عادتشونه که پشت سر این و اون حرف بزنن!تو زندگی خودتو داری!و تویی که می خوای زندگی کنی!این چیزا مال سه نسل پیشه!
"کمی سکوت کردم و بعدش گفتم"
-مر30 خاله جون!خیلی بهم کمک کردین!
-مونا!
-بله؟
-یادت نره!تو دختر قشنگی هستی!برای همه جای تعجب داره که چرا دختر قشنگی مثل تو باید مجرد بمونه!همه فکر می کنن که ایرادی داری!می فهمی چی دارم بهت می گم!
-می فهمم!
-پس محکم برو جلو و نترس!اگه پویا تو رو انتخاب کرده حتما علت داره!
تو می تونی اونو خوشبخت کنی!پس ذهنیت رو هم که ازش بزرگتری از کله ت بریز بیرون!شاید برای پویا این یه مزیت باشه!نه عیب!بیخودم به این مساله حساس نشو!
"خندیدم و گفتم"
-چشم!
-خیالم راحت باشه!
-حتما!
-تو حتما خوشبخت میشی!حتی اگه به یه سری از مسائل معتقد باشم !تو سالها از مادر و پدرت نگهداری کردی!پس حتما دعای خیر اونا پشت سرته!واین دعا شاید همین باشه!هان؟!
"دوباره خندیدم و گفتم"
-شاید!
-منتظر خبرای خوش هستم!
-ممنون خاله جون!
-مواظب خودت باش!
-شمام همین طور!
"وبا چند جمله ی قشنگ دیگه از هم خداحافظی کردیم و با یه انرژی خوب و + تلفن رو قطع کردم!چقدر تفاوت بود بین یه ادم بدبین و منفی و یه ادم روشن و +!هر دو خواهر!
شاید تقریبا قانع شده بودم و اخرین تایید رو می خواستم که گرفتم!
عصری با پویا قرار داشتم.
رفتم تو اشپزخونه و شروع کردم به غذا پختن به امید اینکه مثل اون دفعه نشه!بعدشم حمام کردم و موهامو درست کردم.
می خواستم کم کم ناهار بخورم که زنگ خونه رو زدن!تو دلم یه جوری شد!سریع رفتم طرف ایفون !یه خانمی بود!حدس زدم با یکی از همسایه ها کار داره و زنگ رو اشتباه زده.گوشی رو برداشتم"
-بله؟
-سلام.
-سلام.بفرمایین.
-مونا خانم؟
-بله شما؟!
-من رفعت هستم.مادر پویا!
"دو تا کلمه ی اخرش مثل یه صاعقه بود که از تو سیم های ایفون رد شد و به دستم رسد و مرتعشش کرد و از تو دستم وارد مغزم شد!یه لحظه جلوی چشمام یه نور شدید و بعدش یه صدای افجار تو گوشم شنیدم و یه ایست برای تمام سلولهای مغزم!نمی دونستم چی باید بگم فقط اروم گفتم"
-بله؟!
-می تونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟
"صحنه ی اومدن پدر سعید جلو چشمم بود و حرفایی که بهم زد و بعدش همه چی تموم شد!پس ای یکی م داشت تموم می شد!و تکرار و تکرار!اما نه!این نباید تکرار یه تکرار باشه!هیچ کس حق نداره منو تهدید کنه یا باهام بد صحبت کنه!اون روزی که پدر سعید اومد دم خونه گذشت!من اون موقع خیلی خیلی جوون بودم اما حالا نه!
در رو باز کردم و رفتم در اپارتمان رو باز کردم و منتظر ایستادم.اسانسور اومد رفت طبقه ی بالا.دکمه ی طبقه رو اشتباه زده بود.یه لحظه بعد برگشت و ایستاد و درش رو باز کشد!منتظر بودم که ببینم با چه کسی مواجه میشم!یعنی با چه جور ادمی!
نه بابای لات با ته ریش و اخم های تو هم رفته که مرتب با تسبیحش بازی می کنه و نگاه تحقیر امیزی داره؟!
یه مادر بد دهن که احساس می کنه یه دختر داره پسرش رو گول می زنه و به خاک سیاه می شونه؟!
زیاد طول نکشید؟!
یه خانم خیلی شیک پوش و خوش تیپ با یه روسری نازک که تقریبا داشت از سرش می افتاد و موهای های لایت شده ی خیلی خوشگل که معلوم بود کار هر ارایشگری نیست با یه بخند که مشخص نمی کرد پشتش چی می تونه باشه!
رفتم جلو و سلام کردم!یه نگاه نافذ مکمل لبخندش شد و بعد دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت"
سلام عزیزم !ببخشین که بدون اطلاع قبلی اومدم!
-خواهش می کنم!بفرمایین!لطف کردین!
-ممنون!
"راهنمایی کردم تو خونه و بردمش تو سالن که رو اولین مبل نشست و گفت"
-اپارتمان قشنگی دارین!
"بعد یه نگاه دیگه کرد"
-وبا سلیقه تزیین شده!
-ممنون متشکر!ببخشین که چند لحظه تنهاتون می زارم!
-خواهش می کنم!
"تند رفتم تو اشپزخونه.خوشبختانه زیر کتری رو خاموش نکرده بودم.سریع چایی دم کردم و از تو یخچال یه لیوان اب پرتقال ریختم و بردم تو سالن و تعارفش کردم.برداشت و گفت"
-زحمت نکش عزیزم بیا بشین!
-چشم الان می ام.
"برگشتم تو اشپزخون و از اونجا می دیدمش.خدارو شکر این یکی مودب بود وبا تربیت!
سریع تو یه طرف میوه گذاشتم و با زری دستی و ظرف چاقو و چنگال بردم تو سالن و گفتم"-باید ببخشین که رست نمی تونم پذیرایی کنم!
-انتظار ندارم چون بی خبر اومدم!فقط می خواستم کمی باهات حرف بزنم!
"نشستم که کمی از لیوانش خورد و گفت"
-اول بگم که پویا نمی دونه که من اومدم اینجا.ادرس رو از راننده گرفتم.
"بعد همینطور که منو نگاه می کرد یه لبخند زد و گفت"
-سلیقه ی پویا همیشه خوب بوده!
"با خجالت گفتم"
-ممنون شما لطف دارین!
-تعارف نمی کنم در اینکه دختر قشنگی هستی حرفی نیست!
-ممنونم!
-اما من موافق نیستم!
"نگاهش کردم که ادامه داد و گفت"
-با ازدواج تو و پویا!(تو غلط کردی)
"سرم رو انداختم پایین انتظار این حرف رو داشتم وتعجب نکردم.همین که یه صحبت ملایم و یه هم صحبت با کلاس و با فرهنگ در مقابلم بود جای شکر داشت."
-تنها زندگی می کنی؟
-بله .پدر و مادرم فوت کردن.
-روحشون شاد.
-ممنون
-مونا جان می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
-خواهش می کنم!
-تو پویا چی دیدی که حاضر شدی باهاش ازدواج کنی؟
-نوز مطمئن نیستم که بخوام جواب + بهش بدم!
-یعنی فکر می کنی که نسبت به اون برتری داری؟
"یه ان تصمیم گرفتم که خودم باشم و صادق و راحت!"
-نه فکر می کنم برعکسه!نه از نظر مالی چون در موقعیتی هستم که احتیاج مالی ندارم.
-چند سال از پویا بزگتری؟
-سه چهار سال اما در مورد سوالتون!
پویا واقعا یه پسر خوب و با تربیت عالیه!محکم و قوی با اعتماد به نفس زیاد و متکی به خود.بسیار مهربو ن .فهمیده.خیلی م خوشتیپ و خوش قیافه.
"لبخند زد و گفت"
-تعریفای هورا از شما بی مورد نبوده!
-هورا جان لطف دارن اون چند روز خیلی بهتون زحمت دادم.
-نمی خوای بپرسی چرا با ازدواج شما دوتا مخالفم؟(چون که مرز اسفرو سافرین داری)
-راستش نه!
-انقدر به خودت اعتماد داری؟
-موضوع این نیست به این دلیله که می خوام بهش جواب رد بدم.
"نگاهم کرد و گفت"
-واقعا!
"سرم رو تکون دادم و همونجور که از جام بلند می شدم گفتم"
--با اجازتون برم چایی بیارم.
-نه نه!من چایی نمی خورم.
-نسکافه؟
-نه!ممنون!ترجیح می دم این لحظات رو با صحبت کردن بگذرونیم نه با خوردن!باشه؟!
"لبخند زدم و نشستم"
-اگه بهش جواب منفی بدی علتش رو ازت می خواد!
-قبلا علتش رو بهش گفتم.گفتم که ازش بزگترم!
-این دلیل نمی تونه پویا رو قانع کنه!
-شما بفرمایین چه دلیلی براش بیارم!
-چرا انقدر زود تسلیم شدی؟(برا اینکه خر و گاگول تشریف داره)
-تسلیم نشدم.من عشق پویا رو می خواستم که دارم.چون خیلی دوستش دارم.می خوام که خوشبخت بشه همین!
-یعنی فکر می کنی با کسی غیر از تو خوشبخت می شه؟
"خندیدم وگفتم"
-مگه شما به همین دلیل اینجا تشریف نیاوردین؟
"یه خرده از لیوانش خورد و همونجور که سرش رو تکون می داد گفت"
-چرا!چرا!
"اروم بهش گفتم"
-من می م کنار!خیالتون راحت باشه!حالا به هر صورت که باشه!
"دوباره نگاهم کردو گفت"
-تو چه جور ادمی هستی؟
-یه ادم مل بقیه!
-نه مثل بقیه نیستی!اصلا ازت انتظار یه همچین برخوردی رو نداشتم!یعنی با چیزی که از هورا شنیدم باید می دونستم!شاید کیش و مات شدم!
"خندیدم و از روی مبل روبه رویی بلند شدم و رو مبل کناریش نشستم و گفتم"
-خودتونو ناراحت نکنین!شما حق دارین!مادرین!من کاملا درکتون می کنم!
-من دخترم رو از دست دام!نمی گم حامد پسر بدیه اما اینطوری دلم نمی خواست بشه!دلم می خواست دخترم پیش خودم باشه!
"بعد یه خنده ی تلخ کرد و گفت"
-پاک مثل یه روستایی شده!
-هورا خوشبخته!
-اینطور فکر می کنی؟
-کاملا!تو اون چند روز خ.شبختی رو دیدم و شناختم!هورا اونجا خیلی خوشبخته!در کنار یه کوچولو ی قشنگ!شوهری که می پرستدش و مردمی که دوستش دارن و بهش فوق العاده احترام می زارن!دیگه یه زن از زندگی چی می خواد؟!من می دیدم که ره صبح با عشق از خواب بلند می شه و هر شب با عشق می خوابه!یه دنیا خوشبختی دور و برش هست!ماد و پدرشم خیلی دوست داره و بهشون افتخار می کنه!اینو بارها بهم گفت!
هورا و حامد تکیه گاه اون ادمان!دختر شما یه تکیه گاهه!
"یه فکری کرد و گفت"
-اسینطورسی تا حالا بهش فکر نکرده بودم.
"بعد نگاهم کرد و گفت"
-شاید باید نگاهم رو عوض کنم!می شه یه نسکافه بهم بدی؟
-حتما!
"بعد از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه و دو تا فنجون نسکافه درست کردم و برگشتم و بهش تعارف کردم"
-یه قاشق شکر بیشتر نریختم.
-ممنون کافیه.
"فنجونش رو گرفت و شروع کرد به هم زدن و گفت"
-شاغل که نیستی؟!
-نه یه اپارتمان دارم که اجاره دادم یه مقدار پول تو بانک دارم.بهرهش رو می گیرم!احتمالا حقوق پدرمم تا چند وقت دیگه درست می شه!
"یه خورده از فنجونش خورد و گفت"
-اون چیزی رو که گفتی بهش عمل می کنی>؟
-چی رو؟
-اینکه از زندگیش بری بیرون؟
"خندیدم و گفتم"
-اینکارو می کنم بهتون قول می دم!
"دوباره نگاهم کرد و گفت"
-تو خیلی خوبی!شاید اگه منم جای پویا بودم تورو انتخاب می کردم.
-می خوام خوشبخت بشه.
"خندید "
-عشق به خاطر عشق نه به خاطر خودخواهی!روح بزرگی داری عزیزم!
-چون خیلی دوستش دارم!
"یه خورده از فنجونش خورد و گفت"
-پس واقعا دوستش داری!
"سرم رو تکون دادم که گفت"
-با همه ی محاسن و معایبش؟
"نگاهش کردم که فنجونش رو گذاشت رو میز و از جاش بلند شد.منم بلند شدم که گفت"
-سر قولت هستی؟
-هستم!
"یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد کیفش رو از روی مبل برداشت و گفت"
-هر چند با این شخصیتی که ازت دیدم و قولی که دادی لزومی به گفتن این مساله نیست اما بد نیست بدونی!پویا صرع داره!
"مات شدم بهش!"
-بهت نگفته بود؟
"بازم مات نگاهش کردم که گفت"
-نمی خواستم ناراحتت کنم!
"بعد رفت طرف در !توانایی اینکه دنبالش برم رو نداشتم!لحظه ی اخر.قبل از اینکه در اپارتمان رو باز کنه برگشت و گفت"
-می دونم احتیاج مالی نداری اما اگه پویا ب هر صورت برگرده پیش من.حتما جبران می کنم!هر جوری که بخوای!در ضمن من خودم به پویا می گم که اومدم اینجا!
"انقدر ذهنم مغشوش بود که معنی حرفش رو درک نکردم!اصلا نفمیدم کی رفت!چی گفت!برام مهم نبود!تنها چیزی که تمام فکرم رو گرفته یه کلمه بود!یه کلمه ی بزرگ که به سختی ذهنم می تونست تحمل کنه!
-صرع!غشی!غشی!
-نمی دونم چرا بی اختیار صحنه هایی تو مغزم تکرار می شد!صحنه های بد!صحنه هایی از چند تا فیلم ادمایی که صرع داشتن و غش می کردن و می افتادن رو زمین و از دهنشون کف می اومد بیرن و زبونشون رو گاز می گرفتن و یه عده م دورشون جمع می شدن و بسم الله بسم الله می گفتن و با چاقو دورشون رو خط می کشیدن و می گفتن جن رفته تو تنشون و مسخره می کردن و پول خرد می ریختن دورش رو زمین!
اصلا نمی واستم اینطوری فکر کنم@می خواستم مثل یه ادم با فرهنگ به این قضیه نگاه کنم اینم یه بیماری بود که هر کسی می تونست بهش مبتلا بشه و حتما یه نوع درمانم داشت!اما هر کاری می کردم نمی تونستم این صحنه ها رو از فکرم بیرون کنم!
دست بهش نزن جنی می شی!بسم الله بگو!لال از دنیا نری صلوات بگو!دورش خط بکش!اه!کثافت استفراغ کرده!نه دل و جیگرشه ذره ذره داره از دهنش می اد بیرون!بابا بنده ی خدا گناه داره!چشمش کور شب ابجوش بی بسم الله نریزه!یه خرده برین عقب بتونه بدبخت نفس بکشه!این پوست پیاز رو اتیش زده!این حرفا چیه بابا طرف غشیه!
300....