بود!تعقیبم کرده بود!یه بار او مد جلو و باهام حرف زد1تا دم خونه اومد و باهام حرف زد!یعنی از کارش و وضع پدر و مادرش و این چیزا رو بهم گفت.بعد گفت که می خوان بیان خواستگاری.منم شماره تلفن رو بهش دادم.بعد به شوکام گفتم.
-خب سر و وضعش چه جوری بود؟
-خوبه بابا!وضع مالی شون خیلی خوبه!
-زندگی تنها پول نیست عزیزم!
-ظاهراً پسر خوبیه!
-اخه یه خرده برای تو زوده!البته می شه یه شیرینی خورد و گذاشت بقیه ش رو برای بعد!تو باید تحصیلت رو تموم کنی!
«زود شوکا اومد تو حرفش و گفت»
-بالاخره چی؟لیسانسشم که بگیره،وقتی بچه دار شد باید بشینه تو خونه و بچه داری کنه!
«پدرم یه سرفه ای کرد و گفت»
-حالا تا ببینم قسمت چیه!فعلاً که قرار خواستگاری رو گذاشتن برای دو هفته بعد.شب جمعه ی اون هفته!
«یه مرتبه قلبم شروع کرد به تند تند زدن!برای چی انقدر دیر؟!سهیل که می گفت چند روزه مسئله حل می شه!پس چرا دو هفته دیگه!
یه احساس بد بهم دست داد!یعنی یه فکر بد!
فرداش بهش تلفن کردم که خودش برداشت!»
-الو سهیل!
-سلام عروس خانم!
«خندیدم و گفتم»
-سهیل برای چی قرار خواستگاری رو برای دو هفته دیگه گذاشتین؟
-اول بذار با همدیگه احوالپرسی کنیم بعد شروع کن به گله و شکایت!نکنه قرار وقتیم که ازدواج کردیم همه ش بهم غر بزنی؟
«دوباره خندیدم و گفتم»
-نه اما دو هفته خیلی دیره!
-اخه نمی دونی چی شده!
-چی شده؟!
-پدرم و مادرم بازم با همدیگه دعواشون شد!
-سر چی؟!
-سر خواستگاری!
-چرا اخه؟
-اون زهره ی احمقم می خواد بیاد خواستگاری!مادرمم می گه نه!سر همین با همدیگه دعواشون شد.بعدش پدرم با من صحبت کرد!منم گفتم می خوام پدر و مادرم با همدیگه برن برام خواستگاری!این شد که قرار خواستگاری موکول شد به دو هفته ی دیگه!پدرم می خواد برای زهره بلیت بگیره بفرستدش ترکیه!می خواد یه جوریم اونو راضی نگه داره!
-پس مسئله ی دیگه ای نیست؟!
-نه بابا چه مسئله ای؟!پاشو بیا اینجا!
-الان نمی شه!
-چرا نمی شه!
-امادگی ندارم!
-خب برو زود اماده شو!
-باشه یکی دو روز دیگه!
-شیرینی دوران نامزدی به همین چیزاشه دیگه!پاشو بیا!دیگه این دوران تکرار نمی شه ها!پاشو بیا!این دفعه ناهار می ریم با هم بیرون!دیگه از پیتزا خوردن خسته شدم!می ریم یه رستوران عالی!همونجا که یه بار با هم رفتیم.بعدشم می ریم نامزدبازی!زود باش!کارت رو بکن و تند بیا!
(سکوت)
-اون روز یه ربع بعدش بهم تلفن کرد که سر کوچه مون منتظرش باشم که خودش بیاد دنبالم.وقتی اومد سوار ماشینش شدم و با همدیگه رفتیم همون رستورانی که اوایل اشنایی مون با هم رفته بودیم.هر دو استیک خوردیم.چقدر خندیدیم و بهمون خوش گذشت!بعدشم رفتیم اپارتمانش و بقیه شم که طبق معمو!می فهمی که چی می گم!؟
خلاصه اون هفته یه بار دیگه م همدیگه رو دیدیم.یعنی من رفتم خونه ش.هفته ی بعدشم دو بار که اخرش سه شنبه ای بود که شب جمعه ش باید با پدر و مادرش می اومدن خواستگاری.اون روز بعد از اینکه ناهارمونو که همون پیتزا باشه خوردیم و بعدش «طبق معمول»انجام شد،یه سیگار روشن کرد و گفت»
-گوش کن افسانه ببین چی می گم!
-بگو!
-پس فردا شب که اومدیم اونجا،پدرم سر مهریه و این چیزا ایراد گرفت ،شما قبول کنین!
-مگه صحبتی شده؟!
-می دونی؟!پدرم کاسبه!هر وسئله ای رو با معیارهای کاسبی می سنجه!شما هر مهریه ای رو تعیین کنین،پدرم حتماً چونه می زنه!عادت شه!اصلاً ناراحت نشین!من بعداً خودم جبرا می کنم!توام ناراحت نشو!پدرم ادم بدی نیست اما اخلاقش اینطوریه!بذار این مسئله حل بشه،بعدش می رم و مهریه ت رو زیاد می کنم!
«برام تو اون وضعیت اصلاً مهریه مهم نبود!شاید تا قبل از اینکه سهیل این حرف رو بزنه،نسبت به خواستگاری اومدن شون کمی شک داشتم!یعنی شک که نه!می ترسیدم پدرش مخالفت بکنه و یه جوری بخواد خواستگاری رو به هم بزنه!یا مثلاً یه چیز دیگه یا یه اتفاق دیگه!همه ش ترس تو دلم بود!اما وقتی این حرف رو زد مطمئن شدم که با پدرش کاملاً مسئله رو حل کرده و مثلاً پدرش رو یه تعداد سکه موافقت کرده!خیالم راحت شد!»
-ببین سهیل!من اصلاً برام این چیزا مهم نیست!مهم زندگی اینده ی ما دوتاست!بقیه چیزا بی اهمیته!
«احساس کردم یه خرده ناراحته!پرسیدم»
-چیزی شده سهیل؟
-نه،چیزی نیست!
-احساس می کنم ناراحتی!اگه مسئله ای پیش اومده بگو!
«یه خرده ساکت شد و بعد گفت»
-ازت خجالت می کشم!
-خجالت برای چی! بگو!
-گفتم که!پدرم اخلاقش مثل بقالا و میوه فروشهاس!همه ش دنبال یه قرون دوزاره!
-خب!
-دو سه روزه که ازم سراغ زنجیرم رو می گیره!
-زنجیر؟!
-همون که دادمش به تو!می گه کجاس؟!منم بهش گفتم که پاره شده و دادمش تعمیر!اخه خودش اونو برام خریده!اگه بفهمه که دادمش به تو ممکنه اصلاً خواستگاری رو به هم بزنه!راستش خیلی دنبال بهانه می گرده و من نمی خوام چیزی دستش بدم که برنامه هامون رو به هم بزنه!
«تند زنجیر رو از گردنم در اوردم و گرفتم جلوش که با خجالت ازم گرفتش و گفت»
-ببخش افسانه!من یه همچین ادمی نیستم!خودت منو می شناسی!خواستگاری که تموم شد برات می ارمش!به خدا خودم خیلی خجالت می کشم اما پدرمه!چیکارش کنم!فعلاً به وجودش احتیاج دارم!یهنی هر دو به وجودش احتیاج داریم!گاهی خیلی بدقلق می شه!مادرمم به خاطر همین چیزاش ازش جدا شد!یه موقع از ته سوزن تو میره یه موقع از در دروازه نه!
-این حرفا چیه سهیل؟من کاملاً درک می کنم!توام نباید یادگاری پدرت رو به من می دادی!
-اخه تو رو خیلی دوست دارم!بعد از خواستگاری دیگه راحت می دمش به تو !اون موقع دیگه ایراد نمی گیره!
-مهم الان این خواستگاریه و وضعیت اینده ی ما!تو حالا مطمئنی که همه چیز درسته؟!
-اره بابا!فقط اماده ی چونه زدن باش!یه جوری گوش پدرت رو پر کن!البته مادرمم هست!حتماً می اد کمک تون اما پدرم خیال می کنه که داره می اد خونه ی شما جنس بخره!تو رو خدا به پدرت بگو که من اخلاقه به پدرم نرفته!می ترسم اون شب از خجالت با پدرم دعوام بشه!
-اصلاً!حرف شم نزن!نکنه یه مرتبه چیزی بگی یا کاری بکنی ا!
-اخه تو برخورد اول...!
-تو کاریت نباشه!فقط تو بشین و هیچی نگو!من جریان رو به شوکا می گم که یه جوری پدرم رو راضی کنه!فقط تو رو خدا کاری نکن که اون شب سر و صدا بلند بشه و خواستگاری به هم بخوره!ابروی من در خطره ها!مهریه و این چیزا اصلاً برام مهم نیست!مهم انجام این کاره!فهمیدی سهیل!
-اره!
-ببین چقدر بهت گفتم ا!
-باشه خیالت راحت!من اصلاً اون شب حرف نمی زنم!می خوای من اصلاً نیام؟!
-نه!بیا اما کاری نکن که با پدرت دعواتون بشه!
(سکوت)
پس فرداش که پنجشنبه بود،شوکا میوه و شیرینی و همه چیز خریده بود و اماده کرده بود!یه شام خوبم تدارک دیده بود که می خواست شام نگه شون داره.با پدرمم در مورد مهریه و اخلاق پدر سهیل حرف زده بود و تقریباً اماده ش کرده بود اما من دل تو دلم نبود که یه مرتبه همه چی خراب بشه!
عصرش رفتم حمام و بعدش موهامو درست کردم و یه لباس سنگین و قشنگم انتخاب کردم و بقیه کارامم انجام دادم!از ساعت تقریباً پنج عصر بود که دیگه دل شوره داشت خفه م می کرد!یه سر می رفتم تو اتاقم و یه نگاه به لباسم می کردم و بر می گشتم تو اشپزخونه و میوه ها رو چک می کردم و دوباره می رفتم تو اتاقم و تو ایینه خودمو نگاه می کردم و طرز ارایش صورتم و موهامو بعدش برمی گشتم تو اشپزخونه و ظرف شیرینی رو مرتب می کردم و دوباره می رفتم تو اتاقم و نگاه می کردم که همه چی جمع و جور باشه و برمی گشتم تو اشپزخونه و فنجونای چای رو که شوکا قشنگ و مرتب تو سینی چیده بود،دوباره مرتب می کردم!وسواس داشت دیوونه م می کرد!تا ساعت هشت شب،چهار بار چایی دم کردم و خالی کردم!شوکا همه ش بهم می خندید1پدرمم همینطور!حالا چقدر از دست پدرم حرص خوردم بماند!تازه ساعت چهار بود که اومد خونه!حالا شبش چقدر شوکا بهش گفت که فردا زودتر بیا!بعدشم که تازه ساعت پنج و نیم بود که رفت حمام!انقدر حرص خوردم که نگو!حرفم که نمی تونستم بهش بزنم فقط از دل شوره معده درد گرفتم!یه سر به میوه می زدم،یه سر به شیرینی،یه سر به چای، یه سر به این قابلمه،یه سر به اون قابلمه،یه سر به ظرف سالاد که تو یخچال بود،یه سر به ظرف اجیل،یه سر به سماور!خلاصه دیگه داشتم از اضطراب غش می کردم!شوکام مرتب بهم دلداری می داد!
بالاخره ساعت هشت شد.دیگه باید کم کم پیداشون می شد!شوکا و پدرم تو سالن نشسته بودن و تلویزیون تماشا می کردن اما من یه لحظه می رفتم تو اشپزخونه و یه لحظه تو سالن و یه لحظه تو اتاقم،پشت پنجره!
هشت و نیم شد!واقعاً دلم داشت از حلقم می اومد بیرون!
از ساعت نه به بعد پدرم هر پنج دقیقه یه بار برمی گشت و ساعت دیواری رو نگاه می کرد!
نه و نیم بود که اولین صدای اعتراضش بلند شد!»
-پس کجان اینا؟!
«یواش رفتم تو اتاقم و در رو بستم و شماره ی سهیل رو گرفتم!انقدر زنگ زد تا قطع شد!می دونستم که اونجا نیست اما شماره ی دیگه ای ازش نداشتم!
فاجعه وقتی بود که ساعت ده ضربه زد!بغض داشت خفه م می کرد!زیر چسمی نگاههای معنی دار پدرم و شوکا رو می دیدم!پدرم چپ چپ بهش نگاه می کرد و شوکام با اشاره ی چشماش ازش می خواست که بازم تحمل کنه!
ساعت ده و ربع بود که مرتبه پدرم از جاش بلند شد و همونجور که می رفت طرف اتاق خودش گفت»
-خواستگاری که ده و نیم شب نمی شه!اینا اگه اومدنی بودن باید دو ساعت پیش اینجا بودن!خواستگاری بدون معرف و ناشناس این چیزا رو هم داره دیگه!
«اینو گفت و رفت تو اتاقش!راست می گفت!خودمم از ساعت نه شب به بعد یه احساس خیلی خیلی بد پیدا کرده بودم!انگار می دونستم که یه اتفاقی افتاده یا داره می افته!دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم!دوئیدم طرف اتاقم و در رو پشت سرم بستم و شروع کردم به گریه کردن!از قبلش به دلم افتاده بود که پدرش با این ازدواج مخالفه!سهیل بیخودی امیدوار بود!منم بیخودی امیدوار کرد!با اخلاق گندی که پدرش داشت حتماً چیزی رو لحظه ی اخر بهانه کرده و همه چی رو به هم زده بود!اما تکلیف من چی می شد؟!دو سه هفته منتظر شدم اخرشم هیچی!
داشتم گریه می کردم که شوکا اومد تو و بغلم کرد!بعدشم پدرم اومد!اشک تو چشماش پر شده بود!واقعاً خجالت می کشیدم که نگاهش کنم!بیچاره اومد و بغلم کرد و همونجور که صداش از ناراحتی و عصبانیت می لرزید،دست کشید رو سرم و گفت»
-غصه نخور بابا جون!غصه نخور عزیزم!خوب شد اینطوری شد که زودتر شناختیم شون و قضیه به همینجا ختم شد!اولاً که برای تو زود بود!در ثانی،مگه برای تو خواستگار قحطه؟!حالا صبر کن و ببین چطور خواستگار پاشنه ی در خونه مونو وردارن!دختر خانم،خوشگل،درس خون،نجیب...!
«اینو که گفت دیگه نتونستم تحمل کنم!انچنان گریه می کردم که یه لحظه پدرم تعجب کرد اما شوکا زود بهش اشاره کرد و اونم ناراحت،بلند شد و رفت بیرون!کمی بعدشم شوکا با یه دیازپام و یه لیوان اب برگشت و دیازپام رو گذاشت تو دهنم که همونجوری قورتش دادم و ده دقیقه یه ربع بعد چشمام سنگین شد و همونجا رو تختخواب با همون لباسام خوابیدم و چه خوابایی دیدم!همه شون جریان خواستگاری بود!می دیدم که درست جلوی در خونه مون،سهیل و پدرش دعواشون شده و سهیل داره پدرش رو میزنه و پدرشم روش رو کرده طرف خونه ی ما و داره به من که پشت پنجره ایستادم فحش میده!خواب دیدم که اومدن تو خونه و سر مهریه،پدرش با پدرم دعواشون شده! خواب دیدم که اومدن خونه ما و دارن حرف می زنن که یه مرتبه در باز می شه و یه زن که میدونم زهره س می اد تو و می خنده و به پدرم می گه این اقا زن داره!من زن شم!
صبحش از ساعت پنج،پنج و نیم بیدار بودم و تو فکر اینکه زودتر زمان بگذره و من به سهیل تلفن کنم!بدبختی اینکه جمعه بود و پدرم خونه!اینطوری نمی تونستم با خیال راحت تلفن بزنم!
بالاخره هر جوری بود صبر کردم تا ساعت هفت و نیم شد و تلفن رو برداشتم و شماره ش رو گرفتم!جواب نداد!هشت زدم،بازم هیچی!هشت و نیم بود که شوکا اومد تو اتاقم و یه نگاه به من کرد و اروم گفت»
-چی شده؟!
-هیچی!
-خونه نیست؟!
-نه!
-فکر میکنی چی شده؟!
-حتماً با پدرش دعواشون شده!
-افسانه!از خیر این پسره بگذر!
-چی می گی شوکا؟!
-این لقمه ی تو نیست!
-تو رو خدا شوکا سر به سرم نذار!
«یه نگاهی کرد و گفت»
-پس حداقل یه قیافه ی درست و حسابی به خودت بگیر که بابات بلند می شه ایطوری نبیندت!خیلی ناراحته!مسخره شده!
...........