تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 49

نام تاپيک: افسانه "گیلگمش" ( مترجم : داوود منشی زاده )

  1. #31
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت بیست و پنجم (لوح یازدهم)

    سيدوريسابيتو، خاتون فرزانه، نگهبان درخت زندگي، تنها، در بلنديئي بر ساحل دريا خانه دارد. در آنجا نشسته است و دروازه باغ خدايان را پاس مي دارد. بندي سخت در ميانگاه بسته، تنش در جامهئي بلند بپوشيده است.


    او- گيل گمش- همه جا جوياي اوست، تا آن گاه كه به جانب دروازه گام مي نهد. پوست جانوران وحشتي به تن پوشيده، بالايش به خدايان مي ماند. درد در جان اوست. چنانچون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي آيد.


    سيدوريسابيتو، در دوردست ها نظاره مي كند. او با خود در گفت و گوست. با خود بدين گونه انديشه مي كند:«آيا كسي در آن جا است كه به باغ خدايان مي خواهد درآيد؟... با گام هاي چنين تند آيا از پي كدامين مقصود كوشا است!»
    پس چون از نزديك در او- در گيل گمش- بديد، دروازه را ببست، در فراز كرد و كلون گران را به پشت دركشيد.








    گيل گمش سر آن نداشت كه از ورود به دروازه چشم بپوشد: دست برآورد و تيزه بر دروازه نهاد.


    پس گيل گمش با او- با سيدوريسابيتو، خاتون نگهبان- چنين گفت:


    «- سابيتو! چه ديدي كه در به روي من مي بندي؟ دروازه را مي بندي و كلون گران را به پشت در مي كشي؛ مرا آن گستاخي هست كه دروازه را يكسر، از بن براندازم و كلون گران را يكسره درهم شكنم!»


    سابيتو دروازه را باز مي گشايد. و با او- با گيل گمش- در مدخل باغ سخن مي گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرا پيشاني تو بدين تيرگي است؟ چرا روان تو اين گونه آشفته، بالاي تو اين سان خميده است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي رسي. از توفان و باد و آفتاب برتافته اي. رخان تو از تابش نيمروزي سوخته است... از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا شتاب چرا كرده ئي؟»


    و گيل گمش با او- با سيدوريسابيتو- چنين مي گويد:


    «- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشاني مرا چين تيرگي چگونه فرو نپوشد! چگونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چگونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه هاي دور به چشم درنيايم! رخان من چگونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزي برنتابد! چگونه از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا نشتابم!... برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزي دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا نر گاو آسمان را گرفته به خون در كشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم، تا شيران را در تنگناي دره هاي كوهستان كشتيم، همدم من كه در همه سختي ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست مي داشتم، كه من بسيار دوست مي داشتم- بهره آدمي بدو رسيد...
    Last edited by sise; 27-06-2007 at 10:49.

  2. #32
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت بیست و ششم (لوح یازدهم)

    من روزان و شبان دراز بر او گريستم و او را، به خانه خاك اندر گذاشتم. من او را انتظار مي كشيدم. و چنين مي پنداشتم كه همدم من بايد تا به خروش من از خواب برآيد. هفت روز و شب، هم در آنجاي افتاده بود، تا كرم در او افتاد. من زندگي را جستم بي آنكه بازيابم. از اين روي چونان راهزنان وحشتي به دشت ها گريختم...

    مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است. چگونه مي توانم خاموش بمانم! چگونه مي توانم فرياد بركشم! رفيق من كه من دوست مي دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمي بايد تا به آرامش افتم و ديگر تابه ابد برنخيزم؟

    ... اكنون، سابيتو! من در تو نظر مي كنم تا به مرگي كه از آن به وحشتم درننگرم»
    پس سابيتو با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:


    «- گيل گمش، آهنگ كجا داري؟ زندگي را كه در خواه تست بازنمي يابي ... خدايان كه آدميان را آفريدند، مرگ را بهره ايشان كردند و جاودانگي را از آن خويش... از اين روي، گيل گمش! از نوشيدن و خوردن، از تن انباشتن و عمر به شادي گذاشتن، حالي بس مكن! همه روزي را جشني كن! روزان و شبان را همه به چنگ و ناي و به رقص، شادان مي باش! جامه هاي پاك به تن كن! سر خود را بشوي و به روغن خوشبو بينداي و تن را به آب تازه صفائي بده! از ديدار فرزنداني كه دست ترا به دست گيرند بهره مي گير! در آغوش زنان، شادمانه باش. به اوروك بازگرد، به شهر خويش كه در آن پادشائي، ستوده خلق؛ كه در آن پهلواني!»


    و گيل گمش با او- با سابيتو- چنين مي گويد:


    «- پس، سابيتو! راه منزلگاه ئوتنهپيشتيم را با من بنماي! مرا به او، به جانب او رهنمون شو!... با من بازگوي تا چگونه به نزديك وي مي توانم رفت... اگر از دريا مي بايدم گذشت، تا راه دريا پيش گيرم؛ ورنه همچنان از جانب دشت بخواهم رفت.»


    و سابيتو با او- با گيش گمش- مي گويد:


    «- هيچ گداري در اين دريا نيست كه كسي از آن به سلامت بتواند گذشت، كه كسي از آن به كنار بتواند رسيد. از بسي روزگاران پيش تر از زمان، تا بدين گاه، هيچ كس پديد نيامده است كه ازين دريا بتواند برگذشت. به جز شهمش زورمند، خداي سوزان آفتاب، كيست كه از آن برگذرد؟ برگذشتن از درياي خروشان سخت دشوار است و راهي كه به جانب آب هاي مرگ مي كشد، راهي تابسوز و توانفرساست... گيل گمش! چه گونه مي خواهي از اين آب برگذري و بر ساحل آن سوي پانهي؟ يا خود چندانكه از آن برگذشتي به آب هاي مرگ رسيدي، با آب هاي مرگ چه خواهي كرد؟.... با اين همه، آنك اورشهنبي، كشتيبان ئوتپيشتيم است؛ هم در آنجاي كه صندوق هاي سنگ برنهاده... ساعتي نمي گذرد تا از براي فراهم آوردن گياه و ميوه به جنگل رفته است. او را بازياب. تا خود اگر چنان شد كه باوي از دريا بگذري، برگذري ورنه بدين جاي باز گردي.»


    و گيل گمش اين سخنان را مي شنيد.

  3. #33
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت بیست و هفتم (لوح یازدهم)

    پس گيل گمش تبر برداشت و افراز جنگ بر كمر بست. ورو در راه نهاد و جانب دريا كنار پيش گرفت. و از شيب راه فرود آمد. و دروازه باغ، چنان چون زوبيني ميان نگهبان و او فرو افتاد.


    گيل گمش به دور دست نظر مي كند. و نگاهش بر زورقي مي ايستد بر دهانه رودبار. پس گام هاي او بدان جانب روانه مي شوند، به جانب كشتي ئوتنهپيشتيم. و چشمان وي كشتيبان را مي جويند تا او را به سلامت از دريا بگذراند. تا او را از آب هاي مرگ به سلامت بگذراند.


    گيل گمش به رودبار دريا مي رسد. اينك در آنجاي ايستاده است. و كشتي، هم در آنجاست.









    پس گيل گمش بر دريا كنار به هر سوئي مي دود و كشتيبان را باز نمي يابد. تنها صندوق هاي پر از سنگ بر ساحل درياست.


    پس گيل گمش به جانب جنگل شتاب مي كند و كشتيبان را به بانگ بلند آواز مي دهد:


    «- كشتيبان! ترا مي جويم! مرا از دريا بدان جانب دريا ببر! مرا از آب هاي مرگ بدان سوها ببر!»


    به بانگ بلند آواز مي دهد و جوابي به جانب او باز نمي آيد. پس گيل گمش به جانب صندوق ها باز مي آيد، و به خشم، آن همه را درهم مي شكند.


    آنگاه، ديگر باره به جانب جنگل باز مي گردد. اينك اورشهنبي است. چشمان او اوشهنبي را باز مي بينند و گام هاي او به جانب اورشهنبي روانه مي شوند.
    اورشهنبي با او- با گيل گمش- مي گويد:«- نام خود را به زبان آر. نام خود را با من بگوي!... من خود، اورشهنبي كشتيبان ئوتنهپيشتيمدورم.»


    و گيل گمش با او- با اورشهنبي چنين مي گويد:«- نام من گيل گمش است. از كوهساران ئنو بدين جاي آمده ام. راهي بس دراز، راه شهمش را در نوشته ام... اينك، اورشهنبي! نگاه چشمان من بر تو افتادند. بگذار تا در ئوتنهپيشتيم دور نظر كنم.»


    و اورشهنبي با گيل گمش چنين مي گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرل پيشاني تو بدين تيرگي است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي رسي. از توفان و باد و آفتاب برتافته اي. رخان تو از تابش نيمروزي سوخته است... از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا شتاب چرا كردهئي؟»


    و گيل گمش با او- با اورشهنبي، با كشتيبان- چنين مي گويد:


    «- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشاني مرا چين تيرگي چگونه فرو نپوشد! چه گونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چه گونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه هاي دور به چشم درنيايم! رخان من چه گونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزي برنتابد؟ چه گونه از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدين جا نشتابم؟... برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزي دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا گاو آسمان را گرفته به خون دركشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم،تا شير آن را در تنگناب دره هاي كوهستانن كشتيم،- همدم من كه در همه سختي ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست مي داشتم، كه من بسيار دوست مي داشتم- بهره آدمي بدو رسيد. شش روز و شبان بر او گريستم و در خاكش نگذاشتم. تا بدان زمان كه كرم در او افتاد. من مرگ را باز دانستم، و هراس از مرگ را آموختم. از اين روي به دشت ها گريختم... مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است. از اين روي از دور دست ها بدينجاي شتاب كرده ام و راهي بس دراز به پشت سر نهاده... چه گونه مي توانم خاموش بمانم؟ چه گونه مي توانم فرياد بركشتم؟ رفيق من كه من دوست مي دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمي بايد تا به آرامش افتم و ديگر تا به ابد برنخيزم؟»

  4. #34
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت بیست و هشتم (لوح یازدهم)

    گيل گمش با او- با اورشهنبي، با كشتيبان- مي گويد:«- پس، اورشهنبي! چه گونه به نزديك ئوتنهپيشتيم توانم رفت؟ مرا به او، به جانب او رهنمون شو!... با من بازگوي تا چه گونه بدو مي توانم رسيد... اگر از دريا مي توانم گذشت، تا بگذرم، ورنه، هم از دشت بخواهم رفت.»


    و اورشهنبي با او- با گيل گمش- مي گويد:«- دستان تو، گيل گمش، ترا نگذاشتند تا به ساحل ديگر رسي... آنك، صندوق هي سنگ را بشكسته اي و دست خويش، بر گذشتن از تالاب درياي مرگ را ناممكن كرده اي... صندوق هاي سنگ، شكسته اند و ديگر ترا بدان سوها، به جانب آبخست زندگي نمي توانم برد... اكنون برخيز، گيل گمش! تبر از كنار خود بردار، به جنگل درون شو، يكصد و بيست درخت بينداز چنانكه بلندي هر يك شست ارش باشد... آن گونه درخت ها بينداز، سر هر يك به تبر تيزكن به پيش من آر!»


    پس گيل گمش تبر از كنار خود برداشت. به جانب جنگل شتاب كرد. يكصد و بيست درخت بلند بر زمين افكند، چنانكه بلندي هر يك شست ارش بود. سر هر يك به تبر تيز كرد و به نزديك كشتيبان آورد.


    پس به كشتي درنشستند و تيرها به كشتي درنهادند. كشتي را در آب پيش بردند و با بادبان ها، در دل دريا شتاب كردند. مي بايد كه چهل روز و پنج روز بر آب دريا بگذرند.


    اينك نخستين روز و ديگر روز و سوم روز بر گذشته است و اورشهنبي به تالاب درياي مرگ مي رسد.


    و اورشهنبي با او- با گيل گمش مي گويد:«-از آن تيرها يكي را، به تبر، سخت در كف دريا بكوب! مي بايد بپرهيزي تا از آب مرگ به دستت نرسد، ورنه در جاي بخواهي مرد!... اكنون تير ديگري بردار، و آن را سخت در كف دريا بكوب!... سومين را، گيل گمش، سومين را بكوب!


    «- چارمين را، گيل گمش، چارمين را بكوب!


    «- پنجمين را، گيل گمش، پنجمين را بكوب!


    «- ششمين را، گيل گمش، ششمين را بكوب!


    «- هفتمين را، گيل گمش، هفتمين را بكوب!


    «- هشتمين را، گيل گمش، هشمين را بكوب!


    «- نهمين را، گيل گمش، نهمين را بكوب!


    «- دهمين را، گيل گمش، دهمين را بكوب!


    «- يازدهمين را، گيل گمش، يازدهمين را بكوب!


    «- دوازدهمين را، گيل گمش، دوازدهمين را بكوب!-».


    و همچنان... تا گيل گمش يكصد و بيست تير بركف تالاب درياي مرگ بكوفت.
    آنك گيل گمش بند از ميان باز مي گشايد، پوست شير از شانه به زير مي افنكد و به دستي توانمند، ديرك كشتي را از جاي برمي كند...








    ئوتنهپيشتيم در دور دست ها نظر مي كند و با خود، در كنگاش با خود، چنين مي گويد:«- صندوق هاي سنگ كشتي، ناپيدا چراست؟ و چگونه بيگانهئي كه منش رخصت نداده ام به كشتي درنشسته است؟... آن كه مي آيد، از تبار آدمي نمي تواند بود. من بدو درمي نگرم: خود مگر نه آدميي است؟ من بدو درمي نگرم: خود مگر نه خدائي است؟ آنك، سراپا به من ماننده است. با دستان زورمند، تيرها را در آب هاي مرگ فرو مي كوبد تا صندوق هاي سنگ را جانشين شوند؛ هم آن صندوق ها كه اورشهنبي، بايد كه به هنگام عبور از آب هاي مرگ، به آب اندر افكند... اكنون كشتي به سلامت از كنار تيرها مي گذرد و ديري نمانده است تا خود به كنار جزيره در رسند. اما تيرها به آخر رسيد؛ آنك مرد بيگانه دگل را از جاي برآورد و با تبر به دو نيمه كرد. پس هر دو نيم را به آب اندر بكوفت، و كشتي با فشاري سخت، با فشار آخرين، به ساحل رسيد»


    ئوتنهپيشتيم از خانه به زير مي آيد و به جانب بيگانه شتاب مي كند.


    و ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:«- نام خود را به زبان آر، نام خود را با من بگوي!... من خود ئوتنهپيشتيم ام: آن كه زندگي را بازيافته!»


    و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم آمرزيد همچنين مي گويد:«- نام من گيل گمش است. از كوهساران ئنو بدين جاي آمده ام. راهي بس دراز، راه شهمش را در نوشته ام... اينك، ئوتنهپيشتيم، نگاه چشمان من سرانجام بر تو افتادند.»
    ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرا پيشاني تو بدين تيرگي است؟ چرا روان تو اين گونه آشفته، بالاي تو اين سان خميده است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي رسي. از توفان و باد و آفتاب برتافته اي. رخان تو از تابش نيمروزي سوخته است... از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا شتاب چرا كرده ئي؟»


    و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم دور مي گويد: «- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشاني مرا چين تيرگي چگونه فرو نپوشد! چه گونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چه گونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه هاي دور به چشم درنيايم! رخان من چه گونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزي برنتابد؟ چه گونه از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدين جا نشتابم؟... برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزي دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا گاو آسمان را گرفته به خون دركشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم،تا شير آن را در تنگناب دره هاي كوهستانن كشتيم،- همدم من كه در همه سختي ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست مي داشتم، كه من بسيار دوست مي داشتم- بهره آدمي بدو رسيد. شش روز و شبان بر او گريستم و در خاكش نگذاشتم. تا بدان زمان كه كرم در او افتاد. من مرگ را باز دانستم، و هراس از مرگ را آموختم.

    از اين روي به دشت ها گريختم... مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است. از اين روي از دور دست ها بدينجاي شتاب كرده ام و راهي بس دراز به پشت سر نهاده... چه گونه مي توانم خاموش بمانم؟ چه گونه مي توانم فرياد بركشتم؟ رفيق من كه من دوست مي دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمي بايد تا به آرامش افتم و ديگر تا به ابد برنخيزم؟»


    و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم- مي گويد:«- من چنان انديشيدم كه مي خواهم به نزديك ئوتنهپيشتيم روم، ئوتنهپيشتيم دور، هم آن آمرزيده نيكوبخت كه زندگي را بازيافته... از اين روي بيرون آمدم، و به سرزمين ها سرگشته شدم. از اين روز از كوهساراني برگذشتم كه برگذشتن از آن همه سخت دشوار است. از اين روي از رودبارها و درياها برگذشتم. نه به خرسندي از بخت نيكو سيراب شدم، كه از رنج بسي نوشيدم. خوردني هاي من همه درد بود. پيش از آن كه به سيدوريسابيتو رسم، جامه هاي من فرو ريخت. مي بايست پرنده آسمان را به زير افكنم، بزكوهي و غزال و گوزن را به خون كشم و از ايشان خورش كنم. نيزه من مي بايست تا شير و پلنگ و سگان صحرائي را به خون كشد، و پوست ايشان تن پوش من باشد... باشد كه شياطين مرگ قفل بر دوازه هاي خود زنند؛ باشد كه دروازه ها را به قير و سنگ برآوردند. مي خواهم كه شياطين مرگ را به نابودي بكشانم تا جشن ايشان ازين بيش نپايد!... ئوتنهپيشتيم! زندگي را به من آشنا كن؛ تو زندگي را باز دانسته اي.»


    و ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- مي گويد: «- خشم را از خود دور كن! خدايان و آدميان، هر يكي را نصيبي هست... مادر و پدرت، ترا به هيأت آدميان در وجود آورده اند، گو دو پاره از سه پاره وجود تو خدايانه باد... يك پاره وجود تو آدمي است، و ترا به جانب تقدير آدميان مي كشاند. جاودانگي، بهره آدميان نيست. مرگ هراس انگيز، غايت هر زندگي است... خانه را آيا جاودانه پي مي افكنيم، يا پيمان را جاودانه مي بنديم؟ برادران آيا ميراث پدر را جاودانه بخش ميكنند؟ آدمي آيا جاودانه از نشاط توليد برخوردار مي ماند؟ رودبار آيا به هر روزي طفيان ميكند؟ و خاك زمين را در خود ميدارد؟ مرغ كولي لو و مرغ كريپپا آيا در بهاري جاودانه به سر مي برند و چشمان ايشان جاودانه در آفتاب مي نگرد؟... از آغاز زمان،دوامي در ميان نبوده است. نه مگر خفتگان و مردگان به يكديگر ماننده اند؟ نه مگر بر آن هر دو، از مرگ، اثري هست؟... هم در آن هنگام كه آفتاب، نوزادهئي را درودي مي فرستد، همه توم خداوند سرنوشت، و ئنوننهكي- ارواح بزرگ توانمند- گرد مي آيند و او را هر آنچه نصيب است مي دهند. زندگي و مرگ آدمي را ايشانند كه تقدير مي كنند... روزهاي زندگي را به شماره مي دهند، اما روزهاي مرگ را برنمي شمرند!»


    ادامه دارد...

  5. #35
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت بیست و نهم (لوح دوازدهم)

    گيل گمش با اوروك، بر شهري كه حصار آن بلند است، فرمانرواست.
    او- شاه گيل گمش- كاهنان جادوگر و تسخيركنندگان ارواح را پيش مي خواند.
    «- روان انكيدو را فرا خوانيد! با من بگوئيد تا سايه انكيدو را چگونه توانم كه ببينم. مي خواهم تا سرنوشت مردگان را از او باز بپرسم!»


    پس سالديده ترين كاهنان با او- با پادشاه- مي گويد «- گيل گمش! اگر به دنياي زيرين خاك، به خانه خداي بزرگ مردگان مي خواهي رفت، تا جامههاي چركين به تن درپوشي. روغن نغز مي بايد كه بر خويش نيندائي، تا بوي خوش آن ارواح مطرود را نفريبد كه پيرامون تو به پرواز در آيند... كمان را مي بايد كه از دست باز نگذاري تا آنها كه به تير تو در مرگ افتاده اند بر تو گرد نيابند... گاو سر را مي بايد كه از دست باز نهي تا ارواح مردگان از تو نرمند... پوزار مي بايد كه بر پاي نپوشي و گامها مي بايد كه به نرمي بر خاك نهي... خاتوني را كه دوست مي داري مي بايد كه نبوسي؛ و خاتوني را كه بر او خشمگيني مي بايد كه نكوبي. فرزندي را كه دوست مي داري مي بايد كه به آغوش نفشاري، و فرزندي را كه بر او خشمگيني مي بايد كه بر او خشم نگيري؛ تا خود ضجه مردم زيرين خاك پريشانت نسازد.»


    گيل گمش به راه بيابان بزرگ گام مي نهد؛ گيل گمش به راه دروازه جهان زيرين خاك گام مي نهد... او- گيل گمش- به خانه تاريك ئيركلله مي رسد. به جانب خان او گام مي نهد؛ هم بدان سراي كه هر آنكو به درون آمده ديگرباره باز نگشته است... راهي كه در مي نوشت، خود راهي بود كه مر آن را واگشتي نبود.

    منزلگاهي كه بدان اندر مي شد، منزلگاهي است كه ساكنانش همه از روشنائي بي بهره اند؛ غبار زمين خوردني ايشان است و خاك رس خوردني ايشان است. چشم ايشان در روشنائي نمي نگرد. در تاريكي مي نشينند اندام ايشان همه از پر فرو پوشيده، بالي چنان چون بال پرندگان دارند.


    پس- گيل گمش بر در مي كوبد و دربان را چنين آواز مي دهد:


    «- آهاي! دروازه بان! دروازه را باز كن تا من بتوانم كه درون آيم! اگر نه، حالي در را بخواهم شكست و كلون دروازه را خرد بخواهم كرد!»




    دروازه بان، در به روي او باز گشود. بالاپوش از او برداشت. با او از هفت دروازه بلند برگذشت و يكايك جامههاي او بگرفت چنانكه او- گيل گمش- سراپا عريان به كشور مردگان درآمد.

  6. #36
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت سی ام(لوح دوازدهم)

    قسمت آخر و پایان

    پس چندان كه او- گيل گمش- در برابر ئهرشكيگل آمد، با او چنين گفت:


    «- بگذار تا انكيدو، رفيق من، به نزد من آيد. مي خواهم كه او را از سرنوشت مردگان بپرسم!»


    پاسدار و كليددار ئهرشكي گل اما، مرده را باز داشته بودند. و خداوند، ئهرشكي گل، نيز مرده را باز مي داشت.


    پس ئهرشكي گل بلند، با گيل گمش چنين گفت:


    «- مرده را نمي تواني كه ببيني! ترا بدين جاي نخوانده اند!»


    و گيل گمش غمزده از سراي مرگ بازگشت. از هفت دروازه برگذشت و يكايك جامه هاي خود برداشت. به آب عميقي رسيد. و به نزد ئهآ- خداي داناي ژرفاها- استغاثه كرد؛ و با او- با ئهآ- به زاري چنين گفت:


    «- به شتاب در زمين سوراخي بگشاي! روان انكيدو با را بيرون آر تا با برادر خود گيل گمش سخن بگويد.»


    پس نرگل زورمند شتابان در زمين سوراخي بگشود و سايه انكيدو را برون آورد. يكديگر را بشناختند. دور از يكديگر بماندند، و با يكديگر سخن مي گفتند. گيل گمش به بانگ بلند آواز مي داد و سايه در پاسخ او غرشي مي كرد.




    گيل گمش با او- با سايه- گفت:


    «- سخن بگو، يار من! سخن بگو، يار من! اكنون مرا از قانون خاكي كه ديدي آگاهي بده!»


    و سايه گفت:«- نمي توانم از آن با تو سخني بگويم اي رفيق، نمي توانم سخني بگويم... اگر از قانون خاكي كه ديده ام با تو سخني بگويم، بر زمين بخواهي نشست و تلخ و زار بخواهي گريست!»


    گيل گمش گفت:«- اي رفيق، مي خواهم كه هميشه بنشينم؛ مي خواهم كه هميشه بگريم!»


    و سايه گفت:«- اينك، در من نظر كن! ببين تا رفيقي كه تو او را به دست مي سودي و از او جان تو خودش مي بود، كرم ها چگونه او را چونان جامه ژندهئي مي خورند!... انكيدو، دوست تو، كه دست ترا به دست مي گرفت، چنان چون خاك رس شده. انكيدو غبار زمين شده... انكيدو، دست تو، در خاك افتاد و خاك شد!»
    و چندان كه گيل گمش لب به پرسشي باز گشود، سايه انكيدو ناپيدا گشت.


    پس گيل گمش با اوروك بازگشت؛ به شهري كه حصارهاي استوار بلند دارد، و پرستشگاهش بر فراز خاكريز مقدس به آسمان سربرافراخته.


    گيل گمش بر زمين افتاد تا بخسبد؛ و در تالار درخشنده قصر، مرگ در آغوشش كشيد...

  7. #37
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض نظر

    در اسطوره گیلگمش، ایده انسان کامل، انسان تمام، این است که دو سوم انسان الهی و یک سوم او بشری است. او اهل ترس و شادی است، کسی است که هر دو حرکت را انجام می دهد ، بسیار بالا می رود، و بسیار پایین می رود. گیلگمش با بزرگترین شادی ها و عمیقترین افسردگیها تصویر شده است. به بلندترین بلندیها عروج می کند، و به پست ترین پستیها نزول. ایده زندگی کامل، نوسان عظیم از پایین به بالاست، از بیرون به درون و برعکس. اگر زندگی حاوی ضدین نباشد، خط مستقیم است. مثل این است که نفس نکشید، و زندگی نکنید. وقتی زندگی ریتم دارد، اوج و حضیض دارد، آن وقت یک مجموعه است که به کمال نزدیک می شود .


    * برگرفته از کتاب " تحلیل رویا" نوشته کارل گوستاو یونگ . ترجمه: رضا رضایی . نشر افکار.

  8. #38
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض نقد

    گيلگمش افسانه و تاريخ

    تعداد بسیاری از آثار ادبی سومری و بابلی هزاره دوم و سوم در عصر ما شناخته شده است موضوع این آثار عموما بنحوی با مذهب ارتباط می یابد . غالب آنها عبارت از متونی است که به آئین مذهبی و یا سحر و جادو مرتبط است . آثار نادری یافت می شوند که هر چند با امر عبادت ارتباط ندارند معهذا به موضوعات مذهبی مخصوصا اساطیر می پردازند . آثار ادبی که به مسائل دیگر اختصاص داشته باشند بسیار کمیاب است .

    اساطیر مذهب رسمی از اساطیر توده مردم که خود یکی از عناصر مهم افسانه ها و روایات کهن traditionsorale یا فرهنگ عوام folklore است منشا گرفته است . باین جهت است که ما در آثار سومر و اکد با عناصر فولکلوریک برخورد می کنیم . این عناصر فولکلوریک در افسانه های مربوط به منشا جهان , انسان ها , کشاورزی و زندگی یکجا نشینی خود نمائی می کنند و با قصه های عامیانه ای , که دارای مضمون واحدی هستند شباهت دارند .

    شاعران بابل برای ایجاد شاهکارهای عالی خویش از این افسانه های سومری استفاده کرده اند . یکی از جالب ترین این آثار قصیده ای است که بموجب نخستین کلمات آن « زمانی در آسمان ها » عنوان یافته است . این قصیده از اساطیر سومری در باب آفرینش جهان الهام می گیرد و قهرمان آن انلیل می باشد ؛ بعد کاهنان بابلی مردوک را جانشین انلیل ساختند .

    زیباترین اثر ادبی بابلی منظومه حماسی « گیل گمش »(Gilgamesh) است . کهن ترین آثاری که از پیروزی های درخشان این قهرمان سخن می گویند بزبان سومری نوشته شده است ؛ نویسندگان بابلی که احتمالا از طبقه روحانیان بوده اند , در شکل و مضمون آن تغییراتی دادند و باین ترتیب منظومه حماسی بابل « گیل گمش » بوجود آمد . این منظومه بر دوازده لوح بزرگ نقش یافته که هر یک از آنها خود سرودی جداگانه بشمار می رود . اندیشه و کیفیات شعری این قصیده آنرا در ردیف شاه کارهای ادبیات جهان قرار داده است .

    این قصیده از شمار آثار مذهبی liturgigue نیست . همچنین به اساطیر معین و یا سرود مذهبی خاص ارتباط ندارد ؛ بلکه مولف آن تنها افسانه ها و روایات توده ای عوامانه را برای ابداع شاهکار های مستقل درباره مسئله زندگی و مرگ مورد استفاده قرار داده است .

    مسئله « مرگ و زندگی » از دیر باز جامعه سومر و بابل را بخود مشغول می داشت . برخی از اساطیر می کوشند تا توضیح دهند که چرا خدایان باقی و انسان ها فانی هستند . یکی از این اساطیر فانی بودن انسان را ناشی لز بیخردی آداپا (adapa), نخستین آدم , می داند . وی پسر محبوب رب النوع ا آ بود که او را خرد بسیار داد , ولی از زندگانی جاویدان بی بهره اش ساخت .

    روزی برای آداپا فرصتی دست داد تا عمر جاویدان را بدست آورد , ولی او از این کار خودداری کرد : آداپا را بسبب شکستن بالهای « باد جنوب » به درگاه خدای آنوم احضار کرده بودند , و اآ او رابا خبر ساخت که در آنجا باو خوراک و آب مرگ عرضه خواهند داشت و مبادا از آن بچشد و یا لب بزند .هنگام دادرسی , خدایان دیگر , بدفاع از آپادا برخاستند و آنوم که بر سر لطف آمده بود دستور داد که برای وی خوراک و آب زندگی بیاورند , ولی آپادا از خوردن و آشامیدن همچنان سر باز زد . آنوم در شگفت شد و سبب پرسید , پاسخ داد سرور من اآ گفته است « نخوری و نیاشامی » . آنگاه امر کرد که او را دوباره بزمین دراندازند .

    هدف این افسانه که احتمالا از جانب کاهنان ابداع شده اینست که انسانها را با سرنوشتشان سازش دهد و آنان را به ناتوانیشان در پیشگاه خدایان متقاعد سازد . چنین توجهی درباره فانی بودن آدمیان نمیتوانست انسانهای متفکر جامعه بابلی را اقناع سازد . منظومه گیل گمش مسئله را از نو مطرح می کند و با اینهمه , خود نمیتواند پاسخی تسکین بخش برای آن بیابد .

    گیل گمش پادشاه افسانه ای اوروک , شهر بسیار کهن سومر , است که پس از مرگ بمقام الوهیت رسید و به افتخار او در شهر اوروک مراسم مذهبی خاص ایجاد شد .این منظومه او را بصورت قهرمانی بزرگ , زیبا و خردمند تصویر می کند که دو سوم وجود او خدائی بود و تنها یک سوم وی به انسان میماند . با انکیدو(enkidou) دوست و همرزم خود پیروزیهای شگرفی بدست می آورد و عشق الهه ایشتار(عشتار) را بخود بر میانگیزد , ولی گیل گمش این عشق را نمی پذیرد . ایشتار از بی اعتنایی او بر آشفته می شود و از اینرو , گاومیش آسمانی را بزمین می فرستد تا او را از پای در آورد و گشتزار ها را لگد کوب کند . ولی گیل گمش وانکیدو گاومیش را می کشند . آنگاه خدایان بدر خواست ایشتار بیماری مرگباری برانکیدو نازل می کنند . گیل گمش از مرگ دوست خود از پای درآمده خود از مرگ در هراس می شود :

    گیل گمش بر دوست خود ,انکیدو ,

    بتلخی می گرید و سر بصحرا می نهد :

    « آیا من خود نیز بسان اآ بانی( eabani نام دیگر انکیدو ) نخواهم مرد ؟»

    اندوه در قلبم رخنه کرده است

    از مرگ می هراسم , سر به صحرا می نهم »

    گیل گمش بر آن می شود که از راز زندگی و مرگ پرده برگیرد . او از افسانه های کهن در می یابد که کسانی مانند اوت نا پیش تیم(outnapishtime) و زوجه اش وجود داشته اند که به آنان زندگی جاوید بخشوده شده است . از اینرو راه دیار خدایان را پیش می گیرد و بسفری خطرناک دست می زند تا اوت نا پیش تیم را بیابد و از او بپرسد که چگونه زندگی جاوید یافته است . پس از سفرهای دور و دراز از موانعی هراس انگیز می گذرد و به کرانه دریای آسمانی می رسد . در آنجا اله نگهبان درخت زندگی saleeme وی را متوقف می سازد و باو می گوید که بیهوده در طلب هدفی واهی است , زندگی جاوید خاص خدایان است . وی را اندرز می دهد که باز گردد و از زندگانی خود بهره برگیرد . ولی این پند اخلاقی , که آشکارا در محافل عالی اشرافیت بابلی بشدت رواج دارد , هرگز گیل گمش را ارضا نمیکند . از اینرو براه خود ادامه می دهد و سرانجام به اوت نا پیش تیم دست می یابد . او نیز چیزی برای تسکین گیل گمش ندارد . اوت نا پیش تیم حکایت می کند که در زمان سلطنت او در شوروپاک( shouroupak) خدایان , که ار آدمیان در خشم شده بودند , طوفان نوح را بزمین نازل کردند . همه چیز نابود شد مگر او و خانواده او , زیرا رب النوع اآ که دوستدارشان بود انان را قبلا از مصیبت با خبر ساخته بود و خود او را بر آن داشته بود که یک کشتی بسازد .

    هنگامی که طوفان فرو نسشت خدایان اوت نا پیش تیم و زوجه اش را نزد خود پذیره شدند و زندگی جاودان بانان بخشودند . وی سپس از گیل گمش پرسید : « و اینک کدامیک از خدایان ترا در محفل زندگان جاوید راه می دهد؟» هیچیک از خدایان انجام چنین خدمتی را بعهده نمی گیرد . از اینرو گیل گمش به اندرز اوت نا پیش تیم در صدد بر می آید که با یک رشته عملیات جادوئی بر مرگ چیره شود . ولی در اینجا نیز شکست می خورد خسته و نا امید بسرزمین پدری باز می گردد و انکیدو را از قلمرو مردگان فرا می خواند تا « قانون زمین » را بشناسد و بسرنوشت غم انگیز اتباع نرگال ( nergal خدای سرزمین مردگان ) و ارش کیگال ( ereshkigal الهه سرزمین مردگان و زوجه نرگال ) پی ببرد .

    پایان منظومه از میان رفته است . گمان می رود که گیل گمش می میرد . منظومه گیل گمش بدون انکه مسئله مرگ و زندگی را حل کند , از انجا که نخستین مساعی انسان در انتقاد از مذهب در آن بجشم می خورد , اثری جالب توجه است . گیل گمش آن جسارت را دارد که خدایان را بمبارزه بطلبد و حتی بر آنان چیره شود خدایان ناگزیر می شوند عصیان او را چشم پوشی کنند . این منظومه در ادبیات سایر اقوام دنیای باستان تاثیری عظیم بجای گذاشته است .

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  9. #39
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض نقد و نظر

    «...غم‌نامه‌ی گیل گمش، در اصل، تذکاری عمیق از سرگذشت آدمی و گذار وی از خرافات مطلق به واقعیات نسبی‌تر است. لوح یازدهم توفان فراگیر نوح را روایت می‌کند که در آن تبار انسان از انهدام مقدر می‌گریزد. جوانی انکیدو یاد‌آور نخستین دوره‌های زنده‌گانی انسان است که در اعتماد کامل میان جانوران دیگر در کنار طبیعت زندگی می‌کرده است و رویکرد او به زند‌گی متمدنانه نشان مراحلی است که گروه‌های انسانی از قبیله نشینی به واحدهای شهری کوچ می‌کنند؛ و بی‌فایده نیست که در این حرکت تکاملی، از یک سو به جای گاهی توجه کنیم که حماسه به جنس مونث انسان ‌می‌دهد که تعلیم کننده‌ی فرهنگ است که از سوی دیگر به آن شکارچی یک‌جا‌نشین که موجودی وحشی و انگل طبیعت است. از همه گسترده‌تر حماسه به گوناگونی فضای پیرامون انسان‌ها، به جنگل و کوه و بیابان و دشت و جهان متمدن انگشت می‌گذارد اما شرح و وصف اوروک زمان گیل‌گمش را می‌توان توصیف شهرهای ابتدایی دانست با شورای ریش‌سفیدان و کاست جنگ جویان و حکومت جابرانه‌ی ستم‌گر تنها و منفردش: انسان یا خدایی که در قلمرو‌های خود بر مردان یا زنان تیول خویش خشونتی مهار ناپذیر اعمال می‌کند.

  10. #40
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض نقد و نظر

    گیلگمش واَگَّ

    منظومۀ سومری" گیلگمش واَگَّ" یکی از کوتاهترین داستانهای حماسی است که تنها 115 سطر است.اما با وجود کوتاهی، از دیدگاههای گوناگون اهمیتی ویژه دارد.در وهلۀ نخست، موضوع اصلی آن تنها دربارۀ انسانهاست و به عکس دیگر داستانهای حماسی سومری ، هیچ موضوع د مورد خدایان را مطرح نمی سازد.در درجۀ دوم،از اهمیت تاریخی فراوانی برخوردار است.این متن شماری از حقایق نا شناختۀ مربوط به درگیریهای قدیم دولت-شهرهای سومری را به دست می دهد، وسرانجام برای تاریخ تفکر و عملکرد سیاسی اهمیت بسیار ویژه ای دارد،وکهنترین مجلس سیاسی تاکنون شناخته شده را به ثبت می رساند.به طور یقین تاریخ نگارش هیچ یک از این الواح از نیمۀ نخست هزارۀ اول ق.م فراتر نمیرود، اما رویدادهای ثبت شده بر آنها به روزهای گیلگمش و اَگَّ، یعنی به احتمال به اوایل نیمۀ نخست هزارۀ سوم ق.م باز می گردد.

    گیلگمش وسرزمین زندگی

    منظومۀ"گیلگمش وسرزمین زندگی"یکی از داستانهای حماسی سومری است که به احتماال نویسندگان سامی از آن در نگارش حماسۀ بابلی گیلگمش استفاده کردند.متأسفانه تنها 175 سطر از این حماسه بازسازی شده است.با این حال این منظومه به عنوان آفرینشی ادبی شناخته می شود که می بایست برای مستمعین بسیار ساده دل وزود باور باستان شور و هیجانی عمیق وجذابیتی خاص داشته یاشد.موضوع هیجان انگیز آن، اشتیاق انسان در بارۀ مرگ و توجه آن به عالم بالا در تصور فنا ناپذیر،اهمیتی جهانی دارد که به آن ارزش شعری بالایی را می دهد.ساختار موضوع آن گزینش دقیق و تخیلی جزییاتی را آشکار می سازد که برای خلق وخوی تند و تلخ و قهرمانانۀ غالب آن اساسی است.از لحاظ سبک نیز شاعر توانسته است تأثیر موزون و منایب را از طریق کاربرد ماهرانۀ مجموعه های گوناگون و غیر معمول الگوهای تکرار و ترادف عبارات به دست آورد.

    مرگ گیلگمش

    "مرگ گیلگمش" بخش کوچکی از منظومۀ طولانی ناشناخته ای است.با وجود شکستگی لوح، محتوی آن به دلیل اطلاعاتی که دربارۀ عقاید سومریها در مورد جهان زیرین به دست می دهد، اهمیت ویژه ای دارد.متن به دو بخش "الف"و"ب" تقسیم شده است، که آنها را یک شکستگی با تعداد سطرهای نا معلوم از هم جدا می سازد.متن بخش الف را شاید بتوان این گونه خلاصه کرد: پس از قطعه ای که کاملاًنا مفهوم است، گیلگمش مطلع می شود که نباید هیچ امیدی برای زندگی جاودان داشته باشد، پدر همۀ خدایان، زندگی جاودان رابرای او مقدر نساخته است. اما او نباید از آن تصمیم دلگیر شود، زیرا انلیل پادشاهی، سروری،وپهلوانی در جنگ رابه وی ارزانی داشته است.ه دنبال آن مرگ گیلگمش فرا می رسد که در قطعه ای، که شاخص شکل شعری سومری است، توصیف شده است.این قطعه دست کم شامل ده سطر است و هر سطر آن با قافۀ "آرمیده است،بر نمی خیزد"به پایان می رسد.هشت سطر اول از این ده سطر بخش نخست به توصیف ویژگیهای گیلگمش اختصاص دارد وسپس با شرحی از سوگواری متعاقب پایان می پذیرد. بخش "ب" که چهل و دو سطر پایانی منظومه را در بر می گیرد،با فهرستی ازاعضای خانواده وملتزمین(زنان و فرزندان او، نوازندگان، رئیس پیشخدمتان، وملازمان) آغاز می شود وبا ارائه هدایا و پیشکشهای آنان به دست گیلگمش به خدایان متعدد جهان زیرین ادامه می یابد.به این ترتیب تفسیری قابل پذیرش بر اساس اسناد موجود این است که گیلگمش در گذشته و به جهان زیرین فرود آمده است تا پادشاه آنجا بشود.افزون بر آن ،باید این احتمال را در نظر داسته باشیم که خدم و حشم کاخی بزرگ همراه با گیلگمش به خاک سپرده می شود.و اینکه گیلگمش در آنجا مراسم نیایش تسکین را اجرا می کند که برای اقامت راحت آنان در جهان زیرین امری اساسی است.بقیۀ منظومه به شدت آسیب دیده است، و به احتمال با ستایش ویژه ای در وصف شکوه و جلال و خاطرۀ گیلگمش پایان می پذیرد


    www.amirparizad.com

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •