تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 79

نام تاپيک: رمان قلب طلایی ( زهرا اسدی )

  1. #31
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 2-5
    سفر به تهران واقعا" روحیه مرا عوض کرد دیدار مجدد مریم آقا وخانم کاشانی همینطور مهرزاد کوچولو مرا بیش از پیش خوشحال نمود محمود هم خوشحال بنظر می رسید گویا دیدار خانواده اش افسردگی او را کاهش داده بود آذین طبق معمول رفتار آرامی داشت و کمتر در گفتگوها شرکت می کرد اوقات او یا در سکوت یا در خواب می گذشت در ولین شب ورودمان همگی تا دیر وقت سرگرم گفتگو بودیم و از هر دری صحبت می کردیم آخر شب مریم مرا به یکی از اطاقها برد وقتی کلید را در جایش می چرخاند با لحن خاصی گفت:این اطاق معمولا بلا مصرف است اما تو میتونی از اینجا استفاده کنی در لحظه ورود چشمم جایی را نمی دید با فشردن کلید برق روشنایی فضای اطاق را پر کرد در نگاه اول آنجا آشنا به نظرم آمد با دیدن تصویر روی دیوار مریم را با شوق در آغوش کشیدم وبا خوشحالی گفتم: اینجا اطاق مهرداد است؟
    دست نوازششرا بر سرم کشید وگفت :له..میبینی؟همه تلاشم رو بکار گرفتم که تزئیناتش مثل همان اطاق قبلی باشه نگاهم در اطاق به گردش در آمد با ولع همه زوایای آنجا را از نظر گذراندم همه چیز مثل ثابق بود با این تفاوت که دو تصویر دیگر من به تزئینات اطاق اضافه شده بود .دست مریم را فشردم و به گرمی گفتم:تو بهترین ومهربانترین خواهر در تمام دنیا هستی.
    با صدایی که یکباره غمگین به گوش رسید گفت:در مقابل محبت های مهرداد من هیچ کاری نکردم ای کاش می دانستی که تمام وجود او سرشار از مهرومحبت بود.
    میدانم ..بهتر از هرکس گرچه دیدارهای ما همیشه کوتاه و زودگذر بود اما در تماسها آنقدر مفتون رفتارمحبت امیز او میشدم که از یاد بردنش آسون نیست.
    چهره ات خسته بنظر می رسد بهتر است تنهایت بگذارم خوب استراحت کن.با رفتن مریم نگاه دقیق تری به اطراف ووسایل اطاق انداختم همه اینها متعلق به مهردادعزیز من بودبا لمس هر یک از انها یاد او کلام دلنشین و نگاه گرمش برایم زمزمه شد آن شب یکی از بهترین شبهای زندگی ام بود روی تخت دراز کشیدم و قاب عکس او را روبروی خودم قرار دادم همه حرفهای ناگفته را با او در میان گذاشتم انقدر برایش حرف زدم که خواب مرا با خود برد.
    روز بعد اولین اقدامم تماس با منزل دایی بود از شنیدن خبر سفر ما به تهران متعجب ورنجیده شدند که چرا یکسره به آنجا نرفتیم گفتم:عصر که به دیدنتان آمدم همه چیز را برایتان تعریف می کنم.پس از قطع مکالمه به سراغ مهسا رفتم سرگرم تعویض لباس ونظافت او بودم که خانم کاشانی وارد شد محمود هم اورا همراهی میکرد در حال تماشای من با لحن خوشایندی گفت:
    پیداست خوب به فنون بچه داری وارد شدی!
    گرچه در مقابل مادرهای با تجربه ای چون شما احساس خامی میکنم اما میبینید که همه تلاشم را به کار می برم.
    آذر شکسته نفسی می کند باور کنید او در تمام امور کاردان وبا تجربه است دست پختش را خوردید؟حرف ندارد من که این اواخر اضافه وزن پیدا کرده ام.
    لبخندزنان گفتم:محمود اقا تبلیغات شما خیلی قوی است.دست پر مهر خانم کاشانی شانه ام را فشرد.
    محمود برایم تعریف کرده که در این مدت تو ومادرت چه قدر به زحمت افتادید .کارهای مهسا به پایان رسیده بود بر روی دست بلندش کردم پس از بوسه ای بر گونه اش او را به مادربزرگش سپردم وگفتم:من جز انجام وظیفه هیچ کاری نکردم آز انجا یکسره به سراغ آذین رفتم وقت خوردن داروهایش بود.

    ساعن از پنج گذشته بود که همراه آذین ومحمود در حالیکه مهسا را در اغوش داشتم سوار بر بلیزر آقای کاشانی راهی منزل دایی شدیم .زمانی که نگاهم به فضای درون اتومبیل افتاد خاطره شیرین آخریت دیدار با مهرداد برایم زنده شد ویاد آن لحظه ها آتش به جانم افکند غرق در خاطرات گذشته متوجه گذشت زمان نشدم وقتی به خودم آمدم به مقصد رسیده بودیم.
    برخورد خانواده دایی مثل همیشه گرم وصمیمی بود گرچه با خانواده کاشانی که همیشه گرم وبا محبت بودند راحت بودم اما در میان خانواده دایی احساس آسایش بیشتری میکردم .دایی و توران خانم از دیدن مهسا خیلی ذوق کردند بچه ها از لحظه ورود ما او را دست به دست می دادند نسرین حالا برای خودش دختر نوجوان وزیبایی شده بود فرامرز سال دوم دانشگاه را می گذراند به قول خودش انقدر صبر کرد تا به رشته مورد علاقه اش دست یافت او دوره تکنسینی اطاق عمل را می گذراند در بین بچه های دایی کیومرث خیلی تغییر کرده بود البته نه از نظر ظاهر بلکه اخلاق ورفتارش با سابق فرق می کرد او بیش از حد گوشه گیر ومنزوی به نظر می رسید هنگامیکه مرا برای دقایقی تنها گیر اورد با کنجکاوی پرسید:
    رفتار آذین بنظرم طبیعی نیست مسئله ای برایش پیش آمده؟
    جریان بیماری آذین را به اختصار برایش گفتم ویادآور شدم که به منور معاینات دقیق تر به تهران آمدیم.نگاه مردانه اش راهاله ای از غم پوشاند با صدای گرفته ای گفت:همیشه احساس می کردم او برای زندگی زناشویی خلق نشده به حدی حساس بود که نمی توانست ناملایمات زندگی را بر دوش بکشد برای همین نابود شد.
    حق با توست به نظر من هم او روحیه ای حساس تر از انسانهای عادی دارد زایمان یک امر طبیعی است چرا باید او را تا این حد دگرگون کند؟
    عکس العمل محمود در این میان چیست؟
    او همسر بسیار مهربانی است لااقل تا به حال که در مقابل اعمال ناپسند و غیر ارادی آذین صبور ومتحمل بوده و در حد توانش به او رسیدگی کرده.
    نفس چون ناله ای از سینه کیومرث بر آمد به دنبال آن گفت :جای شکرش باقیست که آذین در این یک مورد شانس اورده.
    با ضربه ای به در نسرین وارد اطاق شد با نگاهی به برادرش گفت:پوران ولیلا امدند.
    بگو باشند الان می آیم. کیومرث متوجه کنجکاوی من شد وگفت:دخترهای همسایه بغل دستی هستند درس ریاضی اشان ضعیف است پدرشان خواهش کرده در مواقع بی کاری با آنها تمرین ریاضی بکنم.
    ناخودآگاه چهره ام به تبسمی باز شد اتفاقا" شغل دبیری خیلی برازنده توست.همراه با خنده اضافه کردم از شوخی گذشته بد نیست کمی هم خودت را سرگرم کنی این طور که میبینم از همه دنیا دل بریدی و داری کم کم چیزی شبیه آذین می شوی.
    صدایش حالت خاصی پیدا کرد مثل اینکه غم پنهانی را در خود داشت. به ارامی گفت: من وآذین وجه تشابه زیادی داریم اما تو چرا خودت را نصیحت نمی کنی؟ظاهرا"تو هم از خوشی های دنیا کناره گرفتی فکر نمی کنی بهار جوانی زودگذر است وباید تا دیر نشده از آن لذت برد.
    یاد مهرداد دوباره در خاطرم زنده شد با صدای گرفته ای گفتم:چرا..خوب می دانم که ایام جوانی به سرعت سپری می شود تقدیر نخواست که این سالها با خوشی و شادمانی همراه باشد.
    نگاهش لحظه ای به رویم ثابت ماند با حالت صمیمانه ای پرسید:پای شخصی در بین است؟
    نگاهش چنان دوستانه بود که بدون هیچ شرمی گفتم :بله...کسی که چهار سال از مفقود شدنش می گذرد.
    گمان نمی کردم تا این حد با وفا باشی بله...!خیال داری باز هم به انتظار او بنشینی؟نگاهم به زیر افتاد آهسته گفتم:تا هر زمان که لازم باشد.
    به پا خاست و در حالیکه آماده رفتن می شد گفت:این مرد هر که هست انسان خوشبختی است امیدوارم قدر این همه محبت را بداند در این زمانه این طور محبت ها به ندرت پیدا می شود.
    آن شب در خانه دایی ماندیم شب خوبی بود اما اعلام ناگهانی وضعیت قرمز همه ما را کسل کرد به دنبال آن صدای انفجار شدیدی نیمی از شهر را لرزاند روز بعد مطلع شدیم که یک موشک به گوشه ای از شهر آسیب رسانده و عده ای از هم وطنان مان به شهادت رسیده اند.جای شکرش باقی بود که در زمان اصابت موشک آذین از تاثیر داروهای آرام بخش به خواب عمیقی فرو رفته بود وگرنه احتمالا" دوباره دچار شوک شدیدی می شد آن روز محمود طبق قرار قبلیاو را نزد یکی از روانشناسان سرشناس برد من ومهسا در منزل دایی ماندیم نسرین سرگرم شیر دادن به مهسا بود و من در آشپزخانه به توران خانم کمک می کردم که صدای زنگ تلفن بلند شد با شاره زندایی گوشی را برداشتم ابتدا صدای امیر را تشخیص ندادم اما دقایقی بعد او را شناختم و با لحن گرمتری احوالش را جویا شدم بابا کلام گله مندی گفت:به اصفهان نیامدی که من هم به عروسی تو نیایم؟در این صورت سخت در اشتباهی چون من زودتر از همه در مجلس حاضرمی شوم.
    به شوخی گفتم :گرچه با حضورت به ما افتخار می دهی اما نظر به اینکه فلا" دامادی در کار نیست باید صبور باشی و سالهای زیادی در انتظار بنشینی.
    صدایش با خنده همراه شد نکند قصد داری عصا زنان در مجلس شرکت کنی؟
    با خنده گفتم هیچ بعید نیست کم ترین حسنش این است که برای دیگران درس عبرتی می شود که زیاد عجول نباشند. به دنبال صحبت های متفرقه ازدواجش را به او تبریک گفتم و برایش آرزوی زندگی پر سعادتی را کردم پس از او با مادر سرگرم گفتگو شدم می دانستم دلواپس آذین است از این رو برایش توضیح دادم که همراه محمود به مطب رفته و یاداور شدم به محض رسیدن خبر خاصی با او تماس خواهم گرفت بعد از من توران خام با مادر مشغول صحبت شد به یاد مهسا افتادم وبه سویش رفتم در آغوش نسرین به خواب خوشی رفته بود اورا در بسترش خواباندم ودوباره به آشپزخانه بازگشتم چیزی به ظهر نمانده بود که محمود وآذین از راه رسیدند دایی ناصرهم زودتر از هر روز آمده بود شب قبل در فرصت مناسبی جریان بیماری آذین را برای او وتوران خانم تعریف کرده بودم هیچکدام باور نمی کردند اما رفتار آذین خود گواه این واقعیت بود دایی پس از شنیدن ماجرا چنان ناراحت شد که نتوانست اندوه خود را پنهان کند قطره های اشکی که در چشمانش حلقه بست بهترین گواه غم او بود.
    پس از صرف نهار در فرصتی که آذین برای استراحت به اطاق دیگری رفت دایی با نگرانی پرسید:محمود جان دکتر در مورد بیماری آذین چه نظری داد؟
    محمود از همان ایام عروسی با دایی ناصر صمیمیت خاصی پیدا کرده بود از این رو بی آنکه نیازی به پرده پوشی ببیند گفت: دکتر بعد از معاینات کامل نظر پزشک قبلی را تائید کرد وگفت این نوع بیماری روانی به علت زایمانهای سخت که باعث فشار بر موی رگهای مغز می شود عارض می گردد البته درصد کسانی که دچار این عوارض می شوند بسیار معدود است و انهایی که زمینه حساسیت روانی دارند بیشتر مورد صدمه قرار میگیرند.
    صدای دایی گرفته و غمگین به گوش رسید.دکتر هیچ درمانی برای این بیماری سراغ نداشت؟
    متاسفانه به گته دکتر درمان به صورت قاطع و همیشگی مکن نیست اما اشخاصی مثل آذین باید مدام تحت مراقبت های پزشکی باشند و هرگز نباید مصرف دارو را کنار بگذارند.
    چیزی مانند پتک بر سرم فرو امد بی اختیار ناله ای از گلویم خارج شد قطرات اشک چهره ام را نمناک کرد چطور می توانستم قبول کنم که خواهرم برای همیشه با این بیماری دست به گریبان خواهد بود .چرا این سرنوشت شوم برای او رقم خورده بود؟عاقبت این سرنوشت شوم به کجا می کشید؟
    گرمای دست نوازشگر دایی قوت قلبی برایم بود صدای بغض آلودش را شنیدم که گفت:دایی جان گریه نکن هرچه خدا بخواهد همان می شود.
    لحظه ای بعد محمود حرفش را ادامه داد:من باید هرچه زودتر خود را به تهران منتقل کنم به سفارش دکتر, آذین باید در دسترس باشد تا هرزمان که لازم باشد مورد معاینه و درمان قرار بگیرد از طرفی به عقیده دکتر آب وهوای جنوب برای این یماری زیاد مناسب نیست.
    خبر جدید اندوه تازه ای برای من به همراه داشت با نگاهی به محمود پرسیدم: اگر به تهران بیائید چه کسی از آذین ومهسا مراقبت می کند؟
    با صدای گرفته ای پاسخ داد:این سوالی است که مرا هم آزار میدهد اما هنوز جوابی برایش پیدا نکردم شاید مادر بتواند از مهسا مراقبت کند ولی از عهده آذین بر نمی آید.
    دلم می خواست با شهامت کامل به محمود بگویم که حاضرم تا آخرین لحظه عمرم از خواهرم مواظبت کنم اما این تصمیم بدونمشورت با خانواده ام کار عاقلانه ای نبود .خانم وآقای کاشانی از خبر انتقالی محمود به تهران استقبال کردند اما نگرانی آنها به حدی بود که نمی توانستند از این نقل مکان خوشحال باشند
    نتیجه معاینات آذین و تشخیص پزشک را تلفنی به اطلاع پدر ومادر رساندم از طرز گفتارشان دانستم تنها روزنه امیدشان به بهبودی آذین از میان رفت بعد از من محمود سرگرم گفتگو شد و شرح کاملی از دیدار دکتر و موضوع آمدن به تهران را به آنها گفت.
    زمانی که به بوشهر برگشتیم غم به وضوح در چهره انها موج میزد محمود تاخیر را جایز ندانست و با برگه نظریه پزشک معالج که نشان می داد درخواست انتقال مورد پزشکی دارد اقدام به این کار کرد یک ماه تا زمان نقل وانتقال فرصت باقی بود در این مدت محمود با پشتکار آنقدر جریان را پی گیری کرد که عاقبت حکم انتقالی اش صادر شد من ومادر هم در این مدت سرگرم جمع اوری وبسته بندی وسایل آنها بودیم.ظاهرا" آذین از این جابجا شدن خشنود به نظر می رسید.
    او در حالی که توی اطاق ها راه می رفت و دستور می داد که چه باید بکنیم گاه به گاه به نحوی که گویی با خودش صحبت می کند گفت:خدا را شکر که عاقبت از این شهر راحت شدم بر خلاف او من ومادر غمگین بودیم تحت تاثیر ظاهر خوشحال آذین با خودم گفتم خواهر بیچاره من نمی داند که همه جا آسمان همین رنگ است.


  2. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل3-5


    عاقبت موعد رفتن فرا رسید یک هفته قبل ازحرکت آقای کاشانی از تهران تماس گرفت که مکان مناسبی را برای محمود یافته است اما برای قولنامه باید خود محمود شخصا" حضور داشته باشد ناگریز برای مدت کوتاهی عازم تهران شد در این فاصله فرصت را غنیمت شمردم وموضوع رفتن با آذین را با والدینم در میان گذاشتم.
    پیدا بود هیچ یک از آنها راضی به این امر نبودند چون در این میان زندگی مرا هم بر باد رفته می دانستند اما چاره دیگری نبود به قبول این پیشنهاد تن در دادند قرار بر این شد که منهم همراه آذین ومحمود راهی تهران بشویم تا برای سال بعد پدر نیز خود را به آنجا منتقل بکند به این ترتیب من ومادر باز هم میتوانستیم به کمک یکدیگر مسئولیت نگهداری از آذین را به عهده بگیریم .
    در دومین روز غیبت محمود همراه آذین ومهسا به خانه رفتیم هنوز بعضی از وسایل نیاز به جمع آوری داشتند مهسا میان راه در آغوشم خواب رفت.اورا به اطاقش بردم و روی تختش خواباندم در آشپزخانه سرگرم بسته بندی باقیمانده ظروف بودم که صدای شرشر آب حمام توجهم را جلب کرد ابتداگمان کردم آذین فرصت را قنیمت شمرده و مشغول استحمام است اما دقایقی بعد احساس دلشوره مرا به آنسو کشید علامت قرمز دستگیره نشان می داد که آنرا از درون چفت کرده اند با ضربه ای به در پرسیدم: آذین نیاز به کمک نداری؟
    صدای خنده سرخوشش به گوش رسید و همراه با آن گفت نه ندارم
    صدای او عادی بود ولی دلشوره من غیر عادی, لحظه ای به گوش ایستادم در آن میان متوجه صدای دیگری شدم با عجله به سوی اطاق مهسا رفتم روی تختش نبود هراسان به سمت حمام دویدم و این بار با ضربه های محکمتری به در کوبیدم صدایم کاملا"می لرزید.
    آذین لطفا" باز کن با تو کار دارم .
    صدای خنده اش دوباره شنیده شد با خنده می گفت: باز نمیکنم.
    احساس کردم از حال طبیعی خارج شده است او در این حالت مرتکب هرخطایی می شد دوباره به در کوبیدم اما هیچ پاسخی جز خنده های او نگرفتم فکری به خاطرم رسید با عجله به آشپزخانه بازگشتم با یک کاردک کوچک می توانستم پیچ دستگیره را از بیرون باز کنم لرزش قلبم به دستم نیز سرایت کرده بود با زحمت پیچ را گرداندم و به سرعت در را گشودم از مشاهده آن صحنه قلبم فرو ریخت آذین با لباس ایستاده بود ومهسا را که لباسی بر تن نداشت با دو دست زیر دش آب نگاه داشته بود ریزش آب مانع تنفس او میشد به همین خاطر با تلاش زیاد دست وپا می زد آذین حرکات او را دلیل شادی اش می دانست و اصرار داشت که او را به همین صورت نگه دارد در یک چشم به هم زدن بچه را از میان دستهایش بیرون کشیدم ابتدا نمی خواست او را بدهد اما وقتی نگاه خشمگین مرا دید مهسای نیمه جان را به من سپرد بچه را محکم در آغوش فشردم وبه میان هال دویدم رنگ چهره اش به کبودی میزد با عجله به روی شکم قرارش دادم تا اگر قطره های آب مجرای تنفسی را بند آورده برطرف شود سپس او را به پشت خواباندم و از راه دهان اکسیژن لازم را وارد ریه هایش کردم آهسته با کف دست بر سینه اش فشار می آوردم تکرار این عمل باعث شد که مهسا از خودش عکس العمل نشان بدهد حرکتی شبیه عطسه از او سر زد و همراه با آن چند قطره آب و کمی شیر دلمه از مجرای بینی اش بیرون جهید به دنبال آن شروع به گریه کرد این بار او را در آغوش کشیدم وبا صدای بلند گریستم.
    مادر تلفنی از جریان مطلع شد او سراسیمه خود را به ما رساند در لحظه ورودش آذین با همان لباس خیس در گوشه ای از حال نشسته بود و خیره به روبرو نگاه می کرد من هم مهسا را همان طور لخت در آغوش داشتم و به آرامی اشک می ریختم با دیدن مادر جان تازه ای گرفتم جریان را برایش گفتم با چهره ای رنگ پریده نگاهی به آذین انداخت و با کلام ملامت باری پرسید:
    چرا این کار را کردی ؟اگر بلایی سر این بچه می آمد چه جوابی داشتی به محمود بدهی؟نگاه ثابت آذین بر مادر خیره ماند لبخند تمسخر آمیزی بر لبهایش خودنمایی می کرد خونسرد جواب داد :آذر بی خودی می ترسد من داشتم مهسا را حمام میکردم او هم حسابی ذوق می کرد ناگهان لحن گفتارش تغییر پیدا کرد نگاهش به سوی من چرخید و در حالی که انگشت اشاره اش را به حالت تهدید برایم تکان میداد گفت: ببین اذر بعد از این سعی کن در کارهای من دخالت نکنی والا بد میبینی.
    کاملا" مشخص بود که حرفهای او از روی عقل نیست ناگریز پدر را خبر کردیم باید آذین را دوباره به پزشک نشان می دادیم .
    پزشک معالج عقیده داشت هیجان ناشی از سفر آذین را دچار این حمله جدید کرده است خواهرم را با داروهای قوی تری به منزل برگرداندیم مادر متذکر شد که حادثه ای را که برای مهسا رخ داد باید از محمود پوشیده بماند زمانی که محمود از تصمیم من مبنی بر همراه بودن با آنها مطلع شد نفس آسوده ای کشید وگفت: خیال مرا راحت کردید حقیقتش قصد داشتم به محض جابجا شدن پرستاری برای مواظبت مهسا و آذین استخدام کنم اما این کار هزینه سنگینی در بر داشت و از توان مالی من خارج بود از این گذشته انسان نمی تواند به هر کس اعتماد صد در صد داشته باشد وجود یک غریبه درمنزل در بیشتر مواقع مشکل آفرین است
    پدر گفت حق با توست به همین خاطر ما فعلا" موافقت کردیم تا آذر همراه شما بیاید تا من تلاش کنم حکم انتقالی ام را بگیرم اگر همگی در یک شهر باشیم بهتر می توانیم کمک کنیم.
    مجمود خوشحال لز تصمیم پدر با کامیونی که وسایل را حمل می کرد عازم تهران شد قرار بر این بود که خانه کاملا" مهیا شد ما هم به او بپیوندیم.
    روز عزیمت واقعا برایم سخت بود با به یاد اوردن اینکه تا مدتی افراد خانواده ام را نخواهم دید مرا شدیدا" غمگین می کرد آنروز احسان وایمان هر دو بغض کرده بودند مادر هم گرچه اندوهش نمایان بود اما سعی داشت آنرا مخفی کند پدر طبق معمول با خوی خوش ش سعی داشت روحیه اطرافیان را تقویت کند او ومادر به هنگام خداحافظی هر دو یک جمله را به زبان آوردند مواظب خواهرت باش منهم به آنها اطمینان دادم که فقط به همین منظور همراه او می روم.


  4. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 6

    با ورود به تهران مسئولیتی که درقبال آذین و مهسا داشتم دو چندان شد اینجا دیگر از مادر خبری نبود که در لحظه های حساس یا در مواقعی که نیاز به کمک داشتم مرا یاری دهد.محمود به خاطر ترقی درجه مسئولیت پست بالاتری را به عهده گرفت و روزها معمولا از ساعت هفت صبح الی سه بعد از ظهر در اداره بود برخی روزها هم به جهت کار بیشتر تا ساعت شش نمی آمد البته من از این مسئله خوشحال بودم چون وقتی محمود نبود احساس آسایش بیشتری می کردم این احساس ناشی از حساسیتی بود که آذین در موقع حضور شوهرش از خود نشان می داد ظاهر امر گویای این مطلب بود که خواهرم از حضور من در خانه اش زیاد دل خوشی نداشت و وجود مرا به نوعی تحمل می کرد از این رو گاهی اوقات از خود رفتاری نشان می داد که باعث رنجش من می شد با این همه چاره ای جز تحمل نبود از طرفی علاقه مهسا و وابستگی اش به من روز به روز بیشتر می شد و این رو با تمام کم سن سالی اش نشان میداد او حالا کودکی هفت ماهه بود که با اعمال و حرکاتش نشاط را به آنمحیط آورده بود تنها دلگرمی من در اینجا وجود او ودیدارهایی که با خانواده دایی وکاشانی داشتم.از این گذشته تماشای منظره سرسبز ودیدنی محوطه محل اقامتمان که تفریح گاه ساکنین این محل بود بیشتر اوقات بی کاری مرا پر می کرد.
    محل زندگی ما آپارتمان سه خوابه ای در طبقه دوم یک عمارت دو طبقه در محلی موسوم به فلکه هشتم بود البته دورنمایی که از پنجره آشپزخانه به چشم می خورد شباهت زیادی به فلکه نداشت در حقیقت آن قسمت بلوار سر سبزی را نشان می داد که از چمن یک پارچه و چند ردیف درختان چنار تشکیل شده بود طراوت وزیبایی این محیط عصرها اهالی این اطراف را به سوی خود می کشید و مردم را تشویق می کرد تا ساعات فراغت خود را به قدم زدن در آن حوالی بگذرانند این برای من بهترین فرصت بود در مواقعی که حوصله ام سر می رفت وقت خود را با تماشای این منظره پر کنم .
    در بعد از ظهر یکی از روزهای مرداد ماه گرما بیداد می کرد کولر آبی هم قدرت نداشت تمام فضای منزل را خنک نگه دارد با پایان کارهای خانه نگاهی به ساعت دیواری انداختم هنوز پانزده دقیقه به دو بعد از ظهر بود به سوی اطاق آذین رفتم به نظر میرسید هنوز از خواب بیدار نشده دانه های درشت عرق بر پیشانی اش نشن می داد که حرارت بدنش بالا رفته آهسته پیشانی اش را پاک کردم و در اطاق را باز گذاشتم تا هوا بیشتر جریان پیدا کند بعد به سراغ مهسا رفتم از خواب برخاسته و در تختش مشغول بازی بود به محض اینکه متوجه حضورم شد لبخند نمکینی چهره اش را از هم گشود دو دندان پیشین او که به تازگی رشد کرده بود لطف خنده هایش را بیشتر می کرد با حرکات دست وپا نشان می داد که مایل است او را در آغوش بگیرم با اشتیاق بغلش کردم موهای کرک مانندش در پشت گردن خیس عرق بود بعد از چند بوسه آبدار از بناگوشش او را به سوی حمام بردم و وان کوچکش را پر از آب کردم لحظه ای که در آب قرار گرفت چهره اش واقعا" تماشایی بود رفتارش نشان می داد که از بودن در آب لذت می برد من هم فرصت را غنیمت شمردم و سر وبدنش را به آرامی شامپو کردم بدنش خوشبو وخنک شده بود وقتی از وان بیرون آوردم نگاهش به عقب برگشت و با حسرت به آن خیره شد لبخند زنان گفتم آب بازی کافیه باید زودتر لباس بپوشی. پیراهن آبی رنگ با خال های سفید و دامن چین دار که آستین هایش به دو بندک خلاصه می شد او را شبیه عروسک های پشت ویترین می کرد وسوسه باعث شد که بوسه دیگری از لپ خوشرنگ او بردارم در همان حال صدای زنگ در بلند شد. محمود عرق ریزان آمد چهره اش کاملا" خسته نشان می داد سلام مرا با خوشرویی پاسخ داد کلاهش را به جا رختی آویخت مهسا را در آغوش کشید پیدا بود گرما کلافه اش کرده با لحن معترضی گفت : عجب گرمایی با این وضع ترافیک و دود ودم اتومبیل ها واین آفتاب داغ انسان تا به مقصد برسد دیوانه می شود.
    امروز هوا خیلی گرم است حتی باد کولر هم چندان خنکی ندارد .نگاهش حالت دقیق تری به خود گرفت
    حتما" با این هوای گرم و انجام کارهای منزل خیلی خسته هستی؟
    نه خسته نیسم اما برای مهسا وآذین نگرانم هر دوی آنها برای تحمل این گرما خیلی ضعیف هستند می ترسم خدایی نکرده بیمار شوند.
    نگران نباش تصمیم دارم برای مدتی هر سه شما را به مسافرت برم راستی آذین کجاست؟
    من اینجا هستم. آذین در درگاه اطاقش ایستاده بود و ما را تماشا می کرد محمود با مشاهده او به سویش رفت و همراه با نوازش حالش را پرسید .من به سرعت از آنجا دور شدم باید آنها را تنها می گذاشتم .رفتار آذین سر میز غذا مرا نسبت به اوکنجکاو کرد.سکوت سنگین ونگاه خیره اش به محتویات درون ظرف مرا بر آن داشت که بپرسم :آذین جان این غذا را دوست نداری؟
    نگاهش به سوی من برگشت چشمانش به نحوی ثابت مانده بود که سفیدی اش بیشتر به نظر می رسید اگر محمود آنجا نبود از حالت چشمانش به وحشت می افتادم با صدای محکمی که خشن تر از حد معمول بود گفت: ترا دوست ندارم.
    یکباره خشکم زد محمود هم از شنیدن این حرف متحیر شد با لحن ملالت باری گفت: آذین این چه حرفی است؟تو اصلا"...حرفش را قطع کرد و با پرخاش گفت:تو دخالت نکن به تو مربوط نیست که من چطور حرف میزنم همینکه گفتم من اصلا"آذر را دوست ندارم او برای خود شیرینی اینجا مانده کاری کرده که حتی مهسا مرا به اندازه او دوست ندارد تو هم همینطور مگر نه اینکه تو او را بیشتر از من دوست داری؟
    این مزخرفات چیست که می گویی ؟تو همسرم هستی در صورتی که آذر را مانند مریم دوست دارم.
    بغض سنگینی گلویم را گرفته بود دلم می خواست از آنجا فرار کنم دیگر تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم صدای خنده بی روح آذین چشمان اشک آلود مرا متوجه او کرد همراه با خنده دستش را به سوی محمود دراز کرد و با ضربه آرامی بر گونه او گفت:تو دروغگوی خوبی نیستی,چون نگاهت چیز دیگری می گوید.
    محمود با لحن عصبی در پاسخ گفت: من آنقدر خسته ام که حوصله سر به سر گذاشتن با تو را ندارم بهتر است غذایت را بخوری و بعد کمی استراحت کنی پیداست گرمی هوا بر تو هم اثر گذاشته ضمنا فراموش نکن داروهایت را هم بخوری.
    نگاه ثابت آذین همچنان به محمود دوخته شده بود در همان حال با کلام مشکوکی گفت:می خواهید دوباره مرا خواب کنید؟ این بار گول شما را نمی خورم شما این قرص ا را به من می دهید که مدام بخوابم و از همه چیز بی خبر باشم مگر نه؟
    دوباره خنده چندش آوری سر داد دیگر تحمل این وضع برایم ممکن نبود آهسته از پشت میز برخاستم و خطاب به محمود گفتم :من کمی در این اطراف قدم می زنم تا نیم ساعت دیگر بر می گردم.
    با نگرانی به پا خاست وپرسید: در این هوای گرم کجا می روی؟
    حالم خوب نیست می خواهم کمی تنها باشم زیاد دور نمی روم همین روبرو توی فلکه قدم می زنم.
    گویا درک کرده بود در چه بحرانی دست وپا می زنم تا کنار در همراهم امد و آهسته گفت:از او دلگیر نشو پیداست که دوباره بیماریش عود کرده ومفهوم حرفهایش را نمی فهمد در پاسخش حرفی نزدم موقع خروج به آرامی گفتم با اجازه...
    صدایش را از پشت سر شنیدم که تاکید کرد:زود رگرد.
    ولی من دلم نمی خواست به آن خانه برگردم گرچه می دانستم خواهرم بیمار است اما امروز احساس کردم حرف های او افکار درونش را بیان می کند محوطه بلوار تحت فضای سرسبزش خنک تر از محیط اطراف بود در آن ساعت روز اکثر مردم در خواب بعد از ظهر بسر می بردند به همین خاطر از شلوغی وهیاهویی که معمولا" عصر ا در اینجا به چشم می خورد خبری نبود فقط تعداد کمی محصل که حتما" خانه هایشان در آن نزدیکی قرار داشت سرگرم مطالعه کتابهای درسی خود بودند پس از چند قدم که در سطح چمن های سبز پیش رفتم مکان خلوتی را پیدا کردم و همانجا نشستم به تنومند درخت چناری که شاخ وبرگ پر پشت و سر سبزش را مانند چتری بر سرم سایه کرده بود تکیه دادم به قدری دلتنگ بودم که برایم اهمیتی نداشت در اطرافم چه می گذرد سرم به عقب خم گشت و پلکهام روی هم افتاد گریه امانم نداد دوست داشتم ساعتها اشک می ریختم نفهمیدم چه مدت در آن حال گذشت وقتی به خود امدم متوجه حضور شخصی در آن نزدیکی شدم پلک هایم که باز شد محمود را دیدم که با چهره ای غمگین روبرویم نشسته ومهسا را در بغل داشت با شرم گونه هایم را پاک کردم مهسا از دیدن من به وجد آمد و دستهایش را به رویم گشود او را محکم بغل کردم سرش را بر سینه اک گذاشت و آرام شد خم شدم چند بار موهای نرمش را بوسیدم عشق به این بچه تمام خلا قلب مرا پر می کرد.
    میبینی مهسا چقدر به تو نیاز دارد.
    اگر وجود این بچه نبود حتی یک روز هم اینجا دوام نمی آوردم. صدایم هنوز بر اثر بغضی که در گلو داشتم گرفته به گوش می رسید.
    محمود با نگاه پرمهری گفت : من وآذین هم به تو نیاز داریم اگر کمک های بی دریغ تو نبود شاید این زندگی دوام چندانی پیدا نمی کرد.
    کلام محمود صادقانه به نظر می رسید در پاسخش گفتم: فعلا که جز مزاحمت چیز دیگری ندارم.
    این حرف را نزن خودت بهتر می دانی که وجودت برای ما چقدر حائز اهمیت است اگر از صحبت های آذین دلگیر شدی باید بگویم تمام آن حرفها هذیانات یک فرد بیمار بود باور کن خود او همن می دانست چه می گوید وقتی داروهایش را خورد انگار نه انگار این حرفها را به زبان آورده الان هم خودش مرا فرستاد که ترا به منزل برگردانم.
    سخنان محمود را باور می کردم اما شدیدا دلم رنجیده بود و آتش درونم به این سادگی خاموش نمی شد وقتی سکوت مرا دید ادامه داد امروزبرای همه ما روز خسته کننده ای بود بلند شو برویم غذایت را بخور و کمی استراحت کن یکی دو سساعت دیگر که کمی هوا خنک تر شد همگی به گردش می رویم و شام را هم بیرون از منزل می خوریم.
    نشستن در آنجا را بیش ا آن شایسته نمی دیدم بلند شدم با محمود راه افتادیم به طرف منزل در همانحال گفتم : برای امشب فکر به جایی کردید اما به شرطی که من ومهسا را به منزل دایی برسانید و خودتان دوتایی به گردش بروید ظاهرا" خواهرم حق دارد از این وضع گلایه کند چون در حضور من کمتر فرصت می کند با شما تنها باشد شما باید سعی کنید در موقعیت های مناسب این کمبود او را برطرف کنید.
    لبخنزنان گفت:چشم این امر هم اطاعت می شود به شرطی که تو هم حرفهای او را به دل نگیری و همه کدورتها را از ذهنت پاک کنی.


  6. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 1-6

    گرچه تلاش می کردم حرفهای آذین را به فراموشی بسپارم اما زمانیکه جلوی منزل دایی از اتومبیل محمود پیاده شدم هنوز چهره ام درهم وگرفته به نظر می زسید. ساک مهسا را برداشتم و با تکان دست از آندو جدا شدم دایی ناصر وخانواده اش همیشه با روی باز با من مواجه می شدند نسرین طبق معمول با دیدن مهسا او را در آغوش گرفت و به اطاقش برد توران خانم احوال آذین را پرسید برایش توضیح دادم که با محمود به هواخوری رفته است دایی از بوشهر پرسید و اینکه آیا خبری از خانوادهدارم؟برایش تعریف کردم هفته قبل تلفنی با آنها تماس داشتم همگی سلامت بودندد اما پیدا بود خیلی دلتنگ هستند پدر قول داد که به زودی مرخصی سالانه اش را روبراه کند و به تهران بیاید نمیدانید چقدر دلم برای آنها تنگ شده تازه می فهمم که بودن در کنار خانواده چه موهبتی است.دایی با تکان سر گفت: بچهه ا تازه وقتی از خانه دور می شوند قدر پدر ومادر را می فهمند.
    کیومرث ساکت نشسته بود و به صحبتهای ما گوش می داد زندایی یک ظرف بزرگ هندوانه روی میز گذاشت و سرگرم پذیرایی از حاضرین شد از او پرسیدم فرامرز کجاست؟
    یک پیشدستی پر هندوانه دستم داد وگفت: با یکی از دوستانش قرار داشت گمان کنم رفتند سینما.
    با نگاهی به کیومرث گفتم: تو چرا در منزل بست نشستی؟شبهای تابستان بهترین فرصت برای لذت بردن از زندگی است.چهره اش به تبسمی باز شد.
    منتظر یک همپای مناسب بودم اگر موافق باشی بدم نمی آید کمی در پارک قدم بزنیم گرچه بی حوصله بودم اما فکر کردم شاید دور شدن از فضای بسته منزل کمی حالم را روبراه کند به همین خاطر با او به سوی پارک راه افتادم نسرین ومهسا نیز ما را همراهی می کردند محوطه پارک اوائل شب واقعا" دیدنیبود حضور عده زیادی که برای تفریح و هواخوری به آنجا آمده بودند رونق آن محیط را دو چندان می کرد نسرین که با تحمل وزن مهسا خسته تر از ما بنظر می رسید در کنار اولین صندلی پارک وا رفت و همانجا نشست من وکیومرث پیاده روی را ترجیح دادیم.کیومرث گفت:یادم باشد دفعه بعد از تو تقاضای همراهی نکنم.
    نگاهم به سوی او برگشت پوزخند زنان پرسیدم:چرا؟
    برای اینکه همپای خوبی نیستی و اگر این را از قبل می دانستم با تو از منزل خارج نمی شدم با لحن گله مندی پرسیم:یک همپای خوب چه شرایطی دارد که من ندارم؟
    چشمهای شفافش را لحظه ای به من دوخت وگفت:یک همپای خوب باید خوش اخلاق خوش صحبت و سرحال باشد که تو امروز هیچکدام از اینها نیستی.
    ببخش که مصاحب خوبی برایت نبودم امروز روز خوبی برای من نبود به همین خاطر اصلا" حوصله ندارم.
    لحنش جدی تر از قبل شد و گفت :از لحظه ای که وارد منزل شدی به خوبی پیدا بود که اوقات خوشی نداری می توانم بپرسم چرا؟
    بدون هیچ رودربایستی جریان اتفاق افتاده را برایش گفتم واضافه کردم:می دانم که آذین حق دارد ساعاتی را با محمود تنها باشد اما نمی دانم چگونه می شود هر روز چند ساعت بیرون از منزل باشم برای شخصی به سن وسال و شرایط من اگر قرار باشد هر روز چند ساعت را در خیابانها پرسه بزنم حتما: سوژه خوبی برای افکار ناجور خواهم شد از این گذشته در این شرایط نمی توانم آذین ومهسا را رها کنم و به بوشهر برگردم حالا مانده ام چه بکنم.
    اگر تمام مشکل تو به همین جا ختم می شود من راه حل خوبی برایش سراغ دارم نگاه کنجکاوم به سمت او برگشت پرسیدم چه راه حلی؟
    طرز گفتارش اطمینان بخش و قاطع بوداز فردا به محض بازگشت محمود از سرکار تو ومهسا به منزل ما می آیید آخر شب هم خود من شما را می رسانم.
    گرچه به نظرم پیشنهاد خوبی امد آما گفتم می دانم که همه شما چقدر به من محبت دارید ولی درست نیست به خاطر آسایش شخص دیگری هر روز مزاحم شما بشم اصلا کار عاقلانه ای نیست.
    اگر بخواهی در این مورد تعارف کنی اوقاتم حسابی تلخ می شود ضمنا" خودت بهتر می دانی که دیدن تو مایه خوشحالی ماست پس لطفا"در این مورد دیگر بحث نکن.
    از اینکه اینطور امر ونهی می کرد به خنده افتادم وگفتم: نمی دانستم اینقدر مستبد هستی.
    با تبسم به سوی من برگشت وگفت:کجایش را دیدی هنوز آن روی سگم بالا نیامده گفتگو با کیومرث مایه آرامشم می شد چنان غرق صحبت با او بودم که متوجه نشدم نیمی از پارک را دور زدیم نسرین با مشاهده ما لبخند زنان گفت: مثل اینکه فراموش کردید مرا جا گذاشتید؟
    مهسا در بغل او به خواب رفته بود به خاطر تاخیرمان عذر خواستم و مهسا را در بغل گرفتم و کیومرث برای چند دقیقه از ما جدا شد زمانی که بازگشت ظرفهای بستنی توی دستش اشتها را تحریک می کرد پس از آن ساندیج های همبرگر با ولع خورده شد ساعت از ده گذشته بود که به منزل بازگشتیم. به محض ورود متوجه حضور آذین و محمود شدم.گویا ساعتی را هم به انتظار بازگشت ما گذرانده بودند مثل اینکه آنها خیال داشتند با رسیدن من آنجا را ترک کنند اما جمع خانواده دایی بقدری گرم وصمیمی بود که نا خودآگاه انسان را به ماندن تشویق می کرد عاقبت زمانی که عازم رفتن شدیم که ساعت دیواری دوازده ضربه را پی در پی نواخت.هنکام خداحافظی از کیومرث به خاطر زحماتش تشکر کردن در پاسخ گفت" این من هستم که باید از تو تشکر کنم امشب بعد از مدتها اوقات خوشی را گذراندم راستی فراموش نکن که فردا منتظرت هستیم.
    در راه بازگشت محمود به نحوی سر صحبت را باز کرد و پرسید برای فردا قرار خاصی با کیومرث خان داری؟
    با خود کیومرث که نه اما او از من خواست که بعد از ظهر ها را کنار انها بگذرانم از فردا پس ا بازگشت شما به منزل من ومهسا راهی میسویم اینطوری هم حوصله من در منزل سر نمی رود هم اینکه شما فرصت می کنید کمی به زندگی خصوصی اتان سر وسامان دهید.
    سکوت سنگینی بر محیط حاکم شد اما صدای گرفته محمود آنرا شکست اینطور که ظاهر امر نشان می دهد کیومرث خان محرم اسرار شماست درست نمی گویم؟
    رابطه ما وبین بچه های دایی همیشه محکم و صمیمی بوده ضمنا" کیومرث انسان قابل اعتمادی است
    محمود دیگر حرفی نزد آذین هم انگار در دنیایی دیگر سیر می کرد به نقطه ای خیره شده بود و در افکار خود غرق بود.
    رفت و آمدهای مکررم به منزل دایی صمیمیت تازه ای در روابط ما بوجود اورد تبادل نظر در موارد مختلف با کیومرث,آموختن پخت غذاهای تازه از توران خانم کمک به حل جدول با دایی و خلاصه سر به سر گذاشتن با فامرزومحرم اسرا نسرین بودن مرا از آن حالت یکنواختی وکسالت بیرون کشید.
    آذین از برنامه جدید من راضی بود در این میان فقط محمود از این وضع گله داشت اعتراضاو بیشتر به خاطر غیبت مهسا بود چرا که فرصت نمی یافت مدت زیادی را با دخترش بگذراند. اعتراض او را بجا دیدم به همین منظور از روز بعد نگهداری مهسا را به او سپردم و به تنهایی راهی منزل دایی شدم.
    در آشپزخانه با توران خانم سرگرم آماده کردن مخلفات شام بودیم که صدای زنگ در بلند شد فرامرز برای گشودن در رفت دقایقی بعدهمراه با آذین ,محمود ومهسا وارد ساختمان شد با دیدن مهسا دانستم که تا چه حد تحمل دوری اش برایم مشکل است سرو صدای سلام واحوالپرسی که رد وبدل می شد فضا را پر کرده بود با شوق به سوی محمود رفتم که مهسا را از او بگیرم در حین به اغوش گرفتم مهسا صدای گله مند محمود را شنیدم که آهسته گفت: می بینی ما را چطور اسیر خودت کردی؟
    برای لحظه ای نگاهم به چهره اش افتاد تبسمی که بر لب داشت و آن حالت مخصوص نگاهش قلبم را لرزاند او چرا به این نحو مرا می نگریست؟!


  8. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض 6-2

    روز بعد جمعه بود می دانستم محمود در منزل حضور دارد می خواستم روز تعطیل را نیز با خانواده دایی بگذرانم اما محمود از من خواست که همراه آنها به منزل برگردم گویا او خانواده پدری اش را برای صرف نهار دعوت کرده بود.زمانی که به منزل برگشتیم یکراست به اتاق خودم رفتم باید با یک استراحت کامل برای انجام پذیرایی روز بعد حاضر می شدم.دیدار مریم و خانواده اش خستگی را از تنم بیرون کرد خیلی دلم می خواست پذیرایی به بهترین نحو انجام شود از اینرو تمام تلاش خود را به کار گرفتم و از صبح زود سرگرم رسیدگی به کارهای ضروری شدم تا مهمانها از راه برسند همه کارها انجام شده بود حتی فرصت کردم به آذین کمک کنم به آذین کمک یکی کنم یکی از بهترین لباس هایش را تن کند در عین حال آرایش ملایمی که روی صورتش انجام دادم زیبایی او را دو چندان کرد. مشغول دور گردان لیوانهای شربت بودم که مریم با گلایه گفت:آذر جان سایه ات تازگی ها خیلی سنگین شده مدتی است سراغی از ما نمی گیری؟
    - من که همیشه به یاد تو هستم ولی اگر دیر به دیر مرا میبینی به این دلیل است که نمی خواهم مزاحم اوقاتت بشوم خصوصا" با این گرفتاری های شغلی وقت زیادی برایت نمی ماند.
    به جای مریم محمود به سخن درامد وگفت: گول حرفهایش را نخور مسئله اینجاست که آذر وقت پیدا نمیکند به همه دوستان سر بزند چون ترجیح میدهد بیشتر اوقاتش را با خانواده دایی اش بگذراند این اواخر حتی ما هم او را کم میبینیم برگشتم و نگاه ملالت باری به او انداختم چهره اش حالت خاصی داشت گویا می خواست مقابله مثل کرده باشد و حالا احساس رضایت می کرد.
    مریم با لحن زیرکانه ای گفت : حتما" قدرت جاذبه منزل آقای ریاحی زیاد شده که آذر را ناخودآگاه به آنسو می کشاند.
    سینی خالی از لیوان را بر روی میز گذاشتم وکنار خانم کاشانی روی مبلی نشستم وگفتم:محمود آقا آدم را وادار میکند که مسایل ناگفتنی را به زبان بیاورد حقیقتش من به دنبال مکانی بودم که بعد ازظهرها را در آنجا بگذرانم و چند ساعتی از محیط خانه دور باشم البته به خاطر سرگرمی و تنوع انتخاب منزل دایی هم به دلیل خاصی نبود همینطوری پیش امد.
    آذین تا ان لحظه ساکت به صحبت های ما گوش می داد ناگهان در پایان گفته من به حرف در آمد و با لبخند موزیانه ای گفت:چرا نمی گویی وجود کیومرث هر روز ترا به آنجا می کشاند؟چه جاذبه ای بهتر از یک پسردایی جذاب وتحصیل کرده؟
    در یک لحظه چیزی شبیه جریان برق تمام وجودم را در بر گرفت احساس کردم رنگ به رو ندارم آرزو داشتم آنقدر شجاع بودم که فریاد می کشیدم و به همه می گفتم که این یک دروغ محض است.
    میگفتم:من با تمام وجود به مهرداد وفادار مانده ام وهرگز به شخص دیگری اجازه نمی دهم جای او را در دل من بگیرد اما افسوس که هیچوقت این جرات در وجودم نبود با اینهمه لازم دیدم در مقابل این تهمت از خودم دفاع کنم.صدایم با لرزش خفیفی همراه بود در همانحال گفتم:محض اطلاع خواهرم وبقیه حاضرین میگویم که آذین در این مورد سخت در اشتباه است گرچه کیومرث مرد شایسته وبی نهایت مهربانی است اما او همیشه برای من فقط یک پسردایی بوده ضمنا" او نیز در مورد من همین احساس را دارد به دنبال آن به بهانه ای از جمع خارج شدم آنروز همه تلاشم این بود که هیچ یک از حاضرین متوجه احوال خرابم نشود با این حال در تمام آن لحظات یک سوال مدام مرا رنج می داد ان اینکه قصد آذین از بیان این مطلب چه بود او بهتر از هرکس می دانست که روزها وشبهای من به امید بازگشت مهرداد می گذرد پس چرا در حضور خانواده او چنین تهمتی به من زد؟
    مثل اینکه محمود در مورد مرخصی اش با آقای کاشانی صحبت کرده بود پس از استراحت بعد از ظهر زمانی که با کیک وچای مشغول پذیرایی بودم آقای کاشانی پرسید:آذر جان تو تا بحال شهر نهاوند را دیدی؟
    برشی از کیک را در پیشدستی اش گذاشتم و فنجان چای را به او تعرف کردم.وگفتم:نه عمو جان هیچ وقت فرصت نشد به آن نواحی سفر کنم با مهربانی گفت پس امسال حتما" از دیدن آنجا لذت میبری خصوصا" که ویلای ما در چندکیلومتری شهر و در نقطه ای قرار دارد که اطرافش مملو از درختان میوه است.
    - مگر قرار است مسافرت برویم؟
    به جای او محمود پاسخم را داد : پدر قرار بود زودتر از اینها حرکت کند بخاطر م نومریم تا بحال صبر کرده اواخر هفته آینده مرخصی من شروع می شود منوچهر ومریم هم مرخصی اشان را با ما هماهنگ کرده اند همه چیز روبراه است به امید خدا اوایل هفته بعد حرکت می کنیم.
    با آنکه دلم نمی خواست ذوق وشوق آنها را خراب کنم با لحن مرددی گفتم :متاسفانه نمی توانم همراه شما بیایم.
    در یک لحظه همه نگاهها حالت متعجبی به خودگرفت محمود با ناراحتی پرسید:چرا نمی توانی؟
    - دیروز تلفنی با بوشهر صحبت کردم پدر ضمن اینکه به همه شما سلام رساند خبر داد که تا 10 روز دیگر راهی تهران می شوند آنها هم برای گذراندن ایام مرخصی به اینجا می ایند.
    آقای کاشانی لبخند زنان گفت:چه بهتر از این منتظر میشویم تاآنها هم از راه برسند بعد همگی با هم حرکت می کنیم.
    با لبخند پر از شوقی گفتم:در این صورت عالی می شود.
    وقتی خبر سفر به نهاوند را به اطلاع دایی رساندم لبخند سرخوشی زد وگفت:چه حسن تصادفی اتفاقا" ما هم قصد داشتیم برای چند روزی به دیدن خانواده عیال برویم حتما" در آنجا باز هم همدیگر را خواهیم دید.خبر داشتم که زندایی در اصل از اهالی نهاوند است اما نمی دانستم خانواده او هنوز در همان شهر به سر می برندوبا خوشحالی گفتم بهتر از این ممکن نیست.


  10. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #36
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 7

    آب وهوای اطراف شهر نهاوند واقعا" لطیف ودلپذیر بود خصوصا" که ویلای آقای کاشانی در یکی از بهترین نقاط این نواحی قرار داشت انواع درختان میوه در اطراف جلوه ای تماشایی به آن مکان داده بود صدای شرشر آبی که از آن نهر می گذشتآوای پرندگانی که در لابلای شاخساران در حال پرواز بودند و میوه های رنگارنگی که از شاخه ها آویخته بود گوشه ای از زیباترین مناظر خلقت را در معرض تماشا می گذاشت همراه مریم به انتهای باغ رفتیم تا سبدی از میوه های آن قسمت را بچینیم و برای پذیرایی بعد از ظهر اماده کنیم من سرگرم چیدن آلبالوهای قرمز وگیلاسهای درشت وآبدار شدم او نیز آلوزردها را به آرامی از شاخه جدا می کرد در همانحال پرسیدم :مدت زیادی است که این ویلا را خریدید؟
    یکی از گیلاسها را به دهان گذاشت وگفت:از وقتی خاطرم هست این باغ وعمارتش متعلق به مادرم بود گویا ارث پدری استکه به او رسیده.از طرز خوردن او دهانم اب افتاد گیلاس بعدی را به دهان گذاشتم وپرسیدم:هرسال تابستان به اینجا می آمدید؟
    نگاهی به سویم انداخت وبا صدایی که یکباره غمگین شد گفت:تا قبل از مفقود شدن مهرداد هر سال دست کم یکماه را در اینجا می گذراندیم اما بعد از آن حادثه این دومین بار است که اینجا میاییم .دست از چیدن کشیدم وکمی به او نزدیکتر شدم پرسیدم: نظرش در مورد اینجا چه بود؟لحظه ای خیره نگاهم کرد منظورم را فهمید در پاسخم گفت:
    عاشق این اطراف بود هروقت به اینجا می آمدیم او را خیلی کم میدیدم برای اینکه یا سرگرم کوهپیمایی بود و یا در گوشه ای مشغول کشیدن تصاویر این اطراف تازه بعضی مواقع نهارش را همرا با وسایل نقاشی به کوه می برد و ساعتها سرگرم نقاشی می شد.
    اورا در نظر مجسم می کنم که قلم مو را به دندان گرفته و در حال مقایسه هنر دست خود و منظره روبروست در رویا من نیز کنارش می روم ناگهان قلم مو را از دندان می گیرد و با نگاهی به سویم می پریدنظرت در مورد این چیست؟شانه به شانه او می ایستم و تصویر کشیده شده را به دقت تماشا می کنم اومنتظر است پاسخم را بشنود نمی دانم چرا یک احساس درونی مرا تشویق می کند کمی سر به سرش بگذارم با نگاهی به چهره مشتاق او می گویم عالی است,اما..
    با کنجکاوی می پرسد اما چه؟درحالیکه مستقیم نگاهش می کنم با لبخند مرموزی می گویم امایش بماند برای بعد نگاهش برقی می زند.قلم مو را کنار بوم قرار می دهد وبا لحن شیطنت آمیزی می گوید پس قصد داری مرا اذیت کنی بله؟با قدمهای آرامی عقب عقب می روم می خواهم او را به دنبال خود بکشانم لبخندش محو می شود و با نگاهی نگران می گوید مواظب باش...
    حتما به دروغ می خواهد مرا بترساند وحواسم را پرت کندهمانطور که می خندم باز هم به عقب می روم در همان لحظه احساس می کنم در هوا معلق شده ام و چیزی نمانده که از پشت بام سقوط کنم اما او با یک حرکت خودش را به من می رساند و با گرفتن بازویم فریاد می کشد مواظب باش.
    صدای مریم وفشار دست او مرا از آن عالم بیرون کشید نگاهم به چشمان متعجب او افتاد, پرسید:حالت خوب نیست؟رنگت کاملا" پریده.
    آهسته گفتم: چیزی نیست برای یک لحظه در عالم دیگری سیر می کردم.
    گویا حدس زده بود در چه فکری بودم نگاهی به میوه های درون سبد انداخت وگفت:از این ها به اندازه کافی چیدیم بیا سراغ زردآلوها برویم در کنار هم به آرامی قدم بر می داشتیم و از جویهای کم عرضی که آب را به درختها می رساند گذشتیم در آن میان صدای مریم را شنیدم که با کلام مرددی گفت:آذر اگر در مورد مطلبی سوال بکنم ناراحت نمی شوی؟
    حس کردم در رابطه با زندگی خصوصی من سوال دارد گفتم:بپرس ومطمئن باش جز حقیقت چیزی نخواهی شنید.
    بازوهایم را فشرد وگفت:من تورا خوب میشناسم پس نیازی به این حرفها نیست چیزی که می خواستم بپرسم در مورد کیومرث است به نظر تو چرا تا بحال ازدواج نکرده؟در صورتیکه از هر نظر واجد شرایط است
    - در این مورد هیچگاه از او نپرسیدم اما حدس می زنم او هم مانند من دلش در گرو مهر کسی است که نمی تواند به او دسترسی داشته باشد.لحظه ای ساکت در کنارم گام برداشت سپس با نگاهی دوباره گفت:یک مسئله برایم خیلی عجیب است.
    با کنجکاوی گفتم:چه مسئله ای؟
    - دیشب که او را از نزدیک دیدم احساس کردم در نگاهش دوست داشتن عمیقی نسبت به تو موج می زند حقیقتش اگر من در شرایط او بودم و دختر عمه مجردی به این زیبایی داشتم حتی یک لحظه هم تاخیر نمی کردم.
    - احساس عاطفه ای که از آن صحبت می کنی در نگاه همه ما به یکدیگر هست موضوع اینجاست که رابطه بین خانواده ما وخانواده دایی خیلی صمیمی ومحکم است. اگر میبینی کیومرث به من توجه خاص نشان میدهدشاید به این دلیل است که او از موضوع دلبستگی من به مهرداد کاملا" خبر دارد به همین خاطر مرا هم درد خود می داند.
    نگاه متعجب مریم به سوی من برگشت:جریان مهرداد را برای او تعریف کردی؟
    - بله البته خبر ندارد که شخص مورد نظر مهرداد است اما می داند که من درانتظار بازگشت مردی هستم که سالهاست در اسارت به سر می برد.
    مریم از راه رفتن باز ایستاد لحظه ای که به سمت من چرخید چشمانش را هاله ای از اشک پوشانده بود دستش را روی بازویم گذاشت و به آرامی گفت:
    من یک معذرت خواهی به تو بدهکارم مرا ببخش چون روزی که آذین مسئله تو وکیومرث را پیش کشید شک کردم که مبادا مهرداد را از یاد برده باشی.دیشب از طرز نگاه کیومرث به تو این فکر قوت گرفت و تحت تاثیر آن احساس دی نسبت به تو پیدا کردم امیدوارم مرا ببخشی اما دست خودم نبود.
    دستش را با محبت فشردم وآرام وقاطع گفتم یکبار با تو عهد بستم تا هر زمان که نیاز باشد به انتظار بازگشت مهرداد بنشینم گمان نمی کنم نیازی به تجدید عهد باشد چراکه هنوز به آن پایبندم.
    وقتیکه سبدهایمان از میوه های آبدار گوناگون پر شد دست از چیدن کشیدیم الحق که گیلاسها بیش از بقیه میوه ها توجه را به خود جلب می کرد همانطور که سرگرم خوردن بودیم بین راه به محمود ومنوچهر برخورد کردیم منوچهر چشمش که به ما افتاد با لحن سرخوشی گفت:
    خسته نباشید پیداست که خیلی فعالیت کرده اید؟
    بعد نگاه موزیانه ای به محمود انداخت وهر دو بهم لبخند معنی داری زدند محمود که هنوز لبخندش را حفظ کرده بود گفت :مواظب باشید فعالیت زیاد بیمارتان نکند چون شنیدم زیاده روی در خوردن میوه جات کار دست انسان می دهد.این بار هر دو با صدای بلند خندیدند با نگاهی به مریم منظور آنها را دریافتم دور دهان او از قرمزی گیلاسها کاملا" رنگی شده بود ناخودآگاه دستم را به سوی دهان بردم و اطراف آنرا پاک کردم از خنده آنها ما هم به خنده افتاده بودیم.
    محمود کمی نزدیک شد و گفت:حالا ببینم بعد از اینهمه مدت چه آوردید؟مریم با لحن به ظاهر قهرآلودی گفت:آذر حالا که به ما خندیدند اجازه نده به میوه ها دست بزنند.
    سبد را پشت سر خود پنهان کردم وگفتم: دست درازی موقوف اینجا پر از درخت میوه است بروید خودتان زحمت چیدنشان را بکشید.
    چشمان خندان محمود نگاه شیطنت آمیزی داشت با لحن خاصی گفت:گرچه اینجا پر از درخت میوه است اما میوه ای که شما بچینیدخوردن دارد.
    از کلام ونگاهش دچار شرم شدم اما بی اعتنا از کنارش گذشتم وگفتم:اتفاقا" از شاخه چیدن لطف دیگری دارد.
    با قدمهای سریعی آنها را پشت سر گذاشتم.


  12. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #37
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    عالی بود بهار جونم
    یکم تند تر بزار دیگه عزیزم
    راستی نویسنده این رمان کی بود؟

  14. #38
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 1-7

    آنشب یکی از شبهای خوش و به یاد ماندنی بود. سر شب خانواده دایی هم به جمع ما پیوستند آنها از شب قبل برای صرف شام دعوت شده بودندجمعیت زیاد بود و سر وصدای زیادی به پا کرده بودیم هوای بیرون ساختمان خنک ودلچسب بود تعدادی از فرشها را در ایوان پهن کرده بودیم مردها چند تخت چوبی در کنار نهر آب مستقر کرده بودند بقیه فرشهاهم به روی آنها گسترده شد طبع راحت پسند مردها آنجا را برای نشستن پسندید ما هم ناگریز در ایوان جای گرفتیم برای شام قرار شد جگر گوسفند را در دو نوع مختلف غذا درست کنند محمود و منوچهر وکیومرث مسئولیت به سیخ کشیدن ونیمی از جگرها را به عهده گرفتند مادر وخانم کاشانی هم بقیه را همراه پیاز داغ فراوانی سرخ کرده و سر سفره آوردند من ومریم هم مخلفات شام را فراهم کردیم نسرین نیز بی کار نماند و مسئولیت همیشگی من را به عهده گرفت ومراقبت از مهسا را به عهده گرفت.مادر آقای کاشانی نیز نگهداری از مهرزاد را بر عهده داشت .آقای کاشانی و دایی خودشان را با شطرنج سرگرم کرده بودند پدر با فرامرز مشغول گفتگو بود زندایی روبراه کردن سماور ومهیا نمودن بساط چای را به گردن گرفته بود پدر آقای کاشانی به مخده تکیه داده و چرت می زد احسان وایمان محو تماشای سیخ ها جگر دود قورت می دادند و آذین بر پلکان تراس نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود هر وقت او را در این حال میدیدم از خود می پرسیدم چه فکری اینطور او را به خود مشغول کرده؟یکبار که به خودم جرات دادمو از او در این مورد پرسیدم,نگاه مات وپوزخند تمسخر آمیزی پاسخم بود آن شب همه برای فردا نهار از سوی دایی دعوت شدیم لطف این سفر به این بود که نه تنها خرج سفر بلکه کارها نیز مساوی بین افراد تقسیم می شد به این طریق هیچ کس احساس نمی کرد که باعث زحمت دیگری شده به پیشنهاد توران خانم قرار شد نهار توسط دایی خریداری شده به همین جا آورده شود به قول او سرسبزی باغ غذا را گواراتر می کرد بقیه از پیشنهاد او استقبال کردند و قرار یک کوه پیمایی سحرگاهی هم بین جوانتر ها گذاشته شد .
    شب موقع خواب آذین سفارش کرد او را هم برای رفتن به کوه بیدار کنم اما صبح هر چه کردم نتوانستم او را از رخوت داروی آرامبخشی که شب قبل مصرف کرده بود بیرون بکشم همه برای حرکت آماده بودند لحظه ای که می خواستم به آنها بپیوندم مهسا از خواب برخاست.چه بد شانسی ای نگاهی به مادر که سرگرم جمع اوری سجاده نمازش بود انداختم وگفتم:مهسا بیدار شده مواظبش هستی تا من همراه بقیه بروم؟
    در حالیکه چادرش را از سر می گرفت گفت: من تا یک ساعت دیگر با توران به شهر می روم تازه وقتی بر میگردم کلی کار هست که باید انجام دهم متاسفانه میبینی که وقت نمی کنم او را نگه دارم البته پدر وبقیه اینجا هستند اما مهسا به تو وابسته است و پیش دیگران غریبی می کند.
    چاره ای نبود باید از خیر کوه رفتن می گذشتم وقتی بقیه از تصمیم من مطلع شدند صدای اعتراضشان بلند شد محمود پیشنهاد کرد بجای من از مهسا نگهداری کند اما وقتی نگاهم به ظاهر آماده اش افتاد دلم نیامد نرود قانع اش کردم که وجود من اینجا ضروری تر است آنها به راه افتادند دقایقی ایستادم و با حسرت دور شدنشان را تماشا کردم صدای مهسا مرا به درون ساختمان کشید امیدوار بودم پس از خوردن شیر دوباره به خواب برود اما او سرحالتر از همیشه مشغول بازی شد دست وپا زدن ها و خنده های شیرینش مرا هم به وجد آورد او را بغل گرفتم واز ساختمان خارج شدم آفتاب کم کم داشت شعاع طلایی رنگ خود را به همه جا می کشید در مدتی که اینجا اقامت داشتیم پی بردم آقا و خانم کاشانی آدمهای سحرخیزی هستند آندو در کنار پدر ومادر آقای کاشانی روی یکی از تخت ها سرگرم صحبت بودند تخت کناری را هم پدر ودایی اشغال کرده بودند بساط صبحانه روی ایوان ورود حاضرین را انتظار می کشید با صدای بلندی پرسیدم: خیال ندارید صبحانه بخورید؟
    ظاهرا" همه منتظر یک اشاره بودند وقتی همگی دور هم جمع شدیم آقای کاشانی با لحن پدرانه ای گفت:آذر جان تو چرا با بقیه نرفتی؟
    با کلامی طنز آمیز گفتم :مگر از دست نوه وروجک شما می توانم جایی بروم؟
    - به خاطر مهسا نرفتی؟خوب او را به ما می سپردی نگهش می داشتیم.
    - می خواستم همین کار را بکنم اما ترسیدم در زمان غیبت من بهانه گیری کند فرصت زیاد است انشاالله در یک فرصت دیگر همراه شما به کوه می روم.
    لبخند زنان گفت:به به چه سعادتی بهتر از این مطمئنم اگر تو برای کوهپیمایی همراهیم کنی بلند ترین قله ها را فتح می کنم.
    شوخ طبعی او مرا به نشاط اورد و ساعتی بعد مهسا را بغل کردم و در میان درختان باغ به قدم زدن پرداختم. فضای اطراف چنان روح بخش و دل انگیز بود که وجود مرا سرشار از لذت کرد با ولع هوا را در سینه جای دادم و نگاهم در میان شاخ وبرگ درختان به گردش در آمد پرندگان با سر وصدای زیاد در میان شاخه ها پرواز می کردند صدای جیک جیک آنها همرا با نسیم خنکی که می وزید نشاط آورترین سرود صبحگاهی را بخاطر می اورد محو تماشای زیبایی عظمت خلقت بودم که سنگینی دستی را بر شانه خود حس کردم.
    آقای کاشانی بود پرسید:این جا را می پسندی؟
    این باغ یکی از زیباترین جاهایی است که تا بحال دیدم.نگاهی به اطراف انداخت و با صدایی که حسرت پنهانی در خود داشت گفت:مهرداد هم شیفته این باغ بود .نام مهرداد وجودم را در چنگالی از غم فرو برد در سکوت کنار یکدیگر قدم بر می داشتیم ناگهان نگاه افسرده او به سوی من برگشت.
    - بیا تا گوشه ای بنشینیم می خواهم در مورد مطلبی با تو صحبت کنم.
    غمگینی صدایش قلب مرا در سینه لرزاند مهسا در آغوشم به خواب رفته بود بر تپه ای خاک در زیر سایه درختی نشستیم گویا شروع موضوعی که می خواست درباره ان صحبت کند برایش مشکل بود عاقبت پس از کمی زمینه چینی گفت:مطلبی هست که هنوز جرات نکردم با هیچ یک از افراد خانواده ام در میان بگذارم اما حالا لازم می دانم قبل از همه تورا از آن مطلع کنم.
    ضربان قلبم به وضوح تندتر شد می دانستم که موضوع درباره مهرداد است اما چرا نمی توانست ان را با خانواده اش در میان بگذارد ؟نگاه هراسانم را به او دوختم.ادامه داد:در این چند سال که از مفقود شدن مهرداد می گذرد من مدام با منابع کسب خبر در ارتباط بوده ام تا شاید خبری از او بدست بیاورم ماه گذشته خبری به دستم رسید که نمی دانم باید خوشحال باشم یا غمگین.اینطور که شنیده ام کمک خلبان وهمکار مهرداد مدتی پیش از طریق ایستگاه رادیویی عراق خودش را معرفی کرد ضمن این کار به خانواده ما هم سلام رسانده و یادآور شده که با خانواده اش تماس بگیریم.حتما" خودت می دانی وقتی این خبر را شنیدم چه حالی پیدا کردم خوشبختانه ساکن تهران بودند پدر آقای صراف مرد بسیار مهربانی بود وقتی خود را معرفی کردم مرا به گرمی تحویل گرفت هردوی ما حال یکدیگر را به خوبی درک می کردیم چرا که غمی مشترک داشتیم اما به نظر من او پدر خوشبختی است چون تا بحال دو نامه از پسرش به او رسیده و دست کم میداند او زنده است.پسرش در نامه اول به مهرداد اشاره کرده بود نامه را نشانم داد در آن نوشته شده بود چند دقیقه بعد از پرشش از هواپیما متوجه بیرون پریدن مهرداد می شود اما بعد از ان دیگر هیچ خبری از او در دست نیست.
    این تنها اشاره ای است که به زنده بودن مهرداد کرده فقط همین.
    با نگاهی آشک آلود و صدایی لرزان گفتم :عمو جان این بهترین خبریست که می توانستیم از مهرداد به دست بیاوریم شما از چه چیز نگرانید؟چرا زودتر این خبر خوش را به بقیه نمی دهید؟
    چهره رنج کشیده اش به سویم برگشت صدای گرفته او چشمه شوق مرا خشکاند.
    - اگر این مسئله حقیقت دارد و مهرداد زنده است پس چرا کوچکترین خبری از او تا بحال به ما نرسیده؟او نمی توانست مانند دوستش با دست خطی هر چند کوتاه ما را از سلامت خودش مطلع سازد من چطور می توانم با خبری که چندان به صحت آن اطمینان ندارم همسرم را دوباره امیدوار کنم نزدیک به پنج سال از آن حادثه می گذرد مادر مهرداد نسبت به سالهای اول کمی آرامتر شده مریم ومحمود هم با این وضعیت خو گرفته اند حالا چگونه می توانم درد آنها را تازه کنم؟قطره های اشک به آرامی به گونه ام چکید با بغضی که در گلو داشتم پرسیدم:پس شما هیچ امیدی به بازگشت او ندارید؟
    نگاهش به چشمان اشک آلودم دوخته شد اما هیچ نگفت سرم به پایین خم شد صدای هق هق آرام خودم را به وضوح می شنیدم .سنگینی دستش را دوباره بر شانه خود حس کردم صدایش پرطنین در گوشهایم ریخت.
    - دخترم نمی خواستم تورا ناراحت کنم اما لازم بود حقایقی را با تو در میان بگذارم باید این حقیقت را بدانی که ممکن است پس از اینهمه انتظار فقط پلاکی از او را برایمان بیاورند گرچه به زبان آوردن این مطلب خیلی سخت و ناگوار است اما نمی خواهم سالهای جوانی تو بیهوده هدر برود بهتر است تو برای زندگی آینده ات به فکر باشی و خودت را با یک امید واهی داخوش نکنی.
    نگاهم به مهسا که چون فرشته ای در آغوشم به خواب رفته بود افتاد او را محکم تر به خود فشردم و با کلامی قاطع گفتم:اگر منظورتان ازدواج است در صورت نبودن مهرداد ترجیح می دهم تا آخر عمر مجرد باقی بمانم بعد از مرگم مطمئنا"در کنار او خواهم بود.

    پایان فصل7


  15. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #39
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    عالی بود بهار جونم
    یکم تند تر بزار دیگه عزیزم
    راستی نویسنده این رمان کی بود؟
    خواهش می کنم
    چشم بیشتر می ذارم
    زهرا اسدی

  17. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #40
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 8
    زمانی که به تهران آمدیم آخرین روزهای تابستان سپری می شد چند روز دیگر پدر ومادر به بوشهر بازمی گشتند دوری انها برایم سخت بود اما چاره ای جز تحمل نداشتم در یک فرصت مناسب که پدر راتنها گیر آوردم خواهش کردم انتقالی اش را زودتر روبراه کند ظاهرا پی برده بود از مسئله ای عذاب می کشم مرا در آغوش گرفت و با کلامی پر مهر گفت:
    چهره ات نشان می دهد که در این مدت زندگی سختی را پشت سر گذاشتی هر طور هست به خاطر خواهرت کمی دیگر تحمل کن قول میدهم اوایل خرداد آینده مادر وبچه ها را به اینجا بفرستم گرچه من همه تلاشم را بکار گرفتم که همین امسال ترتیب جابجایی را بدهم ولی موافقت نکردند اما برای سال بعد دیگر هیچ مشکلی در کار نیست.
    با خودم گفتم یک سال دیگر باید از شما دور باشم؟حتی فکرش هم دلم را مالامال از غم می کرد بغض را قورت دادم و با لبخندی اجباری گفتم:یکسال مدت زیادی نیست زود می گذرد اما واقعیت غیر از این بود با آغاز پاییز وبه دنبال رسیدن سرمای زمستان روزها خسته کننده وطاقت فرسا شد سردی هوا رفت وآمدهای مرا به منزل دایی کم کرد در عوض برای سرگرمی شروع به کارهای بافتنی کردم سرگرمی جدید می توانست ساعات بی کاری مرا پر کند در این ایام با اذین مشکل زیادی نداشتم تنها مسئله ای که مرا عذاب می داد نگاههای مات و وحشت انگیز او بود این یکی از عادات تازه اش شده بود مواقعی که سرگرم کاری می شدم ساعتها می نشست وبه من خیره می شد نگاه مات وآن چشمان سبز رنگ که بعضی اوقات حالت مسخی به خود می گرفت چنان مرا به وحشت می انداخت که برخی مواقع مهسا را بغل می گرفتم وبه بهانه ای از منزل فرار می کردم البته با وجود محمود ترس من کاهش می یافت اما در غیبت او نمی توانستم مانع این ترس بشوم.
    آشنایی با خانم جعفری همسایه طبقه پایین برایم خالی از لطف نبود او می توانست بیشتر اوقات مونس تنهایی ام باشد گرچه از نظر سن وسال جای مادرم محسوب میشد اما رفتار مهربان وخلق وخوی خوشش دنیایی ارزش داشت فاصله سنی ما مانعی بر صمیمیتمان نشد بر عکس همیشه در برخورد با او سعی می کردم از تجاربش درس تازه ای بگیرم وقتی صداقت ویکدلی او را دیدم بدون رودربایستی مسئله بیماری آذین را در میان گذاشتم از شنیدن ماجرا متاسف شد و فاش کرد که همیشه علت حضور من در خانه خواهرم برای او و بعضی همسایگان سوال برانگیز بوده .خواهش کردم موضوع بیماری خواهرم را نزد خودش به عنوان یک راز نگه دارد .اطمینان داد که هرگز با کسی در این باره صحبت نخواهد کرد و یادآور شد در صورت لزوم از هیچ کمکی دریغ نخوهد داشت.
    اولین سالگرد تولد مهسا نزدیک می شد دلم می خواست به این مناسبت جشن کوچکی برپا کنم موضوع را با آذین در میان گذاشتم ونظر او را جویا شدم شانه هایش را بالا انداخت وگفت:
    هرکاری دوست داری بکن فعلا" که تو مادر او هستی نه من.
    روبرویش ایستادم و با نگاه به چشمانش با لحن قاطعی گفتم: من فقط خاله او هستم و بیشتر از این هم نمی خواهم باشم اما تو به عنوان یک مادر باید سعی کنی از نظر عاطفی به او نزدیک شوی و نظرش را به سوی خودت جلب کنی.
    صورتش را از من برگرداند و به سوی اتاقش راه افتاد در همانحال با بی تفاوتی گفت: من حوصله بچه داری ندارم اشتیاق چندانی هم ندارم که او مرا مادر خودش بداند.از این حرفش خیلی عصبانی شدم دلم می خواست سرش فریاد بکشم پس چرا او را به دنیا آوردی؟اما خودم را ملامت کردم مگر نه اینکه آذین بیمار بود هیچ یک از حرفهایش از احساس واقعی نشات نمی گرفت.
    از آنجا که تصمیم قطعی خود را برای برپایی مراسم تولد گرفته بودم موضوع را با محمود در میان گذاشتم به گرمی استقبال کرد واز من خواست فهرست کاملی از وسایل مورد نظرش را برایش بنویسم تا هر چه زودتر آنها را فراهم کند.
    آن شب یکی از سردترین شبهای بهمن ماه بود اما محفل ما با وجود جمع صمیمی بستگان نزدیک گرم ودلنشین به نظر می رسید مهسا که به تازگی راه رفتن را آموخته بود در لباس زیبایش چون فرشته ای آسمانی جلوه می کرد منوچهر از صحنه های قشنگ وبه یاد ماندنی عکس های زیبایی گرفت موقع فوت کردن شمع از محمود و آذین خواهش کردم در دو طرف مهسا قرار بگیرند و او را در این امر یاری کنند .میز شام با چند نوع غذا همراه با دسر وسالاد های مختلف تزیین شده بود.دایی ناصر با نگاهی به تزیین میز غذا با لحن با مزه ای گفت:
    میبینی توران این آذر شیطان وزبان دراز چه کدبانویی از آب درامده. توران خانم با نگاه محبت آمیزی گفت:آذر همیشه با سلیقه بود تو خبر نداشتی.برای لحظه ای نگاهم به چهره ناراحت خواهرزاده توران خانم افتاد.منیژه دختر خاله مجرد کیومرث هفته قبل به تهران آمده بوداو را قبلا" یکبار در نهاوند دیده بودم امشب برای دومین بار او را ملاقات می کردم در حین پذیرایی از حاضرین مواظب بودم که به او خوش بگذرد اما نمی دانم چرا قیافه اش درهم و گرفته به نظر می رسید.
    آقای کاشانی گوشه ای آرام و متین نشسته بود گه گاه که چشمم به او می افتاد متوجه نگاه پرمهرش می شدم ظرفی را از چند نوع غذا پر کردم و برایش بردم در همان حال اهسته گفتم:امشب خیلی ساکتید عمو جان؟
    ظرف را از دستم گرفت و با نگاهی شیفته گفت:داشتم از دیدن عروس آینده ام لذت می بردم و آرزو می کردم آنقدر زنده بمانم تا چنین سالگردی را برای تولد فرزند تو ومهرداد ببینم.
    لبریز از شوق شدم.از صمیم قلب گفتم: به امید خدا.
    مریم با ظرف غذایی که در دست داشت به ما نزدیک شد وبا لحن سرخوشی گفت:آذر کم از پدرم دلبری کن انقدر او را شیفته خودت کردی که حتی وقتی می خواهد مرا صدا کند با نام تو صدا می کند.
    با خنده صداداری گفتم:حالا تو چرا دلخوری؟این خاله جان است که باید معترض باشد نه تو. به دنبال این کلام به سوی میز رفتم تا بر کم وکیف امور نظارت کنم.
    نگاهم به خانواده دایی کشیده شد پرسیدم چیزی کم وکسر ندارید؟کیومرث با لحن متینی پاسخ داد:همه چیز عالیست.امشب واقعا" سنگ تمام گذاشتی.
    در حالیکه از رضایت حاضرین احساس خوشنودی می کردم گفتم:ای کاش واقعا" این طور باشد در هر صورت از لطف تو ممنونم.
    در این حین چشمم به ظرف غذای فرامرز افتاد به حالت اعتراض پرسیدم : تو چرا برای خودت زرشک پلو نکشیدی؟
    با نگاهی به کیومرث گفت:دختر عمه ما رو باش بعد از یک عمر فامیل بودن هنوز خبر ندارد که من از زرشک پلو متنفرم.
    - ای بی سلیقه تو همیشه بد غذا بودی همین است که روز به روز لاغرتر می شوی ظرف را بده لااقل کمی الویه برایت بریزم. ظرفش را به من داد و خودش هم به دنبال من راه افتاد کنار میز کمی به من نزدیک شد و آهسته گفت:من بی سلیقه نیستم هر وقت ترا میبینم اشتهایم را پاک از دست میدهم متعجب به سوی او برگشتم ظرفش را به دستش دادم و با حیرت پرسیدم:چرا..؟
    نگاه خیره اش گفتنی های زیادی در خود داشت پرسید: یعنی خودت نمی دانی چرا؟با گفتن این جمله از کنارم دور شد و مرا در هاله ای از ابهام باقی گذاشت.صدای نسرین مرا از آن حال بیرون کشید مهسا در آغوشش در حال خمیازه کشیدن بود.
    - آذر جان مهسا خوابش می آید هرکاری می کنم نمی خوابد.
    مهسا بد خلقی نشان میداد او را از نسرین گرفتم و گفتم:تو برو شامت را بخور مهسا عادت کرده روی تختش به خواب می رود. سرگرم خواباندن مهسا بودم که در اتاق به دنبال یک ضربه به آرامی باز شد و محمود در میان درگاه نمایان گشت.اهسته پرسید:تو اینجا هستی؟
    با علامت دست او را دعوت به سکوت کردم مهسا آنقدر خسته بود که فورا"به خواب رفت نور اتاقش را کم کردم و پاورچین بیرون امدم.محمود در کنار در به انتظار ایستاده بود با دیدن من پرسید:تو هنوز شام نخوردی؟
    - فعلا" گرسنه نیستم ببینم چیزی کم وکسر نیامد؟غذا به حد کافی بود؟
    - اینقدر دلواپس نباش همه چیز عالی بود اما از چهره ات پیداست که خیلی خسته شدی؟
    - مهم نیست در عوض خوشحالم که مراسم بخوبی برگزار شد.
    پس از رفتن مهمانها به قدری خسته بودم که انجام نظافت را به بعد موکول کردم اما صبح متوجه شدم محمود ترتیب بیشتر کارها را داده است برش بزرگی از کیک همراه با شاخه گلی به طبقه پایین بردم خانم جعفری با مشاهده من لبخند زنان گفت چرا زحمت کشیدی ؟بعد از احوالپرسی گفتم:اختیار دارید هیچ زحمتی نیست ولی خیلی دلم می خواست که خودتان در جشن حضور داشتید حیف شد که نیامدید.
    در حالیکه ظرف را از دستم می گرفت همراه با تشکر گفت:حقیقت اش ما هم مشتاق امدن بودیم اما به خاطر انیس نمی توانستیم.
    - راستی انیس جان چطور است ؟حالش بهتر شده؟
    بهتر که نه دیروز رفتیم بهداری آقای دکتر گفت, انیس مبتلا به یرقان شده گویا این بیماری تازه شیوع پیدا کرده خیلی نگرانش هستم دکتر تاکید کرد یک ماه باید پرهیز غذایی داشته باشد.
    - نگران نباشید اگر از هر نظر رعایت بکند به امید خدا خیلی زود خوب می شود. خانم جعفری دعوتم می کرد به خانه اشان بروم ولی من انجام کارها را بهانه کردم و فوری برگشتم تنها گذاشتن آذین و مهسا در خانه کار عاقلانه ای نبود.
    عکس های شب تولد با کیفیت عالی ظاهر شده بود در حالیکه از تماشای آنها لذت می بردم از منوچهر به خاطر زحمتی که کشیده بود تشکر کردم او دو سری کامل از عکسها سفارش داده بود یک سری برای ما و یک سری هم برای خودشان و آقای کاشانی,عکسهای خانواده دایی را هم به من داد که به دستشان برسانم حضور مهسا در بیشتر عکسها و چهره خندانش نشان می داد به اندازه کافی از مراسم لذت برده.همانطور که با مریم سرگرم دیدن عکسها بودیم گفت:آذر باید کمک کنی تا من هم سالگرد تولد مهرزاد را به همین خوبی برگذار کنم.
    - با کمال میل به شرط انکه تا آن زمان تهران باشم.نگاه متعجبش به سویم برگشت مگر قرار است در تهران نباشی؟
    - هنوز تصمیم قطعی ندارم اما شاید بعد از تعطیلات عید که قرار است به بوشهر برویم همانجا بمانم ومادر را با آذین بفرستم.
    صدای محمود را شنیدم که با لحن متعجبی پرسید:در این مورد چیزی به من نگفته بودی؟
    - همانطور که گفتم هنوز در این مورد مطمئن نیستم باید ببینم مادر در شرایطی هست که بتواند این مسئولیت را به عهده بگیرد.
    مریم گفت:گمام نمی کنم خصوصا" که مهسا بیش از حد به تو وابسته است و مطمئنا" در غیبت تو صدمه می بیند.
    اذین که تا آن لحظه ساکت بود در پاسخ مریم گفت:مادر زن با تجربه ای است به نظر من به خوبی می تواند از عهده نگهداری مهسا برآید و هیچ مشکلی پیش نمی آِید.نگاه متعجب حاضرین در یک لحظه به سوی او کشیده شد نمی دانم چرا حرف آذین مرا رنجاند خود را با تماشای عکسها سرگرم کردم که اطرافیان متوجه حالم نشوند.
    قبل از سفر به بوشهر سری به منزل دایی زدم همگی از دستم دلگیر بودند از تولد مهسا به بعد فقط یکبار به دیدن آنها رفته بودم آنهم بخاطر عکسها بود کیومرث زمانی که اطراف را خلوت دید با لحن گله مندی گفت:این اواخر آنقدر سرگرمی که دیگر حتی یادی از ما نمی کنی؟
    - ای کاش دلیلش این بود اما..نیامدن من به اینجا دلیل دیگری دارد. چهره اش حالت کنجکاوی به خود گرفت پرسید:چه دلیلی؟
    تنها بودن را غنیمت شمردم و بدون شرم گفتم: راستش تازگیها متوجه شدم که حضور من فرامرز را معذب می کند نمی خواهم با رفت وامد زیاد او را بیشتر ناراحت کنم.لحظه ای مات نگاهم کرد سپس به حالت غیر منتظره ای لبهایش به لبخندی از هم باز شد پرسید پس تو هم متوجه علاقه او به خودت شدی؟
    نگاه شرمگینم به زیر افتاد وبه آرامی گفتم:متاسفم که این موضوع پیش امد هیچ دلم نمی خواست موجبات ناراحتی او را فراهم کرده باشم.با لحن ملایمی گفت:می دانم که تو مقصر نیستی مقصر اصلی این دو چشم سیاه است که تو داری از تعریف او احساس خوشایندی به من دست داد وقتی شروع به صحبت کردم صدایم با لرزش همراه بود. می توانم از تو خواهشی داشته باشم؟
    چهره اش هنوز ته مانده لبخند لحظه قبل را در خود داشت به گرمی گفت:هر چه هست من در خدمتم.
    - می خواهم با فرامرز صحبت کنی و موقعیت مرا برایش توضیح بدهی دلم می خواهد این احساس تا به صورت حادی درنیامده برطرف شود قبلا" می خواستم شخصا" با او حرف بزنم اما می ترسم غرورش جریحه دار شود اگر تو حقیقت امر را برایش روشن کنی و به او بفهمانی قلب من نمی تواند پذیرای مهر او باشد کمتر آسیب خواهد دید البته به شرطی که اصلا" نفهمد من در این مورد چیزی می دانم.
    سرش را به آرامی تکان داد و گفت:حق با توست من بخوبی می توانم حال فرامرز را درک کنم و برایش توضیح بدهم که عشق یک جانبه جز رنج هیچ چیز برای انسان ندارد.
    من وکیومرث در تراس ایستاده بودیم و از هوای پاک انجا لذت می بردیم ناگهان در قسمت پذیرایی باز شد و منیژه با چهره ای درهم گفت:آذر خانم خاله با شما کار دارد. زندایی در آشپزخانه انتظار مرا می کشید چهره اش شاد وسرحال بود گویا می خواست مطلبی را با من در میان بگذارد که خیلی برایش مهم بود با لخندی که بر لبهایش نقش بسته بود گفت اذرجان می خواهم از سلیقه تو برای انتخاب چند نوع غذای مناسب همراه با دسر وسالاد استفاده کنم.
    - با کمال میل در خدمتم مگر به سلامتی جشنی در پیش دارید؟
    - کیومرث در مورد منیژه چیزی به تو نگفت؟ نه مسئله ای پیش آمده؟
    منیژه همانجا ایستاده بود وبه گفتگوی ما گوش میداد زندایی با سرخوشی گفت:حتما" خجالت کشیده موضوع را مطرح کند او را که می شناسی..انشاالله عید که خانواده خواهرم از نهاوند آمدند قرار است مراسم نامزدی کیومرث ومنیژه را برپا کنیم.برای همین می خواستم از فکر تو کمک بگیرم.
    از شنیدن این خبر حسابی جا خوردم اما لبخند زنان گفتم :مبارکه... مبارکه انشاالله زوج خوشبختی باشند منیژه جان تبریک میگم باور کن بهترین شوهر دنیا نصیبت شده امیدوارم زندگی خوبی داشته باشید. چهره منیژه کمی از هم باز شد و با لبخند کم رنگی گفت:ممنون.
    فهرستی از خوشمزه ترین غذا ها را همراه با مخلفاتش فراهم کردم و به توران خانم دادم در همانحال گفتم اگر اینجا بودم مسئولیت تزیین میز غذا را بر عهده می گرفتم حیف شد که موقع مراسم نمی توانم باشم.
    توران خانم با حیرت پرسید:چرا نمی توانی باشی؟
    - پس فردا برای گذراندن ایام عید به بوشهر می رویم امشب هم برای خداحافظی مزاحم شدم.چهره توران خانم حالت ناراحتی به خود گرفت.
    - واقعا" حیف شد من برای برگزاری این مراسم خیلی روی تو حساب می کردم. با کلام اطمینان بخشی گفتم:با وجود شما که دنیای سلیقه هستید مطمئنا" همه چیز به خوبی برگذار می شود .
    وقتی به قسمت پذیرایی برگشتم کیومرث سرگرم تعویض کانال بود محمود ودایی مشغول گفتگو بودند آذین هم بر روی مبلی لم داده و مجله ای را ورق می زد ازمهسا ونسرین خبری نبود حتما" در یکی از اتاقها با هم بازی می کردند فرامرز در همان ابتدا با دیدن ما به بهانه ای از منزل خارج شده بود.در گوشه کاناپه نشستم و به تصویر تلویزیون چشم دوختم لحظه ای بعد کیومرث با کمی فاصله در کنارم جای گرفت با نگاه گذرایی به سویش گفتم:هر چند انتظار نداشتم آخرین نفری باشم که این خبر را می شنوم با اینهمه امیدوارم خوشبخت شوید.
    نگاهش به سمت من چرخید هیچ نوع شادی در آن دیده نمی شد.امیدوارم از من دلگیر نباشی اگر این موضوع برایم اهمیت داشت حتما" زودتر از اینها تورا در جریان میگذاشتم اما...
    سینه ام سنگین شد حس کردم دستی قلبم را می فشارد گویا غم کلام او به من نیز سرایت کرد به آرامی گفتم:زندگی ارزش آن را ندارد که انسان به ناخواسته ها تن دردهد.
    صدایش سنگین وکاملا" گرفته به گوش می رسیدگفت:هر کس به نوعی عمرش را می گذراند به خودت نگاه کن مانند شمعی هستی که می سوزد تا محفل دیگری را روشن نگه دارد منهم می خواهم به این طریق دل اطرافیانم را شاد کنم بهتر از هیچ است.
    سوزش اشک نگاهم را آزرد برخاستم و یکسره به دستشویی رفتم او نباید ریزش اشکهای مرا می دید.زمانیکه به سوی بو شهر حرکت کردیم خوشحال بودم که در مراسم نامزدی کیومرث شرکت ندارم
    پایان فصل 8


  19. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •