تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 12 اولاول 12345678 ... آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 117

نام تاپيک: رمان سایه نگاهت ( فرزانه رضایی دارستانی )

  1. #31
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 22

    قسمت بیست و دوم
    ---------------------------------
    روز جمعه همه در خانه بودیم و پدر داشت برای فوزیه تخت خواب محکمی درست میکرد.فوزیه هم کنار پدر با بوم رنگ و قلموهایش مشغول بود و مادر هم طبق معمول در آشپزخانه سر میکرد و من هم کنار پنجره نشسته بودم و به حرکات سرد و پر از تمسخر ارسلان فکر میکردم.لحظه ای بعد خانم بزرگمهر به خانه مان آمد و گفت که آقایی زنگ زده و با فیروزه خانم کار داره.
    من با تعجب گفتم:ممکنه کی باشه که با من کار داره.بعد سریع بلند شدم و به خانه ی آقای بزرگمهر رفتم.خانم بزرگمهر هم همراهم آمد.ارسلان و آقای بزرگمهر در سالن نشسته بودند آرام سلام کردم که فقط صدای آقای بزرگمهر را شنیدم که جواب سلامم را داد.
    خانم بزرگمهر گفت:بیا عزیزم گوشی را بردار.تلفن کنار دست ارسلان روی میز بود به طرفش رفتم قلبم به شدت میلرزید.وقتی کنار تلفن ایستادم بوی ادکلن ارسلان را حس میکردم وقلبم فرو میریخت.گوشی را برداشتم و گفتم:الو بفرمایید.صدا آشنا بود ولی نمیتوانستم به یاد بیاورم که چه شخصیست.گفتم:ببخشید من هنوز نتوانسته ام شما را به یاد بیاورم.
    مرد گفت:به همین زودی مرا فراموش کردی؟دست خوش بابا ، چقدر شما باهوش هستید.
    لبخندی زده و گفتم:اگه کمی مرا راهنمایی کنید حتما شما را به یاد می آورم.
    مرد گفت:ببینم جشن بزرگ خانه ی...
    یکدفعه با صدای بلند و نیمه فریاد گفتم:آقا سجاد شما هستید؟
    سجاد خندید و گفت:بله خودم هستم ، حالتون چطوره؟معلومه که خیلی باهوش هستید.
    نگاهی به ارسلان انداختم او داشت جدول روزنامه را حل میکرد و با شنیدن اسم سجاد جا خورد نگاه خشنی به صورتم انداخت ولی چیزی نگفت.
    سرم را پایین انداختم تا از نگاه ارسلان در امان باشم او هم مشغول حل کردن جدول شد ولی به وضوح لرزش دستش را میدیدم.
    گفتم:ببینم ، شما در امتحانات کنکور قبول شده اید یا نه؟
    سجاد جواب داد:بله قبول شدم ولی در رشته ی مهندسی شیمی.
    با خوشحالی گفتم:عالیه ، بهت تبریک میگم.پس حالا شما هم آقا مهندس شده اید.عمدا اینطور حرف میزدم تا کمی ارسلان را عصبانی کنم و جواب تمام حرکات سردش را جبران کرده باشم.
    سجاد پرسید:شما چطور؟قبول شده اید یا نه؟
    آهی کشید و گفتم:آره قبول شدم ولی در رشته ی مامایی.اصلا این رشته را دوست ندارم.حیف شد.
    سجاد خندید و گفت:ناشکر نباشید ، الان خیلی ها آرزو دارند مانند شما در کنکور قبول میشدند.
    لبخندی زده و گفتم:ناشکر نیستم ولی من بایستی بیشتر تلاش میکردم و ادامه دادم:خب حال شما چطوره؟خیلی از شنیدن صدای شما خوشحالم.باورم نمیشه که شما مرا هنوز بخاطر داشته باشید و برایم تلفن کنید.
    سجاد آرام گفت:از روزی که شما را دیده ام بیشتر برای آینده امیدوار شده ام.چند بار تصمیم گرفتم برایتان زنگ بزنم ولی بهانه ای نداشتم و اینکه خجالت میکشیدم مزاحمتان شوم.میترسیدم شما را ناراحت کنم.
    گفتم:این حرف را نزنید.من از دیدن شما همیشه خوشحال خواهم شد.
    سجاد با من من گفت:ببخشید میتونم دوباره شما را ببینم؟خیلی دوست دارم بیشتر با شما آشنا شوم.
    گفتم:فردا ساعت شش در مطب منتظرتانم.آخه من بعد از ظهرها در مطب منشی هستم.
    سجاد با خوشحالی گفت:چه عالی ، اینطور من راحتترم.لطفا آدرس مطب را بگویید تا یادداشت کنم.
    آدرس مطب را به او دادم و سجاد هم با خوشحالی آن را یادداشت کرد.گفتم:فردا ساعت شش بعد از ظهر منتظرتانم ، پس به امید دیدار تا فردا.
    سجاد گفت:خدانگهدار.بعد گوشی را گذاشت.وقتی گوشی را گذاشتم چشمم به ارسلان افتاد او خیلی عصبانی بود.از خانم بزرگمهر بخاطر تلفن تشکر کردم و وقتی خواستم از خانه شان خارج شوم آقای بزرگمهر صدایم زد و گفت:دخترم بیا کنارم بنشین که می خواهم باهات حرف بزنم.
    خیلی معذب شدم.با خجالت روی مبل استیل و زیبایشان نشستم وقتی نشستم ارسلان آرام بلند شد و به کتابخانه رفت.از این کار او حرصم در آمد ولی چیزی نگفتم واقای بزرگمهر لبخندی زد و گفت:خب دخترم از کار جدیدت راضی هستی؟
    در حالی که سرم پایین بود گفتم:بله راضی هستم و زیاد خسته نمی شوم.
    اقای بزرگمهر با مهربانی گفت:خوشحالم که این پسر بداخلاق من شما را اذیت نمی کند.
    گفتم:من از فردا باید صبح ها به دانشگاه بروم.نمیدانم میتوانم کارم را ادامه دهم یا نه؟
    اقای بزرگمهر گفت:اگه دیدید که خسته می شوید بهتره که به مطب نروید دکتر میتواند منشی جدیدی را استخدام کند.
    از این حرف اقای بزرگمهر ناخودآگاه حسی مانند حسادت روی دلم نشست و از اینکه ارسلان منشی جدیدی استخدام کند ناراحت شدم.با عجله گفتم:نه من خسته نمیشوم چون کار مطب اصلا سخت نیست و اینکه می توانم در سکوت آنجا درسم را هم بخوانم.
    اقای بزرگمهر لبخندی موذیانه زد و گفت:امیدوارم موفق شوی و بعد کتابی که در دستش بود را به طرفم گرفت و گفت:عزیزم میشه این کتاب را در کتابخانه بگذاری من کمی خسته هستم.
    لبخندی زدم و بلند شدم.کتاب را از او گرفتم و به طرف کتابخانه رفتم وقتی داخل آنجا شدم دیدم ارسلان روی مبل تکیه داده است و کتاب میخواند.
    کتاب را داخل قفسه گذاشتم و وقتی خواستم خارج شوم ارسلان با صدای محکم و خشنی گفت:شما بلد نیستید در بزنید؟!
    در جا میخکوب شدم قلبم فرو ریخت و به طرفش برگشتم و در حالی که سعی می کردم مانند خودش محکم و خشن برخورد کنم گفتم:من نمیدانستم شما اینجا تشریف دارید ، ببخشید که بدون اجازه وارد شدم.
    ارسلان کتاب را بست و با لحن سردی گفت:ولی شما دیدید که من به کتابخانه آمدم ، حتما منظوری داشتید که بدون اجازه آمدید.
    پوزخند تمسخرآمیزی زده و گفتم:متأسفانه من اصلا حواسم به شما نبود تا بدانم شما به کتابخانه آمده اید.با این حرف خواستم به او بفهمانم که حرکات سرد او برایم اصلا مهم نیست در صورتی که واقعا برایم مهم بود و ذره ذره خرد میشدم ولی به اجبار آن حرکات را تحمل میکردم و با این حرف به سرعت از کتابخانه بیرون آمدم.قلبم به شدت میتپید و از اینکه او خواسته بود مرا ناراحت کند عصبانی بودم.
    از خانم و اقای بزرگمهر خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.وقتی فوزیه فهمید که سجاد تلفن زده و قراره فردا ساعت شش همدیگر را ببینیم خیلی ناراحت شد و با عصبانیت گفت:فیروزه ، تو چرا این کارها را می کنی؟وقتی تو ارسلان همدیگر را دوست دارید دیگه نباید به ردیف طبقاتی او فکر کنی.ارسلان اصلا به این موضوع فکر نمیکنه چون دوستت داره و میخواد در کنار تو خوشبخت بشه و تو را خوشبخت کنه.آخه دیوانه شده ای؟!این فکر داره باعث فاصله ی بین تو و او می شه.ارسلان دوستت داره چرا باور نمی کنی؟
    در حالی که برای خودم چای میریختم گفتم:من میترسم آینده ام در کنار ارسلان تباه بشه.می ترسم بعدها ارسلان پشیمان بشه که چرا مرا به همسری قبول کرده است.من که چیزی ندارم تا ارسلان به من افتخار کنه.
    فیروزه با ناراحتی گفت:بی خود حرف نزن.تو مهربان هستی ، زیبایی داری ،ارسلان به عشق تو افتخار میکند.اون میدونه که دوستش داری ، آخه خواهر عزیزم چرا اینجور فکر میکنی؟ارسلان مرد فهمیده و باجذبه ایست او در سنگینی و متانت در فامیل هایش زبانزد است تو نباید انتظار داشته باشی که او مانند سجاد و یا مردهای دیگه رفتار کنه.نمیدانم چه چیزی باعث این همه خودخواهی تو شده ولی ارسلان مردی نیست که الکی عصبانی شود.میدانم که تو حتما او را ناراحت کرده ای که الان مدت چند ماهیست که با هم قهر کرده اید.واقعا برایت متأسفم.
    گفتم:حالا اقا ارسلان با من سر جنگ گرفته است و خیلی بدرفتاری میکند ، لازم نیست زیاد به او فکر کنیم باید ببینیم خدا چه می خواهد.
    فردا از مسیر دانشگاه به مطب رفتم.زودتر از ارسلان آمده بودم و پشت میز نشستم.نیم ساعت بعد ارسلان وارد مطب شد به احترامش بلند شدم و سلام کردم او خیلی آرام و سرد جوابم را داد و به اتاقش رفت.بعد از لحظه ای زنگ را فشرد و من به اتاقش رفتم.بدون اینکه مرا نگاه کند گفت:امروز تا ساعت پنج بیشتر در مطب کار نمی کنم اگه مریضی اومد و خواست برای بعد از ساعت پنج وقت بگیرد قبول نکن.شما هم میتوانید ساعت پنج به خانه برگردید.
    لحظه ای خنده ام گرفت ولی به اجبار خودم را نگه داشتم چون میدانستم که ارسلان میداند که قراره سجاد ساعت شش به دیدنم بیاید این نقشه را کشیده بود تا من و سجاد همدیگر را نبینم.
    آرام گفتم:چشم ، حالا میتونم برم؟
    ارسلان در حالی که سرش پایین بود و خودش را مشغول نوشتن کرده بود گفت:بله میتونید برید.
    از اتاقش بیرون آمدم و پشت میز نشستم.از طرفی خوشحال بودم که ارسلان نسبت به سجاد حسادت میکند و از طرفی حرصم درآمد که اینطور سرد و بی تفاوت بود و آنقدر کینه ای است که هنوز بعد از گذشت چند ماه نتوانسته حرفهایم را فراموش کند و ...
    در همان لحظه بیماری داخل شد و منو از افکار بین خودم و ارسلان بیرون کشید.انروز خیلی مریض داشتیم و من هم از ساعت پنج به بعد بیمار قبول نکردم.ساعب پنج و نیم بود که ارسلان از اتاقش بیرون امد رو به من کرد و گفت:بهتره شما وسایلتان را جمع کنید و بروید.راستی اگه مادرم را...بعد حرفش را قطع کرد و چند لحظه بعد ادامه داد:نمی خواد خودم برایش تلفن میزنم حالا شما لطفا بروید.
    احساس میکردم خیلی عصبی و ناراحت است و حرکاتش با اضطراب همراه بود.
    آرام بلند شدم کیفم را برداشتم و گفتم:شما اینجا میمانید؟
    ارسلان در حالی که به اتاقش برمیگشت گفت:نه من هم چند لحظه ی دیگه مطب را تعطیل میکنم شما زودتر بروید دیرتان میشود.
    چادر را سرم کردم و وقتی خواستم خارج بشوم لحظه ای نگاهی به صورت پر از مویش انداختم وقتی دید که نگاهش میکنم چهره ای خشن به خودش گرفت و تا خواست حرفی بزند من سریع سرم را پایین انداختم و از مطب خارج شدم.جلوی در ساختمان ایستادم تا سجاد بیاید دوست نداشتم مرا دختر بدقول بداند.
    بعد از یک ربع ارسلان با کیف و عینک دودی از ساختمان خارج شد وقتی مرا جلوی در دید با اخم گفت:چرا اینجا ایستاده ای؟
    سرم را پایین انداختم تا از نگاه عصبانی او در امان باشم.گفتم:منتظر کسی هستم.
    ارسلان با خشم گفت:ولی اینجا خوب نیست که ایستاده ای بیا با هم به خانه برویم.
    بعد از یک ماه که با هم در مطب بودیم این اولین بار بود که از من میخواست تا همراهش بروم.در این مدت او خودش تنها به خانه میرفت و من هم با اتوبوس این مسیر را طی میکردم.
    از این حرف او کمی عصبی شدم ولی با خونسردی گفتم:متأسفانه نمی توانم بدقول باشم.باید همینجا بمانم تا ده دقیقه ی دیگر او می آید و اگه نیامد بهتان قول میدهم به خانه بروم.
    ارسلان با عصبانیت نگاه خشمگینی به صورتم انداخت و گفت:امیدوارم این فکر پوچ که او هم طبقه ی خودت است را در آینده مدنظرت نگیری چون هر اشتباهی را نمی شه دوباره جبران کرد .بعد با ناراحتی به طرف ماشین مدل بالایش رفت.
    ادامه دارد...

  2. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 23

    قسمت بیست و سوم
    ------------------------------------
    هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که سجاد در حالی که بلوز آستین بلند پاییزی پوشیده بود به طرفم آمد.صورتش با ظرافت خاصی تراشیده شده بود و قیافه ی بچگانه و معصومش نگاه هر دختری را به طرف خودش جذب میکرد.با دیدن همدیگه خوشحال شدیم.سلام کردم او با ذوق زدگی روبرویم ایستاد و گفت:سلام ، نمیدانی چقدر از دیدنت خوشحالم.گفتم:من هم همینطور.بعد با هم مشغول قدم زدن شدیم.در نزدیکی مطب پارک بزرگی بود.به انجا رفتیم و کنار هم نشستیم.پسر خیلی شوخ و شادی بود با هم صحبت کردیم و بیشتر صحبتهایش در مورد کنکور و دانشگاه بود.لحظه ای به خودم امدم که ساعت هشت و نیم شب بود.لیوان شیرکاکایویی که سجاد برای من و خودش گرفته بود را توی سطل آشغال انداختم و با عجله گفتم:وای چقدر حرف زدیم من دیرم شده.
    سجاد گفت:اگه موافق باشی شما را با موتور برسانم؟
    با تعجب نگاهش کردم.
    لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:موتور را توی پارکینگ همین نزدیکی پارک کرده ام اگه از سوار شدن روی موتور نمی ترسید حاضرم شما را برسانم.
    در حالی که کیفم را برمیداشتم و چادر را روی سرم مرتب کرده و گفتم:متأسفانه نمیتوانم سوار موتور شما شوم ماشین زیاد است.به خانه میروم.و بعد خداحافظی کردم و لب خیابان ایستادم.
    سجاد بعد از لحظه ای کوتاه با موتور جلوی پایم ترمز کرد و گفت:راستی شما را کی میتونم دوباره ببینم؟
    لبخندی زده و گفتم:شما که جای مرا یاد گرفته اید ، هر وقت که کاری داشتید میتوانید به مطب بیایید از دیدنتان خوشحال میشوم.
    سجاد نگاهی به صورتم انداخت و آرام گفت:پس خدانگهدار تا فردا.بعد با سرعت از جلوی چشمم دور شد.
    هنوز از رفتن سجاد لحظه ای نمی گذشت که ماشین ارسلان جلوی پایم ترمز کرد در ماشین را باز کرد و با لحن سردی گفت:سوار شو به خانه برویم.بدون چون و چرا سوار ماشینش شدم.هردو سکوت کرده بودیم.قلبم به شدت میتپید.دوست داشتم میتوانستم با او مانند سجاد صمیمی و دوستانه برخورد کنم ولی او آنقدر جدی و خشک بود که جرأت هیچ حرفی را به من نمیداد.
    وقتی ماشین را در باغ پارک کرد از او تشکری کردم و به خانه آمدم.قیافه ی رنگ پریده و ناراحت او مانند نیشتری بر دلم فرود آمد دوست نداشتم هیچوقت او را ناراحت ببینم ولی نمیدانم چرا هر دو با هم اینطور رفتار میکردیم.مادر نگرانم شده بود به مادر گفتم که همراه ارسلان به خانه آمدم و مادر هم خیالش راحت شد و دیگه چیزی نپرسید.
    فردا بعد از دانشگاه به مطب رفتم ساعت چهار بعداز ظهر بود که سجاد وارد مطب شد و وقتی او را دیدم کمی جا خوردم ولی به اجبار لبخندی زده و گفتم:بله فرمایشی داشتید؟
    سجاد لبخندی موذیانه زد و گفت:بله.با منشی آقای دکتر کار دارم ولی حیف که نمیدانم ایشون وقتی منو میبینه خوشحال میشه یا نه.
    بلند شدم و در حالی که یکی از پرونده ها را در قفسه میچیدم گفتم:مگه میشه از دیدن شما خوشحال نشوم؟!
    سجاد زیرکانه پرسید:جدی میگی؟!یعنی باور کنم که از دیدن من خوشحال می شوی؟
    یکی از بیماران که در کنارم نشسته بود نگاهی با کنجکاوی به ما انداخت ولی چیزی نگفت.در همان لحظه در اتاق ارسلان باز شد و او بیرون آمد وقتی چشمش به سجاد افتاد جا خورد و نگاه تندی به من انداخت.کمی نگران شدم و دلم لرزید.آرام بلند شدم و رو کردم به ارسلان و گفتم:ایشون آقا سجاد هستند که در جشن با هم آشنا شدیم.
    ارسلان آرام و با لحن سردی گفت:بله ایشون را می شناسم ، رو کرد به سجاد و ادامه داد:حالتون چطوره؟نکنه مشکلی دارید که به اینجا آمده اید.
    سجاد لبخندی زد و به شوخی گفت:بله ، مشکل من این است که فیروزه خانم منشی شما شده است و من هم راه اینجا را یاد گرفته ام.
    احساس کردم سجاد عمدا اینطور حرف زد تا عکس العمل ارسلان را ببیند.از اینطور حرف زدن سجاد شرمگین شدم و با نگرانی به ارسلان نگاه کردم.
    ارسلان در حالی که سعی میکرد بر خشم و عصبانیتش مسلط شود با صدای محکم ولی آرامی گفت:ولی یادتان نرود اینجا یک مطب است نه خانه ی عشاق!!بعد لبخند عصبی زد و دوباره وارد اتاقش شد.
    بیمار بعدی را داخل فرستادم و رو کردم به سجاد و گفتم:خوب نبود که اینطور با دکتر صحبت کردی او ناراحت شد.
    سجاد لبخندی زد و گفت:مهم نیست او باید منو تحمل کنه.
    نگاهی به صورتش انداختم.چهره اش شاد و سرحال بود گفتم:بهتره دیگه به مطب نیایی من ساعت یک از دانشگاه تعطیل میشوم.اگه کاری داشتی میتونی آن موقع به دیدنم بیایی.
    سجاد با نگرانی گفت:انگار ناراحتت کرده ام؟
    لبخندی زده و گفتم:نه اینطور نیست فقط دوست ندارم دکتر فکرهای ناجور درمورد من بکنه.
    سجاد گفت:از هفته ی دیگه به دانشگاه میروم و مجبوریم کمتر همدیگر را ببینیم و من اینطور ناراحت هستم لااقل باید یکروز در میان شما را ببینم.
    نگاه سردی به صورتش انداختم و گفتم:ولی اینطور برای من بد می شود.من یک دخترم و ...
    سجاد سریع حرفم را قطع کرد و گفت:موافق هستی هفته ای یک بار همدیگر را ببینیم؟
    با اخم گفتم:ولی من دلیلی برای این کار نمی بینم.شما...
    سجاد دوباره حرفم را قطع کرد و گفت:فیروزه خانم خواهش می کنم دیگه مخالفت نکنید.با اجازه من میروم.بعد آهی کشید و گفت:اگه شما بدانید که از دیدنتان چقدر خوشحال میشوم هیچوقت خودتان را از من مخفی نمی کردید.آنقدر این حرف را صادقانه و بی ریا گفت که اشک در چشمانش حلقه زد.ناخودآگاه اخمهایم باز شد.لبخندی زده و گفتم:من کی خودمو مخفی کرده ام؟باشه ، هر وقت که دوست داری میتونی به دیدنم بیایی.حالا اینطور برایم قیافه ی معصومانه نگیر که اصلا خوشم نمیاد.
    سجاد لبخندی مهربان زد و یکدفعه با پررویی و شیطنت گفت:وای گرفتار شدن چه مصیبت ها دارد.
    از این حرف او سرخ شدم و سرم را پایین انداختم ولی نمیدانم چرا قلبم برایش به طپش نیفتاد و احساسی که به ارسلان داشتم را در او حس نکردم.در صورتی که با دیدن ارسلان و شنیدن صدای او قلبم می لرزید و برای دیدن او لحظه شماری میکردم.
    سجاد خداحافظی کرد و از مطب خارج شد.ساعت هشت وقتی مطب تعطیل شد ارسلان بدون توجه به من به خانه رفت و من هم سوار اتوبوس شدم و به خانه رفتم.
    یازده ماه از رفت و امد سجاد با من می گذشت ولی من هنوز به او هیچ احساسی نداشتم و فقط هفته ای یک بار همدیگر را میدیدیم و به مدت ده دقیقه در کنار هم بودیم و در مورد دانشگاه و درسها با هم حرف میزدیم.ارسلان هم از این رفت و امدهای سجاد خبر داشت بخاطر همین هنوز با من سرد و خشن برخورد میکرد و میدانستم که بین من وارسلان فاصله ها ایجاد شده و مقصر اصلی هم خودمان بودیم.ارسلان با اخم و خشم خودش و من هم با طرز فکری که پدر در ذهنم پرورش داده بود که ما هم طبقه ی آنها نیستیم و نباید به پسر آنها دختر بدهیم چون باعث بدبختی پسر خوشبختشان می شویم.
    یک روز که با سجاد در پارک قدم میزدم او روبه من کرد و بهم پیشهناد ازدواج داد.با ناباوری نگاهش کرده و گفتم:ولی من و تو هر دو دانشجو هستیم.سجاد لبخندی زد و گفت:درسته ولی انگار یادت رفته که من در حال حاضر کار هم میکنم و تو هم در مطب مشغول هستی.
    با ناراحتی گفتم:ولی اگه من ازدواج کنم نمیتوانم دیگه در مطب کار کنم و اینکه مسئله خانه چی میشه؟تو نمیتونی کرایه ی خانه بدهی.
    سجاد روبرویم ایستاد و گفت:فیروزه بهانه نگیر.من دوستت دارم و تو هم دوستم داری.اینقدر به اینجور مسائل فکر نکن.ما مدتی در خانه ی پدرم زندگی میکنیم تا کمی پس انداز کنیم و بعد خانه ای کوچک و نقلی میخریم و با هم زندگی خوبی را شروع میکنیم.دو دل شده بودم گفتم:ولی فکر نمیکنی که هنوز ازدواج برای تو زود است؟آخه ، آخه هنوز بیست و یک سالت بیشتر نشده.
    سجاد با اخم گفت:منظورت اینه که یعنی هنوز من بچه هستم؟!
    سریع گفتم:نه این حرف را نزن تو یک مرد بزرگ هستی.فقط من نمیتوم با پدر و مادرت زندگی کنم.آنها برای خودشان الانشم مشکل دارند تا چه برسه که یک نون خور اضافی هم به جمع آنها پیوسته بشه!
    سجاد نگاه سنگینی به صورتم انداخت و با لحن محکمی گفت:خوب فکرهایت را بکن من و تو در کنار هم میتونیم حتی به زندگی پدر و مادرم سر و سامان بدهیم.تو اصلا سربار آنها نخواهی شد.وقتی به صورت معصوم و بی ریای او نگاه کردم نتوانستم چیزی بگویم.سرم را پایین انداختم و گفتم:بهتره در این مورد فکرهایم را بکنم نمیدانم بهت چی بگم.
    سجاد با مهربانی گفت:آره ولی بهتره هر چه زودتر این کار را بکنی چون قراره پنجشنبه پدر و مادم به خواستگاریت بیایند و دوست ندارم آنها دست خالی برگردند.
    با تعجب گفتم:سجاد تو چی می گی؟!
    سجاد خندید و گفت:آنها قراره به خواستگاریت بیایند دوست دارم که در همانجا جوابم را بدهی.
    دلم شور میزد و از ته دل با این ازدواج ناراضی بودم چون هنوز ارسلان بود که بر قلبم حکومت میکرد ولی ای کاش ارسلان هم طبقه ی من بود بخدا میتوانستم در برابر این همه خشم و اخلاق بد او ایستادگی کنم و با صدای بلند بگویم که دیوانه وار دوستش دارم ولی با وضعیت مالی هر دویمان امکان نداشت.مدام در دل حسرت می خوردم که ای کاش ارسلان هم مانند سجاد فقیر و بی چیز بود تا میتوانستم زندگیم را زیر پاهایش بریزم.
    ادامه دارد...............

  4. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 24

    قسمت بیست و چهارم
    ------------------------------------

    چهارشنبه بعد از ظهر بود که مجبور شدم موضوع خواستگاری را به مادرم بگویم مادر نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تو او را خوب می شناسی؟
    آرام گفتم:آره مادر.مدت یازده ماه است که می شناسمش.پسر خیلی خوب و مهربانی است او تا سه سال دیگه مهندس میشه.
    مادر آهی کشید و گفت:پارسال که خاله و حامد به تهران برای خواستگاریت آمده بودند تو گفتی که بعد از اتمام دانشگاه تصمیم به ازدواج داری، حالا چطور شده که...لبخندی به اجبار زده و گفتم:مامام جان خودت بهتر میدانی که من حامد را فقط مانند برادر دوست دارم.خب وقتی پافشاری خاله و حامد را دیدم این حرف را به اجبار زدم.
    مادر بوسه ای به گونه ام زد و گفت:انگار بدجوری گلوت گیر کرده است.باشه عزیزم امشب به پدرت خبر میدهم.
    فوزیه باور نمیکرد که می خواهم با کس دیگه ای ازدواج کنم.خیلی عصبانی بود و مدام غر میزد ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم و می خواستم با سجاد زندگی کنم با مردی که هم طبقه ی خودم بود مردی که مرا درک میکرد و می فهمید.
    پدر به اقای بزرگمهر خبر داد که قراره برای من خواستگار بیاید و دوست داشت که او هم در این مراسم حضور داشته باشد.اقای بزرگمهر و چدر که همدیگر را حتی از یک برادر بیشتر دوست داشتند در کنار هم نشسته بودند و قبل از اینکه خانواده ی سجاد سر برسند با هم حرف میزدند و میگفتند که چی باید به انها بگویم.دل تو دل نداشتم رنگ صورتم به وضوح پریده بود و احساس ضعف شدیدی میکردم غروب پنجشنبه بود که خانواده ی سجاد همراه خود او به خانه ما امدند.پدر سجاد مرد خشن و بددهنی بود از دیدن او کمی دو دل شده بودم ولی با خودم گفتم:من که نمی خواهم با پدر او زندگی کنم اصل خود سجاد است که میدانم واقعا دوستم دارد.بعد از کمی گفتگو با خانواده ی آنها پدر با صورتی ناراحت و عصبی به اشپزخانه امدوقتی چشمم به صورت ناراحت پدر افتاد متوجه شدم که به این وصلت راضی نیست.
    پدر با اخم گفت:فیروزه این چه کاری است که میکنی.این پسر یک بچه است ، تو چطور می خواهی با او زندگی کنی ، تو و او با هم فقط چهار ماه تفاوت سنی داری.
    سرم را پایین انداختم و گفتم:ولی او پسر خیلی خوبیست من از صداقت او بیشتر خوشم می آید.
    پدر با ناراحتی گفت:ولی من دلم به این وصلت راضی نیست اگه تو دوست داری باشه ، با او ازدواج کن من مخالفت نمی کنم ولی نمیدانم چرا نگران هستم.خانواده اش اصلا قابل تحمل نیستند.
    سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.پدر وقتی سکوتم را دید گفت:میل خودته هرچی تو بگی ولی...بعد سکوت کرد نگاه ناراحتی به صورتم انداخت و با دلی آشفته ، پدرانه داخل پذیرایی رفت.
    مادر صدا زد تا چای ببرم.چادر سفید گلدارم را سرم گذاشتم و به پذیرایی رفتم.همه به احترامم بلند شدند ولی پدر سجاد حتی نگاهی به صورتم نینداخت.اول چای را جلوی اقای بزرگمهر تعارف کردم او لبخند سردی بهم زد گفت:امیدوارم خوشبخت بشید بعد چای را به پدر سجاد تعارف کردم ولی او دستم را رد کرد در همان عین مادر سجاد که زن مهربان و خوش قلبی بود به اجبار لبخندی زد و گفت:عزیزم پدر سجاد زیاد اهل چای نیست.به جای او بدهید من بخورم که مال دست عروس خوشگلم است که خوردن چای اون منو جوون میکند.
    لحن صادق و بی ریای او قلبم را پر از محبت کرد.لبخندی زدم و چای را تعارف کردم.وقتی چای را جلوی سجاد گرفتم او با شرم و صورتی گلگون شده نگاهی به صورتم انداخت.لبخندی زد و گفت:چقدر سرخ شدی؟
    آرام گفتم:پس صورت خودت را در آیینه ندیده ای؟او لبخندی زیبا زد و چند حبه قند برداشت.وقتی کنار مادرم نشست پدر سجاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:من راضی به این ازدواج نیستم!!
    جا خوردم و با ناباوری به سجاد نگاه کردم.سجاد هم با رنگی پریده و مضطرب ، معصومانه و آرام به پدرش گفت:پدر ، خواهش میکنم دیگه شروع نکن.ما که حرفهایمان را زده ایم.
    پدر سجاد با خشم پنهان گفت:تو ساکت باش.من باید تمام سنگ هایم را اول با این خانواده واکنم.بعد رو به من کرد و در حالی که نفرتش را پنهان میکرد با لحن خشنی گفت:شما بهتر میدانید که سجادهنوز بچه است ولی از من زن میخواهد.او هنوز درس میخواند من میترسم این ازدواج مانع از تحصیلاتش شود.ولی با وجود اصرار بیش از حد سجاد و پافشاری او راضی شدم به خواستگاری بیایم.حتما میدانی که من هفت تا بچه دارم و تازه مدتیست که میتوانم شکم آنها را سیر کنم و شما نباید از من توقع داشته باشید که عروسی آنچنانی برایتان بگیرم.
    سرم را پایین انداختم و به حرفهای پر از کینه و نفرت او گوش میدادم و ذره ذره جلوی خانواده ام و اقای بزرگمهر خرد میشدم.
    مادرم با اخم گفت:ما که هنوز درباره ی عروسی حرفی نزده ایم که شما دارید این مسئله را پیش میکشید.
    اقای بزرگمهر با لحن پدرانه ای گفت:فیروزه جان در اینده برای خودش خانم دکتری میشود و او میتواند همراه اقا سجاد زندگی خودش را به نحو احسن ادامه بدهد.فقط شما باید دو سه سال کمی به انها برسید و زیر پر و بالشان را بگیرید تا کمی بتوانند روی پا بایستند.
    نگاهی به صورت معصوم و بچگانه ی سجاد انداختم او با نگرانی نگاهم میکرد.بعد از کمی جرو بحث کردن در مورد مهریه که پدر سجاد خیلی سبک گرفته بود همه منتظر جوابم ماندند و من بدون اینکه بدانم چه میکنم در همان لحظه بخاطر دل کوچک سجاد جواب بله را دادم و انگشتری سبک و نازک در انگشت دستم به چشم میخورد و برق خوشحالی را در چشمان سجاد میدیدم و از این کارم راضی بودم ولی نه از ته دل.مادر سجاد زنی مهربان و خوش قلب بود و مدام دور سرم مانند پروانه میگشت و قربان صدقه ام میرفت.
    بعد از رفتن سجاد و خانواده اش پدر و مادر از دستم خیلی عصبانی بودند ولی من در حالی که دلم از اینده شور میزد به اتاقم رفتم.
    ادامه دارد...
    Last edited by ssaraa; 02-09-2009 at 14:21.

  6. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34
    آخر فروم باز saeed_h1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    اصفهانو میدوستم !
    پست ها
    1,387

    پيش فرض

    اتفاقا من حالم از ارسلان بهم میخوره من عاشق حامدم
    نمیشه یکم از بقیه رمانا که توش خیلی کشت و کشتار میشه وارد این داستان بشه؟ این ارسلان رو بکش بعد فیروزه با حامد ازدواج کنه وای چقدر خوب میشه

  8. 4 کاربر از saeed_h1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    اتفاقا من حالم از ارسلان بهم میخوره من عاشق حامدم
    نمیشه یکم از بقیه رمانا که توش خیلی کشت و کشتار میشه وارد این داستان بشه؟ این ارسلان رو بکش بعد فیروزه با حامد ازدواج کنه وای چقدر خوب میشه
    چرا سعید جان؟..............
    زود قضاوت نکن بزار بقیشو بخونی بعد نظرت 180 درجه عوض خواهد شد وقتی مصیبتای ارسلان بدبخت رو ببینی خودت دلت براش میسوزه

  10. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #36
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض

    چرا سعید جان؟..............
    زود قضاوت نکن بزار بقیشو بخونی بعد نظرت 180 درجه عوض خواهد شد وقتی مصیبتای ارسلان بدبخت رو ببینی خودت دلت براش میسوزه
    لو دادی داستانو که...

  12. 3 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #37
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 25

    قسمت بیست و پنجم
    -------------------------------------
    عزیزان از اینجا به بعد دوست دارین هی گریه کنین و هی فیروزه رو خفه کنین
    -------------------------------------------------------
    فردای آن روز به مطب رفتم.با تعجب دیدم که ارسلان زودتر از من در مطب حضور دارد رنگ صورتش به وضوح پریده بود و آشفته به طرفم آمد.آرام سلام کردم و پشت میز نشستم ارسلان روبرویم ایستاد.نگاه سنگینی به صورتم انداخت و با صدایی که از فرط ناراحتی بم شده بود گفت:فیروزه این چه کاری بود که کردی؟تو داری با آینده ی خودت بازی می کنی.دیشب پدرم همه چیز را برایم تعریف کرد ، من نمیدونم توی اون مغز کوچکت چی می گذره و نمیدونم در مورد من چی فکر می کنی ولی داری اشتباه می کنی.اشتبا.لطفا تمامش کن.تو دختر خودخواهی هستی و به جز خودت هیچکس را نمیبینی ، دیشب ساعت یک نیمه شب بود که به خانه آمدم وقتی پدرم موضوع را گفت تا صبح خوابم نمیبرد ، داشتم دیوانه میشدم.آخه چطور میتونی با یک پسر بچهای که به نون شب خودش محتاج است تکیه بدهی.آخه چطور میتونی قلب گرفتارت را متعلق به دیگری کنی، بخدا فکرش را نمیکردم تو اینقدر سنگدل باشی.
    با بغض گفتم:ای کاش تو هم مانند سجاد فقیر بودی ، ای کاش ما مثل هم بودیم ،ای کاش...
    ارسلان حرفم را با خشم قطع کرد و با عصبانیت گفت:این طرز فکر پوچ را بریز دور بخدا این حرفها یک مشت حرف مزخرف بیشتر نیست.تو باید ببینی که دلت کجاست ، دلی که اونو به من هدیه داده ای هدیه ای که هرگز اونو به تو پس نمیدهم.بعد با ناراحتی کنارم آمد و ادامه داد:فیروزه گوش کن.سجاد بچه است ، او نمیتونه تو رو خوشبخت کنه.اون حتی نمیتونه برای تو خانه ای اجاره کنه ، تو چطور میتونی با شش خواهر و برادر او زندگی کنی؟این غیر ممکنه.بخدا میدانم که در زندگی زناشویی مشکل پیدا می کنی.فیروزه کله شقی نکن!
    با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:سجاد پسر خوبیست فقط خانواده اش کمی شلوغ و پر سر و صدا هستند و من فقط دو سال باید این وضع را تحمل کنم.
    ارسلان با خشم فریاد زد:فیروزه خواهش میکنم خوب فکرهایت را بکن ، درسته که سجاد هم طبقه ی توست ولی ممکنه اخلاق و رفتار خوبی نداشته باشه.پدر او اصلا انسان و انسانیت سرش نمی شه ، تو باید به ایمان و اعتقادهای مذهبی توجه کنی ببینی که آنها ایمان و انسانیت دارند یا نه!بعضی از ثروتمندان هستند که خیلی به این مسائل اعتقاد دارند و مسائل مالی و مادی برایشان ارزش نداره و فقط برای خدا و رضای خدا زندگی می کنند و به جز خودشان به اطرافیانشان کمک می کنند و بعضی ها مانند پدر سجاد فقط به پول و مادیات نگاه می کنند و دیگران برایشان هیچ ارزشی ندارد.فیروزه تو به هیچی توجه نداری،اصلا به اینده ات نگاه نمی کنی.نمیدونم تو چرا اینطوری شده ای.با بغض نگاهش کردم.ارسلان با ناراحتی صدایش را پایین آورد و آرام گفت:فیروزه خواهش میکنم تمامش کن تو خودت خوب میدانی که چقدر دوستت دارم.در این مدتی که با هم سرد برخورد می کردیم به اندازه کافی زجر کشیده ایم.نکنه تو فکر کرده ای که دیگه دوستت ندارم که به اون بچه...
    حرفش را قطع کردم و با ناراحتی گفتم:نه این حرف را نزن.من الان دختر نامزد داری هستم و دیگه کار از کار گذشته.من سجاد را دوست دارم و میتوانم کاری کنم که پدر شوهرم هم مرا دوست داشته باشد.لطفا فکرهای منفی نکن و اینکه دیگه نمی خواهم هیچی از محبت میان خودت و من بگی چون می خواهم همه چیز را فراموش کنم و برای سجاد زنی وفادار باشم.
    ارسلان با خشم گفت:باشه دیگه هیچی بهت نمیگم.ولی من اینده ی خوبی برایت نمیبینم و میدانم که بالاخره پشیمان میشوی و میدانی که پشیمانی در ان موقع برایت سودی ندارد.اینو بهت قول میدهم.
    لبخند سردی زده و گفتم:ولی من باهات شرط میبندم که سجاد مرا خوشبخت کند.
    ارسلان با خشم به اتاقش رفت.ساعت هشت شب سجاد به دنبالم امد ارسلان با دیدن او خیلی سرد به او تبریک گفت و از مطب خارج شد و من همراه سجاد به خانه رفتم.سجاد مرا تا جلوی در خانه رساند و بعد خودش به خانه رفت.
    فردای انروز وقتی به مطب رفتم با تعجب دختر جوانی را پشت میز دیدم.جا خوردم ، به طرف دختر رفتم و گفتم:ببخشید شما اینجا چه میکنید؟دختر لبخندی زدو گفت:من منشی جدید اقای دکتر بزرگمهر هستم.از امروز اینجا کار میکنم.
    رنگ صورتم به وضوح پرید ، احساس کردم سرم گیج میرود ،بدون این که به اتاق ارسلان بروم از مطب خارج شدم و در خیابان شروع به قدم زدن کردم.بدون این که بخواهم ، اشک میریختم با خودم میگفتم:ارسلان نبایستی در این موقعیت با من این کار را می کرد.حالا که میدانست چقدر این کار برایم با ارزش است نبایستی مرا بیرون می انداخت.او که میدانست من بعد از ازدواج چقدر به این کار احتیاج داشتم ، چرا با من این کار را کرد؟
    تا غروب در پارک نشستم احساس می کردم تمام دنیا مرا مسخره می کنند آخه برای چی به سجاد جواب مثبت دادم؟!او که چیزی ندارد چرا خواستم با او زندگی کنم؟من چطور میتوانم با خانواده ی پر جمعیت او بسازم ولی بعد با خودم گفتم:نه سجاد مهربان است.او عشق و علاقه دارد همین برایم کافیست او دیوانه وار دوستم دارد.این یک دنیا برایم با ارزش است.همین علاقه ها است که پایه ی زندگی را محکم می کند من نباید ناامید شوم.این همه کار فراوان است میتوانم جای دیگری مشغول کار شوم.
    بلند شدم چادرم را روی سرم مرتب کردم و به خانه برگشتم ، فوزیه خیلی نگران اینده ام بود و اصلا از سجاد خوشش نمی امد فوزیه وقتی صورت رنگ پریده ام را دید با نگرانی گفت:چی شده؟چرا اینقدر ناراحت هستی؟نکنه هنوز چیزی نشده با نامزدت حرفت شده؟!
    لبخند غمگینی زده و گفتم:نه عزیزم چیزی نشده.فقط کارمو از دست داده ام.یعنی در اصل منو بیرون انداخته اند.
    فوزیه نفس عمیقی کشید و گفت:خدارا شکر.ترسیدم نکنه با نامزد عزیزت حرفت شده است.
    متوجه تمسخر او شدم ولی اصلا حوصله ی جروبحث کردن نداشتم مادر و فوزیه خیلی نصیحتم می کردند تا نامزدی را بهم بزنم ولی نمیدانم چرا نمیتوانستم با سجاد این کار را بکنم.صورت معصوم و بچه گانه اش وقتی جلوی چشمم مجسم میشد دلم می طپید و احساس می کردم او را دوست دارم.دوست داشتنی که فقط با دیدن او در قلبم ایجاد میشد.نسبت به او احساس دلسوزی داشتم ، او تنها بود ، اصلا کسی را نداشت تا به او تکیه کند ، می خواستم تکیه گاهش باشم.می خواستم در کنار هم خوشبخت شویم تا همه حسرت زندگیمان را بخورند.می خواستم به همه بفهمانم سجاد ان مردی نیست که انها فکر می کنند او مرد زندگیست و میتواند گلیم خودش را از اب بیرون بکشد.از وقتی رفتار پدرش را با او دیده بودم بیشتر احساس نزدیکی به سجاد می کردم.
    بعد از شام ساعت ده شب ارسلان به خانه ما امد.بعد از پذیرایی مفصلی که مادر به عمل اورد ارسلان گفت:من اینجا امده ام تا کمی با فیروزه خانم صحبت کنم.می خواستم در مورد امروز با ایشون حرف بزنم و بعد رو به من کرد و گفت:من امروز برای خودم منشی جدیدی استخدام کرده ام بخاطر اینکه حقوقی که من به شما میدهم خیلی کم و ناچیز است و میدانم در اینده به پول بیشتری احتیاج پیدا میکنی.بخاطر همین من با یکی از همکارانم صحبت کرده ام و شما بعد از این منشی او میشوید.ایشون حقوق خوبی به شما میدهد وامیدوارم از من ناراحت نشده باشید.
    سرم راپایین انداخته و گفتم:نه.من میدانستم دیر یا زود این مسئله پیش می اید.بخاطر همین خودم را اماده کرده بودم و از اینکه شما اینقدر به من لطف دارید ممنونم.لحن صدایم بغض آلود شده بود و به اجبار خودم را کنترل کرده بودم.
    ارسلان باپریشانی به صورتم نگاهی انداخت و ارام گفت:تشکر لازم نیست اگه مشکلی داشتید بدان که همیشه و در همه حال در خدمتت حاضرم امیدوارم خوشبخت شوی.با این حرف بلند شد و با رنگی پریده و در حالی که روی صورتش هاله ای از غم نشسته بود خداحافظی کرد و رفت.
    بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود.به اتاقم رفتم قلبم به شدت برایش می طپید دستم را روی سینه ام گذاشتم و با بغض گفتم:طیپیدن تو بی فایده است چون همه چیز تمام شده پس بی خود خودت را به زحمت نینداز و ارام بگیر و به گریه افتادم...
    ادامه دارد...

  14. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #38
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    وقتی مصیبتای ارسلان بدبخت رو ببینی خودت دلت براش میسوزه
    من عاشق این مردای مصیبت زده ام
    برم یه دونه پیدا کنم
    دستت درد نکنه ادامه بده لطفا دوست خوب خوبم
    آهان چقدر دیگه مونده تا ته داستان؟

  16. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #39
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض

    خیلی وقته که میخواستم اینو بگم،ولی الان دیگه وقتشه:
    من از اول چیزی که تو ذهنم اومد اینه که داستان میخواد بگه بر خلاف فکر خود فیروزه یا خیلی از ماها همیشه آدمای ضعیف تر مورد تحقیر آدمای بالاتر از خودشون قرار نمیگیرن،بعضی وقتها مثل همین داستان میبینیم ارسلانی که به نظر فیروزه سطح خانوادگیشون خیلی بالاتر از خودشونه چقدر تحقیر میشه،اونم توسط کسی که فکر میکنه خودش میخواد مورد تحقیر قرار بگیره واین خیلی جالبه.!!!!

  18. 3 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #40
    آخر فروم باز mahdis_apex's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    ?!!
    پست ها
    1,055

    پيش فرض

    هی فیروزه رو خفه کنین

    من از همون اولش علاقه ی عجیبی به خفه کردن این بشر داشتم
    واقعا که!!!چه بابای پایه ای داره ها!!فرزند سالاری هم حدی داره!


  20. 3 کاربر از mahdis_apex بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •