الله نریزه!یه خرده برین عقب بتونه بدبخت نفس بکشه!این پوست پیاز رو اتیش زده!این حرفا چیه بابا طرف غشیه!
    300....

  2. 7 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32

    پيش فرض

    زبونشو ببين! داره گازش مي گيره! آدماي بي انصاف يه چيزي بذارين لاي دندوناش! مسريِ آخه! واگير داره! غش که واگير نداره بابا! جن که داره! دست بهش بزني مي افته به جون آدم! پس حداقل به اورژانس زنگ بزنين! آقايون خجالت داره! اين حرفا چيه؟! اين بنده خدا صرع داره! صرع چيه؟! رعشه ايه! دورش رو خالي کنين! بايد هوا بهش برسه! حمله ايه! بابا دورش يه خط بکش در جا خوب ميشه! زنگ بزنين اورژانس! اَه گندش بزنن! خودشو خراب کرد! واخ واخ چه بو گند خوبي! نخندين بابا! گناه داره! کبود شده! خفه نشه؟! لباساشو ببين! کثافت شد! الان مي افته تو جوب آب!پاشو بگير بکش اين ور! خودشو خراب کرده دستم نجس مي شه!
    خنده،خنده،خنده! مسخرگي ! لودگي!
    مغزم داشت منفجر مي شد! آخه چطور يه همچين چيزي امکان داره؟! چرا پويا؟! شايد مادرش بهم دروغ گفته باشه! نه! امکان نداره! شايدم راست گفته باشه!
    _سرم داره مي ترکه! تمام سالن داره دور سرم مي چرخه!
    _صرع واگير داره؟!
    _ارثيه؟!
    _حمله س !يه حمله ي عصبي!
    _خيلي زشته!
    _از پدر و مادر منتقل ميشه؟!
    _غشي يه بابا!
    _نه،جن زده شده! دعا نويس مي خواد!
    _کف دهنش رو ببين!
    _دورش خيط بکشين!
    _زبونش لاي دندوناش مونده!
    _چه دست و پايي مي زنه!
    _از پاشنه ي پا داره جون مي ده!
    _بابا مسخره نکنين!
    _منع نکنين بابا،خودتونم مي گيرين آ!
    _دور از جون،دور از جون!
    _داره خودشو مي زنه!
    _نخندين آقايون! گناه داره!
    _الان جيباشو مي زنن!
    _چرخ،چرخ،چرخ!سرگيجه! حالت تهوع! تنفر!
    _رو به قبله ش کنين!
    _مگه ميشه نيگرش داشت!
    _لقد مي زنه ناکارمون مي کنه!
    _آقا عمليه! جنس بهش نرسيده!
    _يا زيادي رسيده!
    _جنس شم اعلا بوده!
    _نقشه س بابا!
    _مسه!
    _رفيق يه پياله کمتر!
    _آقايون اين مريضه ! بيماره!
    _يکي به اين بدبخت کمک کنه آخه!ثواب داره به خدا!
    _مَردي خودت برو جلو کمک کن و ثوابش رو ببر!
    _حالا هي بخندين تا يخه ي خودتونم بگيره!
    _آره والا! به روز آدم مي آد آ!
    حرف حرف حرف! مزخرف،مزخرف،مزخرف!
    اينا چيه تو مغز من؟!تو کدوم فيلم ديدم شون!
    تو هيچ فيلمي!
    دارم از خودم در مي آرم!
    خودم دچار حمله شدم!
    حمله ي عصبي!
    دويدم طرف آشپزخونه!
    نفهميدم چطوري ظرف دارو ها رو پيدا کردم و در آوردم!
    يکي،دو تا،سه تا قرص خواب!
    بدون آب!
    مثل ديوونه ها شدم!
    چرا؟!
    انتظار همه چيز رو داشتم جز اين يکي! مگه اين چيه؟! اينم يه نوع بيماريه ديگه! اما يه بيماري زشت! شايد به خاطر اينه که اِسماي بَد روش گذاشتن! غشي ،رعشه اي،حمله اي!
    چشمامو بستم ! نمي خواستم به چيزي فکر کنم . اما دست خودم نبود! تو فکرم پويا رو مي ديدم که افتاده کنار خيابون و دست و پا ميزنه و کف از دهنش بيرون مي آد و يه عده م دورش ايستادن و مسخره ش مي کنن!
    چشمامو باز کردم! همه چيز دور سرم مي چرخيد! نشستم رو مبل! مبل داشت جابه جا مي شد!ميز هم همين طور! خودمم همينطور! خونه هم همينطور! همه شون انگار صرع داشتن! بايد دور همه شون خط بکشم! دور خودمم بايد خط بکشم! دور خودم و زندگيم!
    به زحمت از جام بلند شدم و خودمو رسوندم به اتاق خواب و افتادم رو تخت! يه ضعف عجيب تو تمام تنم حس مي کردم! داشت از پاهام مي اومد بالا!
    يه ضعف که وقتي به معده م رسيد احساس تهوع کردم و وقتي به سينه م رسيد احساس خفگي و وقتي به سرم رسيد احساس مرگ!
    ديگه چشمام کار نمي کرد ! فقط مغزم و گوش هام!
    صدا! صدا! صدا!
    صداي همهمه!صداي وهم! صداي ترس!
    تو ذهنم پُر از کف يود!
    پُر از تکون خوردن و دست و پا زدن!
    داشتم دست و پا مي زدم که خودمو نجات بدم!
    مغزم دچار صرع و حمله شده بود!
    احساس مي کردم تشنج دارم!
    دست و پام هي مي پريد و با هر پرِش رو تخت جابه جا مي شدم!
    مادر پويا اومد بالا سرم! مي گفت تو صرع داري! اگه بچه دار بشي ،بچه تم غشي ميشه!
    نه! سعيد بود! مي گفت چرا بهم نگفتي صرع داري! خاله م اومد! با کريم آقا بود و يا با رحيم آقا؟!
    مي گفت ديدي؟! ديدي؟! اگه زن اين شده بودي صرع نمي گرفتي!
    کريم آقا به يه چاقو اومده و مي خواد دورم خط بکشه!
    همه جا رو کف گرفته!
    زبونم لاي دندونام مونده و دارم گازش مي گيرم!
    صداي صلوات مي آد!
    صداي بسم اله بسم اله!
    صداي حرف و همهمه!
    صداي يه عده که دارن مسخره م مي کنن!
    صداي خنده!
    آدما دورم جمع شدن و بهم مي خندن!
    مي خوام از جام بلند شم و فرار کنم اما پاهام به فرمانم نيست!
    مي خوام حرف بزنم اما زبونم لاي دندونام گير کرده!
    دارم گريه مي کنم!
    آدما دارن حرف مي زنن!
    همه با هم!
    تمام بدنم داغ شده!
    عرق کردم!لباسام خيسه!
    سرم داره منفجر مي شه!
    از صدا!
    صداي حرف!
    صداي خنده!
    کريم آقاست يا رحيم آقا!
    مي خواد دورم خط بکشه!
    خاله م برام دعانويس آورده!
    دارم خفه مي شم!
    نمي تونم نفس بکشم!
    دارم مي افتم!
    از يه بلندي!
    از بالاي يه ساختمون!
    يکي دستمو گرفته!
    نگاهش مي کنم!
    پوياس!
    محکم دستمو نگه داشته!
    بهم لبخند مي زنه!
    رعنا از لاي جمعيت مي آد جلو!
    يه سبد هلو دست شه!
    پدرم بغلم کرده!
    سرم رو پاهاي مادرمه و داره نازم مي کنه!
    رعنا بهم هلو تعارف مي کنه!
    پويا کنارم نشسته و بهم لبخند مي زنه!
    حالا ديگه صدايي نيست!
    همه رفتن!
    فقط صداي زنگ!
    هر کدوم يه جور!
    چند تا بلند چند تا کوتاه!
    حالا ديگه هيچکس پيشم نيست!
    همه جا سفيده!
    سفيد و ساکت!
    من يه گذشته م!
    تو يه آسايشگاه سفيد!
    رو يه تخت با ملافه هاي سفيد!
    پويا بالاي سرم ايستاده!
    داره گريه مي کنه!
    بازم صداي زنگ که تو گوشم مي پيچه!
    چند تا بلند،چند تا کوتاه!
    بعد ديگه هيچي !
    سکوت!
    و سياه! مثل ته چاه!

    *

    فصل يازدهم


    خيلي وقته چشام بازه اما حس اينکه از جام بلند شم رو ندارم! همه جا تاريکه! يه نور از پنجره ي اتاق خوابم به ديوار روبه رو تابيده!
    کجاي شبه؟اولش يا آخرش؟!
    صداي زنگ تو سرم مي پيچه!
    دنگ دنگ دنگ!
    صداي آيفون يا صداي تلفن؟!
    هيچکدوم!
    صداي فکرمه! صداي خوابم!
    سرم حرکت نمي کنه!
    با چشمام ساعت رو نگاه مي کنم!
    به زحمت تو تاريکي معلومه!
    دوازدهه!
    و حتما شب و تاريک!
    انگار رو يه تخته م تو دريا!
    هي بالا و پايين مي رم!
    مثل ننو!
    ميذارم خواب منو با خودش ببره!
    دوباره سکوت و سياهي !
    ديگه صداي دنگ دنگي رو که مي آد نمي شنوم!
    صداي آيفون،صداي تلفن يا صداي مغزم!
    تمام بدنم باد کرده!
    مثل بادکنک!
    احساس سبکي و بي وزني مي کنم!
    مي رم بالا!
    رو ابرهام!
    و لاي يه توده ي پنبه اي گم مي شم!

    *

    فصل دوازدهم

    _چقدر طول مي کشه؟!
    _دارن انجامش مي دن! مراحل اداريه! آقاي متين داره سريع کاراشو مي کنه!
    _الان دو ساعته!
    _تموم مي شه!
    _ژيلا!
    _بگو!
    _هيچي!
    _خسته اي؟
    _نمي دونم!
    _دراز بکش!
    _امروز چند شنبه س ؟
    _چهارشنبه!
    _پنج روز !
    _زودتر نمي شد! موافقت نمي کردن!
    _الان تمومه همه چيز؟!
    _تمومه!
    _پس چرا نمي آن؟
    _مي آن ،صبر داشته باش!
    _خيلي به زحمت افتادي ! نمي خواستم تو رو درگير کنم!
    _ديوونه!
    _به خاطر همه چي ممنون!
    _تشکر نکن! يه سر قضيه خودم بودم!مثل سگ پشيمونم الان!
    _ديوونه!
    _همه ش تقصير من بود!
    _مگه من بچه بودم؟!
    _شروعش با من بود!
    _پس کي تموم مي شه!
    _تموم مي شه! خيلي زود!
    _بيرون چه خبره؟
    _خاله مهتابت خيلي زحمت کشيد! تمام آپارتمانت رو تميز کرد و چيد! ريخته بودنش به هم!
    _مي ريم خونه ديگه؟!
    _خونه ي من!
    _نه ژيلا! خونه ي خودم راحتم!
    _تنها بري اونجا چيکار؟!
    _خونه ي خودم راحتم! آزادم!
    _فعلا دراز بکش!
    _مگه خيلي ديگه کار داره؟
    _نه ولي تو دراز بکش!
    _تو اينجايي ؟
    _آره،هستم ! خيالت راحت باشه! بيا! بگير بخواب! داغون کردي خودتو!
    «دراز کشيدن ! چه استعاره اي !بي معني! يه قرارداد با دو کلمه! و وقتي چندين روز و چندين شب بايد ازش استفاده کني و همه ش دراز بکشي برات زجرآور مي شه!

    تا آخر صفحه 310

  4. 5 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض

    311 تا 320

    سقف و دارز کشیدن! هیچ ربطی بهم نداره اما هر وقت دراز کشیدم سقف جلو چشمم بود و هی پایین تر می اومد تا خودشو به من برسونه! با اون چشمای پر از شهوتش! گاهی اونقدر پایین می اومد که سردیش رو رو بدنم حس می کردم! سنگین وسرد!
    نخواستم دیگه ببینمش! رو تخت به طرف دیوار چرخیدم! دیوار خداقل نمی خواست مثل سقف بیفته روم!

    گلی که در مرداب می روید عطر لحن می پراکند!

    زهره
    عشث کابوسی بیش نیست!
    ملیحه
    به خاطر داشته باش که مردان فقط خریدار جسم تواند.
    شراره
    با هر سه تا موافقم!
    مژگان
    امروز فردا نیست و فردا امروز نه
    الهه
    وقتی خورشید می تابد، هنوز زمین می چرخد.
    پس زندگی ادامه دارد.
    منصوره
    چقدر طول می کشه تا ادم به عرفان برسه؟ یه شب، دو شب؟ یه هفته، دو هفته؟ یه ماه، دو ماه یا سال ها؟
    ده ها بار اینارو خوندم. از بالای دیوار تا پایین دیوار!
    تنهایی همدم خوبیست به شرط انکه سکوت نکند!
    ریحانه
    جسمم را به اسارت کشیدید، با روح آزادم چه می کنید.
    ثریا

    بعضی هاشون رو بیشتر از پنجاه بار خواندم! به بعضی هاشون اصلا توجه نکردم! تو یه جمله یه دنیا نفرت جا گرفته! ولی بعضی هاشون قشنگه و نشون دهنده ی روح لطیف نویسنده اش!

    صدای چرخش قفل! بعد بازو بسته شدن و پشت سرش صدای قدم های کسی که دنبال چیزی می آد! نه تند، نه کند!
    تا اینجا بیست و پنج تا صدا باید بشنوم! شایدم بیست و شش تا! چه فرقی می کنه! مهم اون چیزیه که وقتی رسید بهت می گه!
    بلند شدم و رو تخت نشستم و به ژیلا گفتم:
    - انگار اومدن.
    ژیلا از جاش بلند شد و رفت جلو! وقتش بود!
    برگشت طرف من و گفت:
    -بریم تمومه!
    چند روز منتظر این لحظه بودم انا الان با سستی و رخوت از تخت اومدم پایین. مثل مسخ شده ها!
    یه راهرو که همون بیست و پنج قدم بود شایدم بیست و شیش تا!
    یه در با صدای خشک چرخش کلید و قفل!
    یه صدای باز و بسته شدن!
    یه راهرو دیگه که نمی دونستم چند قدمه و الان می دونم! سی و دوتا!
    یه در دیگه با همون صدای چرخش کلید و قفل!
    یه راهرو دیگه! دوازده قدم!
    یه در که دیگه صدای چرخش کلید و قفل نداره!
    یه دفتر کار! با چند تا دفتر و یه مشت کاغذ و خودکار و مهرو این چیزا!
    یه راهرو دیگه! پونزده قدم!
    یه اتاق دیگه پر از ادم با لباسای یه جور و نگاه های یه جور!
    یه راهرو دیگه! بیست قدم!
    یه انبار با کلی جعبه و کارتن تو قفسه ها!
    یه در خیلی بزرگ اما خیلی پهن و عریض! سی و پنج قدم!
    و یه در خیلی بزرگ با صدای چرخش چند تا کلید و قفل!
    بعدش ادمایی که بیرون بیخودی منتظرن!
    و چند تا ماشین که تو بعضی هاش ادما نشستن!
    و یه ماشین خالی یه گوشه پارک شده!
    ماشین ژیلا!
    - تو بشین تو تا اقای متین ام بیاد!
    در ماشین را باز کرد و رفتم عقب نشستم.
    - چیزی می خوری برات بگیرم؟
    - فقط بریم!
    - الان می آد!
    چشمامو بستم و سرم رو تکیه دادم عقب.
    شنبه بود یا یکشنبه؟ شنبه بود! شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، امروزم چهارشنبه!
    پنج روز! چهار شب و پنج روز، یا چهار شب و چهار روز! آره! چهارشب و چهار روز!
    چهل شب و چهل روز!
    شبایی به بلندی عمر یه آدم و روزایی به اندازه ی عمر همون ادم!
    آدمایی که زیادم عمر می کنن!
    کجای زندگی بودم وقتی ژیلا اومد؟
    داشتم با مادر ویا حرف می زدم.
    - شما نمی فهمین من چی میگم! همونطور که اون روزا نفهمیدین!
    - اینجای خط دیگه دست منه! بگو؟
    - نمی گم اما اگرم بگم شما نمی فهمین! کنار هم گذاشتن ذهن و ایده و فکر من و شما مثل نشستن شب و روز کنار همدیگه س! نشدنی یه!
    صدای در ماشین اومد. بعدش صدای اقای متین!
    شما خوبین؟
    چشمامو باز کردم و نگاهش کردم. یه سری تکون داد و نشست رو صندلی جلو. ژیلام سوار شد که متین گفت!
    من سر راه پیاده می شم!
    ژیلا حرکت کرد. هرچی جلوتر می رفتیم صدای ازدجام بیشتر می شد!
    ازدحام ادما و ماشینا!
    کجا گم شدم! کجا پیدا!؟ اصلا پیدا شدم؟!
    گم نشدم که پیدا بشم!
    اقای متین داره حرف می زنه اما بیشترش رو متوجه نمی شم!
    - زندگی ادامه داره!
    ژیلا ماشین رو از لای ماشینای دیگه رد می کنه و می ره جلو.
    - یه شروع دیگه یه اینده دیگه!
    چقدر خوب رانندگی می کنه! مثل پویا!
    - کمی استراحت خیلی مسائل رو حل می کنه!
    لی لی لی لی حوضک! جوجوئه اومد اب بخوره افتاد تو حوضک!
    - یه کمی که استراحت کردین، باهاتون صحبت می کنم!
    من همون جوجوئه هستم! اومدم اب بخورم که افتادم تو حوضک.
    - یه پزشک خوب!
    چقدر سر و صدا اینجا هست!
    - مسافرتم خیلی عالیه!
    چیزای دیگه ام گفت که معنی شون رو نفهمیدم!
    حالا ژیلا ماشین رو نگه داشته و متین داره پیاده می شه! انگار از منم خداحافظی کرد! نمی دونم!
    ژیلا حرکت می کنه. ماشین به سرعت می ره! و منمبا ماشین! شایدم جلوتر از ماشین! شایدم عقب تر!
    آره، عقب ار! اما کجا؟!
    چقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد! اصلا نمی تونستم چیزی رو کنترل کنم!
    اما چه کنترلی! من مجبور بودم!
    اما چه اجباری!
    کی منو مجبورکرد!
    ژیلا را نگاه می کنم! داره رانندگی می کنه! تو خودشه! ناراحته! چهره اش تو همه! مثل وقتی که ادم داره می ره مجلس ختم!
    یه ماشین از بغل مون رد شد و بوق زد! صوت راننده اش رو دیدم! یه پسر جوون بود! به ژیلا نگاه کرد و یه بوق دیگه زد! ژیلا بهش نگاه نکرد! صدای بوق ماشینش شبیه صدای زنگ تلفن بود! نه! زنگ ایفون! زنگ ایفون یا تلفن!
    که من جواب نمی دم!
    ده بار این، ده بار اون!
    اثر قرص ها از بین رفته بود! اما من هنوز تو تختم هستم و نمی خوام از جام بلند شم اما صدای زنگ تلفن و موبایل و ایفون قطع نمی شه!
    از جام بلند شدم و ایفون را خاموش میکنم! موبایلم همین طور! دوشاخه تلفن ام ازپریز می کشم بیرون!
    دوباره می رم می خوابم!
    هنوز گیجم!
    از شوکی که بهم وارد شده!
    چند ساعت دیگه تو تخت می مونم اما مگه چقدر می شه خوابید!؟
    تمام بدنم درد گرفته!
    از جام بلند شدم! بی هدف تو خونه می گردم! همه جای خونه می رم جز جلوی پنجره ها! از پنجره ها می ترسم!
    اشپزخونه، سالن، اتاق خوابها! همه جا جز پنجره ها!
    اما تا کی می تونم ادامه بدم! بالاخره چی؟! باید باهاش برخورد کنم یا نه؟! اینطوری که نمی شه!
    می رم یه دوش می گیرم. حالم خیلی بهتر می شه!
    بعدش احساس گرسنگی شدیدی می کنم!
    تند می رم سر یخجال، یاد غذای روز قبل می افتم. همه فاسد و خراب شده! می ریزمش تو سطل اشغال! یه خورده نون از تو فریزر درمی آرم با کمی پنیر! کتری رو می ذارم رو گاز و اب رو جوش می آرم و چایی دم می کنم. همونجا منتظر می شم تا دم بکشه و بعدش یه لیوان چایی و چند قاشق شکر و با نون و پنیر می خورم.
    احساس می کنم بهترم، دیگه از اون گیجی و منگی خبری نیست!
    فقط فکر!
    فکر، فکر، فکر!
    اینطوری دیوانه می شم! باید یه کاری بکنم! باید فکر کنم که اصلا پویایی وجود نداره! باید همه چیز را فراموش کنم و برگردم زندگی خودم!
    به همون زندگی یکنواخت و معمولی و خسته کننده! بدون عشق!
    حداقل دیگه این بلاها سرم نمی آد!
    اما چی شد که دیگه نخواستم به اون زندگی ادامه بدم؟!
    مگه دنبال همین عشق نبودم؟! شایدم دنبال یه تنوع بودم که به عشق رسیدم!
    بازم فکر!
    فکر، فکر، فکر!
    دوباره رفتم تو حموم و لباسام را درآوردم و رفتم زیر دوش ایستادم!
    - مونا؟!
    صدای ژیلا بود!
    - مونا؟!
    - هان؟!
    - خوبی؟!
    - آره، آره، خوبم. کجاییم؟
    برگشت و یه نگاه بهم کرد! با تعجب! با نگرانی!
    - نزدیک خونه!
    بیرون رو نگاه کردم. راست می گفت. سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - کسی می دونه برگشتم؟
    - منظورت از کسی کیه؟
    - هرکسی!
    - خودت گفتی که به کسی نگم!
    - آهان!
    - می خوای بریم خونه من؟!
    - نه، واقعا نه!
    تو اینه نگاهم کرد و دیگه چیزی نگفت. دلم می خواست خونه خودم باشم! اونجا احساس ارامش می کردم. می خواستم تنها باشم! و فکر کنم! ب این مدت! به این چند وقت! می خواستم باز بهش فکر کنم! ده بار، صد بار، هزار بار!
    کمی بعد رسیدیم. از ت ماشین به ساختمون نگاه کردم. چهره اشنا!
    پیاده شدم. ژیلا از صندوق عقب ساکم رو درآورد و از توش کلید خونه رو!
    ماشین رو قفل کرد. می خواست باهام بیاد بالا. بهش گفتم می خوام تنها باشم! خیلی اصرار کرد اما ازش خواهش کردم که بره.
    با اکراه رفت. ایستادم تا ماشینش دور شد. بعد برگشتم طرف ساختمون! یه نگاه کوچک به پنجره ها کردم. کسی نبود! یعنی چیزی نمی دونستن؟! در را باز کردم و رفتم طرف اسانسور و رفتم توش!
    و خاطره !
    خاطره ها!
    خاطرات!
    یه هجوم وحشیانه!
    با یه نگاه، هر چیزی می خواست خودشو بهم نشون بده و یه خاطره رو یادآوری کنه!
    جلوشونو هم نمی تونستم بگیرم.
    گذاشتم کار خودشون رو بکنن!
    رفتم بالا و در اپارتمان را باز مردم! اونجام همین طور بود!
    یه حمله بی رحمانه!
    باید تحمل می کردم!
    رفتم تو و در رو بستم و ساک ام رو گذاشتم رو زمین!
    همه جا تمیز و مرتب بود. خاله مهتاب رام تمیزش کرده بود!
    رفتم رو مبل نشستم.
    از خودم بدم اومد! کثیف بودم! باید حمام می کردم! یه حمام چند ساعته! اون روزم حموم کردم! دوبار! می خواستم این جمله ی مادرش رو از ذهن و جسمم پاک کنم! پویا صرع داره!
    وقتی اومدم بیرون، حالم خیلی خیلی بهتر بود و می تونستم فکر کنم! و باید فکر می کردم! نباید می ذاشتم فکر احاطه ام کنه! باید من فکر می کردم!
    موبایل مو روشن کردم! می خواستم پیام ها رو چک کنم!
    می دونستم پویا چند تا بهم پیام داده!
    روشن شد وبلافاصله زنگ زد! همون زنگ ملایم و آروم!
    ده تا پیام بود!
    بیست تا، سی تا!
    همه شون رو خوندم، ازم عذر خواهی کرده بود. خیلی خیلی زیاد! مادرش بهش گفته بود که اومده اینجا!
    صدبار عذر خواهی کرده بود. ازم می خواست که باهاش حرف بزنم!
    خواستم موبایل رو خاموش کنم که زنگ زد!
    خودش بود!
    می خواستم جواب ندم اما دلم نیومد!
    باید برای اخرین بار باهاش حرف بزنم!
    -مونا؟!
    سکوت کردم.
    - مونا خواهش می کنم تو رو خدا حرف بزن!
    با یه مکث آروم گفتم:
    - چی بگم؟
    از تو صداش می شد شادی رو حس کرد.
    - هر چی دلت می خواد، باهام دعوا کن! فحش بده اما حرف بزن!
    - مگه چیزی برای گفتن مونده؟
    - من یه دنیا حرف نگفته برات دارم!
    - ما وقت یه دنیا حرف رو نداریم!
    - اول ازت عذر خواهی می کنم! زیاد زیاد! به خاطر اومدن مادرم و اینکه نمی دونم چه برخوردی باهات داشته و چی گفته!
    - چیزی نگفتن! برخوردشون هم بسیار خوب بود! یه صحبت دوستانه!
    - ببخش! ببخش! ببخش! نباید این اتفاق می افتاد! خودمو یه بچه ننه می بینم و از خودم خجالت می کشم! با مادرمم دعوا کردم!
    - کار خیلی بدی کردی!
    - تو فقط گوش کن!
    - گوش می کنم!
    - به من وقت بده! فقط نیم ساعت!
    - پویا! بذار تموم بشه!
    - باشه، تموم بشه اما منم تموم می شم!

  6. 2 کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34

    پيش فرض

    _بچه بازي در نيار!
    _دارم باهات جدي حرف مي زنم!
    _يعني مي خواي چيکار کني؟!خودکشي؟!
    _کاراي بدتر از خودکشي م هست! حرفامو جدي بگير!
    «مي دونستم چه جور اخلاقي داره! وقتي مي خواست کاري رو انجام بده حتما انجام مي داد و شوخي نمي کرد !»
    _عاقل باش پويا!
    _عاقلم ! و ميخوام توام همين طور باشي!
    _چيکار بايد بکنم که تو منو ول کني؟!
    _فقط مي توني بميري!
    «فکر کردم اشتباه شنيدم!»
    _چيکار کنم؟!
    _بميري! فقط اينطوري مي توني از دستم فرار کني! اون موقع بعدش منم مي آم! بيخودي م منو نصيحت نکن!
    _اگه واقعا تو رو نخوام چي؟
    _داري دروغ مي گي! شهامت داشته باش و حقيقت رو بگو! همون طور باش که بودي! مونا! مونايي که من مي شناسم!
    «يه خرده ساکت شدم و بعد گفتم»
    _چيکار بايد بکنم؟!
    _نيم ساعت به من وقت بده که حرفامو بزنم!
    _بعدش مي ري سراغ زندگيت؟!
    _نه! مي رم اما نه سراغ زندگيم!
    _پس من بايد چيکار کنم! اگه نخوام با تو باشم بايد چيکار کنم!؟
    _بايد ديگه دوستم نداشته باشي! حالا بگو دوستم نداري!
    «بازم سکوت کردم و کمي بعد گفتم»
    _کِي مي خواي حرف بزني؟
    _همين الان! تا يه ربع ديگه اونجام!
    _الان؟! اين وقت شب؟! بذار فردا!
    _همين الان! تا فردا ديگه ديوونه شدم!
    «کمي مکث کردم و بعد آروم گفتم»
    _بيا!
    «و موبايل رو قطع کردم .يه لحظه فکر کردم چيکار کنم! بگم بياد بالا يا خودم برم پايين!
    سريع رفتم و موهامو درست کردم و کمي آرايش! هر چند که نمي دونستم چرا! اگه مي خواستم که بره ديگه آرايش براي چي؟
    چند دقيقه بعد حاضر شدم!
    بايد يه کاري مي کردم که منو ول کنه!
    به خودم عطر زدم!
    اينم حتما به خاطر اين بود که مي خواستم منو ول کنه!
    خودمم نمي دونستم چي مي خوام!
    چند دقيقه بعد دوباره موبايل زنگ زد.پويا بود!»
    _سلام،چرا آيفون رو جواب نمي دي؟!
    «يادم افتاد که آيفون رو خاموش کردم!»
    _خاموشش کرده بودم!
    _من پايين هستم!
    _دلت مي خواد بياي بالا؟!
    «ساکت شد و بعد با بي ميلي گفت»
    _تو بيا پايين!
    «کليدم رو برداشتم و در آپارتمان رو باز کردم و رفتم بيرون و سوار آسانسور شدم و رفتم پايين.پشت در رو پله ها نشسته بود.
    تند بلند شد و نگاهم کرد و گفت»
    _سلام.
    _سلام.
    «رفت طرف ماشينش و درش رو برام باز کرد.سوار شدم .خودشم سوار شد و حرکت کرد که گفتم»
    _حرف بزن. بايد برگردم خونه!
    «هيچي نگفت و فقط سرعت ماشين رو زياد کرد. مثل برق مي رفت.
    ده دقيقه که گذشت گفت»
    _مادرم بهت چي گفت؟
    _گفت که با ازدواج من و تو موافق نيست!
    _همين؟!
    _همين کافي نيست؟!
    _و تو قبول کردي؟!
    _نبايد مي کردم؟!
    _پس خود من چي؟! من حق انتخاب ندارم؟!
    «با بي حوصلگي گفتم»
    _نمي دونم پويا! ازدواجي که با مخالفت همراه باشه که ديگه آخرش معلومه! همين الان ازدواج هايي که با شادي و موافقت و خوشي شروع مي شه،يه سال نشده به هزار تا مشکل برمي خوره واي به اين جور ازدواج ها!
    «پيچيد تو يه خيابون و جلو يه پارک نگه داشت و ماشين رو خاموش کرد.
    پياده شدم .اونم پياده شد .دو تايي بدون حرف رفتيم تو پارک. يه پارک کوچيک بود و خلوت! يعني اصلا کسي توش نبود.يه جاش يه آلاچيق بود که برگ ها دورش رو پوشونده بودن.
    رفتيم توش و رو يه نيمکت نشستيم که گفت»
    _حالا بگو که دوستم نداري!
    «نگاهش کردم و هيچي نگفتم»
    _بگو ديگه!
    _دوستت ندارم!
    _تو چشمام نگاه کن و بگو!
    _چه فرقي مي کنه؟
    _فرقش اينه که وقتي تو چشمام نگاه مي کني نمي توني دروغ بگي!
    _ببين پويا ،مادرت ناراضيه!
    _مادرم با ازدواج هورا و حامد هم ناراضي بود اما ببين چقدر خوشبختن!
    _معلوم نيست که ازدواج ماهام اونطوري باشه؟
    _چرا نبايد باشه؟!
    _نمي دونم !شايد نباشه!
    _مادرم چيز ديگه م به تو گفته!
    _مثلا چي؟!
    _همون چيزي که باعث شده اينطوري بشي!
    _چيزي منو وادار نکرده ! من از اولشم مي دونستم اين اشتباهه!
    _اما راضي بودي!
    _اشتباه مي کردم!
    «يه لحظه نگاهم کرد و بعد گفت»
    _مادرم بهت گفته که من بيمارم! درسته؟!
    «سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم»
    _براي همينه که ديگه نمي خواي باهام ازدواج کني!
    «بازم چيزي نگفتم»
    _من چه گناهي کردم که اين بيماري رو گرفتم؟!مگه دست خودم بوده؟!
    _ببين پويا،اينا هيچ ربطي به هم نداره!من...
    _چرا داره! تو کسي نبودي که تسليم بشي!
    «يه لحظه مکث کرد و بعد گفت»
    _بهت حق مي دم! من بايد از اول بهت مي گفتم اما ترسيدم! ترسيدم از دستت بدم! چند بار خواستم بهت بگم اما همه ش مي گفتم يه خرده ديگه صبر کنم ! يعني جرأت گفتنش رو نداشتم و هي امروز و فردا
    مي کردم!ولي به خدا دارم خوب مي شم مونا! دکترا گفتن داري خوب مي شي! الان يه ساله که دچار حمله نشدم! مرتب قرصامو خوردم! کلاساي مديتيشن رفتم! با روان شناس مرتب مشاوره دارم!
    يه سالم بيشتره که طوريم نشده! همه شونم مي گن داري خوب مي شي!
    «تو صداش بغض بود و گريه. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.اشک تو چشماش حلقه زده بود و به سختي جلوشو مي گرفت!»
    _هر کاري بهم مي گن مي کنم! ورزش مي کنم! سعي مي کنم! عصباني نشم! تلويزيون زياد تماشا نمي کنم! با دوستام زياد اين ور و اون ور نمي رم و شب زنده داري نمي کنم!
    «واي که من چه حيووني بودم که اون فکرارو مي کردم!»
    _همه ش به خودم تلقين مي کنم که خوب شدم!با مردم مهربوني مي کنم و از شادي شون انرژي مثبت مي گيرم!
    «خدا جون من چه جور آدمي شدم؟! اصلا آدم هستم؟!»
    _همه ش با خدا حرف مي زنم و ازش مي خوام که شفام بده! سعي م يکنم که کاراي خوب بکنم و به مردم کمک کنم!
    «خدايا منو ببخش! داشتم چي مي شدم؟! راست مي گفت! من جا زدم! تسليم شدم! به خاطر همين که فهميدم اين بيماري رو داره!
    مثل بچه ها داشت حرف مي زد ! صادق و از ته دل ! با بغض تو صداش و اشک تو چشماش!
    از خودم متنفر شدم ! واقعا از خودم متنفر شدم!
    يه مرتبه با يه صدايي که پر از يأس و نااميدي و خشم بود داد زد و گفت»
    _آخه من چيکار کنم که مريضم ! من که نمي خواستم اين طوري باشم! کاشکي جاي اين مرض،سرطان داشتم! کاشکي يه مرض ديگه داشتم! کاشکي...
    «بعد ساکت شد و يه لحظه بعد بلند شد و گفت»
    _من بايد قبلا بهت مي گفتم! تو حق داري!
    «دو يه قدم رفت و برگشت و گفت»
    _مي رم يه خرده آب بخورم و بيام!
    «از در آلاچيق رفت بيرون.کمي آروم شده بود.از رو نيمکت بلند شدم.داشتم آروم آروم گريه مي کردم!
    چه ديوي شده بودم من!
    رفتم دم درِ آلاچيق و تماشاش کردم.داشت مي رفت به طرف يه شير آب که يه مرتبه نشست رو زمين و سرش رو گرفت تو دستش! فکر کردم دچار حمله شده!مثل برق دويدم طرفش و وقتي رسيدم بهش ديدم داره
    گريه مي کنه!مثل بچه ها وقتي که غصه دار مي شن! يه گريه ي آروم! شونه هاش يه تکون ملايم داشت و نشون مي داد که از ته دل داره گريه ميکنه!
    نشستم کنارش!دست کشيدم به موهاش!پُرپشت و قشنگ!
    آروم دستشو از رو صورتش برداشتم!صورتش خيسِ خيس بود! چشماشم همين طور! مژه هاش از اشک به هم چسبيده بود و چشماش رو خيلي خيلي قشنگ تر کرده بود!
    با دستام اشک هاشو پاک کردم و همونجور که خودم گريه مي کردم گفتم»
    _خجالت داره! پسر گنده! مَرد که گريه نمي کنه! مريضي که مريضي! گريه براي چيه؟!اولا که مريضيت هيچي نيست! يه حالت عصبيه! بعدشم که خوب شدي! از تمام اينا گذشته،من چون مادرت
    موافق نيست نمي خوام باهات ازدواج کنم نه به خاطر اين مسأله!
    «با چشماش که پر از اشک بود نگاهم کرد! داشتم خفه مي شدم!»
    _راستي ميگي؟!به خاطر بيماريم نيست؟!
    «به خودم هزار تا لعنت فرستادم که اصلا يه همچين فکرايي کردم!»
    _آره،راست ميگم!
    _دوستم داري؟!
    _خيلي!
    _به خدا خوب شدم مونا! مي خواي ببرمت خود دکترم بهت بگه!
    «يه چيزي درونم شکست!»
    _اصلا اين چيزا لازم نيست!
    _نه،بيا ببين چي ميگه که خيالت راحت بشه!
    _من خيالم راحته! حتي اگه خوبم نشده بودي بازم دوستت داشتم!حالا ديگه اين حرفا رو نزن! گريه م نکن!
    _خودتم داري گريه مي کني!
    _من از گريه ي تو گريه م گرفته! تو نکن من نمي کنم!
    _پس باهام ازدواج مي کني؟!
    _بذار چند روز فکر کنم!
    _ديدي حالا داري دروغ ميگي!
    _به جون خودت راست ميگم! تو اين دنيا هيچکس برام عزيزتر از تو نيست پويا! تو نمي دوني من چقدر دوستت دارم اما بهم وقت بده! فقط چند روز!
    _که بعد بهم بگي نه؟
    _نه،فقط بايد فکر کنم که چيکار بايد بکنيم!
    _يعني ما دو تا؟
    _آره! خودمون!
    _که ازدواج کنيم!
    _آره!آره! ولي بايد راه درست رو بريم!
    _يعني بالاخره ش با هم ازدواج مي کنيم!
    _آره،مي کنيم!
    _قول بده!
    «يه مکثي کردم که گفت»
    _مي خواي گولم بزني؟!
    _نه!
    _پس قول بده!
    «ديگه نمي تونستم جلوي خودمو بگيرم!انقدر معصومانه حرف مي زد که اصلا نمي تونستم جواب نه بهش بدم! چشمام تو چشماش بود و عشق تمام وجودم رو گرفته بود!
    انقدر دوستش داشتم که ديگه موافقت مادرش برام بي اهميت بود!حاضر بودم هر کاري ميگه بکنم! بعدش ديگه چيزي برام مهم نبود! اون منو دوست داشت و منم اونو دوست داشتم!گور پدر
    بقيه م کرده!
    _بهت قول ميدم!
    _بگو به جون پويا!
    _به جون پويا! حالا راضي شدي؟!
    _کِي؟!
    _دِ ديگه اذيتم نکن!
    «با دستاش صورتش رو پاک کرد و خنديد.بعد صورت منو پاک کرد و گفت»
    _راست راستي گريه مي کردي؟!
    «بهش خنديدم.گريه و خنده! پشت سر هم و دوباره گريه و دوباره خنده!يه چيز عجيب که تا حالا تجربه نکرده بودم!مثل خيلي چيزاي ديگه! مثل تو پياده رو جلوي آسايشگاه! مثل الان!شب توي
    پارک!و چيزي که ديدم! يعني حس کردم!
    دو تا سايه که دست همديگرو گرفتن و رفتن بين درختا!
    دو تا سايه تو يه خواب!
    اونجايي که نور چراغاي پارک بهش نمي رسه!
    اونجايي که فقط مهتاب مي دونه کجاست!
    و انقدري روشنش مي کنه که فقط از اونا دو تا سايه پيداست!
    و اين يه رويا تو ذهن من بود!
    که فقط من مي تونستم اونا رو ببينم!
    نه هيچکس ديگه! و نه نگهبان پارک!
    و وقتي دو تا سايه يکي شدن هم کسي نمي تونست اونا رو ببينه!
    چون اونا فقط سايه بودن و تو روياي سايه ها!
    سايه اي که گريه مي کرد و سايه ي ديگر بغلش کرده بود و اشک اش رو پاک مي کرد!
    سايه هايي که عاشق همديگه بودند!

    *

    فصل سیزدهم

    «يه دست روي ميز کشيدم.پاک و تميز بود! خاله مهتاب همه جارو تميز کرده بود! هر چيزي رو هم همونجا گذاشته بود که قبلا بود!
    از جام بلند شدم.بي اختيار رفتم سر يخچال.توش همه چي بود.ميوه،شيريني،نوشابه، آبمیوه ،چند تا کنسرو.
    رو ميز آشپزخونه يه کاغذ بود.

    مونا جان تو فريزر چند نوع غذا گذاشتم .فقط گرم شون کن.
    مهتاب

    پس هنوز کسايي رو دارم که براشون مهم هستم!
    رفتم از تو سالن ساکم رو آوردم و بازش کردم.لباس بود و کيف پول و موبايلم.روشنش کردم که يه پيام برام اومد!
    ژيلا بود! مي خواست بدونه خوبم يا نه!
    براش Message زدم که خوبم!
    لباسامو انداختم تو سبد رخت چرک ها و برگشتم تو آشپزخونه و در یخچال رو دوباره باز کردم.گرسنه م نبود اما شدید هوس نسکافه کرده بودم.
    کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز.شیر گاز بسته بود.بازش کردم و گاز رو روشن.
    رو صندلی آشپزخونه نشستم تا آب کتری جوش بیاد!
    احساس سرما کردم! هوا سرد شده بود.هنوز شوفاژها رو باز نکرده بودن.بلند شدم و شومینه رو روشن کردم و خیره شدم بهش.
    رقص شعله ها! شعله های بلند،شعله های کوتاه!
    خم شدن و راست شدن! چپ و راست رفتن و چرخیدن!
    درست مثل یه رقص دسته جمعی که دو تا دو تا جفت ها با هم می رقصن!و سایه هایی که در اثر هر حرکت ایجاد می کنن!
    سایه ها!
    و اون شب وقتی من و پویا از پارک اومدیم بیرون،اون دو تا سایه م اومدن بیرون. مثل ما!
    چند روز بعدش بود؟
    دو روز،سه روز؟
    ازش یه هفته وقت خواسته بودم که به اجبار قبول کرد!
    چهار روز بعدش بود! آره!چهار روز!
    شبش تلفنی با هم صحبت کرده بودیم.ناراحت بود! مادرش ناراحتش کرده بود.نه از روی قصد! از روی محبت و دوست داشتن!
    می گفت با هر حرکت یا هر صحبت،مریضیم رو یادم میندازه!
    یادآوری می کنه که قرصات یادت نره و من یاد این بیماری گند می افتم!
    یا روزهای کلاس مدیتیشن رو بهم گوشزد می کنه و من بازم یاد مریضیم می افتم!
    یا وقتی می خوام رانندگی کنم! یا در مورد رژیم غذاییم یا جلسات روان شناسم! با هر کدوم از اینا منو یاد نقصی که دارم میندازه!
    و چیزای دیگه!
    که البته نگفت اون چیزای دیگه چی هستن!
    فردا عصرش بود .صبحش منتظر تلفنش بودم که نزد.عصری حدود ساعت پنج بود که زنگ خونه رو زدن.فکر کردم باید پویا باشه!رفتم
    طرف آیفون و با نهایت تعجب هورا رو دیدم!
    جا خوردم!»
    _سلام هورا جان! بفرمایین!
    _سلام مونا جان! ببخشین که...
    _بیا تو ! بیا تو! طبقه ی دوم!
    _ممنون!
    «در رو باز کردم و یه نگاهی به خونه انداختم و یه نگاهی تو آینه به خودم.خونه تمیز و مرتب بود و خودم که تقریبا آماده بودم.یعنی آماده ی آماده!
    چون فکر می کردم پویا ممکنه بیاد دنبالم.
    در آپارتمان رو باز کردم.کمی بعد آسانسور رسید و هورا ازش اومد بیرون. رفتم جلو و بغلش کردم.اونم همینطور.و هر دو گرم و صمیمی مثل دفعه ی اولی
    که دیدمش!
    تعارفش کردم تو و وقتی نشست رفتم و براش نوشیدنی و میوه و شیرینی آوردم.
    تو خودش بود.هم غمگین و هم نه! غمگین صداش بود که کمی موقع حرف زدن ارتعاش داشت.مثل یه کوچولو بغض! اما نه،ا اون جهت که چشماش روشن
    بود!
    اولش حرفای معمولی و بعدش مرور خاطرات اون چند روز دهکده!
    می دونستم که چیزی هم پشت تمام ایناس! و منتظر بودم تا جواب بدم! نه مثل جواب هایی که به مادرش دادم!
    داشتم براش میوه پوست می کندم که بی مقدمه گفت!»
    _حال پویا خوب نیست!
    «میوه و چاقو هم دو از دستم افتاد!مات شدم بهش! دولا شد و چاقو و میوه رو از رو زمین برداشت و یه لبخند تلخ بهم زد و گفت»
    _قرصاشو نخورده!
    «فقط نگاهش کردم! یه لبخند دیگه زد و گفت»
    _به کمکت احتیاج دارم! فقط باید تو باهاش صحبت کنی!
    «یه طعم تلخ تو ذهنم جمع شده بود! ازجام بلند شدم.اونم بلند شد .رفتم تو اتاق و سریع لباسامو عوض کردم.صداشو شنیدم»
    _گاز رو خاموش کردم!
    «اومدم بیرون و پرسیدم»
    _ماشین داری؟
    _آره،بریم!
    «دوتایی رفتیم پایین و رفتیم تو خیابون که حامد رو اون طرف ،تو پیاده رو دیدم .تند اومد جلو و سلام کرد.باهاش یه احوالپرسی سریع کردم و سوار ماشینش شدم و حرکت
    کردیم.»
    دلم می خواست بدونم الان حالش چطوره! یه لحظه داشت اون فیلم ها تو ذهنم تکرار می شد که بهش اجازه ندادم! اصلا!
    آروم ولی محکم گفتم»
    _من باید چیکار کنم؟
    «حامد تو آینه نگاهم کرد و هورا برگشت طرفم و گفت»
    _کاری که واقعا باید بکنی!اگه دوستش داری!
    _دارم!
    _چقدر؟!
    _خیلی زیاد!
    «بهم خندید و دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت»
    _پس هر چی دلت میگه انجام بده!
    «یه لحظه تو چشمای همدیگه نگاه کردیم که گفت»
    _این بیماری ممکنه برای همیشه با اون باشه!
    _برام مهم نیست!
    «دوباره بهم خندید .یه خنده پر از محبت!دستم رو تو دستش فشار داد و گفت»
    _تو خوبش می کنی!مطمئنم!
    «یه لحظه صورت حامد برگشت طرفم.با یه لبخند محکم از اعتماد!
    کمی بعد رسیدیم و با ماشین رفتیم تو خونه.یه خونه ی خیلی بزرگ و شیک.
    جلوی پله ها پیاده شدیم و حامد و هورا اومدن دو طرف من و هور دستم رو گرفت و سه تایی از پله ها رفتیم بالا.
    بعد از راهرو تو سالن پدر پویا منتظرمون بود.
    یه نگاه طولانی برای شناخت من!
    سلام من و بعدش یه لبخند و جواب سلام!
    حس کردم منو پذیرفت!
    حالا سه نفر در کنارم بودن! یعنی اینطور فکر میکردم!
    خونه دوبلکس بود.از پله ها رفتیم بالا.یه تراس بزرگ بود مشرف به سالن پایین.و چند تا در.شیش تا هفت تا!
    یعنی خیلی پولدار و ثروتمند!
    رسیدیم جلو یه در که باز بود و از توش صدای حرف می اومد!
    بیرون مکث کردم .هورا پند ضربه ی کوتاه و نرم به در زد و گفت»
    _مامان!
    «صداها قطع شد!»

    تا آخر صفحه ی 335

  8. 5 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35

    پيش فرض

    یه لحظه بعد مادرش تو چهارچوب در ظاهر شد. با یه لبخند و چهره غمگینی که می گفت اون لبخند دروغه.
    سلام کردم. دستش رو به طرفم دراز کرد و باهاش دست دادم.
    با اکراه از جلوی در کنار رفت و راه رو به من واگذار کرد.
    نگاه هورا و حامد و پدرش بهم می گفت برم اتاق! و رفتم!
    یه اتاق خیلی بزرگ بود با یه میز ساده، یه اباژور، یه سیستم صوتی خیلی شیک و جدید، چند گلدون بزرگ و پربرگ و قشنگ و دیوارهایی که با چند تا تابلو تزیین شده بود! چند تصویر و چند تابلو خط.
    و یه تخت دو نفره ی شیک که یکی روش خوابیده بود و پتو رو رو سرش کشیده بود و یه مردی که حدس زدم باید پزشک باشه، نشسته کنار تخت که با ورود من از جاش بلند شد و با یخ لبخند و یه حرکت سر، ادای احترام کرد و از اتاق رفت بیرون!
    یه لحظه صبر کردم و بعد اروم رفتم رو مبل کنار تخت نشستم.
    یه نگاه به چیزی یا کسی که زیر تخت بود کردم!
    نمی دونستم چه احساسی دارم!
    برکشتم و به در نگاه کردم! هورا تو چهارچوب ایستاده بود و منتظر!
    یه لحظه خجالت کشیدم! من اینجا چی کار می کردم؟
    برگشتم و به تخت و جسمی که زیر پتو پنهان شده بود نگاه کردم!
    جسم نه، روح!
    یه روح کهمحکم ایستاده بود!
    دیگه خجالت نکشیدم!
    اون منو می خواد! به هر صورت!
    چرا من نه؟!
    -پویا؟!
    یه لرزش یه مکث! بعد پتو رفت کنار!
    موهاش ژولیده بود و ریشش دراومده بود! و صورت خیلی قشنگ تر و طبیعی تر!
    با چشمای پر از ناباوری نگاهم کرد! بهش لبخند زدم! یه نگاه به طرف در به هورا کرد و بعد پتو رو دوباره کشید سرش !
    برگشتم به هورا نگاه کردم! خندید و یه چشمک بهم زد و رفت!
    - اگه همین الان از زیر پتو نیایی بیرون می رم!
    یه لحظه مکث!
    - اخه اینطوری نمی خواستم منو ببینی!
    - یعنی چی؟ لوس و ننر! مثل بچه ها؟!
    یه سکوت.
    - هنوز خوب نشدم!
    و یه صدای غمگین!
    - هنوز مریضم!
    - خب؟!
    - بهت گفته بودم که خوب شدم! اما نشدم!
    - خب؟!
    - همین!
    - و دیگه منو نمی خوای؟
    یه سکوت دیگه و بعدش.
    - تو چی؟ یه مریض رو می خوای؟
    - آره!
    - حتی اگه خیلی مریض باشه!
    - هر چقدر مریض تر بهتر! چون بیشتر به من احتیاج داره!
    و یه لحظه سکوت. بعد پتو رفت کنار! بهم خندید و منم بهش خندیدم. دستش رو به طرفم دراز کرد و گرفتم، داغ بود! گرماش از دستم گذشت و درونم رو گرم کرد. مثل اتیش شومینه!
    داشت منو به طرف خودش می کشید! به طرف تخت! با لبخند!
    و با لبخند بهش چشم غره رفتم و دستم را از تو دستش کشیدم بیرون! بازم خندید و دنبال دستم گشت!
    که پیداش نکرد!
    و خندید!
    منم خندیدم!
    و به در نگاه کردم!
    کسی اونجا نبود!
    - پاشو دیگه!
    رو تخت نشست و گفت:
    - چند روز تموم شد؟
    - شاید! اینم راه خوبی بود آ!
    خندید و گفت:
    - فکر راه بودنش نبودم!
    - ولی انگار بود! حالا پاشو!
    - باید دوش بگرم!
    - خب بگیر!
    - نری آ!
    خندیدم که داد زد:
    - حامد!
    کمی بعد حامد پیداش شد! با لبخند شیرین و محکم همیشگیش!
    - مونا رو ببر پایین! منم یه دوش می گیرم و می آم!
    بلند شدم و با حامد رفتم پایین!
    پدر و مادرش وهورا بالای سالن نشسته بودند، دکتر رفته بود. با اومدن من، هورا و پدرش بلند شدن یه خرده بعد مادرش با یه حرکت نیمه از احترام!
    نشستیم! با سکوت و در سکوت! ایم موقع ها معمولا زن خونه صحبت رو شروع می کنه و سکوت رو می شکنه!
    مادرش ساکت بود و فقط با چشماش به من می گفت که ما با هم حرف زدیم و تو قول دادی!
    اما قول من دیگه اهمیت نداشت!
    این مشکل خودش بود با پویا! یا خودش با خودش که باید یه جوری حل می کرد!
    که انگار نمی توانست حل کنه!
    پس سکوت ادامه داشت. منم اصراری برای شکستن سکوت نداشتم! برامم فرقی نمی کرد که چقدر ادامهپیدا کنه! اما انگار برای حامد مهم بود.
    - رفت دوش بگیره!
    هورا به من نگاه کرد و گفت:
    باید قرص هاش رو بخوره!
    و جمله پدرش که با لحن مهربان، همراه با یه لبخند ادا شد!
    - لج کرده
    و این شاید تایید پذیرفتن من بود!
    اما مادرش ، نه! هنوط سر حرفش بود! من مناسب برای پویا نبودم!
    - ما با هم قراری گذاشتیم مونا خانم!
    - من سر حرفم هستم!
    هورا تند شد!
    - مامان!
    - تو دخالت نکن هورا!
    - ولی ما دنبالش رفتیم!
    - فقط برای کمک
    - دفعه دیگه چی؟! اگه پشت ماشین در حال رانندکی باشه؟! اگه وسط خیابان باشه چی؟!
    - باهاش صحبت می کنیم! قانعش می کنیم!
    حامد بلند شد و از سالن بیرون رفت. پدرش با نگاه رفتنش رو دنبال کرد و بعد به مادرش کفت:
    - دست بردار پروانه! تو سر ازدواج هورام همین کارو کردی!
    - با ازدواج اونام موافق نبودم! الانم نیستم! حامدم با من خوب نیست! ببین بچه رو برده گذاشته خونه دوستش!
    - مامان! چرا بی خودی قضاوت می کنین؟! ما بهار رو مخصوصا نیاوردیم! یادتون رفته اینجا چه خبر بود؟!
    مستخدم شون اومد. با یه سینی که توش چایی بود. همه ساکت شدن . تعارف کرد و رفت. به فنجونم دست نزدم. هورا با یه لبخند عصبی فنجون را از روز میز برداشت و داد دستم! بعد برگشت طرف مادرش و گفت:
    - مامان! می خواین مثل عروسی ما لجبازی کنین؟!
    - من حقی دارم! در مورد بچه هام! ندارم؟!
    - شما حق مادری دارین که ما همیشه ادا کردیم. اما در مورد کسی که می خوایم باهاش زندگی کنیم چی؟! باید اونم شما انتخاب کنین؟
    - من بحثی با کسی ندارم!

    336 تا 340

  10. 5 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #36
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض

    341 تا 350

    - مامان تور رو خدا یه خرده فکر کنین! دارین با جون با پویا بازی می کنین! همین دفعه خدا به همه مون رحم کرد که تو حیاط این اتفاق براش افتاده!
    - پروانه! پروانه! خواشه می کنم اینقدر خودخواه نباش.
    - از اون گذشته! پویا یه ایراد بزرگ داره! اینو که نمی تونیم انکار کنیم! اون بیماره! موناره داره گذشت...
    - لطفا دهنت رو ببند هورا!
    - اگهمن دهنم رو ببندم پویا خوب می شه؟
    - تو نباید در مورد برادرت اینطور صحبت کنی!
    - شما حق دارین با زندگی برادرم بازی کنین؟!
    - اگه مونا خانم اجازه بدن پویا برمی گرده به زندگیش!
    هورا و پدرش برگشتم و منو نگاه کردن. فنجون چایی هنوز دستم بود. اما ازش نخورده بودم. دوباره گذاشتمش روی میز و گفتم:
    - من سعی خودمو می کنم. حالا شما بفرمایین چیکار کنم؟!
    - از زندگیش برو بیرون!
    هورا خودشو کشید جلوی مبل و گفت:
    - یعنی مثلا یه مدت بره مسافرت! اونوقت پویا دوباره همین کار رو می کنه! فرصاشو نمی خوره و بعدش روز از نو روزی از تو!
    - پروانه! تو سر هورام اشتباه می کردی! می گفتی یک سال نشده از حامد جدا می شه! من دارم بهت می گم! الانم داری اشتباه می کنی! پویا واقعا مونا رو دوست داره! من هیچ وقت پویا را انقدر خوشحال ندیده بودم! یعنی قبل از این جریان! اینم فقط به خاطر اشنایی با مونا بوده!
    این چیز قشنگ رو خراب نکن! ما به خاطر پویا غضه خوردیم! خودشم همین طور! یادت رفته؟1 چه شبایی تا صبح کنارش نشستیم که نکنه تو خواب طوریش بشه؟! چه شب هایی تا شب باهاش حرف زدیم که نره خودکشی کنه؟! اینا رو باید یادت بندازم؟!
    - ما پدر و مادر بدی نبودیم!
    - نبودیم اما ما اونو به دنیا آوردیم با این بیماری! ما می تونستیم این کار رو نکنیم! وقتی هورا را داشتیم سالم! ما می دونستیم که ممکنه برای بچه بعدی مون این اتفاق بیفتهً می فهمی چی میگم!
    - هورا سالم بود، ممکن بود که پویام...
    - نمی خوام دیگه چیزی بشنوم.
    پدرش عصبانی شده بود! بغض تو گلوش بود! ممکن بود هر لحظه گریه اش بگیره! با صدای بلند اما مودب و شمرده حرف می زد!
    - من پسرم رو زنده می خوام! اگه تو خیابان این اتفاق براش بیفته چیکار کنم؟! اون تازه چند وقته به زندگی امیدوار شده! فقط ام به خاطر موناست! اگه زبونم لال بلایی سرش بیاره چی؟ اونم به خاطر چی؟ که مثلا دختر فلانی را براش بگیریم؟! که چی بشه؟! اصلا برای ما چه فرقی می کنه؟!
    صورتش سرخ شده بود و صداش می لرزید.
    من سرم رو انداخته بودم پایین! فقط منتظر بودم که پویا بیاد و قرص هاش رو بهش بدم و یه خرده باهاش صحبت کنم و برم!
    تو همین موقع حامد با یه لیوان اب اومد. بدون حرف! لیوان رو داد به پدر هورا و دستش رو رو شونه اش گذاشت! پدر هورام با یه نگاه حق شناس لیوان رو گرفت و کمی ازش خورد!
    سکوت برقرار شد. آرومتر شده بود. یه خرده بعد گفت:
    - حامد فقط هورا رو خواست! نشونم داد! یادته! من مطمئنم مونام فقط خود پویا رو می خواد! با وجود بیماریش! نه احتیاجی به پول داره و نه چیز دیگه! می دونی که از نظر مالی مشکلی نداره! یه دختر خانم و قشنگ! دیگه ما چی می خوایم؟! یه خورده فکر کن پروانه! کاری نکن که پشیمون بشی!
    تو همین موقع حامد آروم گفت:
    -پویا!
    یه مرتبه همه برگشتیم و پله ها رو نگاه کردیم!
    پویا بالای پله ها ایستاده بود و داشت به ما نگاه می کرد! از جاش تکون نمی خورد! فقط ماها رو نگاه می کرد! قسمت اخر حرفهای پدرش رو شنیده بود.
    هورا بهم اشاره کرد.
    از جام بلند شدم و رفتم طرف پله ها. وقتی دید می خوام برم بالا. جرکت کرد و از پله ها اومد پایین! موهاش هنوزخیس بود. صورتش رو اصلاح کرده بود. یه جین پوشیده بود با یه تی شرت مشکی که خیلی بهش می اومد! مخصوصا با پوست سفیدش.
    آروم اومد پایین و وقتی رسید به من گفت:
    - مساله ای پیش اومده؟!
    - نه!
    نگاهم کرد که بهش خندیدم و گفتم:
    - نه! واقعاً!
    یه نگاه به بقیه کرد که گفتم:
    - می خواهم باهات حرف بزنم!
    تند گفت:
    - در چه مورد؟
    - در مورد کاری که کردی! باید قرص هاتو بخوری!
    خندید، کمرنگ!
    - می خورم.
    - الان.
    دوباره خندید. هورا از جاش بلند شد و از روی میز، کنار سالن دوتا بسته قرص آورد و قرص ها را از توش درآورد و داد بهش.
    گرفت و گذاشت تو دهنش. بدون اب!
    برگشتم طرف هورا و گفتم:
    - آب.
    حامد لیوان رو از رو میز برداشت و اومد جلو و داد به پویا! پویام گرفت و کمی ازش خورد!
    انگار همه فقط منتظر همین بودند! چون یه نفس راحتی کشیدن! بدون هماهنگی قبلی! اما همه با هم! حتی خود من!
    صدای قل قل اب کتری بلند شد! به زحمت نگاهم را از شعله ها گرفتم! رفتم تو اشپزخونه و زیر کتری را کم کردم و قوری را درآوردم و چایی دم کردم. بعدش یادم افتاد که هوس نسکافه کرده بودم!
    یه لیوان بزرگ درست کردم. تلخ!
    رفتم رو مبل نشستم!
    حالا باید چیکار کنم!
    یعنی همیشه این وقت روز چیکار می کردم!
    یه پیام دیگه اومد!
    بازم ژیلا بود! می خواست بدونه خوبم یا نه؟!
    براش زدم که خوبم!
    موبایل رو گذاشتم رو میز و بهش خیره شدم!
    هزار تا حرف توش بود!
    همه از پویا!
    دلم می خواست برش دارم و یکی یکی شون رو بخونم.
    اما نه! ولش کن!
    لیوانم را برداشتم وازش خوردم!
    چند روز بعد از اون جریان بود.
    چهار روز یا پنج روز!
    وقتی قرص هاش رو خورد رفتیم و نشستیم. هیچ صحبتی دیگه نشد! نگاه مادرش سخت بود و پرکینه!
    یه ربع بیشتر اونجا نموندیم!
    پویا اروم بهم گفت:
    - بریم؟
    از جام بلند شدم . از همه خداحافظی کردم. همه ازم تشکر کردن! غیر از مادرش که با خشم نگاهم می کرد!
    از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین پویا شدیم و حرکت کردیم.
    - باید ازت عذر خواهی کنم! به خاطر رفتار...
    - اصلا در موردشحرف نزن!
    - من خیلی ازت خجالت می کشم مونا!
    - حرف نزن!
    - نمی شه که حرف نزد.
    - چرا نمی شه؟ اصلا چرا باید به گذشته برگردیم؟! چیزیم نشده!
    - حرفای پدرم رو شنیدم! حتما مامانم یه چیزی گفته که پدرم اون حرفا رو می زد!
    - مادرت چیزی نگفته! توام انقدر مساله رو بزرگ نکن!
    - تو ناراحت نیستی؟
    - چرا اما از تو! این بچه بازیا چیه درآوری؟!
    هیچی نگفت.
    - اگه این کارا رو بکنی همه از چشم من می بینن!
    - برای من فرقی نمی کنه! من تو رو می خوام! حالا یا با رضایت اونا یا بی رایت! من بچه نیستم! برای زندگیم باید خودم تصمیم بگیرم که گرفتم! من اگر تو نباشی نیستم مونا! دارم جدی حرف می زنم!
    - خیلی خوب! خیلی خوب! عصبانی نشو! برات خوب نیست!
    - اره برام خوب نیست!
    یه لحظه ساکت شد و بعد عصبانی تر گفت:
    - تو رو خدا تو دیگه اینطوری نباش! یادم ننداز که بیمارم!
    دستش رو گرفتم. یه مرتبه اروم شد و خندید!
    کمی که گذشت گفت:
    - من خیلی گرسنه مه! تو چی؟
    - ای، یه کمی!
    - بریم یه جا شام بخوریم؟
    - زود نیست؟
    - شبه دیگه!
    - خب بریم!
    مسیر رو عوض کرد و بیست دقیقه بعد یه جا طرف ملاصدرا نگه داشت و گفت:
    - رستوران هندیا! خوبه؟ یه غذای تند!
    یه رستوران شیک بود. با غذای عالی و خوشمزه! شبیه غذاهای خودمون اما تند! توش خارجیام بودن و یه مرد هندی که جلوی در به همه خوش امد می گفت. با کت و شلوار و یه عمامه هندی!
    سر میز خواست در مورد اتفاقی که افتاده حرف بزنه! یعنی در واقع می خواست در مورد مادرش صحبت کنه و عذرخواهی!
    نذاشتم! در مورد خودمون حرف زدیم!
    بعدشم منو رسوند خونه.
    لحظه اخرم ازم به خاطر همه چیز تشکر کرد! و وقتی دستگیره در رو گرفتم و خواستم پیاده بشم اون اتفاق افتاد!
    یه سرگیجه! یه سرگیجه تو خلا و بی وزنی! و انقدر سریع که نفهمیدم تو کدوم لحظه به طرف عقب کشیده شدم! مثل وقتی که ادم در موقع حرکت تعادلش رو از دست می ده! یا مثل زمانی که یکی از پشتت ادم رو می کشه عقب!
    یه مکث که در حالت عادی هیچ انتظارش را نداشتی! و انقدر سریع و تند که متوجه نمی شی چی داره اتفاق می افته! و انقدر گذرا که طول زمانیش رو درک نمی کنی اما می فهمی که داره اتفاق می افته و این تویی که معلق در این خلا می چرخی و پرواز می کنی! و گیج و مبهوت از این پرواز و لذتش! و گم شدن چند ثانیه از زندگی و پیوندش به حافظه و خاطره!
    و وقتی پیاده شدم هنوز گیج بودم! مثل زمانی که یه مرتبه به سرعت از جات بلند بشی و خون به مغزت نمی رسه!
    و فکر کردم که یه رویه به واقعیتم داخل شده یا یه واقعیت به رویام!
    و بازم طمع گس و شیرین یه خواب رو لب هام!
    دستم رو گرفتم به یه درخت! ضعف تمام بدنم رو گرفته بود!
    برای یه دختر که عاشقه! و سال ها در انتظار عشق بوده! و شاید بشه گفت که حالا روح عشق درونش نفوذ کرده و داره احساسش می کنه! و حلول این روح با یه حرکت فیزیکی و یه تماس توام می شه که باید کاملش کنه! و این اتفاق می افته و در تمام مدتش نمی دونی داره چی می شه و چه حسی داری. اما بعدش اونقدر این حس قوی به سراغت میاد که احتیاج داری به یه چیزی تکیه کنی! و انگار تمام وجودت خالی شده و می خواد از نوع عشق دیگه پر بشه که نمی دونم باید اسمش رو چی گذاشت!
    و این چقدر طول می کشه؟!
    شاید فقط سی ثانیه!
    برگشتم و نگاهش کردم! اونم پیاده شده بود و داشت بهم می خندید!
    خندیدم و با دست لب هام رو حس کردم!
    طعم گس و شیرین خواب.
    به هم خوردن تعادل هورمون های تمام بدن!
    و یه خواهش!
    یه خواستن!
    - بیا بالا پویا!
    یه نگاه به من کرد و یه نگاه به دور و برش! بعد سرش را تکون داد! منتظر بود که دوباره بگم! یه تایید دوباره!
    - پس همین الان برو! همین الان!
    و خدید و سریع سوار ماشین شد و با سرعت رفت.
    احساس کردم یه مدت طولانی ای نفس ام رو تو سینه ام حبس کرده بودم!
    یه نفس کشیدم! بلند و عمیق!
    بهت و سرگیجه تموم شده بود و فقط یک خاطره مونده بودً
    یه خاطره ی شیرین و لذت بخش!
    از یه سرگیجه!..............
    کمی دیگه از لیوان رو خوردم. داشت سرد می شد! و من نسکافه سرد دوست نداشتم!
    خونم ام سرد بود!
    بدنم سرد!
    روحمم سرد!
    احساسم سرد!
    نمی دونم چرا یاد یه قصه افتادم! قصه ننه سرما!
    وقتی بچه بودم مادرم برام تعریف می کرد! که اونم از مادرش شنیده بود!
    ننه سرما!
    یه زن عاشق!
    یه پیرزن عاشق!
    یه دختر عاشق که یه انتخاب اشتباه داشته!
    عاشق عمو نوروز شده بوده!
    حتما انقدر صبر کرده تا زن شده و بعدشم پیرزن!
    نمی دونم!
    اما اینو می دونم که هنوز عاشقه و منتظر!
    چند سال!
    صد سال، دویست سال!
    چه صبری!
    اما چرا اسمش رو گذاشتن ننه سرما؟!
    اون با سرما پیرزن فرق می کرد!
    سرما پیرزن اخر بهمن بود و اول اسفند که عصبانی می شد و لحاف و تشک اش رو پاره می کرد و پنبه هاش رو می ریخت بیرون! اون وقت برف می اومد!
    نه! ننه سرما با اون فرق داشت!
    یه زن عاشق بود!
    یه پیرزن عاشق!
    یه عاشق که همیشه منتظره!
    می گن اگه این دو تا به برسن، دنیا به اخر می رسه!
    عجب دنیای ظالمی!
    هفت روز یا هشت روز بعدش بود؟!
    بعد از اون عصر که هورا اومد نبالم؟!
    بعد از اون شب که با پوای رفتیم رستوران هندیا؟!
    بعد از اون پرواز درون رویا و خلا هستی بخش با طعم گس و شیرین خوابش؟!
    نه! ده روز بعدش بود!
    آره، ده روز!
    ما ازدواج کردیم! یه جشن ساده! فقط خودی ها!
    من خودم اینطوری خواستم!
    خاله مهتابم بود با شوهرش! اون یکی خاله ام با نمی دونم کریم اقا یا رحیم اقا. ژیلا و خودم.
    از اون طرف هورا و پدرش و حامد و بهار و پویا!
    همین!
    یه محضر و یه شام تو یه رستوران!
    پدرش مخالف بود! می خواست جشن مفصل بگیره! شاید از لج مادر پویا!
    با هم اختلاف پیدا کرده بودن!
    ازدواج ما درست بعد از رفتن مادرش به امریکا بود!
    برای گرین کارت یا برای اعتراض!
    حامد از چند روز قبلش شروع کرده بود تو زمینی که پویا داشت به خونه ساختن! تو دهکده!
    همه چیز خیلی سریع انجام شد!
    یه عروسی بدون لباس عروس!
    اینم خودم خواستم!
    یه جشن کوچولو و خیلی خیلی گرم تو یه رستوران!
    تا ساعت دوازده شب!
    بعدش خداحافظی از همه!
    هر کسی رفت خونه خودش!
    عروس و داماد موندن تنها!

  12. این کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #37

    پيش فرض

    با یه ماشین!
    یعنی تو ماشین!
    ماشین پویا!"
    -خب حالا کجا بریم؟
    -هر کجا دلت می خواد!
    -تو دلت می خواد الان کجا بریم؟
    -خیابونا خلوته!
    -اخه سه شنبه س!
    -عروسی ها معمولا پنج شنبه س!با خیابونای شلوغ!
    -سه شنبه بهتره!
    -پس بریم یه دوری بزنیم!
    "از دربند سر در اوردیم!الو خوردیم!تو اب انار!خیلی خوشمزه!ولواشک"
    -من هیچوقت نتونستم خودمو تو لباس دامادی مجسم کنم و ببینم!
    -اما من همیشه تونستم خودمو تو لباس عروسی ببینم!
    -دوست داشتی؟
    -یه موقع اره!خیلی!
    -الان چی؟
    -الان نه!
    -به خاطر مادرم؟
    -نه!
    -پس چی؟
    -نمی دونم!به نظرم یه چیز لوس می اد!
    -چرا؟!
    -شاید به خاطر چیزایی که تو این چند وقته دیدم و شنیدم!چقدر خرج عروسی می کنن!چقدر پول لباس عروسی می دن!چقدر طلا و جواهر و این چیزا!وقت صد نفر دویست نفر رو می گیرن و می کشونن شون به جشن عروسی و کلی پول کادو رو دستشون می ذارن اخر بعد از 6ماه یه سال از هم جدا می شن!
    به نظر تو لوس وبی مزه نیست"
    -چرا!اگه یه همچین پایانی داشته باشه چرا!و تو فکر کردی ممکنه ازدواج ماهام به یه همچین جایی برسه؟!
    -هر چیزی امکان داره!
    -من نمی ذارم !من یه همچین چیزی نمی خوام!
    -منم همین طور اما باید دید که چی پیش می اد!
    -چقدر راحت در موردش حرف می زنی!
    -چون خیلی بهش فکر کردم و خودمو برای یه همچین روزی اماده کردم!
    -اگه شب بود چی؟
    -معمولا کسی شب از کسی طلاق نمی گیره!
    -چون دادگاه ها شبا باز نیستن!اگه دادگاه ها شبانه روزی می شدن حتما امار طلاقم دو برابر می شد!
    -شایدم نه!یعنی اگه دادگا ها فقط شبا کار می کردن شاید امار طلاق می اومد پایین!
    -اره راست می گی!تو شکایت تو شب شکون نداره!
    "هر دو یه نگاه به هم کردیم و زدیم زیر خنده!"
    -یه کاسه الوچه دیگه م بخوریم؟
    -نه!نه!نه!
    -بازم بریم بالا قدم بزنیم؟
    -نه خسته شدم!
    -بریم یه جا بشینیم؟
    -نه حوصله ندارم!
    -پس چیکار کنیم؟!
    "دستش رو گرفتم و بهش خندیدم و گفتم"
    -دیوونه این موقع شب زن و شوهرا چیکار می کنن؟
    -اگه دادگاه باز باشه می رن دادگاه تلاق می گیرن!
    -اگه نباشه چی؟
    -می رن خونه اشتی می کنن!
    -اگه قهر نباشن چی؟!
    -می رن خونه بچه درست می کنن!
    -بی ادب!
    -کجاش بی ادبیه؟!
    -با یه خانم از این حرفا نمی زنن!
    -پس تکلیف بچه درست کردن چی میشه؟
    -حرفش رو نمی زنن!
    -اهان پس انجامش می دن!
    "دو تایی زدیم زیر خنده که دستم رو تو دستش فشار داد و گفت"
    -پس بریم سوار ماشین شیم ببینینم دادگاهی دادسرایی چیزی باز هست!
    "دوتایی سوار ماشین شدیم.می خندیدیم و به طف خونه ی من زندگی می کنیم!
    -تو راه از بچه دار شدن حرف زدیم.
    از اینکه چند تا بچه داشته باشیم
    از اینکه برای من داره برای بچه دار شدن دیر می شه!
    از زندگی حرف زدیم!
    از اینکه مفهوم زندگی رو پیدا کنیم!
    و مفهوم زندگی برای هر دومون با هم بودن بود!
    و اینکه نذاریم هیچ کدوم تنها بمونیم!
    و شاید فقط همین مفهوم زندگی بود!
    مفهوم ازدواج و یکی شدن!
    تا آخر عمر!
    و وقتی رسیدیم خونه و ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم اومد طرف من و گفت»
    _باید از همین دم در عروس خانم رو بغل کرد تا تو خونه!
    _این رسم از کجا اومده؟
    _نمی دونم! یه افسانه س!
    _مال ما نیست!
    _مال هر کی هست خیلی خوبه!
    _اگه من باهاش مخالف باشم چی؟
    _خب تو منو کول کن ببر تو خونه! من که حرفی ندارم!
    _یعنی موافقی که من کولت کنم؟!
    _هر جور صلاح می دونی ! من آماده م!
    _خب باید بیشتر فکر کنیم!
    _مختاری! هر چقدر دلت می خواد فکر کن!
    _فکر کنم راه اول بهتر باشه!
    _منم همینطور فکر می کنم! پس معطل نکن و بپر بالا!
    _پس سر و صدا نکن که همسایه ها بیدار نشن!
    _ اِ...! من تازه می خواستم زنگ یکی دوتاشون رو بزنم که بیان کمک کنن عروس رو ببریم بالا!
    _یعنی اجازه می دی کس دیگه غیر از خودت به من دست بزنه؟!
    _نه! کی گفته؟!
    _پس چه جوری بیان کمک کنن!
    _من تو رو بغل می کنم و اونام منو!
    _تو چقدر یه شبه شیطون شدی؟
    _از بس تو رو دوست دارم و خوشحالم!چند کیلویی مونا جون؟
    _پنجاه و هشت.
    _تازگی آ قپون کردی؟
    _قپون چیه؟!
    _یعنی تازگی خودتو وزن کردی؟
    _هر روز وزن می کنم!
    _پس ترازوت خرابه عزیزم! اینی که من حس می کنم و دارم می بَرم ،هفتاد به بالاس!
    _مگه تو وزن ها دستته؟
    _آره،با کیسه سیمان مقایسه ی کنم!
    _انگاز شب اول عروسی مون هوس کردی که قهر و عصبانیتِ عروس خانم رو ببینی!
    _من چیز بخورم اگه یه همچین هوسی کرده باشم! حالا شب دوم رو بگی ،یه چیزی! کاشکی اول دکمه ی آسانسور رو زده بودم و بعد تو رو بغل می کردم!
    _اومد!
    _خدا رو شکر!

    و دو تایی رفتیم تو اسانسور!بغلم کرده بود و تا خواستم حرف بزنم که باز همون خلا رویایی همراه با طعم گس و شیرین خواب جلوم رو گرفت!و من تو این سیال لذت غوطه ور شدم و خودمو گم کردم!و بعدش شاید هیچوقت پیدا نشدم!
    و موندم تو اون ژرفای حقیقی عشق که برای اولین بار پژواک کلامی تو مغزم می پیچید که سالها به دنبالش بودم!
    و حتی رسیدن اسانسور به طبقه ی دوم رو حس نکردیم چون نمی خواستم این سفر پایانی داشته باشه!
    و وقتی رسیدیم تو اپارتمانم نذاشتیم به پایان برسه و تمام اون فکرایی که قبل از رسیدن داشتم و از قبل همه چیز رو تو یخچال اماده کرده بودم پوچ شد!
    کتری اب اماده روی گاز موند و چایی که ریخته بودم تو قوری که فقط اب روش ببندم تو قوری موند و میوه ها و شیرینی تو یخچال!
    من و پویا سفرمون رو ادامه دادیم!
    و من از شب گذشتم!
    و برام مثل یه کوچ بود!
    کوچی که باید خیلی سال پیش انجام می شد!
    و گذر از مرزهای بسته که حالا به روم باز می شد و می تونستم خودم رو در قالب یه زن به فردا برسونم!زنی که می خواست زندگیش رو حفظ کنه!
    و این حس رو تو لحظه ی همون کوچ پیدا کردم!
    و همون زمان به وجودش پی بردم!
    و همون زمان بود که میل شدید به حفظ حریم زندگیم رو درک کردم!
    و زندگیم پویا بود و همسفرم!
    تو این کوچ شبانه......
    خونه خیلی سرد شده بود!یا خودم سرد بودم!
    نسکافه م که یخ زده بود!
    بلند شدم و رفتم جلوی شومینه ایستادم!
    چرا انقدر خونه سرد شده؟!
    شاید چون توش تنها هستم اینطوری به نظر می اد؟!
    به شعله ها خیره شدم!
    دوباره!
    چرا رقص شعله ها ادمو هیبنوتیزم می کنه؟!
    وقتی بهشون نگاه می کنی دیگه به سختی می تونی چشم ازشون برداری!حرکتشون مثل یه پرواه!
    -مثل پرواز خودمون برای ماه عسل!
    بلیت و هتل.ترکیه.کادوی پدرش.دو هفته.چه دو هفته ی خوبی که دلم نمی خواد مرورش کنم!
    اصلا!
    ولی الان کاملا تو فکرمه!
    هر چند می خود نشون بده که شاید اصلا نبوده اما من نمی ذارم!چون بوده!
    با سماجت مرورش می کنم که حتی کمرنگ نشه!
    خنده ها که سبز بودن!مثل طبیعت!
    نگاه ها ابی!رنگ اسمون!
    سکوت ها سفید!رنگ ابرها!
    و عشق که سرخ بود!رنگ خون تو رگهامون!
    محبت رو با هم تقسیم کردیم!مثل غذا خوردن!
    دو تایی کنار هم بدون اینکه کسی مزاحممون بشه!
    می خندیدیم .یه قاشق غذا اون و یکی من!میذاریم تو دهن همدیگه!
    و کسی مزاحممون نمی شه!
    ازادی!
    با هر لباس و برای هر حرکت!
    و عصری کنار ساحل یه جا می شینیم و نوشیدنی می خوردیم!
    و هر چی دلمون بخواد!
    و هر نوعی!
    و وقتی گرم و سرمست دست همدیگه رو می گیریم و کنار ساحل قدم می زنیم.عشقمون بیشتر و بیشتر می شه یا اینکه ما اینطور حس می کنیم!
    شاید به خاطر اینکه کسی مزاحممون نمی شه!
    و شب!
    فرو رفتن به یه خلسه ی رو یایی و وصف نا پذیر که فقط در لحظه ش می تونی درکش کنی و بعدش فقط می تونی درکش کنی و بعدش فقط می دونی که اسمش خلسه بوده.
    و رویایی!بدون اینکه بتونی و ذهنت لذت ثانیه هاش رو تجسم کنی!
    و باز فردا!
    و تمام اون فرداها اومدن و رفتن و من و پویام درونشون بودیم و باهاشون رفتیم!
    و چقدر زود گذشت!
    و بعدش تو ایران.تو خونه ی من زندگیمون رو شروع کردیم!
    همین جا!
    و چقدر همین جا خوب بود!
    پویا به کارش توی مدرسه ی بچه های استثنایی ادامه داد!و من تشویقش کردم.
    پول نمی گرفت ولی برای هردومون ارز معنویش فوق العاده بود!
    حامدم با تمام نیرو و امکانتش داشت تو دهکده برامون خونه می ساخت!
    دو هفته یه بارم می رفتیم اونجا.
    برای یکی دو روز.
    و دوباره بر می گشتیم خونه مون!
    همه چیز شیرین بود و خوب.
    یه زندگی ساده اما با مفهمو زندگی!
    روشن روشن بدون ابهام!
    من پویا رو می شناختم و کاملا درکش می کردم!
    پویا منو می شناخت و کاملا درک می کرد!
    و تنها یه سایه تو روشنی زندگیمون بود!
    مادرش!
    که وقتی فهمید من و پویا با هم ازدواج کردیم برنگشت!
    بازم به عنوان اعتراض×!
    و من دچار عذاب وجدان بودم!
    نه خیلی امابودم!
    و دعا کردم و از خدا می خواستم که مادرش این ازدواج رو بپذیره!
    چون حس کردم که پویام ناراحته!
    هر هفته به مادرش تو امریکا تلفن می کردیم!
    اول پویا رو پیغام گیر حرف می زد و بعدش من!
    و اون جوابی نمی داد!
    و باز هم اینکارو می کردیم!
    به این امید که اون دل پلاستیکی با گرمای زندگی ما کمی نرم بشه!
    چهار ماه بعد خونه مون اماده شد و با هزینه ی پدر پویا و زحمت حامد و هورا!
    اینم کادوی عروسیمون بود!
    از تهران همه چی خریدم.تمام وسایل زندگی همه م عالی.
    و یه روز با سه تا کامیون به طرف دهکده حرکت کردیم.
    و دهکده شد شهر من! و اون خونه خونه ی من یعنی خونه ی ما!
    یه خونه ی دوبلکس خیلی خیلی خوشگل بود .وقتی لوازم رو توش چیدم دیگه ماه شد
    یه باغ پر از درخت و سبزه و گل یا یه خونه ی قشنگ!
    وقتی صبح پنجره هارو باز می کردم.نسیم خنک باد و بوی جادویی طبیعت همراه صدای قشنگ پرتده ها تمام خونه رو پر می کرد و من سرشار از عشق و زندگی می شدم و هر لحظه مصمم تر برای حفظش!
    پویا با با موهای ژولیده و با یه لبخند از خواب بیدار شد!
    با یه شلوار کوتاه و بلوز تو دستش!
    پابرهنه می اومد تو اشپزخونه و قبل از سلام .به طرف من می اومد و تا می خواستم از دستش فرار کنم خودشو بهم می رسوند و موهامو می کشید!
    ومن یه جیغ کوتاه و خنده ی اون!
    می گفت هر بار که این کارو می کنم.مطمئن می شم که اینا خواب نیست و تو یه حقیقت درون یه واقعیت هستی!
    . من شاد و خوشحال از این حرکت به امید بیدار شدن در روز بعدی بودم!
    صبحونه ور بیرون تو هوای ازاد می خوردیم.
    نون و پنیر که از بهشت اومده بود!یا برای ما بهشتی بود!ومن حاضر نبودم که این نون و پنیر رو با تمام دنیا عض کنم!
    دو تایی لیوان چاییمون رو برمی داشتیم و تو باغ قدم می زدیم.
    اروم .ساکت در کنار هم!

    360

  14. 5 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #38
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض

    دستش رو روي شونه م مينداخت و محکم به طرف خودش مي کشيد و من سراپا لذت مي شدم و چشمامو مي بستم!
    و فقط نسيم خنک بود و عطر طبيعت و صداي پرنده ها و عشق!
    و شايد اين همه خوشبختي ،دعاي پدر و مادرم بود يا يه کوچولو هديه از بهشت براي من!
    بعدش پويا مي رفت سرکار.با حامد.سراغ درخت ها و باغ ها و مزرعه ها! درون طبيعت و با طبيعت!
    و من براش غذا درست مي کردم. با تمام وجودم! احساسم و عشقم! و مي ديدم که اين غذا غذايي نيست که قبل ها درست مي کردم!
    بعد غذامون رو ميذاشتم تو ظرف و راه مي افتادم .مي گشتم و مي گشتم! تمام دهکده رو ! چون يه جا بند نمي شد و هر روز تو يه باغ بود! براي منم مثل يه بازي بود! يکي يکي باغ ها رو سر مي زدم تا پيداش کنم! گاهي م وسط راه هورا رو مي ديدم که اونم مثل خودم،گردش کنان دنبال حامد مي گشت! دوتايي بالاخره پيداشون مي کرديم و اگه تنها نبودن با سلام و خسته نباشين و پيام نگاه و اگه تنها بودن جور ديگه حس شادي مون رو بهشون منتقل مي کرديم و سفره مينداختيم و کنار هم ناهار مي خورديم.
    منم ياد گرفته بودم که بخندم! بيخودي! شايدم نه! از شادي و براي سپاسگذاري از خدا به خاطر اين شادي!
    و چقدر لذتبخش بود وقتي دوتايي بعد از ناهار رو يه فرش دومتري دراز مي کشيديم و آسمون رو نگاه مي کرديم که چطور ابرها توش بازي ميکنن!
    آفتاب از لاي شاخ و برگ درخت که زيرش خوابيده بوديم بهمون چشمک مي زد و با هر وزش باد و جابه جايي برامون فلش مي زد و ازمون عکس مي گرفت!
    و من و پويا کنار هم براي تمام اين عکس ها لبخند مي زديم و وقتي خستگي مون در مي رفت بلند مي شديم و با هم شروع به کار مي کرديم! حالا هر کاري که بود! دوتايي و در کنار هم! و در کنار بقيه! اگر بودن!
    نزديک غروبم برمي گشتيم خونه و بعد از دوش گرفتن و کمي استراحت ،تندي يه چيزي درست مي کرديم و بقچه مون رو مي بستيم و رفتيم طرف ميدون ده که همه با هم وعده ي ملاقات داشتن!
    حرف مي زديم،مي گفتيم و مي خنديديم و گاهي م به سوالات شيطنت آميز دخترها که از روي کنجکاوي ازمون مي شد،زيرکانه جواب مي داديم!
    و تو چشماشون برق هيجان رو مي ديديم و لذت مي برديم! هيجان و انتظار براي وقتي که نوبت خودشون بشه!
    و شب،وقتي که ده ساکت و خاموش مي شد و تموم شون يه روز ديگه رو خبر مي داد،براي من يه شروع ديگه بود براي زندگي و حس اينکه چقدر اين زندگي رو دوست دارم! و روياي شيريني رو که هر شب برام تکرار مي شد ! تکراري که هر بارم تازگي داشت! نمي دونستم چطور ميشه،چطور ادامه پيدا ميکنه و چطور به اوج مي رسه!
    و مسخ قصه ي هزار و يک شب که هر بار به نوعي ذهنم رو با خودش به خواب مي برد!
    و هر صبح،فردايي و هر فردا،صبحي!............................... ......
    نسکافه ي سرد و يخ کرده رو خالي کردم تو ظرفشويي و رفتم رو مبل نشستم.
    چرا بهش نگفتم؟!
    شايد اگه مي گفتم وضع فرق مي کرد!
    به خاطر خودش بود؟!
    يا به خاطر خودم!
    بايد بهش مي گفتم که قسمتي از وجودش درونم داره بارور مي شه؟!
    شايد بهش مي گفتم!
    اگه مي گفتم چيکار مي کرد؟!
    يعني اشتباه کردم؟!
    شايدم نه!
    چه فرقي مي تونست براش داشته باشه؟!
    خودمم دير فهميدم!
    يعني انقدر همه چيز به هم ريخته بود که گم کردم!
    گم و گيج مثل آدمايي که محکم زدن تو سرشون و تازه به هوش اومدن! و منگ،هنوز دارن به اطراف شون نگاه مي کنن...!
    صداها به گوشم مي رسه! حرف ها رو مي شنوم اما دير درکشون مي کنم! مثل اينکه همه ي کلمات از يه ----- رد مي شن و بعد به مغز من مي رسن!
    ژيلاس که داره آروم اما تند و تند حرف مي زنه!
    _بگو خسته بود! بگو خودش گفت! خودش خواست! فهميدي؟! چيز ديگه نگي آ! مونا! با توام! مي فهمي چي مي گم؟! هيچ حرف ديگه اي هم نزن!
    «نگاهش مي کنم! همين جور که دارم مي رم،بهم اشاره مي کنه! خيلي ناراحت!
    لحظه ي آخر نگاهش مي کنم! وحشت زده س !
    بعد سوار ماشين هستم و در حرکت!
    نمي دونم کجا و با کي!
    برمي گردم عقب ! به گذشته!
    يه صبح!
    يه فردا!
    اما نه مثل صبح ها و فرداهاي گذشته!
    سرد!
    خالي!
    نسيم هست اما نمي وزه!
    طبيعت هست اما بدون عطر!
    پرنده ها هستن اما بدون آواز!
    منم هستم اما بدون من!
    پويام هست اما نه اون پويا!
    سرش رو تو دستش گرفته و ساکت داره فکر مي کنه!
    آروم مي رم کنارش و موهاش رو ناز مي کنم!
    سرش رو بلند مي کنه و بهم يه لبخند تلخ مي زنه!
    تازه تلفن رو قطع کرده!
    ساعت هشت صبحه!تازه از خواب بيدار شديم و دير!
    سرما اومده و کار تو دهکده سبک شده!
    مادرش برگشته ،بدون خبر!
    ده دقيقه با هم صحبت کردن و بعدش پويا اون پويا نبود!
    تلخ بود و خسته!
    لباساشو پوشيد.براش تند صبحونه درست کردم!
    فقط يه چايي خورد!
    تو دلم يه جوري بود! يه دلشوره ي بَد!
    خواستم باهاش برم.
    بازم يه لبخند تلخ بهم زد و گفت بايد تنها بره!
    بعد يه تلفن به هورا کرد و جريان رو بهش گفت!
    هورام قرار شد که يکي دو ساعت ديگه بره!
    مي دونستم چرا نمي خواد من باهاش برم!
    مي رفت که حرف بزنه!
    مي رفت که از زندگيش دفاع کنه!
    مي رفت که منو براي خودش حفظ بکنه!
    همين طور مادرش رو!
    هيچ کاري نمي تونستم بکنم!
    لحظه ي آخر رفتم طرفش.بغلم کرد و پيشوني م رو بوسيد.
    با يه لبخند ديگه گفت که همه چي درست مي شه!
    و رفت!
    تا دم ماشين دنبالش رفتم!
    کلافه بودم! کلافه و عصباني!
    نيم ساعت بعد هورا تلفن کرد.بهش گفتم که پويا رفته.گفت بهار رو مي آره ميذاره پيش من. نمي خواست با خودش ببردش!
    سه ربع بعد اومد.با ماشين.بهار رو ازش گرفتم.بهش گفتم مواظب پويا باشه!
    اونم يه لبخند تلخ بهم زد و گفت همه چي درست مي شه.
    و رفت.
    درونم آشوبي بود! نمي دونستم چه خبر شده!
    سرم رو با بهار گرم کردم. باهاش هي حرف مي زدم و جواب سؤالاش رو مي دادم! مي خواستم فکر نکنم!
    ساعت دوازده بود که حامد اومد دم خونه!
    اونم تلخ بود مثل زهر!
    گفت بايد بريم تهران!
    مثل برق لباسامو عوض کردم و با بهار سوار ماشين شديم !
    خودمو آماده کرده بودم !براي حفظ زندگيم به هر قيمت!
    اين بار نبايد کوتاه مي اومدم!
    تو ذهنم تمام کلمات و جملات رو مرتب کرده بودم.پشت سر هم! مي خواستم اين دفعه هر جور هست مادرش رو قانع کنم!
    اما جمله ي حامد همه رو بهم ريخت!
    _پويا تصادف کرده!
    و اين جمله مثل صاعقه خورد تو سرم!
    برق تمام وجودم رو خشک کرد!
    جلو چشمام فقط سياهي مي ديدم!
    هيچ حسي تو بدنم نبود!
    و هيچ صدايي جز ضربان ضعيف قلبم!
    جلوم رو نگاه مي کردم اما چيزي نمي ديدم!
    جمله ي حامد مرتب تو گوشم تکرار مي شد و مي پيچيد!
    و هزار تا سؤال درونم مي جوشيد!
    اما نمي خواستم به هيچ کدومشون فکر کنم!
    اصلا نمي خواستم اين جمله رو قبول کنم!
    پويا رفته بود که سريع برگرده!
    پس برمي گشن!
    لزومي نداشت کنجکاوي کنم!
    اون تا چند ساعت ديگه برمي گشت!
    اما من داشتم کجا مي رفتم؟!
    حتما پويا به حامد گفته بود که منو ببره خونه شون!
    حتما همه چيز درست شده بود!
    همونطور که خودش گفته بود!
    همونطور که هورا گفته بود!
    پس چرا بايد کنجکاوي مي کردم؟!
    حتما اشتباه متوجه شدم!
    بايد اين جمله رو نشنيده بگيرم!
    اگه بروم نيارم خودش خودبه خود محو مي شه!
    مثل اينکه اصلا گفته نشده!
    اصلا من يه همچين چيزي نشنيدم!
    حامد چيز ديگه گفت!
    من اشتباه شنيدم!
    اما براي دومين بار صداي حامد اومد!
    _رفته تو دره!
    و دومين صاعقه رو توي مغزم حس کردم!
    ديگه حتي توان کنجکاوي رو هم نداشتم!
    ديگه هيچ صدايي درونم نبود!
    حتي صداي ضربان ضعيف قلبم!
    نمي خواستم چيزي بپرسم!
    و نمي تونستم!
    فقط جلوم رو نگاه مي کردم و چيزي نمي ديدم!
    مثل مرغي شده بودم که همه دورش جمع شدن و مي خواستن بگيرنش!
    براي کشتن!
    به هر طرف که مي ره،دو تا دست براي گرفتنش دراز مي شه! نه براي کمک! براي کشتن!
    چند بار اين صحنه رو ديده بودم و هر بار حالم بهم خورده بود!
    مثل الان!
    بهار رو دادم يه طرف و شيشه رو کشيدم پايين و سرم رو کردم بيرون!
    حامد ماشين رو نگه داشت!
    پياده شدم!
    يه مايع زرد و قرمز رنگ!
    خون بود!........................................... .......
    بازم تو ماشين نشستم!
    داريم مي ريم اما نمي دونم کجا!
    ماشين حامد نيست!
    حامدم توش نيست!
    بهارم نيست!
    دو تا مرد غريبه تو ماشين،جلو نشستن.منم عقب!
    صداي ژيلا تو گوشم مي پيچه!
    بگو خسته بود! بگو خودش خواست!
    کي چي رو خواست؟!
    کي خسته بود؟!
    اينا کي هستن؟!
    دارن منو کجا مي برن!
    حامد چي شد؟!
    بهار کو؟!
    چشمامو مي بندم! و سعي مي کنم فکر کنم و تمرکز داشته باشم!
    حالا حامد رو مي بينم!
    بهار رو هم!
    از تو ماشين با چشماي ترسيده نگاهم مي کنه!
    زورکي بهش لبخند مي نم!
    يعني يه چيزي به اسم لبخند که انگار خيلي ترسناکتر از حالت عادي چهره مه! چون بهار بيشتر مي ترسه!
    حامد مي پرسه که خوبم؟!
    سوار ماشين مي شم و با دستمال لب هام رو پاک مي کنم!
    بازم چيزي نمي پرسم!
    حامدم چيزي نمي گه!
    حرکت مي کنيم!
    راه طولانيه!................................... ........
    چشمامو باز مي کنم!
    رو يه صندلي پشت يه ميز نشسته م!
    جلوم يه ليوان آبه.
    يه عده مرتب مي آن و مي رن و منو نگاه مي کنن و با هم حرف مي زنن!
    ژيلا اومده!
    با سه تا مرد!
    دوتاشون رو نمي شناسم!
    يکي شون سعيده!
    اون اينجا چيکار مي کنه؟!
    حتما تو اين شلوغ پلوغي اومده خواستگاري!
    شايدم اومده دوباره بگه که چرا نيومد خواستگاري!
    هر چهار تايي دارن با آدماي اونجا حرف مي زنن!
    جدي و خشک!
    يه عالمه کاغذ دست شونه و هي به هم نشون مي دن!
    بعدش منو نشون مي دن!............................................. .....
    دوباره چشمامو مي بندم!
    بازم تو ماشين هستم.با حامد و بهار!
    حامد ماشين رو نگه مي داره و بهار رو بغل مي کنه!
    مي آد پايين و در طرف منو باز مي کنه!
    پياده مي شم!
    جلو يه بيمارستانه!
    مي ريم تو.با آسانسور مي ريم بالا.
    هورا رو مي بينم!
    داره گريه مي کنه!
    بغلم مي کنه و گريه ش شديدتر مي شه!
    بعد پدر و مادر پويا رو مي بينم!
    اونام گريه کردن!
    حامد يه چيزي به هورا مي گه!
    کلمه ي شوک رو مي شنوم!
    منو رو يه صندلي مي نشونن!
    کمي بعد يه مرد با روپوش سفيد مي آد جلو!
    نگاهم مي کنه و دستم رو مي گيره!
    بعد يه چيزي به يه پرستار مي گه!
    از جام بلندم مي کنن و با خودشون مي برن!
    رو يه تخت مي خوابونن!
    يه سوزش تو دستم حس مي کنم!
    بعدش خواب!
    يه خواب با يه خواب بي سر و ته!
    مادر پويا از امريکا برگشته و چقدر برامون سوغات آروده!
    اومده تو دهکده زندگي کنه!
    پدرش داره باغ رو بيل مي زنه!
    مادرش هي بهش سر مي زنه و براش چايي مي بره!
    هورا بهار رو بغل کرده و کنار پدرش ايستاده و کار کردنش رو نگاه مي کنه!
    پدرش داره يه چاله مي کنه!
    انگار مي خواد درخت بکاره!
    حامد خاک ها رو مي ريزه تو يه گوني!

    تا آخر صفحه 370

  16. این کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #39

    پيش فرض

    371 تا 380

    مادرش بازم چایی میاره!
    هورا به چاله نگاه می کنه!
    پدرش بازم چاله رو می کنه!
    خیلی گود شده!
    مگه درخت چقدر باید تو زمین فرو بره!
    حامد خاکها رو می ریزه تو گونی!
    مادرش بازم چایی می آره!
    هورا به چاله نگاه می کنه!
    بهار از رو زمین سنگ برمی داره و میندازه تو چاله!
    پدرش بازم چاله رو گود می کنه!
    حامد خاک ها رو می ریزه تو گونی!
    مادرش بازم چایی می آره!
    می رم جلوتر!
    چاله نیست!
    یه قبره!
    گود و عمیق و سیاه!
    می ترسم!
    می رم عقب!
    دنبال پویا می گردم!
    نیست!
    مادرش در حالی که سینی چایی دستشه میاد جلوم!
    بهم اشاره می کنه!
    قبر رو نشون می ده!
    با ترس می رم جلوتر!
    آروم سرم رو دولا می کنم!
    پویا تو قبر خوابیده و داره می خنده!
    چشمامو می بندم و جیغ می کشم!
    یک دقیقه، دو دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت!
    حالا چشمامو باز می کنم!
    ژیلا دستم رو گرفته!
    داره با خودش می بره!
    سعید به طرفم داره می آد!
    اون دوتا هم دارن با هم حرف می زنن و پشت سرمون می آن!
    سوار ماشین می شیم!
    من و ژیلا و سعید!
    سعید داره کجا می آد!
    حرکت می کنیم!
    داریم کجا می ریم؟!
    چرا من همش تو ماشین ام؟!
    سعید پیاده می شه!
    من و ژیلا با هم می مونیم!..............................
    همه این افکار تو یه لحظه از تو مغزم رد می شن! مثل یه فیلم اما خیلی سریع! و من فقط یه قسمت هایی اش رو می بینم!
    از جام بلند می شم. خونه خیلی سرده. کمی هم گرسنه ام شده اما اشتها ندارم.
    رفتم رو تختم دراز کشیدم. نمی دونستم چطوری باید دقایق رو سر کرد!
    مثل گذشته؟!
    در گذشته چطور وقت رو می گذروندم؟!
    گند و مزخرف! مثل الان!
    نه! مثل الان نه! الان خیلی گندتره!
    وقتی تو بیمارستان از خواب بیدار شدم، ژیلا و هورا بالای سرم بودن!
    هر دو غمگین! خودم از اونا بدتر!
    تازه یادم افتاد که چی شده! انگار سه چهار ساعتی خوابیده بودم!
    مثل برق از جام پریدم و گفتم کجاست؟!
    هورا زد زیر گریه! بلند داد کشیدم و دوباره پرسیدم کجاست؟!
    بردنم تو سی سی یو یا ای سی یو یا هر دوش!
    روی یکی از تخت ها یه جیزی خوابیده بود!
    یه چیزی که بهم گفتن پویاس!
    یه چیز باند پیچی شده!
    باور نمی کردم که اون پویا باشه اما بود!
    یه چیزی باقیمانده از پویا!
    تو کما!
    و نمی تونی هیچ جوری وصف کنی که در اون لحظات چه احساسی داری! خشم، تنفر، یاس، ناامیدی، امید، دلسوزی، ترس، وحشت، غم، غشه!
    یا شایدم ترکیبی از تمام اینا!
    ده روز اونجا بود تا از کما خارج شد! و من تمام اون ده روز اونجا بودم! یه اتاق براش گرفته بودیم که تو اون مدت من ازش استفاده می کردم! یعنی شده بود خونه من! و بیمارستان خونه ما!
    خونه من و پویا! یا اون چیزی که از پویا باقی مونده بود! خونه ایکه چقدر براش ارزو داشتیم!
    بعد منتقلش کردند به بخش! به یه اتاق دو تخته یه تخت مال اون، یه تخت مال من!
    که زندگی مشترکمون رو اونجا ادامه بدیم!
    و دادیم!
    و شاید سخت ترین قسمتش که ازش بیزار بود، خروج موادی که از طریق لوله غذایی وارد بدنش می شد!
    که کار من و یه پرستار بود!
    و در تمام مدت از تنها چشمش اشک چکهچکه پایین می اومد! و از همون موقع ها بود که شروع کرد!..................
    - خانم رفعت لطفا بنشینین!
    - جناب قاضی اگه قرار باشه هر بار که من شروع به صحبت کنم ایشون فحاشی کنن که نمی شه!
    - آقای متین شما باید درک کنید!
    - بنده ام اعتراض دارم قربان!
    - اعتراض شما همون اعراض اقای متین حساب می شه! خانم رفعت لطفا بفرمایید سرجاتون!
    - خانم رفعت ماشالله جای کل دادستانی کشور صحبت می فرماین!
    - خواهش می کنم آقای متین!
    - ایشون باید از جلسه خارج بشن حاج اقا!
    - آقای ورزاوند بنده هر وقت صلاح دونستم این دستور رو می دم! بفرمایید اقای متین، ادامه بدین!
    - با این شلوغی بنده تمرکز ندارم! جناب ورزاوند شما اگر می توانید بفرمایید!
    خیر! بنده ام یه همچین توانایی ندارم!
    - جوسازی نکنین اقایون!
    - قربان کلام خود شمام در میون فحاشی سرکار خانم رفعت نامفهومه!
    - - خانم رفعت اگر ساکت نشین مجبورم دستور اخراج شما رو بدم!
    - حق با شماست سرکار خانم! بنده بی وجدانم! بی شرمم! مواجب بگیرم! اگه توهین دیگه ای هم هست بفرمایین!
    - خانم! شما بنده و اقای متین رو به قدری سرافراز نمودین که این قضیه در کل دادگستری نقل مجلس شده!
    - خانم رفعت ساکت باشین!
    - ایشون سکوت شون هم پر هیاهوست!
    - اقای دادستان لطفا قرائت فرمایین!
    - خانم رفعت ساکت!
    - حاج اقا بنده که متوجه دادخواست نشدم! البته کلمات پست و رذل و بی وجدان رو زیاد استماع کردم که فکر نکنم جز کیفر خواست بوده باشه!
    - نمایش راه انداختین جناب ورزاوند؟!
    - جناب قاضی تحملم حدی داره! بنده از اینجا که بیرون برم اعصابی برام نمی مونه که! بیچاره موکل ما!
    - سرکار! خانم رفعت رو به بیرون راهنمایی کنین!
    - ای داد بیداد! اینجا دادگاهه یا میدون جنگ قربان!
    - سرکار! ببرینش بیرون!
    - قربان بنده تقتضای موکل شدن جلسه رو به وقت دیگه دیارم! ملاحظه بفرمایین که وضعیت روحی موکل من!..................

    احتمال سیاه شدن دست ها و پاها بود! هر دو پا شکسته بود! از چند جا! و هر دو تو گچ!
    دست ها نه!
    آروم آروم دست هاشو ماساژ می دادم و باهاش حرف می زدم!
    اول صبح جوابم رو نمی داد!
    یعنی چشمش رو باز نمی کرد که منو ببینه!
    نزدیک ظهر شروع کرد!
    با خشم و انتظار!
    خشم از این تقدیر!
    انتظار از من!
    از همسرش!
    از عشقش!.........................

    - امیدوارم امروز در سکوت و ارامش جلسه رو برگزار کنیم! لطفا کیفر خواست را قرائت بفرمایید!
    - بنده اعتراض دارم! کیفر خواست به صورت مبهم ادا شد! قسمتی از اون متاسفانه در داد و فریاد و فحاشی نامفهوم بود!
    - شما تا بحال سه بار این کیفر خواست را شنیدید آقای متین! یه نسخه هم تقدیم تون شده!
    - دادگاه ارامش لازم داره حاج اقا!
    - آقای ورزاوند ماشالله آقای متین به تنهایی خودشون استاد من هستن! مکمل لازم ندارند که!
    - پس حکم رو صادر کنین دیگه قربان! حضور ما انگار بی مورده!
    - بنده چنین چیزی نگفتم!
    - جسارتا باید عرض کنم که شما در این مورد بیش از حد نرمش به خرج دادین! توهین هم حدی داره!
    - باید شرایط را در نظر گرفت!
    - ملاحظه ام حد و حدودی داره حاج اقا! این خانم حیثیت برای ما.....
    - با جو سازی داره پرونده به انحراف کشیده می شه!
    - خواهش می کنم خونسرد باشین و ادامه بدین!
    - چشم! چشم! اما امکان داره در چنین شرایطی بشه دفاعیه رو قرائت کرد؟!
    - خانم رفعت این اخرین اخطاره!.................

    هر روز با پزشک معالجش، یعنی با پزشکان کعالجش صحبت می کردم!
    اما همون حرف دیروزی و گذشته بود!
    باید دید خدا چی می خواد!
    و امید دادن و امید دادن!
    هر روز و هر بار!
    چیزی که خودم درونم حسش نمی کردم!
    و همه جا تاریکی بود!
    و پویا از همه چیز تاریکتر!
    مقابل همه چیز مقاومت می کرد! هر چند که جایی از بدنش سالم نبود که بتونه مقاومت کنه! و فقط با کلام مخالفت خودشو عنوان می کرد!
    کلامی که مثل زهر تلخ بود و ناامید! با سختی زیاد ادا می شد!
    و تمام این تلخی متوجه من بود!
    و انتظار از من!
    و من ناامید تر از پویا و دکتران ناامید تر از هر دوی ما!
    تنها بودیم! با هم اما تنها!
    مادرش یه روز در میون می اومد و هر بار اصرار که پویا رو منتقل کنیم خونه که با مخالفت شدید بیمارستان رو به رو می شد!
    اون برای راحتی خودش می خواست پویا رو ببره خونه!با این همه دستگاه! که امکان پذیرم نبود!
    هر لحظه حطر یه حمله وجود داشت و باید بلافاصله رسیدگی می شد!
    در چند دقیقه! و چند بار این اتفاق افتاد!
    و دکترا به موقع تونستن خطر رو رفع کنن......................

    - این عمل با انگیزه قبلی و با اگاهی کامل انجام شده که مواد مندرج قانون که صریحاً اشاره به نوع عمل و ارتکاب اون نموده....
    - اعتراض دارم حاج اقا! جناب دادستان نعل و وارونه می زنن! کدوم انگیزه؟! تصادف با انگیزه بود؟! ماشین دستکاری شده؟! کدوم انگیزه برادر من!
    - بنده ام اعتراض دارم جناب قاضی! جملات مبهم هستن!
    - آقای دادستان....
    - قربان بنده تصادف ماشین و افتادن در دره رو عرض نکردم! عمل بعدی رو گفتم!
    - عمل بعدی متکی به عمل قبلی یه جناب دادستان! شما که ماشالله استاد هستین باید بدونین که چون حادصه، تصادفی و اتفاقی بوده، عمل دوم نمی تونه با انگیزه قبلی بوده باشه! این دو مورد ناقص همدیگه هستن!
    - اعراض وارده! در مورد انگیزه!
    - در مورد عمل چی؟! اونکه با اگاهی کامل....
    - اونم نمی شه گفت جناب دادستان! در اون شرایط روحی هیچ آگاهی وجود نداره!
    - بنده ام اعتراض دارم! ما شواهدی در دست داریم که مبین.....
    - ماشالا به شما! چند نفر به یه نفر آقایون؟! دو تا وکیل یه دادستان! اجازه بدید بنده هم صحبتم را تمام کنم بعد اعتراضات رو ردیف بفرمایین!
    - کلام شما متین اما.......................................!

    با یه صدای کوچیک می رفتم کنارش که بتونم حرفاشو که به زحمت به زبون می آورد بفهمم!
    آروم گفت:
    - مونا!

  18. 5 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #40
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض

    «تند می رفتم کنارش اما مأیوس می شدم ! ازش دور می شدم اما دوباره صدام می کرد!
    وقتی بهش جواب نمی دادم گریه می کرد و چقدر تلخه که یه مرد،یه جوون با یه چشم گریه کنه و حتی نتونه اشک هایی رو که زیر چشمش می مونه و هر لحظه می خواد دوباره برگرده تو چشم پاک کنه!
    برمی گشتم پیشش! با دستم اشک هاشو پاک می کردم و اشک های خودمو!
    _تمومش کن مونا جون!
    _بس کن پویا!
    _تو رو خدا تمومش کن!
    _پویا خواهش می کنم!
    _این زندگی نیست!
    _تو داری گناه می کنی پویا!
    _من دارم زجر می کشم!
    _من نمی تونم پویا! نمی تونم!
    _تو می تونی! تو مونای منی! تو می تونی! من به خاطر اون روح قشنگت عاشقت شدم چون می دونستم با بقیه فرق داری!
    _هیچ کس اینکارو نمی کنه!
    _من ازت می خوام! خواهش می کنم!
    «و بعد گریه می کرد و سرش رو با تموم قدرت تکون می داد!انقدر زیاد که مجبور می شدم با دستام نگرش دارم و صورتم رو روی صورتش میذاشتم و هر دو گریه می کردیم!
    _من دیگه خوب نمی شم!خودتم می دونی!
    _خدا بزرگه پویا!
    _من دیگه خوب نمی شم! آخه ازم چی مونده؟! من این زنده بودن رو نمی خوام! تو منو می شناسی! من دارم زجر می کشم! خواهش می کنم مونا! این برای من روزی هزار بار مردنه؟! تو چقدر خودخواهی! همه تون خودخواه
    هستین! حاضرین من زجر و درد بکشم اما مثلا زنده باشم!
    مونا دوستت دارم! توام دوستم داشته باش و تمومش کن!
    و این تمام حرفاش بود............................................ ..........!
    _با اجازه ی شما شاهد اول رو احضار می کنم!
    بفرمایین آقای دکتر!
    _سلام.
    _سلام و عرض خسته نباشین.
    _متشکرم.
    _خب لطف می فرمایین برای دادگاه بیان کنین که خواسته ی پویا چی بود؟!
    _به نام خدا. عرضم به حضورتون که مرتب از ما می خواست که تمومش کنیم!
    _شما خودتون با گوش خودتون شنیدین؟!
    _از خود من بارها خواست!
    _اعتراض دارم حاج آقا! خواستن در اون شرایط بیمار نمی تونه کلام استوار بر منطق باشه!
    _خواستن خواستنه دیگه جناب دادستان!خواست بیمار اینه! طرف خودش اینطوری می خواد! بنده و شما چیکاره ایم!
    _خانم رفعت ساکت!
    _بفرمایین جناب قاضی!اینم از معاون جناب دادستان که می فرمایند در مقابل ما وکلا تنها
    هستن! خانم رفعت مُرده و زنده ی ما رو...
    _ساکت خانم رفعت وگرنه دستور اخراجتون رو می دم!
    _عرض می کردم جناب آقای دکتر! مریض در چه وضعیتی از شما چنین درخواستی می کرد!
    _به نظر من وضعیت روحی خوبی نداشت! نه از نظر عدم تعادل روحی !کاملا منطقی صحبت می کرد اما
    خب در اون شرایط مأیوس و سرخورده بود ! اما کاملا هوشیار و دقیق! حتی سوالات بسیار دقیقی از بنده می کرد!
    _خانم رفعت بنشینین!
    _جناب دکتر من از شما عذرخواهس می کنم!لطفا این کلمات زشت رو نشنیده بگیرین!
    _من حال ایشون رو درک می کنم! بالاخره یه مادر...
    _خانم رفعت تشریف ببرین بیرون! سرکار! خانم رو ببر بیرون!
    _خب الحمدلله! حالا می شه به کارمون برسیم!
    _شاهد مرخص هستن!......................................... ..................
    _هر بار که خودمو کثیف می کنم برام مرگه مونا! تو رو خدا نخواه انقدر خوار و ذلیل بشم! من هیچ وقت محتاج کسی نبودم!
    _پویا من دوستت دارم! همین جوری م دوستت دارم و حاضرم تا آخر عمرم...
    _من حاضر نیستم ! من نمی بخشمت! ازت متنفرم! تو دروغ می گی که منو دوست داری! دیگه یه کلمه م باهات حرف نمی زنم!
    ازت متنفرم مونا!
    و من می موندم و سکوت چندین ساعته! و بعدش دوباره انتظار !چشمی که بسته می شد و پر از اشک درون کاسه ش!...................
    _حاج آقا شاهد دوم! سرکار خانم پرستار بفرمایین!
    _سلام.
    _سلام از بنده س .میشه لطفا هر چی می دونین بفرمایین؟!
    _والا چی بگم؟!
    _همون چیزایی که دیدین و شنیدین!
    _خب ایشون از منم می خواستن ! یعنی از همه ی پرسنل ! خب زندگی سختی بود! منم اگه جای ایشون بودم...
    _اعتراض دارم حاج آقا!
    _وارده! خانم پرستار شما فقط چیزایی رو که شنیدین بفرمایین!
    _خانم پرستار شما این مطلب رو از خود بیمار شنیدین یا نه؟!
    _بله!بارهاا! خیلی زیاد و محکم و با اصرار! به نظر من خیلی شهامت می خواد که یه نفر بتونه...!
    _اعتراض دارم! اعتراض دارم!
    _ممنون خانم پرستار! بفرمایین! ممنون که زحمت کشیدین!
    _ملاحظه می فرمایین جناب قاضی که بیمار مکررا و با آگاهی و در کمال صحت و سلامت عقل...................!
    _خودتو نگاه کن! داغون شدی! چند وقته این اتاق شده خونه ت؟!
    _برای من مهم نیست!مهم اینه که تو هستی!
    _مزخرف نگو! من چی هستم؟! یه تیکه گوشت بی مصرف!
    _این حرفارو نزن! تو رو خدا!
    _مونا! یادته چی بهم می گفتی؟! یادته می ترسیدی؟! می ترسیدی که روزی بیاد و از من متنفر بشی! حالا اون روزه! تو تا چند وقت دیگه از من متنفر می شی! و من اینو نمی خوام! چند روزه خونه نرفتی؟!چقدر دیگه می تونی ادامه بدی؟! دیوانه می شی!منم همینطور!
    تا چند وقته دیگه کپک می زنم! پشتم زخم میشه و بوی گند می گیرم ! یه مرگ تدریجی و با درد! اینو می خوای؟!
    _نه! نه! اما من ازت نگهداری می کنم! دوستت دارم پویا!
    _تو نمی تونی ازم نگهداری کنی! هیچکس نمی تونه! زندگی من الان به این دستگاه ها بستگی داره! اصلا قرار نبود من زنده باشم!
    اینا منو به زور نگه داشتن! اینا طبیعت رو بهم زدن! تو رو خدا تمومش کن! اگه یه جای بدن خودم کار می کرد حتما خودم تمومش می کردم!
    چقدر تو سنگدلی! به خاطر خودخواهی خودت حاضری من زجر بکشم!واقعا تو منو اینطوری می خواستی؟!
    _نه اما!
    _اما نداره! منم خودمو اینطوری نمی خوام! این حق منه! تو رو خدا بذار به آرامش برسیم! بذار راحت بشم! اینطوری روزی صدبار
    می میرم.......................................... ................!
    _حاج آقا اجازه بفرمایین خانم مونا راستان رو به جایگاه دعوت کنم!
    _بفرمایین!
    _اعتراض دارم حاج آقا!متهم به عنوان شاهد...
    _ایشون به عنوان شاهد اینجا تشریف ندارند جناب دادستان! بنده کِی یه همچین عرضی کردم! چند تا سواله که باید خودشون جواب بدن!
    «حس اینکه از جام بلند شم رو نداشتم. برام همه مثل یه نمایش بود که رو صندلی نشسته بودم و تماشا می کردم!
    آروم بلند شدم و رفتم اون جلو نشستم.اصلا نمی تونستم حرف بزنم!حوصله ش رو نداشتم اما وقتی مادرش چند تا جمله گفت دیگه نتونستم خودمو نگه دارم!
    تا اون موقع مرتب فحاشی کرده بود! به من به وکلا یه دکترا به پرستار اما این حرف دیگه خیلی حرف بود!
    تا رو صندلی نشستم با فریاد گفت»
    _فکر کردی میذارم ارث و میراث بهت برسه؟! لاشخور!
    «یه مرتبه یکی از وکلام دیگه نتونست خودشو کنترل کنه ! با عصبانیت برگشت و با فریاد گفت»
    _لاشخور خودتی خانم! خجالت بکش! چند جلسه س داری به همه توهین می کنی؟!من نمی دونم چرا آقای قاضی انقدر ملاحظه ی شما رو می کنن! مادری که مادر باش! تازه کدوم مادر؟! این چند وقته عین یه ملاقاتی ،اونم یه روز در میون رفتی به بچه ت سر زدی! این زن بیچاره،شبانه روز کنارش مونده و ازش پرستاری کرده! اینا داغ سیره نه پیاز! شما ناراحتین...
    _اعتراض دارم حاج آقا! آقای ورزاوند دارن غیر مستقیم دادگاه رو منحرف می کنن...
    _اشکال نداره آقای دادستان! بذارین آقای قاضی بنده رو اخراج بفرمایند اما حرفامو می زنم!
    خانم شما باعث شدین که اون جوون با حال و روز بَد پشت ماشین بشینه !در صورتی که می دونستین صرع داره و نباید عصبی بشه! شما از این ناراحت بودین که همسرش رو به شما ترجیح داده! همین!
    ببخشین جناب قاضی ! دیگه نتونستم تحمل کنم! ایشون تا حالا هزار تا فحش و ناسزا به ما دادن ،من یه بار فقط جواب دادم!
    «مادرش همینجوری مرتب به همه فحش می داد.وکلام دیگه جواب ندادن و به دستور قاضی پاسبان بردش بیرون! برای چندمین بار! یعنی هر بار که جلسه ی دادگاه تشکیل می شد، اواخرش از دادگاه اخراجش می کردن!
    وقتی سکوت برقرار شد قاضی با مهربونی گفت»
    _حرف بزن دخترم!
    «یه نگاهی بهش کردم و گفتم»
    _پویا چیزی از خودش نداره! یه باغه با یه ساختمون که اونم پدرش بهش داده! و من اینو می دونستم.
    _بگو تو بیمارستان چه اتفاقی افتاد!
    «یه لحظه سکوت کردم و بعد گفتم»
    _من تمام دستگاه ها رو خاموش کردم!
    «دادستان اومد یه چیزی بگه اما انگار پشیمون شد! تو دادگاه صدا از صدا در نمی اومد!»
    _کار سختی بود! اما انجام دادم!
    من آخرین تقاضای شوهرم رو انجام دادم!
    خیلی سخت بود!
    «بازم سکوت! هیچ کس چیزی نمی گفت حتی دادستان!»
    _قبلش چی شد؟
    «قاضی بود که می پرسید»
    _با هم حرف زدیم!خیلی زیاد! از همون روزی که تونست حرف بزنه،یعنی با زحمت تونست حرف بزنه بهم می گفت که تمومش کنم اما من نمی تونستم!
    اون روزخیلی با هم حرف زدیم! از گذشته! از روزهای آشنایی مون! از لحظاتی که با هم بودیم و همه شون خوب بودن!
    بعد بهم گغت که چقدر دوستم داشته و داذه!
    منم بهش گفتم که چقدر دوستش دارم!
    بعد ازم خواست که تمومش کنم!
    منم کردم!
    «دور و برم رو نگاه کردم!همه فقط مات شده بودن به من!»
    _فکر نکردی که بعدش اعدامت می کنن!
    «نگاهش کردم!»
    _مگه الان زنده هستم؟!
    شما چیزی رو نمی تونید از من بگیرید که چند ماه پیش از دست دادم!
    من شوهرم رو از دست دادم! چند ماه پیش!
    من زندگیم رو از دست دادم!
    من عشقم رو از دست دادم!
    چیزی دیگه از من نمونده که به خاطر از دست دادنش بترسم!
    شاید اولش می ترسیدم اما بعدش نه!
    بعدش فهمیدم که شوهرم همه چیز من بود!
    و از من گرفتنش!
    برای همین دیگه نترسیدم!
    _شاید اون خوب می شد دخترم!
    _نه!نمی شد! هزار بار یواشکی از دکترا پرسیدم!
    نه! داشت بدتر می شد!پشتش زخم شده بود! بو گرفته بود! هر چقدر تمیزش می کردم نمی شد!
    وقتی اون بو رو حس می کرد،شروع می کرد به گریه کردن! و من طاقت نداشتم گریه ش رو ببینم!
    گریه می کرد و می گفت ببین مونا بوی گند گرفتم! تمومش کن!
    وقتی جاش رو کثیف می کرد و من و یه پرستار می خواستیم تمیزش کنیم زجر می کشید! خجالت می کشید!
    گریه می کرد! و بازم ازم می خواست تمومش کنم!
    من دیگه طاقت زجر کشیدنش رو نداشتم! برامم فرق نمی کرد که بعدش با من چیکار کنن! من فقط شوهرم رو راحت کردم! من اونو نکشتم! راحتش کردم! از درد! از رنج! از خجالت! از غصه!
    «دوباره سکوت برقرار شد و کمی بعد قاضی گغت»
    _این کار جرمه!
    _درسته!جرمه! من آماده م برای تقاصش!من هیچ دفاعی نداشتم! الانم ندارم! وکیلم نگرفتم! برام گرفتن!
    من به کاری که کردم افتخار می کنم! شوهرم ازم خواست و من کردم!
    با همه ی سختیش! انتظارم داشتم اگر یه همچین وضعی برای من پیش می اومد شوهرم اینکارو بکنه! و حتما می کرد!
    خیلی زودتر از اونکه من براش می کردم!
    الانم نمی خواستم حرف بزنم! فقط جواب مادرش رو دادم! پویا از نظر مادی چیزی نداشت!
    پویا فقط معنویت نبود!یه گُل بود که اشتباهی اینجا در اومده بود!
    وقتی دستگاه ها رو خاموش کردم یه لحظه نگاهش کردم! بهم خندید و گفت که از اتاق برم بیرون! بازم حرفش رو گوش کردم!
    از اتاق رفتم بیرون!
    نمی دونم چقدر بیرون بودم.وقتی برگشتم تموم شده بود!
    یه لبخند رو لباش بود! مثل قدیم که تا منو می دید،بهم لبخند می زد!یه لبخند ماه و شیرین که هزار بار قشنگ ترش می کرد!
    رفتم کنارش و بغلش کردم !بوسیدمش! بهش گفتم زیاد منتظرش نمی ذارم! بهم گفته بود که منتظرمه اما نه زود! بهش گفته بودم که می آم!
    دست کشیدم به صورت قشنگش که تو اون موقع قشنگ تر و مردونه ترم شده بود!گفتم که هنوز دوستش دارم!و همیشه!
    بهش گفتم که حیف بود!
    حیف بود و زود!
    هنوزم بهم لبخند می زد!
    قبل از اینکه دستگاه ها رو خاموش کنم از همه خداحافظی کرد و گفت که همه رو دوست داره!از پدر و مادرش خیلی تشکر کرد!به خاطر همه چیز! مخصوصا از پدرش! گفت خیلی دوستش داره! گفت به پدرش بگم که از تمام لحظاتی که باهاش بوده لذت برده و تشکر می کنه!
    گفت از تمام چیزایی که بهش یاد داده تشکر می کنه!
    گفت همیشه اونو دوست خودش دونسته! گفت همیشه به یاد بازی هایی که با هم می کردن بوده و همیشه از یادآوری شون لذت برده!
    از خواهرش خداحافظی کرد و گفت اونم خیلی دوست داره و بهش افتخار می کنه و روح بزرگش رو تحسین!
    از حامدم خداحافظی کرد و هورا رو بهش سپرد و گفت که خیلی حامد رو دوست داره!
    گغت از طرفش بهار کوچولو رو ببوسم!
    بقیه ی حرفام چیزاییِ که مربوط به خودمون دوتاس و نمی تونم بگم!
    همین!
    حالا هر کاری که دلتون میخواد بکنین!
    «حرفام تموم شده بود! شاید برای اولین بار تو این چند وقته! گریه م گرفت اما باز جلوی خودمو گرفتم»
    بغض همیشه تو گلوم بود و بهش عادت کرده بودم!
    بلند شدم و رفتم سر جام بنشینم!
    یه لحظه پدرش رو دیدم ! صورتش رو تو دستش گرفته بود و داشت گرهی می کرد!
    بی صدا و آروم!
    هورا رو ته سالن دیدم.اونم داشت گریه می کرد!
    حامدم دیدم!
    دستاش جلو صورتش بودن و به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد!
    وقتی نشستم ،سکوت بود و سکوت!
    کمی بعد حامد اومد جلو و گفت که پویا چند بارم از اون خواسته که تمومش کنه اما جرأتش رو نداشته!

    تا آخر صفحه ی 390

  20. این کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •