تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 73

نام تاپيک: هوشنگ ابتهاج ( ه. ا . سایه)

  1. #31
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    سماع سرد

    درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی
    هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی
    ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو
    اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی
    سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد
    به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی
    خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او
    که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی
    یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند
    دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی
    اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
    از آستین عشق او چون خنجری در آمدی
    فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش
    اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی
    شب سیاه اینه ز عکس آرزو تهی ست
    چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی
    سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته
    اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی

  2. #32
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض


    همه چیز درباره
    اميرهوشنگ ابتهاج (سایه)


    اميرهوشنگ ابتهاج (هـ. الف. سايه) شاعر و اديب
    - متولد ۱۳۰۶ رشت
    - پايان تحصيلات متوسطه در زادگاه
    - چاپ اولين مجموعه اشعار با نام "نخستين نغمه ها" در رشت ۱۳۲۵ كه در قالب شعر كلاسيك بود
    - انتشار مجموعه "سراب" نخستين تجربه در زمينه شعر نو ۱۳۳۰ انتشارات صفى على شاه
    - انتشار اولين مجموعه از سياه مشق دربرگيرنده شعرهاى ۲۵ تا ۲۹
    - انتشار مجموعه "شبگير" ۱۳۳۲ نشر توس و زوار
    - انتشار مجموعه "زمين" ۱۳۳۴ انتشارات نيل
    - "چند برگ از يلدا" مجموعه شعر، تهران ۱۳۳۴
    - "يادگار خون سرو" ۱۳۶۰
    - انتشار مجموعه "سياه مشق" ۱ و ۲ و ۳ شامل مجموعه غزليات، رباعى ها، مثنوى ها، دوبيتى و قطعه
    - سرپرست واحد موسيقى راديو حدفاصل ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶
    - مدير برنامه هاى جاودان موسيقى راديو: گل هاى تازه و گلچين هفته
    - پايه گذار گروه موسيقى چاووش
    متشكل از بهترين موسيقيدانان مركز حفظ و اشاعه، محمدرضا لطفى، شجريان و... كه سروده هاى انقلابى اش درآستانه انقلاب، بر حافظه همگان نقش بسته است.

    - سرودن ترانه هاى جاويدانى همچون "تو اى پرى كجايى" با صداى قوامى و ديگران
    - انتشار مجموعه "آينه در آينه" گزيده اشعار به انتخاب دكترمحمدرضا شفيعى كدكنى ۱۳۶۹ كه تاكنون از چاپ دهم نيز گذشته است.
    - تصحيح ديوان حافظ با نام "حافظ به سعى سايه" كه از معتبرترين تصحيحات ديوان خواجه است.
    درباره شعر گفته اند كه بايد انعكاس صداى روزانه باشد. سايه اى از واقعيت بنمايد و فراتر از زمان و زمانه خود پيش برود. دراين تعريف مسلماً شعر شعراى بسيارى از دوران معاصر گنجانده مى شود. با اين همه اما در ميان نام هاى ريز و درشتى كه در صد سال اخير سنگ بزرگ شعر را به پيش كشانده اند، نام هايى هستندكه هم عوام مى شناسندشان و هم خواص. هوشنگ ابتهاج يا به قول خودش (ه- .ا.سايه) در اين ميان شايد زبانزدترين و سرشناس ترين شاعر دوران ما باشد. كسى كه بزرگان ادب و ادبيات اورا "حافظ زمانه" ناميده اند به قدرى در ميان لايه ها و طبقات گوناگون مردم و جامعه كاهش نفوذ داشته كه از امى وعامى تا ملا و مكلا مى شناسندش و شعرش را از برند.
    اين البته هنر اوست. هنر والاى فرزند زمان خويشتن بودن ودر زمانهاى فرار و زيستن.
    شعر ابتهاج آينه اى را مى ماندكه شايد تا نسل ها بعد بشود خود را درقاب كلماتش ديد.
    شعر ابتهاج داراى ابعاد و گستردگى بسيار است. ابتهاج از شعر به اشكال گوناگون استفاده مى كند. چنانكه زمانى شعر او داراى پيچيدگى هاى زبانى و هنرى است و زمانى ديگر براى بيان افكارش از شعر استفاده مى كند. گاهى شعر براى ابتهاج نقش يك رسانه را دارد كه آگاهى مى دهد و گاهى تصوير وتصاوير ذهن خلاق و بسيط اوست. به يك معنا امير هوشنگ ابتهاج يا همان ه-. ا.سايه با شعر زندگى كرده . شعر هم هنر اوست و هم ابزار اوبه عنوان يك روشنفكر كه در اجتماع اثرگذارى مى كند. با اين وصف ابتهاج شعر را از زواياى متعدد مى بيند و از هر زاويه هم با آن يك نوع برخورد مى كند. گاه دقت او در خدمت ترانه است، ترانه هايى كه به حافظه تاريخى مردم گره خورده اند مثل "تو اى پرى كجايى" و گاه ذوق اش حسرت جوانى و حكمت پيرى را متصور مى شود و گاه شعرش اندرز است و آگاهى. در واقع شعر ابتهاج منشورى است از هر زاويه كه درنور قرار مى گيرد به يك رنگ در مى آيد و اين همان ويژگى است كه شعر حافظ و شور مولانا را جاودانه كرده است. از اين منظر شايدعنايت ابتهاج به غزل و قصيده ارادت او به حافظ است. گرچه شور مولانا در ميان اغلب غزل هاى او موج مى زند.
    ارادت و جان نثارى ابتهاج به حافظ را مى توان در كتاب ژرف و گرانبارش "حافظ به سعى سايه" ديد. كه در آن نگاه پژوهنده يك شاعر مسلط و بسيط بر غزل و قصيده وكلام را مى بينيم كه توانسته با اعراب گذارى هاى دقيق و مطنطن و قياس نسخه هاى متعدد خطى اختلاف ميان نسخ گوناگون را كشف كند و با درك وآشكار ساختن واژه هاى مشكوك موضوعات پيش پا افتاده حافظ شناسان را رفع و رجوع كند ونگاهى تازه به همراه درايتى تمام ناشدنى و زوال ناپذير حافظ پژوهان عرضه كند. از اين نظر "حافظ به سعى سايه" نقطه پايانى براى بسيارى از مباحث حافظ پژوهشى و نقطه آغازى براى مباحث تازه است.
    شايد بتوان مدعى شد كه درميان تمام قالب هاى شعر فارسى، ارادت ابتهاج به غزل بيش از ساير قالب هاست. چه غزل ازمنظر او بامفاهيم بلندى كه ايرانى جماعت قرنها با آن زيسته است و با آن نفس كشيده از قبيل عشق و رندى و قلندرى و ملامت ومرگ آگاهى و... در آميخته است وآنقدر اين كلمه جامد نزد شاعران، شخصيتى دارد كه رفتار خاص خود را مى طلبد.
    هنر ابتهاج و همقطارانش در مورد غزل آن است كه آنها غزل را از روح بى زمان ايرانى اش خالى كرده اند و روح زمانمند خود را بر آن دميده اند و از اين منظر شايد ابتهاج با اشعار نئوكلاسيك سياسى - عرفانى اش تلاش مى كند تا پيش از آنكه شاعر بودن خود را به رخ مخاطب بكشد، انسان بودن و انسان قرن بيست و يكمى بودن خودرا به غزل بدمد و به دليل ارج نهادن او به روح ايرانى غزل است كه همه و همه او را مى شناسند يا لااقل شعرى از او شنيده اند و شعرى از او خوانده اند.


    ممكن است گفته شود كه دليل نفوذ اشعار ابتهاج در ميان طبقات مختلف اجتماعى و دو، سه نسل گذشته و امروز توسل خوانندگان موسيقى به اشعار اوست. اين جمله غلطى نيست و ادعاى بى راهى نمى نمايد. اما بايد اضافه كرد كه تسلط و مهارت وشناخت ابتهاج بر موسيقى چنان است كه با اشعارش بارها به موسيقيدانهاى ايرانى بويژه موسيقيدانان سرشناسى چون محمدرضا شجريان و لطفى و... جهت واقعى را نمايانده. و اين كار او نه از طريق زد و بند و نصيحت ونقد و غيره كه تنها از طريق همان شعر صورت پذيرفته است.
    ابتهاج راهبر گروه چاووش يكى از مهمترين گروه هاى موسيقى در آستانه انقلاب مردمى ايران بود كه با حضور كسانى چون لطفى ، عليزاده، مشكاتيان، شجريان و... ماندگارترين تصنيف ها وترانه هاى انقلابى بعداز مشروطه را رقم زد. و يكى از دلايل مراجعه بسيار هنرمندان و موسيقيدانان و موسيقى شناسان به اشعار ابتهاج، روح موسيقيايى نهفته در اشعار اوست. چنانكه همايون خرم آهنگساز معروف برنامه گلها كه با ترانه هاى ابتهاج آهنگ ساخته، دليل اصلى استفاده موسيقيدانان از اشعار ابتهاج را منبع سرشار والهام دهنده اين اشعار به موسيقى دانان مى داند. و ابتهاج پيش از آنكه شاعر باشد اهل موسيقى است و مى داند كه كلام آهنگ و نت و ريتم و ملودى قوى تر و نافذتر از كلمه است و به همين علت اغلب اشعارش در موسيقى غرق است. و جالب آن است كه در منزل اين بزرگمرد ادبيات معاصر ما، بيش از آن كه سخن از شعر و شاعرى در ميان باشد، صحبت از موسيقى و بحث درباره آن است كه سايه چه موسيقى كلاسيك غربى و چه موسيقى كلاسيك ايرانى را به غايت عميق و درست مى شناسد.
    دراين سراى بى كسى، كسى به در نمى زند ‎/ به دشت پر ملال ما پرنده پر نمى زند ‎/ يكى ز شب گرفتگان چراغ بر نمى كند‎/ كسى به كوچه سار شب در سحر نمى زند‎/ نشسته ام در انتظار اين غبار بى سوار‎/ دريغ كز شبى چنين سپيده سر نمى زند‎/ دل خراب من دگر خرابتر نمى شود‎/ كه خنجر غمت از اين خرابتر نمى زند‎/ گذرگهى است پر ستم كه اندرو به غير غم ‎/ يكى صداى آشنا به رهگذر نمى زند‎/ چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاى بسته ات؟‎/ برو كه هيچ كس ندا به گوش كر نمى زند‎/ نه سايه دارم و نه بر، بيفكنندم و سزاست‎/ اگرنه، بر درخت تر كسى تبر نمى زند
    اميرهوشنگ در سال ۱۳۰۶ در رشت به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايى را در اين شهرسپرى كرد و سپس به تهران آمد و دوره دبيرستان را در تهران گذرانيد. آثار او كه "سايه" تخلص مى كنداز بدو شروع به شاعرى مورد توجه اهل ادب قرار گرفت و سخن منظوم او به تدريج در مطبوعات كشور منتشر شد تا آنكه هرچندگاه مجموعه اى از اين آثار به طور مدون طبع گرديد.
    ابتهاج شعر گفتن را خيلى زودتر از تصور ما آغاز كرده است. اووقتى هنوز در دبيرستان تحصيل مى كرد اولين مجموعه شعرش را منتشر كرد. سايه در قالب غزل شاعرى شناخته شده و محبوب است كه خوب مى داند چطور از واژه ها وتركيبات در اين قالب استفاده كند. او شعرهاى ماندگار بسيارى هم در قالب تازه و شعر نو سروده است. درونمايه هاى حسى شعر او در بسيارى از موارد با مضامين اجتماعى پيوند خورده است. يكى از نمونه هاى خوبى كه دغدغه هاى اجتماعى شعر سايه را نشان مى دهد، شعر "كاروان" است كه هنوز خيلى از بزرگترهاى مان جوانهاى دهه سى و چهل، آن را از حفظ مى خوانند:
    ديريست گاليا!‎/درگوش من فسانه دلدادگى مخوان!‎/ديگر زمن ترانه شوريدگى مخواه!‎/دير است گاليا! به ره افتاده كاروان.‎/عشق من و تو؟... آه‎/اين هم حكايتى است‎/اما، درين زمانه كه درمانده هركسى‎/از بهر نان شب‎/ديگر براى عشق و حكايت مجال نيست.‎/...
    درواقع ابتهاج يكى از مطرح ترين و بهترين شعر سرايان معاصر است كه گرچه در قالب هاى كلاسيك در قله نشسته است اما در زمينه هاى مختلف شعر نو نيمايى نيز اشعارى والا و توانا سروده است. سايه يك نو انديش غزلسراست و دراين راه و روال، در بين معاصران همتايى ندارد.
    سايه در سايه بهره گيرى بجا و بهنجار از ناب ترين و زلالترين شاخه جريان غزل سبك عراقى، اين اقبال را يافته كه نيروى باليدن در كناردرختان برومند و تنومند غزل فارسى را به دست آورد. او در سال ۱۳۲۵ مجموعه "نخستين نغمه ها" را كه شامل اشعارى به شيوه كهن است، منتشركرد. "سراب" نخستين مجموعه دوست به اسلوب جديد، اما قالب، همان چهارپاره است با مضمونى از نوعى تغزل و بيان احساسات و عواطف فردى، عواطفى واقعى و طبيعى. مجموعه "سياه مشق" با آنكه پس از سراب منتشرشده، شعرهاى سالهاى ۲۵ تا ۲۹ شاعر را دربرمى گيرد. دراين مجموعه، سايه تعدادى از غزلهاى خود را چاپ كرد و توانايى خويش را در سرودن غزل نشان داد تا آنجا كه مى توان گفت تعدادى از غزلهاى او از بهترين غزل هاى دوران معاصر به شمار مى رود.
    اما سايه در مجموعه هاى بعدى، آواى دل دردمند و ترانه هاى عاشقانه را رها كرده با مردم همگام مى شود و مجموعه شبگير، پاسخگوى اين انديشه تازه اوست كه دراين رابطه اشعار اجتماعى با ارزشى را پديد مى آورد.
    سايه را مى توان از تواناترين شاعران وبهترين غزلسراى معاصر دانست كه با زبانى توانا و دركى تازه درمجموعه "چندبرگ از يلدا" در سال ۱۳۳۴ راه روشن و تازه اى در شعر معاصر گشود.
    مضامين گيرا و دلكش، تشبيهات و استعارات و صور خيال بديع، زبان روان و موزون و خوش تركيب و هم آهنگ با غزل از ويژگى هاى شعر سايه است.
    گذشته از اينها هوشنگ ابتهاج را مى توان از تواناترين شعراى آرمانگراى نمادپرداز دانست. چه او هم در غزل و هم دركارهاى نو لحظه اى از انديشه به "هدف" غافل نمى ماند و درعين حال "جوهر شعرى" را با ظرافت تمام چون شيشه اى در بغل سنگ نگاه مى دارد.
    ديگر اين پنجره بگشاى كه من‎/به ستوه آمدم از اين شب تنگ.‎/ديرگاهى است كه در خانه همسايه من خوانده خروس.‎/وين شب تلخ عبوس‎/مى فشارد به دلم پاى درنگ
    ديرگاهى است كه من در دل اين شام سياه‎/،پشت اين پنجره بيدار و خموش‎/،مانده ام چشم به راه.‎/همه چشم و همه گوش.‎/مست آن بانگ دلاويز كه مى آيد نرم‎/محو آن اختر شبتاب كه مى سوزد گرم‎/مات اين پرده شبگير كه مى بازد رنگ.‎/آرى اين پنجره بگشاى كه صبح‎/مى درخشد پس اين پرده تار.‎/مى رسد از دل خونين سحر بانگ خروس.‎/وز رخ آينه ام مى سترد زنگ فسوس‎/بوسه مهر كه در چشم من افشانده شرار‎/خنده روز كه با اشك من آميخته رنگ...

    شعر ابتهاج و نام سايه را هرگز نمى توان فراموش كرد، اگر قرار باشد كه از ادب و ادبيات صدسال اخير سخن گفت و حرفى زد و مطلبى نوشت. غزل هاى او را بسيارى از بزرگان ادبيات دوران اخير تحسين كرده اند و شاعر نوجويى مثل فروغ غزل معروفى در استقبال از شعر سايه سروده است و دكتر شفيعى كدكنى كه گزينه اشعار او را با نام "آينه در آينه" جمع آورى كرده، درباره اش مى گويد: "كمتر حافظه فرهيخته اى است كه شعرى از روزگار ما به يادداشته باشد و در ميان ذخايرش نمونه هايى از شعر و غزل سايه نباشد.
    علی استادی
    Last edited by malakeyetanhaye; 14-04-2008 at 16:46.

  3. #33
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    سایه ی گل

    ز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم
    چون اشک از نظر افتد نگارخانه ی چینم
    بسازم از سر زلف تو چون نسیم به بویی
    گرم ز دست نیابد که گل ز باغ تو چینم
    مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو
    که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم
    ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک
    کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم
    ز تاب آن که دلم باز سر کشد ز کمندش
    کمان کشیده نشسته ست چشم او به کمینم
    اگر نسیم امیدی نبود و شبنم شوقی
    گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم
    به ناز سر مکش از من که سایه ی توام ای سرو
    چو شاخ گل بنشین تا به سایه ی تو نشینم

    حسرت پرواز

    چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم
    بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم
    بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند
    من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم
    خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش
    چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم
    بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ
    من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم
    سرم ای ماه به دامان نوازش بکذار
    تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم
    به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی
    شکوه های شب هجران تو آغاز کنم
    با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای
    از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم
    بوسه می خواستم از آنمه و خوش می خندید
    که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم
    سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش
    خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم

    آخر دل است این

    دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
    آهن که نیست جان من آخر دل است این
    من می شناسم این دل مجنون خویش را
    پندش مگوی که بی حاصل است این
    جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
    پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این
    گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست
    ای وای بر من و دل من ، قاتل است این
    کنت چرا نهیم که بر خک پای یار
    جانی نثار کردم و ناقابل است این
    اشک مرا بدید و بخندید مدعی
    عیبش مکن که از دل ما غافل است این
    پندم دهد که سایه درین غم صبور باش
    در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این

    چنگ شکسته

    بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت
    پایی نمی دهد تا پر وا کنم به سویت
    گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم
    کو بال آن خود را باز افکنم به کویت
    تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار
    چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت
    از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل
    چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت
    ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت
    ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
    از پا فتادگان را دستی بگیر آخر
    تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت
    تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه
    کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت
    چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای
    شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت

    همیشه بهار

    گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
    چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
    به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
    برو که کام دل از دور آسمان بستانی
    گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
    به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
    بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
    که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
    تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد
    که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
    چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
    چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی
    کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا
    چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
    چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
    که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
    تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
    کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
    به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
    هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
    چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
    چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
    خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
    ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی

  4. #34
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    فسانه ی شهر

    صبا به لرزش تن سیم تار را مانی
    به بوی نافه سر زلف یار را مانی
    به گوش یار رسان شرح بی قراری دل
    به زلف او که دل بی قرار را مانی
    در انتظار سحر چون من ای فلک همه چشم
    بمان که مردم چشم انتظار را مانی
    سری به سخره ی زانوی غم بزن ای اشک
    که در سکوت شبم آبشار را مانی
    به پای شمع مه از اشک اختران ای چرخ
    کنار عاشق شب زنده دار را مانی
    ز سیل اشک من ای خواب من ندیده هنوز
    چه بستری تو که دریا کنار را مانی
    گذشتی ای مه ناسازگار زودگذر
    که روزهای خوش روزگار را مانی
    مناز این همه ای مدعی به صحبت یار
    که پیش آن گل نورسته خار را مانی
    امان نمی دهی ای سوز غم به ساز دلم
    بیا که گریه ی بی اختیار را مانی
    غزال من تو به افسون فسانه در همه شهر
    ترانه ی غزل شهریار را مانی
    نوید نامه ات ای سرو سایه پرور من
    بگو بیا که نسیم بهار را مانی

    خنده ی غم آلود

    چون باد می روی و به خکم فکنده ای
    آری برو که خانه ز بنیاد کنده ای
    حس و هنز به هیچ ، ز عشق بهشتی ام
    شرمی نیامدت که ز چشمم فکنده ا ی؟
    اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم
    مرگم به لب نهاده غم آلود خنده ای
    بخت از منت گرفت و دلم آن چنان گریست
    کز دست کودکی بربایی پرنده ای
    بگذشتی و ز خرمن دل شعله سرکشید
    آنگه شناختم که تو برق جهنده ای
    بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت
    جانت ز دست رفت و تو بی چاره زنده ای

    مرغ پریده

    هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده
    هوا گرفتی و رفتی ز کف چو مرغ پریده
    تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم
    که این فرشته برای من از بهشت رسیده
    بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم
    خدای را به کجا رفتی ای فروغ دو دیده
    هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی
    که چونی ای به سر راه انتظار کشیده
    چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران
    سپید کردی چشمم در انتظار سپیده
    به دست کوته من دامن تو کی رسد ای گل
    که پای خسته ی من عمری از پی تو دویده
    ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی
    که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده
    خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم
    که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده

    خاکستر

    چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت
    نامهربان من که به ناز از برم گذشت
    چون ابر نوبهار بگریم درین چمن
    از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت
    منظور من که منظره افروز عالمی ست
    چون برق خنده ای زد و از منظرم گذشت
    آخر به عزم پرسش پروانه شمع بزم
    آمد ولی چو باد به خکسترم گذشت
    دریای لطف بودی و من مانده با سراب
    دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت
    منت کش خیال توام کز سر کرم
    همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت
    جان پرورست لطف تو ای اشک ژاله ، لیک
    دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت
    خوناب درد گشت و ز چشمم فرو چکید
    هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت
    صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ
    هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت
    خوش سایه روشنی است تماشای یار را
    این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت

    قصه ی درد

    رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
    آشنای و دلم بود و به دست تو سپردم
    اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد
    که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم
    شومم از اینه ی روی تو می اید اگر نه
    آتش آه به دل هست نگویی که فسردم
    تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان
    من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم
    می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا
    حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم
    تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
    غزلم قصه ی در دست که پرورده ی دردم
    خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد
    سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم

    ناله ای بر هجران

    گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی
    وقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی
    ای مرغ بنال ای مرغ آمد گه نالیدن
    گل می سپرد ما را دیگر به فراموشی
    آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند
    خون جگرم تا چند می نوشی و می نوشی
    می سوزم و می خندم ، خشنودم و خرسندم
    تا سوختم چون شمع می خواهی و می کوشی
    تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم
    این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی

    نی شکسته

    با این دل ماتم زده آواز چه سازم
    بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم
    در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز
    با بال و پر سوخته پرواز چه سازم
    گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات
    با این همه افسونگری و ناز چه سازم
    خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود
    از پرده در افتد اگر این راز چه سازم
    گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز
    با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
    تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست
    از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم
    ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود
    دو از تو من دل شده آواز چه سازم

    نی خاموش

    باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
    آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
    خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
    تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم
    خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
    از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم
    من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ
    لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
    دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
    بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
    زین موج اشک تفته و توفان آه سرد
    ای دیده هوش دار که دریاست در دلم
    باری امید خویش به دلداری ام فرست
    دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
    گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
    صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

  5. #35
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    کهربا

    من نه خود می روم ، او مرا می کشدکاو سرگشته را کهربا می کشدچون گریبان ز چنگش رها می کنمدامنم را به قهر از قفا می کشددست وپا می زنم می رباید سرمسر رها می کنم دست و پا می کشدگفتم این عشق اگرواگذارد مراگفت اگر واگذارم وفا می کشدگفتم این گوش تو خفته زیر زبانحرف ناگفته را از خفا می کشدگفت از آن پیش تر این مشام نهانبویاندیشه را در هوا می کشدلذت نان شدن زیر دندان اوگندمم را سوی آسیا میکشدسایه ی او شدم چون گریزم ازو ؟در پی اش می روم تا کجا می کشد
    به پایداری آن عشق سربلند

    بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟ببینم آن رخ زیبای دلگشای تورا ؟بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهمببوسم آن سر و چشمان دل ربای توراز بعد این همه تلخی که می کشد دل منببوسم آنلب شیرین جان فزای تو راکی ام مجال کنار تو دست خواهد دادکه غرق بوسه کنم باز دست و پای تو رامباد روزی چشم من ای چراغ امیدکه خالی از تو ببینم شبی سرای تو رادلگرفته ی من کی چو غنچه باز شودمگر صبا برساند به من هوای تو را
    چنان تودر دل من جا گرفته ای ای جانکه هیچ کس نتواند گرفت جای تو راز روی خوب توبرخورده ام ، خوشا دل منکه هم عطای تو را دید و هم لقای تو راسزای خوبینو بر نیامد از دستمزمانه نیز چه بد می دهد سزای تو رابه ناز و نعمتباغ بخشت هم ندهمکنار سفره ی نان و پنیر و چای تو رابه پایداری آن عشقسربلندم قسمکه سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

    در قفس
    ای برادر عزیز چون تو بسی ستدر جهان هر کسی عزیز کسی ستهوسروزگار خوارم کردروز گارست و هر دمش هوسی ست
    عنکبوت زمانه تا چه تنیدکه عقابی شکسته ی مگسی ستبه حساب من و تو هم برسندکه به دیوان ماحسابرسی ست
    هر نفسی عشق می کشد ما راهمچنین عاشقیم تا نفسی ستکاروان از روش نخواهد ماندباز راه است و غلغل جرسی ستآستین بر جهانبرافشانمگر به دامان دوست دسترسی ستتشنه ی نغمه های اوست جهانبلبل ما اگرچه در قفسی ستسایه بس کن که دردمند ونژندچون تو در بندروزگار بسی ست
    پژواک
    دل شکسته ی ما همچو اینه پک استبهای درنشود گم اگرچه در خک استز چک پیرهن یوسف آشکارا شدکه دست و دیده ی پکیزه دامنان پک استنگرکه نقش سپید و سیه رهت نزندکه این دو اسبه ی ایام سخت چالک استقصور عقلکجا و قیاس قامت عشقتو هرقبا که بدوزی به قدر ادرک استسحر به باغ درآ کززبان بلبل مستبگویمت که گریبان گل چراچک استرواست گر بگشاید هزار چشمهی اشکچنین که داس تو بر شاخه های این تک استز دوست آنچه کشیدم سزایدشمن بودفغان ز دوست که در دشمنی چه بی بک استصفای چشمه ی روشن نگاهدار ای دلاگر چه از همه سو تند باد خاشک استصدای توست که بر می زند زسینه ی منکجایی ای که جهان از تو پر ز پژوک استغروب و گوشه ی زندان وبانگ مرغ غریببنال سایه که هنگام شعر غمنک استدل حزینم ازین ناله ینهفته گرفتبیا که وقت صفیری ز پرده ی رک است
    عزیز تر از جان

    یارا حقوق صحبت یاران نگاه دارباهمرهان وفا کن و پیمان نگاه داردر راه عشق گر برود جان ما چه بکای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
    محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امیداین عشق را ز آفتت حرمان نگاه دارما با امید صبح وصال تو زنده ایمما را ز هول این شب هجران نگاه دار
    مپسند یوسف من اسیر برادرانپروای پیر کلبه ی احزان نگاه داربازمخیال زلف تو ره زد خدای راچشم مرا ز خواب پریشان نگاه دارای دل اگر چهبی سر و سامان تر از تو نیستچون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار

  6. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #36
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    گل افشان خون

    بلندا سر ما که گر غرق خونش
    ببینی، نبینی تو هرگز زبونش
    سرافراز باد آن درخت همایون
    کزین سرنگونی نشد سرنگونش
    تناور درختیکه هر چه ش ببری
    فزون تر بود شاخ و برگ فزونش
    پی آسمان زد همانا تبرزن
    که بر سر فرو ریخت سقف و ستونش
    زمین واژگون شد از آن تا نبیند
    درایینه ی آسمان واژگونش
    بلی گوی عهدش بلا آزماید
    زهی مرد و آن عهد و آنآزمونش
    ز چندی و چونی برون رفت و آخر
    دریغا ندانست کس چند و چونش
    خوشاعشق فرزانه ی ما که ایدون
    ز مجنون سبق برده صیت جنونش
    از آن خون که در چاهشب خورد بنگر
    سحرگاه لبخند خورشید گونش
    خم زلفش آن لعل می نماید
    نگرتا نپیچی سر از رهنمونش
    بهارا تو از خون او آب خوردی
    بیا تا ببینی گلافشان خونش
    سماعی است در بزم او قدیسان را
    دلا گوش کن نغمه ی ارغنونش
    به مانند دریاست آن بی کرانه
    تو موجش ندیدی و دیدی سکونش
    نهنگیبباید که با وی بر اید
    کجا سایه از عهده اید برونش

    در پرده ی خون

    بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
    به پای سرو آزادی سر ودستی برافشانیم
    به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم
    که ما خود درد این خونخوردن خاموش می دانیم
    نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد
    بیا تا عطر اینگل در مشام جان بگردانیم
    شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است
    سمندر وارجان ها بر سر این شعله بنشانیم
    جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل
    سرودی خوش بخوان کز مژده ی صبحش بخندانیم
    گلی کز خنده اش گیتی بهشت عدنخواهد شد
    ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم
    سحر کز باغ پیروزینسیم آرزو خیزد
    چه پرچم های گلگون کاندر آن شادی برقصانیم
    به دست رنج هرناممکنی ممکن شود آری
    بیا تا حلقه ی اقبال محرومان بجنبانیم
    الا ای ساحلامید سعی عاشقان دریاب
    که ما کشتی درین توفان به سودای تو می رانیم
    دلا دریال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز
    مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم
    شقایق خوش رهی در پرده ی خون می زند ، سایه
    چه بی راهیم اگر همخوانی ایننغمه نتوانیم

    زنده وار

    چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
    نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
    غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
    که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
    چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
    که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
    دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
    چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
    نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
    دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
    همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
    دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
    سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشته ست
    تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
    به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
    که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
    چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
    بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
    نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
    منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
    سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
    که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
    به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
    بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
    Last edited by دل تنگم; 23-04-2008 at 22:34.

  8. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #37
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    یاد آر

    ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم
    و ز یار شکایت سوی اغیار نبردیم
    معلوم نشد صدق دل و سرّ محبت
    تا این سر سودازده بر دار نبردیم
    ما راچه غم سود و زیان است که هرگز
    سودای تو را برسر بازار نبردیم
    با حسن فروشان بهل این گرمی بازار
    ما یوسف خود را به خریدارنبردیم
    ای دوست که آن صبح دل افروز خوشت باد
    یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم
    سرسبزی آن خرمن گل باد اگر چند
    از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم
    بی رنگی ام از چشم تو انداخت اگر نه
    کی خون دلی بود که در کار نبردیم
    تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست
    از اینه ای منت دیدار نبردیم

    شبیخون

    برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
    این شبیخون بلا باز چه بودای ساقی
    حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام
    تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
    دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
    چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
    تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
    گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
    تشنه ی خون زمین است فلک، وین مه نو
    کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی
    منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
    چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی
    بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
    نه ازو تار به جا ماند و نهپود ای ساقی
    حق به دست دل من بود که در معبد عشق
    سر به غیر تو نیاورد فرودای ساقی
    این لب و جام پی گردش می ساخته اند
    ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی
    در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
    با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

    خون بها

    ای دوست شاد باش که شادی سزای توست
    این گنج مزد طاقت رنج آزمای توست
    صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر
    ای دل بیا که این همه اجر وفای توست
    این باد خوش نفس به مراد تو می وزد
    رقص درخت و عشو ی گل در هوای توست
    شب را چه زهره کز سر کوی تو بگذرد؟
    کان آفتاب سایه شکن در سرای توست
    خوش می برد تو را به سر چشمه ی مراد
    این جست و جو که در قدم رهگشای توست
    ای بلبل حزین که تپیدی به خون خویش
    یاد تو خوش که خنده ی گل خون بهای توست
    دیدی دلا که خون تو آخر هدر نشد
    کاین رنگ و بوی گل همه از نافه های توست
    نهان شدی چو خنده در این کوهسار و باز
    هر سو گذار قافله های صدای توست
    Last edited by دل تنگم; 23-04-2008 at 22:45.

  10. #38
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    رحیل

    فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
    دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت
    شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
    زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
    آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند
    وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
    از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش
    گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت
    ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
    دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
    رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
    چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
    رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
    بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
    این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
    دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

    نیاز

    موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش
    چنان به رقص اید مرا از لغزش پیراهنش
    حلقه ی گیسو به گرد گردنش حسرت نماست
    ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش
    هر دمم پیش اید و با صد زبان خواند به چشم
    وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از منش
    می تراود بوی جان امروز از طرف چمن
    بوسه ای دادی مگر ای باد گل بو بر تنش
    همره دل در پی اش افتان و خیزان می روم
    وه که گر روزی به چنگ من در افتد دامنش
    در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود
    گر نبودی این همه نامهربانی کردنش
    سایه که باشد شبی کان رشک ماه و آفتاب
    در شبستان تو تابد شمع روی روشنش

    اشک واپسین

    به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
    به دل امیر درمان داشتم درمانده تر رفتم
    تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
    به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
    نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
    ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
    حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
    زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم
    ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
    به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
    مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
    بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم
    به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
    ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم
    تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی
    دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم

    وفا

    بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم
    ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم
    ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی
    که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم
    بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل
    چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم
    ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
    مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم
    یکی هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل
    مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم

  11. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #39
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    به نام شما

    زمان قرعه ی نو می زند به نام شما
    خوشا که جهان می رود به کام شما
    درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است
    که بوی خود دل ماست در مشام شما
    تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
    کز آتش دل ما پخته گشت خام شما
    فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست
    چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما
    ز صدق اینه کردار صبح خیزان بود
    که نقش طلعت خورشید یافت شام شما
    زمان به دست شما می دهد زمام مراد
    از آن که هست به دست خرد زمام شما
    همای اوج سعادت که می گریخت ز خک
    شد از امان زمین دانه چین دام شما
    به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
    که چون سمند زمین شد سپهر رام شما
    به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
    طرب کنید که پر نوش باد جام شما

    رنج دیرینه

    حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
    آه ازین درد که جز مرگ منش درمان نیست
    این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
    که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
    آنچنان سوخته این خک بلکش که دگر
    انتظار مددی از کرم باران نیتس
    به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
    آنخطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست
    این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
    گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
    رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
    علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
    صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
    لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست
    تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
    هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست
    سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
    ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

    غزل تن

    تن تو مطلع تابان روشنایی هاست
    اگر روان تو زیباست از تن زیباست
    شگفت حادثه ای نادر ست معجزه طبع
    که در سراچه ی ترکیب چون تویی آراست
    نه تاب تن که برون می زند ز پیراهن
    که از زلال تنت جان روشنت پیداست
    که این چراغ در ایینه ی تو روشن کرد؟
    که آسمان و زمین غرق نور آن سیماست
    ز باغ روی تو صد سرخ گل چرا ندمد
    که آب و رنگ بهارت روانه در رگ هاست
    مگر ز جان غزل آفریده اند تنت
    که طبع تازه پرستم چنین بر او شیداست
    نه چشم و دل که فرومانده در گریبانت
    که روح شیفته ی آن دو مصرع شیواست
    نگاه من ز میانت فرو نمی اید
    هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست
    حریف وسعت عشق تو سینه ی سایه ست
    چو آفتاب که ایینه دار او دریاست

    سماع سرد

    درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی
    هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی
    ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو
    اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی
    سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد
    به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی
    خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او
    که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی
    یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند
    دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی
    اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
    از آستین عشق او چون خنجری در آمدی
    فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش
    اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی
    شب سیاه اینه ز عکس آرزو تهی ست
    چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی
    سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته
    اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی

  13. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #40
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    سماع سوختن
    عشق شادي ست ، عشق آزادي ست
    عشق آغاز آدمي زادي ست
    عشق آتش به سينه داشتن است
    دم همت بر او گماشتن است
    عشق شوري زخود فزاينده ست
    زايش كهكشان زاينده ست
    تپش نبض باغ در دانه ست
    در شب پيله رقص پروانه ست
    جنبشي در نهفت پرده ي جان
    در بن جان زندگي پنهان
    زندگي چيست ؟ عشق ورزيدن
    زندگي را به عشق بخشيدن
    زنده است آن كه عشق مي ورزد
    دل و جانش به عشق مي ارزد
    آدمي زاده را چراغي گير
    روشنايي پرست شعله پذير
    خويشتن سوزي انجمن فروز
    شب نشيني هم آشيانه ي روز
    آتش اين چراغ سحر آميز
    عشق آتش نشين آتش خيز
    آدمي بي زلال اين آتش
    مشت خاكي ست پر كدورت و غش
    تنگ و تاري اسير آب و گل است
    صنمي سنگ چشم و سنگ دل است
    صنما گر بدي و گر نيكي
    تو شبي ، بي چراغ تاريكي
    آتشي در تو مي زند خورشيد
    كنده ات باز شعله اي نكشيد ؟
    چون درخت آمدي ، زغال مرو
    ميوه اي ، پخته باش ، كال مرو
    ميوه چون پخته گشت و آتشگون
    مي زند شهد پختگي بيرون
    سيب و به نيست ميوه ي اين دار
    ميوه اش آتش است آخر كار
    خشك و تر هر چه در جهان باشد
    مايه ي سوختن در آن باشد
    سوختن در خواي نور شدن
    سبك از حبس خويش دور شدن
    كوه هم آتش گداخته بود
    بر فراز و فرود تاخته بود
    آتشي بود آسمان آهنگ
    دم سرد كه كرد او را سنگ ؟
    ثقل و سردي سرشت خارا نيست
    نور در جسم خويش زنداني ست
    سنگ ازين سرگذشت دل تنگ است
    فكر پرواز در دل سنگ است
    مگرش كوره در گذار آرد
    آن روان روانه باز آرد
    سنگ بر سنگ چون بسايي تنگ
    به جهد آتش از ميان دو سنگ
    برق چشمي است در شب ديدار
    خنده اي جسته از لبان دو يار
    خنده نور است كز رخ شاداب
    مي تراود چو ماهتاب از آب
    نور خود چيست ؟ خنده ي هستي
    خنده اي از نشاط سرمستي
    هستي از ذوق خويش سرمست است
    رقص مستانه اش ازين دست است
    نور در هفت پرده پيچيده ست
    تا درين آبگينه گرديده ست
    رنگ پيراهن است سرخ و سپيد
    جان نور برهنه نتوان ديد
    بر درختي نشسته ساري چند
    چند سار است بر درخت بلند ؟
    زان سياهي كه مختصر گيرند
    آٍمان پر شود چو پر گيرند
    ذره انباشتي و تن كردي
    خويشتن را جدا ز من كردي
    تن كه بر تن هميشه مشتاق است
    جفت جويي ز جفت خود طاق است
    رود بودي روان به سير و سفر
    از چه دريا شدي درنگ آور ؟
    ذره انباشي چو توده ي دود
    ورنه هر ذره آفتابي بود
    تخته بند تني ، چه جاي شكيب ؟
    بدر آي از سراچه ي تركيب
    مشرق و مغرب است هر گوشت
    آسمان و زمين در آغوشت
    گل سوري كه خون جوشيده ست
    شيرهي آفتاب نوشيده ست
    آن كه از گل و گلاب مي گيرد
    شيره ي آفتاب مي گيرد
    جان خورشيد بسته در شيشه ست
    شيشه از نازكي در انديشه ست
    پري جان اوست بوي گلاب
    مي پرد از گلابدان به شتاب
    لاله ها پيك باغ خورشيدند
    كه نصيبي به خاك بخشيدند
    چون پيامي كه بود ، آوردند
    هم به خورشيد باز مي گردند
    برگ ، چندان كه نور مي گيرد
    باز پس مي دهد چو مي ميرد
    وامدار است شاخ آتش جو
    وام خورشيد مي گزارد او
    شاخه در كار خرقه دوختن است
    در خيالش سماع سوختن است
    دل دل دانه بزم ياران است
    چون شب قدر نور باران است
    عطر و رنگ و نگار گرد همند
    تا سپيده دمان ز گل بدمند
    چهره پرداز گل ز رنگ و نگار
    نقش خورشيد مي برد در كار
    گل جواب سلام خورشيدست
    دوست در روي دست خنديدست
    نرم و نازك از آن نفس كه گياه
    سر بر آرد ز خاك سرد و سياه
    چشم سبزش به سوي خورشيدست
    پيش از آتش به خواب مي ديدست
    دم آهي كه در دلش خفته ست
    يال خورشيد را بر آشفته ست
    دل خورشيد نيز مايل اوست
    زان كه اين دانه پاره ي دل اوست
    دانه از آن زمان كه در خاك است
    با دلش آفتاب ادراك است
    سرگذشت درخت مي داند
    رقم سرنوشته مي خواند
    گرچه با رقص و ناز در چمن است
    سرنوشت درخت سوختن است
    آن درخت كهن منم كه زمان
    بر سرم راند بس بهار و خزان
    دست و دامن تهي و پا در بند
    سر كشيدم به آسمان بلند
    شبم از بي ستارگي ، شب گور
    در دلم گرمي ستاره ي دور
    آذرخشم گهي نشانه گرفت
    كه تگرگم به تازيانه گرفت
    بر سرم آشيانه بست كلاغ
    آسمان تيره گشت چون پر زاغ
    مرغ شب خوان كه با دلم مي خواند
    رفت و اين آشيانه خالي ماند
    آهوان گم شدند در شب دشت
    آه از آن رفتگان بي برگشت
    گر نه گل دادم و بر آوردم
    بر سري چند سايه گستردم
    دست هيزم شكن فرود آمد
    در دل هيمه بوي دود آمد
    كنده ي پر آتش انديشم
    آرزومند آتش خويشم

  15. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •