قسمت یازدهم-3
تابستان تمام شد و پاییز که برایم فصل غم و درد بود از راه رسید اما این پاییز را دوست می داشتم چون امسال پاییز را در کنار احسان پشت سر می گذاشتم.از آن روزی که با او به پیاده روی رفته بودم دیگه صبح زود بلند نمی شد ،ورزش صبحگاهی را کنار گذاشته بود و بیشتر در سالن ورزشی شخصی اش به ورزش بکس و بیلیارد می پرداخت.در واقع هر قدمی که من برای نزدیک شدن به او برمی داشتم،او یک قدم از من دورتر می شد نزدیک به چهار ماه بود که از ازدواج ما می گذشت اما من هنوز مقاومت می کردم.روز اول پاییز بود،صبح زود بلند شدم و نمازم را خواندم بعد روی تکه کاغذی نوشتم((احسان جان پاییز از راه رسیده امیدوارم با آمدن پاییز بهار قلبت پاییزی نشود و همیشه شاد و کامروا باشی پائیزت مبارک عزیزم.))بعد آنرا از زیر در به اتاقش فرستادم و ربدوشامبر ابریشمیم که به رنگ نارنجی بود پوشیدم و به باغ رفتم.تازگیها احسان سفارش داده بود یک تاب زیبای دو نفره در باغ ساخته بودم البته روز اول کمی دمغ شده بودم و در دل گفتم:اون فکر می کنه من بچه ام و سعی داره مانند کودکان منو سرگرم کنه اما بعد ها عادت کرده بودم که هر روز روی آن بنشینم و با تاب خوردن با افکار مشوش خود خلوت کنم.یک ساعتی بود که روی صندلی تاب نشسته بودم و آرام آرام می خوردم تا اینکه از دور قد وبالای رعنایش را دیدم وقتی به من نزدیک شد گفتم:سلام صبح بخیر!دست به سینه رو به رویم ایستاد و گفت:
- صبح بخیر شقایق جان هوای خوبیه،مگه نه؟
- بله واقعا!بعد کاغذی به دستم داد و گفت:مال تو بگیرش.بعد آرام و موقر از من دور شد،کاغذ را باز کردم و شروع به خواندن نمودم:
- شقایق جان بهار قلبم خیلی وقته که پاییزی شده می ترسم از روزی که پاییز قلبم زمستان شود و دیگر گرمایی درون آن احساس نکنم آنگاه روح من از سوز و سرما خواهد مرد ،پاییز تو هم مبارک عزیزم.نامه را بوئیدم و بوسیدم وبه سینه چسباندم و اشک ریزان فریاد زدم:احسان جان...احسان من....بعد دوان دوان خودم را به او رساندم که می خواست وارد ساختمان بشود،در حالیکه نفس نفس می زدم گفتم: محبوبم،اجازه بده من تنها گرما دهنده قلبت باشم.بدون اینکه جوابم را بدهد به راه خود ادامه داد او حتی اشکهایم را که بی محابا از دیده ام روان می شد ندید.
به منزل پدریم کمتر می رفتم چون شوهرم مرا همراهی نمی کرد بیشتر اوقات این مادر و رضا بودند که به اینجا می آمدند.این روزها که رضا به مدرسه می رفت شور شوق زیادی داشت دختر مرجان هم همین طور،هر دو کیف و وسایل مدرسه اشان را به کدیگر نشان می دادند و قصه بابا آب داد را برای هم می خواندند.در حالیکه هیچ کدام بابا نداشتند.با خود می گفتم کاش توی کتابهای کلاس اول درس بابا آب داد نبود تا آهی از دل کودک یتیمی برنمی خواست.احسان رضا را دوست می داشتو هر روز یک وسیله بازی جدید برایش می خرید رضا هم علاقه زیادی به او داشتاما این روز ها ناراحت بود چون قرار بود همبازی او زهره به منزل پدر بزرگش در شهرستان برود مثل اینکه مرجان هم ناراضی نبود چون زیاد به کودک خود رسیدگی نمی کرد.می دانستم این روزها مادرم زیاد به خانه لیلی می رود چون بیشتر از دو ماه به زایمان او نمانده بودو دکترا از او خواسته بودند استراحت مطلق کند.
هر روز به گلخانه می رفتم و به گلها آب می دادم و خاکشان را عوض می نمودم و با آنها حرف می زدم دیگر گلخانه به من سپرده شده بود.احسان می دانست این سرگرمی را دوست می دارم برای همین مخالفتی نکرد و از بابا علی خواست گلخانه را به من بسپارد حتی یک روز کهالمیرا و مادرش من را در گلخانه غافلگیر کردند از دیدن زیبایی آنجا که خود به تنهایی درست کرده بودم تعجب کردند.المیرا نگاهی با شوق به گلها انداخت و گفت:
- وای چقدر زیبا شدند!طراوت و شادابی از سرو روشون می بارد.شنیدم تو با گلا حرف می زنی و براشون آواز می خونی برای همینه که لپهاشون گل انداخته!
می دانستم خاتون پر حرف و فضول کار خودش را کرده و خبر ها را رسانده چون تنها او بود که همیشه مواظب کارهای من بود و گاه و بی گاه به هر بهانه ای به گلخانه سرک می کشید چند بار مرا در حین حرف زدن با گلها و آواز خواندن برایشان دیده بود.ناخودآگاه آه کوتاهی کشیدم و در دل گفتم:من که به غیر از این گلها کسی رو ندارم که با اون حرف بزنم همراز و مونسم همین گلها هستند!فخری خانم انگار احساس کرد که غمی در سینه دارم چون روی صندلی که همراه با میزش از چوب گردو ساخته شده بود نشست و گفت:
- عروس گلم می دونم تنهایی و تو این خونه حوصله ات سر میره،در ضمن احسان تورو که علاقه زیادی به درس خوندن داشتی منع نموده و در مهمانیها هم شرکت نمی کنه.نمی دونم چرا اخلاقش اینقدر عوض شده شنیدم که خواهرت با پسر عموش ازدواج کرده البته احسان می گفت که خودش علاقه ای به زندگی با لیلی نداشته اما من همیشه احساس می کنم این وسط رازی هست که من از اون بی اطلاعم!
فخری خانم زنی با صرافت و زیرک بود که خیلی راحت نمی شد او را به اشتباه انداخت ،او در ادامه صحبت هایش گفت:
- شقایق جان بهتر نیست کم کم به فکر داشتن بچه ای باشین؟اونمی تونه با ورودش به زندگی هردوتون امید و روشنایی ببخشه.از شنیدن حرفش یکه خوردم جوابی برایش نداشتم یعنی نمی دانستم چه بگویم چون می ترسیدم از احسان سوال کرده باشد و او جوابی دیگر داده باشد سکوت کردم و لحظه ای بعد گفتم:حق با شماست.المیرا که ناراحتی مرا دریافته بود بحث را عوض کرد و گفت:
- هفته آینده دختر خاله ام ژاله که چندین سال در سوئد زندگی می کرده تصمیم داره برای همیشه به ایران برگرده،به خاطر همین خاله سوسن براش جشن بزرگی در نظر گرفته که باید احسان و راضی کنی که حتما بیاد،دوست دارم همه عروس خوشگل ما رو ببینند!اون موقع ها همه لیلی رو تحسین می کردند اما به نظر من هر دوتون یه زیبایی خاص دارین و نمی شه گفت که کدومتون زیباترین البته چشمای درشت و مخمور تورو لیلی نداره و همین که داداش منو از پا انداخته!به حرفهایش خندیدم و گفتم حیف در وجود من چیزی نیست که جاذبه ای داشته باشه و احسان و مجذوب کنه،من یک موجود به دردنخورم!
هر سه به طرف ساختمان در حرکت بودیم که خاتون با دستپاچگی خودش را به ما رسوند و گفت:
- خانم جان،یک خانم و آقا پشت در هستن که می گن از دوستان شما هستند اسمشون رو نمی دونم چی بود هان یادم اومد ،گلرخ.
- گلرخ؟
ناگهان از جا پریدم و با خوشحالی گفتم :نکنه ماهرخه!
- بله خانم جان ماهرخ یادم اومد.
- چرا معطلی برو تعارفشون کن بیان داخل.
- چشم خانم!المیرا گفت:
- حالا یادم اومد همون دختر سفید رو و چشم بادومی که خیلی شوخ طبع هم بود،تو مهمونی مادرت دیدمش خیلی با نمک بود.وقتی به استقبالشان رفتم،ماهرخ را دیدم که دست نادر را گرفته بود و او را به داخل راهنمایی می کرد جلو رفتم و غرق بوسه اش ساختم.
- بی معرفت قرار بود زودتر از این پیشم بیای؟
- اولا دست پیش می گیری که پس نیافتی ثانیا بی معرفت خودت هستی که بی خبر ازدواج می کنی ثالثا به خدا شقایق جون ناراحتی قلبی مادرم خواب از چشمامون برده بود.
تازه متوجه نادر شدم و به سرعت گفتم:سلام آقا نادر خوش آمدید راه گم کردین.
- سلام شقایق خانم ،ماهمیشه به یادتون هستیم این شما هستید که دوستای قدیمی رو فراموش کردید.
- شرمنده باور کنید من همیشه به یادتون هستم و هرگز روزایی رو که باهم بودیم فراموش نمی کنم!نادر دوباره گفت:
- باغ زیبا و با صفایی دارین. دیگر به حرفهایش عادت کرده بودم و هاج و واج نمیماندم چون او باتمام وجود زیبایی هارا احساس می کرد حتی زشتی و پلیدی هارا!به پیشنهاد نادر توی باغ نشستیم ،فخری خانم و المیرا را به آنها معرفی نمودم آنها که تا کنون نمی دانستند ماهرخ برادر نابینایی دارد با تعجب به او می نگریستند زیرا نادر فنجان قهوه را برداشت ونوشید بدون اینکه ذره ای روی لباسش بریزد وقتی میوه روی میز را به او تعارف کردم دستی روی میوه هاکشید و سیب سرخی را برداشت وگفت:
- شما که دارید می بینید آیا این سیب همانطور که من احساس می کنم سیبی سرخ و زیباست؟المیرا که شیفته نادر شده بودگفت:
- بله شما یک سیب سرخ برداشته اید!
ماهرخ لبخندی زد و گفت:
- نادر عادت داره همیشه زیباترین میوه ها رو جداکنه!
المیرا باخنده گفت:
- حتما در انتخاب همسر هم زیباترین رو انتخاب می کنه؟
نادر درحالیکه سیب را ماهرانه پوست می کند گفت:
- در این باره شما اشتباه می کنید اول اینکه باید کسی باشه که یه مرد نابینا رو تحمل کنه کسی که هرگز نمی تونه چهره همسرش رو ببینه ،دوم اینکه من به زیبایی باطنی بیشتر اهمیت می دم تا زیبایی ظاهری.
احسان از ساختمان بیرون آمد و به ما نزدیک شد و گفت:
- سالم حالتون چطوره ببخشید که دیر خدمت رسیدم ،من حمام بودم الان متوجه حضورتون شدم.
نادر و ماهرخ بلند شدند و سلامش را پاسخ گفتند.نادر گفت:
- آقای مظاهر به شما تبریک می گم نه به خاطر اینکه زیباترین دختر دنیا رو بدست آوردید نه....برای اینکه خوش قلب ترین دخترو انتخاب کردین!اتفاقا بحث من و خانم مظاهر همین بود وقتی انسان سیرت زیبایی داشته باشه خدا همیشه از اون بالا براش لبخند می زنه و شقایق جزء بنده های نیک سرشت خداست.
گفتم:خدای من،من لایق این همه تعریف و تمجید نیستم ممنوم،انسانهای خوب دیگران رو خوب می دونند.شما اونقدر متواضع هستید که همه رو به شگفتی وا می دارید!من شما رو مثل برادر بزرگ خودم می دونم .احسان روی صندلی نشست و فنجان قهوه ای که مرجان برایش رخته بود را جرعه جرعه نوشید،درحالیکه مهر سکوت بر لب زده بود و هیچ حرفی نمی زد.رو به مادر شوهرم کردم و گفتم:
- راستی شما می دونید آقا نادر در رشته موسیقی سررشته زیادی دارند؟المیرا جیغ خفیفی کشید و گفت:
- وای چه عالی،در چه سازی؟نادر با خنده گفت:
- خانم آسیاب ما همه چیز رو بلغور می کنه،من با هر سازی آشنایی کوچکی دارم.المیرا گفت:
- مرجان ،لطفا گیتار آقا رو بیار البته اگه از نظر داداش خوبم اشکالی نداشته باشه؟احسان سری تکان داد وگفت:
- معلومه که ایرادی نداره فقط خدا کنه که به درد بخوره چون من مدتهاست که از اون استفاده نمی کنم .مرجان به داخل ساختمان رفت و لحظاتی بعد همراه با ساز برگشت و آنرا به دست نادر داد او هم بعد از آنکه آنرا کوک نمود پرسید:
- چی دوست دارید براتون بزنم؟
المیرا با شوق گفت:
- سلطان قلب ها!
نادر لبخند کوتاهی زد و شروع به نواختن کردالمیرا هم که صدای زیبایی داشت همراه با نادر شروع به خواندن کرد:
یه دل می گه برم برم یه دلم می گه نرم نرم
طاقت نداره دلم....دلم بــــی تـــو چــه کـــنم
احسان هنوز در خود فرو رفته بود،درست مقابل او نشسته بودم وقتی سنگینی نگاهم را روی خودش احساس کرد لحظه ای نگاهم کرد و بعد سرگرم خوردن میوه شد.وقتی صدای موسیقی قطع شد همه به نادر آفرین گفتند و برایش کف زدند بعد ماهرخ از کیف خود بسته ای بیرون آورد و به دستم داد و گفت:
- این هدیه من و نادر امیدوارم یادگار خوبی برات باشه.با قدر شناسی نگاهی به آن دو انداختم و گفتم:چرا زحمت کشیدین؟همین که اومدین برای من هدیه بزرگیه!بسته را گشودم یک زنجیر و پلاک زیبایی که روی آن نام احسان و شقایق حک شده بود نظرم را بسیار جلب کرد خیلی زیبا و خیره کننده بود.احسان لحظه ای آنرا نگریست و بعد سرش را پایین انداخت و گفت:
- شرمنده کردین ممنون!
ماهرخ گفت:
- برای شما دونه هلی بیش نیست،به هر حال ببخشید!
احسان نگذاشت این خواهر و برادر مهربان بروند و به زور آنها را برای نهار نگه داشت وقتی ماهرخ داخل خانه را دید با چشمانی که از حدقه بیرون آمده بود همه جا را کاوش کرد.او که تا آن زمان جلوی خودش را گرفته بود ومزه پرانی نکرده بود ناگهان در گوشم زمزمه کرد:
- ای ناقلا عجب شاهزاده ای را به تور زدی!حق داشتی که حال و روز خوبی نداشته باشی خوش به حالت دختر اما راستش را بگو آیا واقعا می خوای دست از ادامه تحصیلت برداری تو امسال شاگرد سوم شدی هنوز هم می تونی ادامه بدی واقعا حیفه!
- نه ماهرخ جون ترجیح می دم تو خونه بمونم و دیگه به درس و ادامهتحصیل فکر نکنم یعنی علاقه ام فروکش کرده و فقط زندگی با احسان برام مهمه.
- هر طور راحتی اما تمام دبیرا خیلی ناراحت شدند وقتی فهمیدن دیگه قصد ادامه تحصیل نداری به هر حال امیدوارم همیشه خوشبخت باشی.
وقتی آن دو بعد از صرف شام مارا ترک نمودند من به اتاقی که به ظاهر مال هر دوی ما بود رفتم و هدیه زیبای آن دو را بر گردنم آویختم دستم روی پلاک ثابت مانده بود که احسان از در وارد شد و خواست به اتاقش برود که به من نگاهی انداخت و گفت:
- می دونم که باید اولین پلاک دو نفره رو من به تو هدیه می کردم اما خودت که می دونی و باید درک کنی پس منو ببخش.
بعد وارد اتاقش شد و در را ازپشت طبق معمول قفل نمود.
تنهایی باعث شده بود که شبها به خوشنویسی پناه ببرم،مقدار زیادی ماژیک ها پهن خریداری کرده بودم و شبها برای دل تنهایم می نوشتم.اولین بار جمله ای که نوشتم این بود،تنهایی خیلی سخته اما بد تر از اون عادت کردن به تنهاییه!هر روز حرف جدیدی از دلم به روی کاغذ می آوردم دیگه مطمئن بودم که به یک موجود انزواطلب و گوشه گیر تبدیل شدم کسی که هر لحظه منتظر بود گوشه خلوتی را پیدا کند و زار زار بگرید آخه چه کسی باور می کرد همسر آقای مظاهر که در دید همه جزء زنان خوشبخت است 6 ماه است که با همسرش ازدواج کرده در حالیکه آنها با هم همسایه ای بیش نیستند!آیا کسی باور می کرد مردی زنی زیبا را در اتاق خود نگه دارد بدون اینکه حتی بوسه ای عاشقانه نثارش کند!دیگر شب و روز برایم مفهومی نداشت روزها و شب ها سپری می شد بدون اینکه احسان تغییر کرده باشد از راههای زیادی وارد شدم تا بلکه او را دلگرم به زندگی با خویش سازم اما هیچ فایده ای نداشت!هر شب درون تختم می نشستم و با خود عهد می کردم که روز بعد رفتاری بهتر داشته باشم و هرگز نسبت به او سرد و بی احساس نشوم.یک روز که احسان از خانه بیرون رفت متوجه شدم که در اتاقش باز است قبلا از من خواسته بود که هرگز به اتاقش نروم تنها کسی که اجازه این کار را داشت بی بی جان بود که برای تمیز کردن به آنجا وارد می شد اما نمی دانم چرا آنروز کسی مرا به درون اتاق هل داد.اتاق احسان تشکیل شده بود از یک میز کار و صندلی به همراه دو کامپیوتر دو کمد لباس و یک دست مبل که هر کدام گوشه ای از اتاق را اشغال کرده بودند. آرام آرام به کمد نزدیک شدم و اول درون آینه خود را نگریستم که از آن طرف آینه یکی گفت:
- تو چه می کنی شقایق؟تو که حتی اجازه نداری به حریم خصوصی شوهرت وارد بشی!
اما باز یکی دیگر فریاد می زد که در کمد را باز کن بالاخره دومی پیروز شد و من با دستانی لرزان کمد را گشودم یک پیاهن مردانه از داخل کمد بیرون کشیدم و روی قالیچه ابریشمی نشستم و لباس را به سینه چسباندم بعد آن را بوئیدم و بوسیدم و مانند ابر بهار اشک ریختم آنقدر که دیدم آهار لباس از بین رفته!نگاهی به ساعت انداختم چیزی به آمدن احسان نمانده بود مجبورا خود را از لباس جدا ساختم و آنرا سرجایش گذاشتم و به سرعت به اتاق خویش بازگشتم.روز به روز عطش من برای رسیدن به احسان بیشتر می شد نیاز مبرمی داشتم به اینکه سر روی شانه اش بگذارم و با او درد دل کنم.کاهی به خدای خود می گفتم،خدایا چرا من به آخر خط نمی رسم تا خسته بشم و برگردم یا اینکه احسان تغییر کند و مرا برای خود بخواهد اما بعد به خود می گفتم هر طور شده باید ادامه بدم زیرا تحمل دوری از او را نداشتم.
***