قسمت بیست و دوم
---------------------------------
روز جمعه همه در خانه بودیم و پدر داشت برای فوزیه تخت خواب محکمی درست میکرد.فوزیه هم کنار پدر با بوم رنگ و قلموهایش مشغول بود و مادر هم طبق معمول در آشپزخانه سر میکرد و من هم کنار پنجره نشسته بودم و به حرکات سرد و پر از تمسخر ارسلان فکر میکردم.لحظه ای بعد خانم بزرگمهر به خانه مان آمد و گفت که آقایی زنگ زده و با فیروزه خانم کار داره.
من با تعجب گفتم:ممکنه کی باشه که با من کار داره.بعد سریع بلند شدم و به خانه ی آقای بزرگمهر رفتم.خانم بزرگمهر هم همراهم آمد.ارسلان و آقای بزرگمهر در سالن نشسته بودند آرام سلام کردم که فقط صدای آقای بزرگمهر را شنیدم که جواب سلامم را داد.
خانم بزرگمهر گفت:بیا عزیزم گوشی را بردار.تلفن کنار دست ارسلان روی میز بود به طرفش رفتم قلبم به شدت میلرزید.وقتی کنار تلفن ایستادم بوی ادکلن ارسلان را حس میکردم وقلبم فرو میریخت.گوشی را برداشتم و گفتم:الو بفرمایید.صدا آشنا بود ولی نمیتوانستم به یاد بیاورم که چه شخصیست.گفتم:ببخشید من هنوز نتوانسته ام شما را به یاد بیاورم.
مرد گفت:به همین زودی مرا فراموش کردی؟دست خوش بابا ، چقدر شما باهوش هستید.
لبخندی زده و گفتم:اگه کمی مرا راهنمایی کنید حتما شما را به یاد می آورم.
مرد گفت:ببینم جشن بزرگ خانه ی...
یکدفعه با صدای بلند و نیمه فریاد گفتم:آقا سجاد شما هستید؟
سجاد خندید و گفت:بله خودم هستم ، حالتون چطوره؟معلومه که خیلی باهوش هستید.
نگاهی به ارسلان انداختم او داشت جدول روزنامه را حل میکرد و با شنیدن اسم سجاد جا خورد نگاه خشنی به صورتم انداخت ولی چیزی نگفت.
سرم را پایین انداختم تا از نگاه ارسلان در امان باشم او هم مشغول حل کردن جدول شد ولی به وضوح لرزش دستش را میدیدم.
گفتم:ببینم ، شما در امتحانات کنکور قبول شده اید یا نه؟
سجاد جواب داد:بله قبول شدم ولی در رشته ی مهندسی شیمی.
با خوشحالی گفتم:عالیه ، بهت تبریک میگم.پس حالا شما هم آقا مهندس شده اید.عمدا اینطور حرف میزدم تا کمی ارسلان را عصبانی کنم و جواب تمام حرکات سردش را جبران کرده باشم.
سجاد پرسید:شما چطور؟قبول شده اید یا نه؟
آهی کشید و گفتم:آره قبول شدم ولی در رشته ی مامایی.اصلا این رشته را دوست ندارم.حیف شد.
سجاد خندید و گفت:ناشکر نباشید ، الان خیلی ها آرزو دارند مانند شما در کنکور قبول میشدند.
لبخندی زده و گفتم:ناشکر نیستم ولی من بایستی بیشتر تلاش میکردم و ادامه دادم:خب حال شما چطوره؟خیلی از شنیدن صدای شما خوشحالم.باورم نمیشه که شما مرا هنوز بخاطر داشته باشید و برایم تلفن کنید.
سجاد آرام گفت:از روزی که شما را دیده ام بیشتر برای آینده امیدوار شده ام.چند بار تصمیم گرفتم برایتان زنگ بزنم ولی بهانه ای نداشتم و اینکه خجالت میکشیدم مزاحمتان شوم.میترسیدم شما را ناراحت کنم.
گفتم:این حرف را نزنید.من از دیدن شما همیشه خوشحال خواهم شد.
سجاد با من من گفت:ببخشید میتونم دوباره شما را ببینم؟خیلی دوست دارم بیشتر با شما آشنا شوم.
گفتم:فردا ساعت شش در مطب منتظرتانم.آخه من بعد از ظهرها در مطب منشی هستم.
سجاد با خوشحالی گفت:چه عالی ، اینطور من راحتترم.لطفا آدرس مطب را بگویید تا یادداشت کنم.
آدرس مطب را به او دادم و سجاد هم با خوشحالی آن را یادداشت کرد.گفتم:فردا ساعت شش بعد از ظهر منتظرتانم ، پس به امید دیدار تا فردا.
سجاد گفت:خدانگهدار.بعد گوشی را گذاشت.وقتی گوشی را گذاشتم چشمم به ارسلان افتاد او خیلی عصبانی بود.از خانم بزرگمهر بخاطر تلفن تشکر کردم و وقتی خواستم از خانه شان خارج شوم آقای بزرگمهر صدایم زد و گفت:دخترم بیا کنارم بنشین که می خواهم باهات حرف بزنم.
خیلی معذب شدم.با خجالت روی مبل استیل و زیبایشان نشستم وقتی نشستم ارسلان آرام بلند شد و به کتابخانه رفت.از این کار او حرصم در آمد ولی چیزی نگفتم واقای بزرگمهر لبخندی زد و گفت:خب دخترم از کار جدیدت راضی هستی؟
در حالی که سرم پایین بود گفتم:بله راضی هستم و زیاد خسته نمی شوم.
اقای بزرگمهر با مهربانی گفت:خوشحالم که این پسر بداخلاق من شما را اذیت نمی کند.
گفتم:من از فردا باید صبح ها به دانشگاه بروم.نمیدانم میتوانم کارم را ادامه دهم یا نه؟
اقای بزرگمهر گفت:اگه دیدید که خسته می شوید بهتره که به مطب نروید دکتر میتواند منشی جدیدی را استخدام کند.
از این حرف اقای بزرگمهر ناخودآگاه حسی مانند حسادت روی دلم نشست و از اینکه ارسلان منشی جدیدی استخدام کند ناراحت شدم.با عجله گفتم:نه من خسته نمیشوم چون کار مطب اصلا سخت نیست و اینکه می توانم در سکوت آنجا درسم را هم بخوانم.
اقای بزرگمهر لبخندی موذیانه زد و گفت:امیدوارم موفق شوی و بعد کتابی که در دستش بود را به طرفم گرفت و گفت:عزیزم میشه این کتاب را در کتابخانه بگذاری من کمی خسته هستم.
لبخندی زدم و بلند شدم.کتاب را از او گرفتم و به طرف کتابخانه رفتم وقتی داخل آنجا شدم دیدم ارسلان روی مبل تکیه داده است و کتاب میخواند.
کتاب را داخل قفسه گذاشتم و وقتی خواستم خارج شوم ارسلان با صدای محکم و خشنی گفت:شما بلد نیستید در بزنید؟!
در جا میخکوب شدم قلبم فرو ریخت و به طرفش برگشتم و در حالی که سعی می کردم مانند خودش محکم و خشن برخورد کنم گفتم:من نمیدانستم شما اینجا تشریف دارید ، ببخشید که بدون اجازه وارد شدم.
ارسلان کتاب را بست و با لحن سردی گفت:ولی شما دیدید که من به کتابخانه آمدم ، حتما منظوری داشتید که بدون اجازه آمدید.
پوزخند تمسخرآمیزی زده و گفتم:متأسفانه من اصلا حواسم به شما نبود تا بدانم شما به کتابخانه آمده اید.با این حرف خواستم به او بفهمانم که حرکات سرد او برایم اصلا مهم نیست در صورتی که واقعا برایم مهم بود و ذره ذره خرد میشدم ولی به اجبار آن حرکات را تحمل میکردم و با این حرف به سرعت از کتابخانه بیرون آمدم.قلبم به شدت میتپید و از اینکه او خواسته بود مرا ناراحت کند عصبانی بودم.
از خانم و اقای بزرگمهر خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.وقتی فوزیه فهمید که سجاد تلفن زده و قراره فردا ساعت شش همدیگر را ببینیم خیلی ناراحت شد و با عصبانیت گفت:فیروزه ، تو چرا این کارها را می کنی؟وقتی تو ارسلان همدیگر را دوست دارید دیگه نباید به ردیف طبقاتی او فکر کنی.ارسلان اصلا به این موضوع فکر نمیکنه چون دوستت داره و میخواد در کنار تو خوشبخت بشه و تو را خوشبخت کنه.آخه دیوانه شده ای؟!این فکر داره باعث فاصله ی بین تو و او می شه.ارسلان دوستت داره چرا باور نمی کنی؟
در حالی که برای خودم چای میریختم گفتم:من میترسم آینده ام در کنار ارسلان تباه بشه.می ترسم بعدها ارسلان پشیمان بشه که چرا مرا به همسری قبول کرده است.من که چیزی ندارم تا ارسلان به من افتخار کنه.
فیروزه با ناراحتی گفت:بی خود حرف نزن.تو مهربان هستی ، زیبایی داری ،ارسلان به عشق تو افتخار میکند.اون میدونه که دوستش داری ، آخه خواهر عزیزم چرا اینجور فکر میکنی؟ارسلان مرد فهمیده و باجذبه ایست او در سنگینی و متانت در فامیل هایش زبانزد است تو نباید انتظار داشته باشی که او مانند سجاد و یا مردهای دیگه رفتار کنه.نمیدانم چه چیزی باعث این همه خودخواهی تو شده ولی ارسلان مردی نیست که الکی عصبانی شود.میدانم که تو حتما او را ناراحت کرده ای که الان مدت چند ماهیست که با هم قهر کرده اید.واقعا برایت متأسفم.
گفتم:حالا اقا ارسلان با من سر جنگ گرفته است و خیلی بدرفتاری میکند ، لازم نیست زیاد به او فکر کنیم باید ببینیم خدا چه می خواهد.
فردا از مسیر دانشگاه به مطب رفتم.زودتر از ارسلان آمده بودم و پشت میز نشستم.نیم ساعت بعد ارسلان وارد مطب شد به احترامش بلند شدم و سلام کردم او خیلی آرام و سرد جوابم را داد و به اتاقش رفت.بعد از لحظه ای زنگ را فشرد و من به اتاقش رفتم.بدون اینکه مرا نگاه کند گفت:امروز تا ساعت پنج بیشتر در مطب کار نمی کنم اگه مریضی اومد و خواست برای بعد از ساعت پنج وقت بگیرد قبول نکن.شما هم میتوانید ساعت پنج به خانه برگردید.
لحظه ای خنده ام گرفت ولی به اجبار خودم را نگه داشتم چون میدانستم که ارسلان میداند که قراره سجاد ساعت شش به دیدنم بیاید این نقشه را کشیده بود تا من و سجاد همدیگر را نبینم.
آرام گفتم:چشم ، حالا میتونم برم؟
ارسلان در حالی که سرش پایین بود و خودش را مشغول نوشتن کرده بود گفت:بله میتونید برید.
از اتاقش بیرون آمدم و پشت میز نشستم.از طرفی خوشحال بودم که ارسلان نسبت به سجاد حسادت میکند و از طرفی حرصم درآمد که اینطور سرد و بی تفاوت بود و آنقدر کینه ای است که هنوز بعد از گذشت چند ماه نتوانسته حرفهایم را فراموش کند و ...
در همان لحظه بیماری داخل شد و منو از افکار بین خودم و ارسلان بیرون کشید.انروز خیلی مریض داشتیم و من هم از ساعت پنج به بعد بیمار قبول نکردم.ساعب پنج و نیم بود که ارسلان از اتاقش بیرون امد رو به من کرد و گفت:بهتره شما وسایلتان را جمع کنید و بروید.راستی اگه مادرم را...بعد حرفش را قطع کرد و چند لحظه بعد ادامه داد:نمی خواد خودم برایش تلفن میزنم حالا شما لطفا بروید.
احساس میکردم خیلی عصبی و ناراحت است و حرکاتش با اضطراب همراه بود.
آرام بلند شدم کیفم را برداشتم و گفتم:شما اینجا میمانید؟
ارسلان در حالی که به اتاقش برمیگشت گفت:نه من هم چند لحظه ی دیگه مطب را تعطیل میکنم شما زودتر بروید دیرتان میشود.
چادر را سرم کردم و وقتی خواستم خارج بشوم لحظه ای نگاهی به صورت پر از مویش انداختم وقتی دید که نگاهش میکنم چهره ای خشن به خودش گرفت و تا خواست حرفی بزند من سریع سرم را پایین انداختم و از مطب خارج شدم.جلوی در ساختمان ایستادم تا سجاد بیاید دوست نداشتم مرا دختر بدقول بداند.
بعد از یک ربع ارسلان با کیف و عینک دودی از ساختمان خارج شد وقتی مرا جلوی در دید با اخم گفت:چرا اینجا ایستاده ای؟
سرم را پایین انداختم تا از نگاه عصبانی او در امان باشم.گفتم:منتظر کسی هستم.
ارسلان با خشم گفت:ولی اینجا خوب نیست که ایستاده ای بیا با هم به خانه برویم.
بعد از یک ماه که با هم در مطب بودیم این اولین بار بود که از من میخواست تا همراهش بروم.در این مدت او خودش تنها به خانه میرفت و من هم با اتوبوس این مسیر را طی میکردم.
از این حرف او کمی عصبی شدم ولی با خونسردی گفتم:متأسفانه نمی توانم بدقول باشم.باید همینجا بمانم تا ده دقیقه ی دیگر او می آید و اگه نیامد بهتان قول میدهم به خانه بروم.
ارسلان با عصبانیت نگاه خشمگینی به صورتم انداخت و گفت:امیدوارم این فکر پوچ که او هم طبقه ی خودت است را در آینده مدنظرت نگیری چون هر اشتباهی را نمی شه دوباره جبران کرد .بعد با ناراحتی به طرف ماشین مدل بالایش رفت.
ادامه دارد...