سيدوريسابيتو، خاتون فرزانه، نگهبان درخت زندگي، تنها، در بلنديئي بر ساحل دريا خانه دارد. در آنجا نشسته است و دروازه باغ خدايان را پاس مي دارد. بندي سخت در ميانگاه بسته، تنش در جامهئي بلند بپوشيده است.
او- گيل گمش- همه جا جوياي اوست، تا آن گاه كه به جانب دروازه گام مي نهد. پوست جانوران وحشتي به تن پوشيده، بالايش به خدايان مي ماند. درد در جان اوست. چنانچون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي آيد.
سيدوريسابيتو، در دوردست ها نظاره مي كند. او با خود در گفت و گوست. با خود بدين گونه انديشه مي كند:«آيا كسي در آن جا است كه به باغ خدايان مي خواهد درآيد؟... با گام هاي چنين تند آيا از پي كدامين مقصود كوشا است!»
پس چون از نزديك در او- در گيل گمش- بديد، دروازه را ببست، در فراز كرد و كلون گران را به پشت دركشيد.
گيل گمش سر آن نداشت كه از ورود به دروازه چشم بپوشد: دست برآورد و تيزه بر دروازه نهاد.
پس گيل گمش با او- با سيدوريسابيتو، خاتون نگهبان- چنين گفت:
«- سابيتو! چه ديدي كه در به روي من مي بندي؟ دروازه را مي بندي و كلون گران را به پشت در مي كشي؛ مرا آن گستاخي هست كه دروازه را يكسر، از بن براندازم و كلون گران را يكسره درهم شكنم!»
سابيتو دروازه را باز مي گشايد. و با او- با گيل گمش- در مدخل باغ سخن مي گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرا پيشاني تو بدين تيرگي است؟ چرا روان تو اين گونه آشفته، بالاي تو اين سان خميده است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي رسي. از توفان و باد و آفتاب برتافته اي. رخان تو از تابش نيمروزي سوخته است... از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا شتاب چرا كرده ئي؟»
و گيل گمش با او- با سيدوريسابيتو- چنين مي گويد:
«- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشاني مرا چين تيرگي چگونه فرو نپوشد! چگونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چگونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه هاي دور به چشم درنيايم! رخان من چگونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزي برنتابد! چگونه از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا نشتابم!... برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزي دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا نر گاو آسمان را گرفته به خون در كشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم، تا شيران را در تنگناي دره هاي كوهستان كشتيم، همدم من كه در همه سختي ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست مي داشتم، كه من بسيار دوست مي داشتم- بهره آدمي بدو رسيد...