تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 48

نام تاپيک: سعدی شیرازی

  1. #31
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض

    همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
    که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

    تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
    دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

    چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
    تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

    نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
    که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی...


  2. 4 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض

    من از آن روز که در بند توام آزادم
    پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

    همه غم های جهان هیچ اثر می نکند
    در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

    خرم آن روز که جان می رود اندر طلبت
    تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

    من که در هیچ مقامی نزدم خیمه ی انس
    پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهامدم

    دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
    یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

    به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
    دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

    تا خیال قد و بالای تو در فکر من است
    گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

    به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
    وین عجب تر که تو شیرینی و من فرهادم

    دستگاهی نه که درپایت ریزم چون خاک
    حاصل آن است که چون طبل تهی پربادم

    می نماید که جفای فلک از دامن من
    دست کوته نکند تا نکَند بنیادم

    ظاهر آن است که با سابقه ی حکم ازل
    جهد سودی نکند تن به قضا در دادم

    Last edited by Atghia; 14-07-2013 at 20:44.

  4. 6 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    داره خودمونی میشه geojo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2013
    پست ها
    129

    پيش فرض

    ای یار جفا کرده ی پیوند بریده!
    این بود وفا داری و عهد تو ندیده

    در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
    گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده

    ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
    افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده

    در خواب گزیده لب شیرین گلندام
    از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

    بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
    چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

    مرغ دل صاحبنظران صید نکردی
    الا به کمان مهره ی ابروی خمیده

    میل ات به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
    غمزت به نگه کردن آهوی رمیده

    گر پای به در می نهم از نقطه ی شیراز
    ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

    با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
    رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

    روی تو مبیناد دگر دیده ی سعدی
    گر دیده به کس باز کند روی تو دیده…

  6. 3 کاربر از geojo بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض

    بَسَم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی------به کجا رَوَم زدستت؟ که نمی دهی مجالی

    نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی-------------------چه غم اوفتاده ای را که تواند احتمالی

    همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد-------------اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

    چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن-------به امید آنکه روزی به کف افتد وصالی

    به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن-----------که شبی نخفته باشی به درازنای سالی

    غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد------که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

    سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم----که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی

    دگر آفتاب رویت منمای آسمان را-----------که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی

    تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باش-----گنه ست برگرفتن نظر از چنین جمالی



  8. 4 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35
    داره خودمونی میشه geojo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2013
    پست ها
    129

    پيش فرض

    تو از هر در که باز ایی بدین خوبی و زیبایی/ دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
    به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را/ تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
    ملامتگوی بی حاصل ترنج ازدست نشناسد/ در ان معر ض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
    چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث اید/ مرا در رویت از حیرت فرو بسته است گویایی
    تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی/ که همچون افتاب از جام و حور از جامه پیدایی
    تو صاحب منصبی،جانا،ز مسکینان نیندیشی/ تو خواب الوده ای بر چشم بیدار ان نبخشایی
    گرفتم سرو ازادی نه از ماء معین زادی/ مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی
    دعایی گر نمیگویی به دشنامی عزیزم کن/ که گر تلخ است شیرین است از ان لب هر چه فرمایی
    گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد/ چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی
    تو خواهی استین افشان و خواهی روی در هم کش/ مگس جا یی نخواهد رفتن از دکان حلوایی
    قیامت میکنی سعدی،بدین شیرین سخن گفتن!/ مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خوایی
    Last edited by geojo; 16-08-2013 at 16:43.

  10. این کاربر از geojo بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #36
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    یکی از قشنگ ترین شعر های سعدی


    مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست یـا شــب و روز بجــز فکـر تـوام کـاری هسـت
    به کمنـد سـر زلفـت نه مـن افتـادم و بـس کـه بـه هـر حلـقـه موییــت گرفتــاری هسـت
    گر بگویـم که مرا با تـو سـر و کاری نیــست در و دیـــوار گـواهــی بدهــد کــاری هسـت
    هر که عیـبم کنـد از عشـق و ملامــت گوید تا ندیـدسـت تـو را بـر منــش انــکاری هسـت
    صبــر بـر جـور رقیبـت چـه کنـم گـر نکنـم همه داننـد که در صحبــت گل خـــاری هسـت
    نه من خـام طمـع عشق تو می‌ورزم و بس که چو من سوختـه در خیل تو بسیاری هسـت
    بـاد خـاکـی ز مقـــام تــو بیــاورد و بـبــر آب هر طیــب کــه در کلبـــه عـطـاری هسـت
    من چه در پای تـو ریزم که پسنـد تو بود سر و جان را نتوان گفت که مقــداری هسـت
    مـن از ایـن دلــق مرقـع بـه درآیــم روزی تــا همـــه خلــق بدانـنــد کـه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] نــاری هسـت
    همه را هست همین داغ محبت که مراست که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
    عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ما داستانیـست کـه بر هـر سـر بــازاری هسـت


  12. 3 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #37
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند
    کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
    وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل
    خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
    زنده است نام فرّخ نوشین روان به خیر
    گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند
    خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
    زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند


    گلستان سعدی

  14. #38
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    به نام خدایی که جان آفرید
    سخن گفتن اندر زبان آفرید
    خداوند بخشندهٔ دستگیر
    کریم خطا بخش پوزش پذیر
    عزیزی که هر کز درش سر بتافت
    به هر در که شد هیچ عزت نیافت
    سر پادشاهان گردن فراز
    به درگاه او بر زمین نیاز
    نه گردن کشان را بگیرد بفور
    نه عذرآوران را براند بجور
    وگر خشم گیرد به کردار زشت
    چو بازآمدی ماجرا در نوشت
    دو کونش یکی قطره در بحر علم
    گنه بیند و پرده پوشد بحلم
    اگر با پدر جنگ جوید کسی
    پدر بی گمان خشم گیرد بسی
    وگر خویش راضی نباشد ز خویش
    چو بیگانگانش براند ز پیش
    وگر بنده چابک نیاید به کار
    عزیزش ندارد خداوندگار
    وگر بر رفیقان نباشی شفیق
    بفرسنگ بگریزد از تو رفیق
    وگر ترک خدمت کند لشکری
    شود شاه لشکرکش از وی بری
    ولیکن خداوند بالا و پست
    به عصیان در زرق بر کس نبست
    ادیم زمین، سفرهٔ عام اوست
    چه دشمن بر این خوان یغما، چه دوست
    وگر بر جفا پیشه بشتافتی
    که از دست قهرش امان یافتی؟
    بری، ذاتش از تهمت ضد و جنس
    غنی، ملکش از طاعت جن و انس
    پرستار امرش همه چیز و کس
    بنی آدم و مرغ و مور و مگس
    چنان پهن‌خوان کرم گسترد
    که سیمرغ در قاف قسمت خورد
    مر او را رسد کبریا و منی
    که ملکش قدیم است و ذاتش غنی
    یکی را به سر برنهد تاج بخت
    یکی را به خاک اندر آرد ز تخت
    کلاه سعادت یکی بر سرش
    گلیم شقاوت یکی در برش
    گلستان کند آتشی بر خلیل
    گروهی بر آتش برد ز آب نیل
    گر آن است، منشور احسان اوست
    وراین است، توقیع فرمان اوست
    پس پرده بیند عملهای بد
    همو پرده پوشد به آلای خود
    بتهدید اگر برکشد تیغ حکم
    بمانند کروبیان صم و بکم
    وگر در دهد یک صلای کرم
    عزازیل گوید نصیبی برم
    به درگاه لطف و بزرگیش بر
    بزرگان نهاده بزرگی ز سر
    فروماندگان را به رحمت قریب
    تضرع کنان را به دعوت مجیب
    بر احوال نابوده، علمش بصیر
    بر اسرار ناگفته، لطفش خبیر
    به قدرت، نگهدار بالا و شیب
    خداوند دیوان روز حسیب
    نه مستغنی از طاعتش پشت کس
    نه بر حرف او جای انگشت کس
    قدیمی نکوکار نیکی پسند
    به کلک قضا در رحم نقش بند
    ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
    روان کرد و گسترد گیتی بر آب
    زمین از تب لرزه آمد ستوه
    فرو کوفت بر دامنش میخ کوه
    دهد نطفه را صورتی چون پری
    که کرده‌ست بر آب صورتگری؟
    نهد لعل و فیروزه در صلب سنگ
    گل لعل در شاخ پیروزه رنگ
    ز ابر افگند قطره‌ای سوی یم
    ز صلب اوفتد نطفه‌ای در شکم
    از آن قطره لولوی لالا کند
    وز این، صورتی سرو بالا کند
    بر او علم یک ذره پوشیده نیست
    که پیدا و پنهان به نزدش یکیست
    مهیا کن روزی مار و مور
    وگر چند بی‌دست و پایند و زور
    به امرش وجود از عدم نقش بست
    که داند جز او کردن از نیست، هست؟
    دگر ره به کتم عدم در برد
    وزان جا به صحرای محشر برد
    جهان متفق بر الهیتش
    فرومانده از کنه ماهیتش
    بشر ماورای جلالش نیافت
    بصر منتهای جمالش نیافت
    نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم
    نه در ذیل وصفش رسد دست فهم
    در این ورطه کشتی فروشد هزار
    که پیدا نشد تخته‌ای بر کنار
    چه شبها نشستم در این سیر، گم
    که دهشت گرفت آستینم که قم
    محیط است علم ملک بر بسیط
    قیاس تو بر وی نگردد محیط
    نه ادراک در کنه ذاتش رسد
    نه فکرت به غور صفاتش رسد
    توان در بلاغت به سحبان رسید
    نه در کنه بی چون سبحان رسید
    که خاصان در این ره فرس رانده‌اند
    به لااحصی از تگ فرومانده‌اند
    نه هر جای مرکب توان تاختن
    که جاها سپر باید انداختن
    وگر سالکی محرم راز گشت
    ببندند بر وی در بازگشت
    کسی را در این بزم ساغر دهند
    که داروی بیهوشیش در دهند
    یکی باز را دیده بردوخته‌ست
    یکی دیده‌ها باز و پر سوخته‌ست
    کسی ره سوی گنج قارون نبرد
    وگر برد، ره باز بیرون نبرد
    بمردم در این موج دریای خون
    کز او کس نبرده‌ست کشتی برون
    اگر طالبی کاین زمین طی کنی
    نخست اسب باز آمدن پی کنی
    تأمل در آیینهٔ دل کنی
    صفائی بتدریج حاصل کنی
    مگر بویی از عشق مستت کند
    طلبکار عهد الستت کند
    به پای طلب ره بدان جا بری
    وزان جا به بال محبت پری
    بدرد یقین پرده‌های خیال
    نماند سراپرده الا جلال
    دگر مرکب عقل را پویه نیست
    عنانش بگیرد تحیر که بیست
    در این بحر جز مرد داعی نرفت
    گم آن شد که دنبال راعی نرفت
    کسانی کز این راه برگشته‌اند
    برفتند بسیار و سرگشته‌اند
    خلاف پیمبر کسی ره گزید
    که هرگز به منزل نخواهد رسید
    محال است سعدی که راه صفا
    توان رفت جز بر پی مصطفی
    بوستان سعدی



  15. این کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #39
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت

    خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت
    مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت
    آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی وز حسن خود بماند انگشت در دهانت
    قصد شکار داری یا اتفاق بستان
    عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت
    ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت
    رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت
    هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت
    دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت
    ما را نمی‌برازد با وصلت آشنایی مرغی لبقتر از من باید هم آشیانت
    من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت
    من فتنه زمانم وان دوستان که داری بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت
    سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت


  17. 2 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #40
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض

    شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
    تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

    عجبست، اگر توانم که سفر کنم زدستت
    بکجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟

    زمحبتت نخواهم که نظر کنم برویت
    که محب صادق آنست که پاکباز باشد

    بکرشمهء عنایت نگهی بسوی ما کن
    که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

    سخنی که نیست طاقت که زخویشتن بپوشم
    بکدام دوست گویم که محل راز باشد؟

    چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی؟
    تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

    نه چنین حساب کردم، چو تو دوست می‌گرفتم
    که ثنا و حمد گوئیم و جفا و ناز باشد

    دگرش چو باز بینی، غم دل مگوی سعدی
    که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

    قدمی که برگرفتی بوفا و عهد یاران
    اگر از بلا بترسی، قدم مجاز باشد


  19. این کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •