فصل 2-5
سفر به تهران واقعا" روحیه مرا عوض کرد دیدار مجدد مریم آقا وخانم کاشانی همینطور مهرزاد کوچولو مرا بیش از پیش خوشحال نمود محمود هم خوشحال بنظر می رسید گویا دیدار خانواده اش افسردگی او را کاهش داده بود آذین طبق معمول رفتار آرامی داشت و کمتر در گفتگوها شرکت می کرد اوقات او یا در سکوت یا در خواب می گذشت در ولین شب ورودمان همگی تا دیر وقت سرگرم گفتگو بودیم و از هر دری صحبت می کردیم آخر شب مریم مرا به یکی از اطاقها برد وقتی کلید را در جایش می چرخاند با لحن خاصی گفت:این اطاق معمولا بلا مصرف است اما تو میتونی از اینجا استفاده کنی در لحظه ورود چشمم جایی را نمی دید با فشردن کلید برق روشنایی فضای اطاق را پر کرد در نگاه اول آنجا آشنا به نظرم آمد با دیدن تصویر روی دیوار مریم را با شوق در آغوش کشیدم وبا خوشحالی گفتم: اینجا اطاق مهرداد است؟
دست نوازششرا بر سرم کشید وگفت :له..میبینی؟همه تلاشم رو بکار گرفتم که تزئیناتش مثل همان اطاق قبلی باشه نگاهم در اطاق به گردش در آمد با ولع همه زوایای آنجا را از نظر گذراندم همه چیز مثل ثابق بود با این تفاوت که دو تصویر دیگر من به تزئینات اطاق اضافه شده بود .دست مریم را فشردم و به گرمی گفتم:تو بهترین ومهربانترین خواهر در تمام دنیا هستی.
با صدایی که یکباره غمگین به گوش رسید گفت:در مقابل محبت های مهرداد من هیچ کاری نکردم ای کاش می دانستی که تمام وجود او سرشار از مهرومحبت بود.
میدانم ..بهتر از هرکس گرچه دیدارهای ما همیشه کوتاه و زودگذر بود اما در تماسها آنقدر مفتون رفتارمحبت امیز او میشدم که از یاد بردنش آسون نیست.
چهره ات خسته بنظر می رسد بهتر است تنهایت بگذارم خوب استراحت کن.با رفتن مریم نگاه دقیق تری به اطراف ووسایل اطاق انداختم همه اینها متعلق به مهردادعزیز من بودبا لمس هر یک از انها یاد او کلام دلنشین و نگاه گرمش برایم زمزمه شد آن شب یکی از بهترین شبهای زندگی ام بود روی تخت دراز کشیدم و قاب عکس او را روبروی خودم قرار دادم همه حرفهای ناگفته را با او در میان گذاشتم انقدر برایش حرف زدم که خواب مرا با خود برد.
روز بعد اولین اقدامم تماس با منزل دایی بود از شنیدن خبر سفر ما به تهران متعجب ورنجیده شدند که چرا یکسره به آنجا نرفتیم گفتم:عصر که به دیدنتان آمدم همه چیز را برایتان تعریف می کنم.پس از قطع مکالمه به سراغ مهسا رفتم سرگرم تعویض لباس ونظافت او بودم که خانم کاشانی وارد شد محمود هم اورا همراهی میکرد در حال تماشای من با لحن خوشایندی گفت:
پیداست خوب به فنون بچه داری وارد شدی!
گرچه در مقابل مادرهای با تجربه ای چون شما احساس خامی میکنم اما میبینید که همه تلاشم را به کار می برم.
آذر شکسته نفسی می کند باور کنید او در تمام امور کاردان وبا تجربه است دست پختش را خوردید؟حرف ندارد من که این اواخر اضافه وزن پیدا کرده ام.
لبخندزنان گفتم:محمود اقا تبلیغات شما خیلی قوی است.دست پر مهر خانم کاشانی شانه ام را فشرد.
محمود برایم تعریف کرده که در این مدت تو ومادرت چه قدر به زحمت افتادید .کارهای مهسا به پایان رسیده بود بر روی دست بلندش کردم پس از بوسه ای بر گونه اش او را به مادربزرگش سپردم وگفتم:من جز انجام وظیفه هیچ کاری نکردم آز انجا یکسره به سراغ آذین رفتم وقت خوردن داروهایش بود.
ساعن از پنج گذشته بود که همراه آذین ومحمود در حالیکه مهسا را در اغوش داشتم سوار بر بلیزر آقای کاشانی راهی منزل دایی شدیم .زمانی که نگاهم به فضای درون اتومبیل افتاد خاطره شیرین آخریت دیدار با مهرداد برایم زنده شد ویاد آن لحظه ها آتش به جانم افکند غرق در خاطرات گذشته متوجه گذشت زمان نشدم وقتی به خودم آمدم به مقصد رسیده بودیم.
برخورد خانواده دایی مثل همیشه گرم وصمیمی بود گرچه با خانواده کاشانی که همیشه گرم وبا محبت بودند راحت بودم اما در میان خانواده دایی احساس آسایش بیشتری میکردم .دایی و توران خانم از دیدن مهسا خیلی ذوق کردند بچه ها از لحظه ورود ما او را دست به دست می دادند نسرین حالا برای خودش دختر نوجوان وزیبایی شده بود فرامرز سال دوم دانشگاه را می گذراند به قول خودش انقدر صبر کرد تا به رشته مورد علاقه اش دست یافت او دوره تکنسینی اطاق عمل را می گذراند در بین بچه های دایی کیومرث خیلی تغییر کرده بود البته نه از نظر ظاهر بلکه اخلاق ورفتارش با سابق فرق می کرد او بیش از حد گوشه گیر ومنزوی به نظر می رسید هنگامیکه مرا برای دقایقی تنها گیر اورد با کنجکاوی پرسید:
رفتار آذین بنظرم طبیعی نیست مسئله ای برایش پیش آمده؟
جریان بیماری آذین را به اختصار برایش گفتم ویادآور شدم که به منور معاینات دقیق تر به تهران آمدیم.نگاه مردانه اش راهاله ای از غم پوشاند با صدای گرفته ای گفت:همیشه احساس می کردم او برای زندگی زناشویی خلق نشده به حدی حساس بود که نمی توانست ناملایمات زندگی را بر دوش بکشد برای همین نابود شد.
حق با توست به نظر من هم او روحیه ای حساس تر از انسانهای عادی دارد زایمان یک امر طبیعی است چرا باید او را تا این حد دگرگون کند؟
عکس العمل محمود در این میان چیست؟
او همسر بسیار مهربانی است لااقل تا به حال که در مقابل اعمال ناپسند و غیر ارادی آذین صبور ومتحمل بوده و در حد توانش به او رسیدگی کرده.
نفس چون ناله ای از سینه کیومرث بر آمد به دنبال آن گفت :جای شکرش باقیست که آذین در این یک مورد شانس اورده.
با ضربه ای به در نسرین وارد اطاق شد با نگاهی به برادرش گفت:پوران ولیلا امدند.
بگو باشند الان می آیم. کیومرث متوجه کنجکاوی من شد وگفت:دخترهای همسایه بغل دستی هستند درس ریاضی اشان ضعیف است پدرشان خواهش کرده در مواقع بی کاری با آنها تمرین ریاضی بکنم.
ناخودآگاه چهره ام به تبسمی باز شد اتفاقا" شغل دبیری خیلی برازنده توست.همراه با خنده اضافه کردم از شوخی گذشته بد نیست کمی هم خودت را سرگرم کنی این طور که میبینم از همه دنیا دل بریدی و داری کم کم چیزی شبیه آذین می شوی.
صدایش حالت خاصی پیدا کرد مثل اینکه غم پنهانی را در خود داشت. به ارامی گفت: من وآذین وجه تشابه زیادی داریم اما تو چرا خودت را نصیحت نمی کنی؟ظاهرا"تو هم از خوشی های دنیا کناره گرفتی فکر نمی کنی بهار جوانی زودگذر است وباید تا دیر نشده از آن لذت برد.
یاد مهرداد دوباره در خاطرم زنده شد با صدای گرفته ای گفتم:چرا..خوب می دانم که ایام جوانی به سرعت سپری می شود تقدیر نخواست که این سالها با خوشی و شادمانی همراه باشد.
نگاهش لحظه ای به رویم ثابت ماند با حالت صمیمانه ای پرسید:پای شخصی در بین است؟
نگاهش چنان دوستانه بود که بدون هیچ شرمی گفتم :بله...کسی که چهار سال از مفقود شدنش می گذرد.
گمان نمی کردم تا این حد با وفا باشی بله...!خیال داری باز هم به انتظار او بنشینی؟نگاهم به زیر افتاد آهسته گفتم:تا هر زمان که لازم باشد.
به پا خاست و در حالیکه آماده رفتن می شد گفت:این مرد هر که هست انسان خوشبختی است امیدوارم قدر این همه محبت را بداند در این زمانه این طور محبت ها به ندرت پیدا می شود.
آن شب در خانه دایی ماندیم شب خوبی بود اما اعلام ناگهانی وضعیت قرمز همه ما را کسل کرد به دنبال آن صدای انفجار شدیدی نیمی از شهر را لرزاند روز بعد مطلع شدیم که یک موشک به گوشه ای از شهر آسیب رسانده و عده ای از هم وطنان مان به شهادت رسیده اند.جای شکرش باقی بود که در زمان اصابت موشک آذین از تاثیر داروهای آرام بخش به خواب عمیقی فرو رفته بود وگرنه احتمالا" دوباره دچار شوک شدیدی می شد آن روز محمود طبق قرار قبلیاو را نزد یکی از روانشناسان سرشناس برد من ومهسا در منزل دایی ماندیم نسرین سرگرم شیر دادن به مهسا بود و من در آشپزخانه به توران خانم کمک می کردم که صدای زنگ تلفن بلند شد با شاره زندایی گوشی را برداشتم ابتدا صدای امیر را تشخیص ندادم اما دقایقی بعد او را شناختم و با لحن گرمتری احوالش را جویا شدم بابا کلام گله مندی گفت:به اصفهان نیامدی که من هم به عروسی تو نیایم؟در این صورت سخت در اشتباهی چون من زودتر از همه در مجلس حاضرمی شوم.
به شوخی گفتم :گرچه با حضورت به ما افتخار می دهی اما نظر به اینکه فلا" دامادی در کار نیست باید صبور باشی و سالهای زیادی در انتظار بنشینی.
صدایش با خنده همراه شد نکند قصد داری عصا زنان در مجلس شرکت کنی؟
با خنده گفتم هیچ بعید نیست کم ترین حسنش این است که برای دیگران درس عبرتی می شود که زیاد عجول نباشند. به دنبال صحبت های متفرقه ازدواجش را به او تبریک گفتم و برایش آرزوی زندگی پر سعادتی را کردم پس از او با مادر سرگرم گفتگو شدم می دانستم دلواپس آذین است از این رو برایش توضیح دادم که همراه محمود به مطب رفته و یاداور شدم به محض رسیدن خبر خاصی با او تماس خواهم گرفت بعد از من توران خام با مادر مشغول صحبت شد به یاد مهسا افتادم وبه سویش رفتم در آغوش نسرین به خواب خوشی رفته بود اورا در بسترش خواباندم ودوباره به آشپزخانه بازگشتم چیزی به ظهر نمانده بود که محمود وآذین از راه رسیدند دایی ناصرهم زودتر از هر روز آمده بود شب قبل در فرصت مناسبی جریان بیماری آذین را برای او وتوران خانم تعریف کرده بودم هیچکدام باور نمی کردند اما رفتار آذین خود گواه این واقعیت بود دایی پس از شنیدن ماجرا چنان ناراحت شد که نتوانست اندوه خود را پنهان کند قطره های اشکی که در چشمانش حلقه بست بهترین گواه غم او بود.
پس از صرف نهار در فرصتی که آذین برای استراحت به اطاق دیگری رفت دایی با نگرانی پرسید:محمود جان دکتر در مورد بیماری آذین چه نظری داد؟
محمود از همان ایام عروسی با دایی ناصر صمیمیت خاصی پیدا کرده بود از این رو بی آنکه نیازی به پرده پوشی ببیند گفت: دکتر بعد از معاینات کامل نظر پزشک قبلی را تائید کرد وگفت این نوع بیماری روانی به علت زایمانهای سخت که باعث فشار بر موی رگهای مغز می شود عارض می گردد البته درصد کسانی که دچار این عوارض می شوند بسیار معدود است و انهایی که زمینه حساسیت روانی دارند بیشتر مورد صدمه قرار میگیرند.
صدای دایی گرفته و غمگین به گوش رسید.دکتر هیچ درمانی برای این بیماری سراغ نداشت؟
متاسفانه به گته دکتر درمان به صورت قاطع و همیشگی مکن نیست اما اشخاصی مثل آذین باید مدام تحت مراقبت های پزشکی باشند و هرگز نباید مصرف دارو را کنار بگذارند.
چیزی مانند پتک بر سرم فرو امد بی اختیار ناله ای از گلویم خارج شد قطرات اشک چهره ام را نمناک کرد چطور می توانستم قبول کنم که خواهرم برای همیشه با این بیماری دست به گریبان خواهد بود .چرا این سرنوشت شوم برای او رقم خورده بود؟عاقبت این سرنوشت شوم به کجا می کشید؟
گرمای دست نوازشگر دایی قوت قلبی برایم بود صدای بغض آلودش را شنیدم که گفت:دایی جان گریه نکن هرچه خدا بخواهد همان می شود.
لحظه ای بعد محمود حرفش را ادامه داد:من باید هرچه زودتر خود را به تهران منتقل کنم به سفارش دکتر, آذین باید در دسترس باشد تا هرزمان که لازم باشد مورد معاینه و درمان قرار بگیرد از طرفی به عقیده دکتر آب وهوای جنوب برای این یماری زیاد مناسب نیست.
خبر جدید اندوه تازه ای برای من به همراه داشت با نگاهی به محمود پرسیدم: اگر به تهران بیائید چه کسی از آذین ومهسا مراقبت می کند؟
با صدای گرفته ای پاسخ داد:این سوالی است که مرا هم آزار میدهد اما هنوز جوابی برایش پیدا نکردم شاید مادر بتواند از مهسا مراقبت کند ولی از عهده آذین بر نمی آید.
دلم می خواست با شهامت کامل به محمود بگویم که حاضرم تا آخرین لحظه عمرم از خواهرم مواظبت کنم اما این تصمیم بدونمشورت با خانواده ام کار عاقلانه ای نبود .خانم وآقای کاشانی از خبر انتقالی محمود به تهران استقبال کردند اما نگرانی آنها به حدی بود که نمی توانستند از این نقل مکان خوشحال باشند
نتیجه معاینات آذین و تشخیص پزشک را تلفنی به اطلاع پدر ومادر رساندم از طرز گفتارشان دانستم تنها روزنه امیدشان به بهبودی آذین از میان رفت بعد از من محمود سرگرم گفتگو شد و شرح کاملی از دیدار دکتر و موضوع آمدن به تهران را به آنها گفت.
زمانی که به بوشهر برگشتیم غم به وضوح در چهره انها موج میزد محمود تاخیر را جایز ندانست و با برگه نظریه پزشک معالج که نشان می داد درخواست انتقال مورد پزشکی دارد اقدام به این کار کرد یک ماه تا زمان نقل وانتقال فرصت باقی بود در این مدت محمود با پشتکار آنقدر جریان را پی گیری کرد که عاقبت حکم انتقالی اش صادر شد من ومادر هم در این مدت سرگرم جمع اوری وبسته بندی وسایل آنها بودیم.ظاهرا" آذین از این جابجا شدن خشنود به نظر می رسید.
او در حالی که توی اطاق ها راه می رفت و دستور می داد که چه باید بکنیم گاه به گاه به نحوی که گویی با خودش صحبت می کند گفت:خدا را شکر که عاقبت از این شهر راحت شدم بر خلاف او من ومادر غمگین بودیم تحت تاثیر ظاهر خوشحال آذین با خودم گفتم خواهر بیچاره من نمی داند که همه جا آسمان همین رنگ است.