تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 62

نام تاپيک: رمان بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد!!

  1. #31
    اگه نباشه جاش خالی می مونه shs8's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    yaZd
    پست ها
    302

    پيش فرض

    سپیده نمی خوای ادامه بدی؟؟؟؟؟؟؟؟
    بابا من الان قسمت هایی که خوندم قاطی میکنم
    بزار دیگه

  2. 2 کاربر از shs8 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    Moderator vahidgame's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    6,503

    پيش فرض

    سپیده نمی خوای ادامه بدی؟؟؟؟؟؟؟؟
    بابا من الان قسمت هایی که خوندم قاطی میکنم
    بزار دیگه
    عجله نکنید. عجله کار شیطونه.
    قسمت قبلی سه روز پیش گذاشته شده.
    سپیده هر دیقه که نمی تونه رمانشو بنویسه. بالاخره کارهای دیگه هم داره...

  4. 2 کاربر از vahidgame بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    آخر فروم باز S@nti@go_s&k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    Jan 2008
    پست ها
    6,077

    پيش فرض

    تو چرا فراموشی گرفتی.جزو اولین نفراتی بودی که در مورد اون نظر دادی بعد میگی اونو ندیدم
    مثل اینکه یادت رفته که می گفتی یکی از بهترین رمان هایی هستش که توی عمرت خوندی.
    ایول

    آخه از بس سپیدهو بهار فعالن هی از خودشون رمان در میکنن آدم یادش میره

    از تذکر شما هم ممنونم بیا بریم دریا کنار

  6. 3 کاربر از S@nti@go_s&k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34
    آخر فروم باز 4MaRyAm's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    پست ها
    1,273

    پيش فرض

    سپیده جون کارت واقعا عالیه، همیشه موفق باشی خانم گل

  8. 4 کاربر از 4MaRyAm بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35
    اگه نباشه جاش خالی می مونه shs8's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    yaZd
    پست ها
    302

    پيش فرض

    بیا انتقال پیدا کرد ولی بازم قسمت جدید نرسید
    باب سپیده بسه اینقدر فیلم های مردمو چیدی بسه
    بیا رومانتو بنویس

  10. 3 کاربر از shs8 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #36
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت نهم
    مهیار با عجله ماشین و قفل کرد و به سمتم اومد و بعد با حالتی دستپاچه پرسید:
    -خوب، من خوبم؟
    سرمو تکون دادم و با ذوق گفته هاشو تصدیق کردم! برق عشق توی چشمای مهیار و برق اشک توی چشمای من نشسته بود! مهیار بی توجه به حس غریبی که من دچارش شده بودم پشتو به من کرد!پله های نمایشگاه و به سرعت طی میکرد! ومن دنبالش!
    نمایشگاه توی یه موسسه نقاشی تاسیس شده بود! همه چیز نمایشگاه نشون از سلیقه و هنر هنرجویان داخل نمایشگاه داشت! رخسار یکی از استادای نقاشی اون موسسه به شمار می رفت و هر چند ماه یه بار اثر هنری خودش و هنرجوهای دیگه ش و در معرض نمایش عموم میگذاشت و پولی که از فروش تابلوها نصیبشون میشد و به نفع بچه های بی سرپرست به موسسات نگهداری از اونها میسپرد! فوق العاده خوش قلب و مهربون بود و این و هر کسی توی همون برخورد و آشنایی اول متوجه میشد!
    زمانی که وارد سالن شدیم تعداد کمی داخل نمایشگاه بودن و اکثراً کنار صندوق در حال خرید بودن! با یه نگاه میشد متوجه شد نمایشگاه مدت زیادیی که به اتمام رسیده! آه عمیقی کشیدم و همون لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد!
    -جونم!
    -اوقور به خیر دوشیزه محبوبه!
    با لبخند گفتم:
    -علیک سلام مژده خانم! حال شریف؟
    -چشمم به جمالت روشن شه حال شریفی نشونت بدم که مرغای آسمون به حالت نوحه سرایی کنن و ملائک سینه بزنن برات!
    در حالی که از حرفهای مژده خنده م گرفته بود با نگاهم دنبالش میگشتم!
    -خوب بابا! عوض خط و نشون کشیدن بگو کجایی؟
    -خبر مرگت پشت سرت!
    گوشی به دست برگشتم و به مژده که کمی دورتر از ما وایساده بود نگاه کردم!گوشیمو خاموش کردم و براش دست تکون دادم!حالا مهیار هم به سمت مژه چرخیده بود و با نگاهش دنبال کسی میگشت که بی شک رخسار بود!
    -سلام مژده خانم!
    -سلام از ماست مهیار خان! خوب هستین ایشالله؟
    -خیلی ممنون! شما خوبید؟ مامان خوبن؟ رخسار خانم چطوره؟
    مژده با خنده گفت:
    -سلام دارن خدمتتون! اتفاقاً پیش پای شوما سراغتون رو میگرفتن!
    جمله ها بین مهیار و مژده پاسکاری میشد و نگاه منم بی اختیار بینشون به گردش در اومده بود!وقتی جمله مژده تموم شد با دقت به صورت مهیار ذل زدم تا عکس العملشو به خاطرم بسپرم! چشمای مهیار برق قشنگی زد و محجوبانه سرشو پایین انداخت! دستمو گذاشتم جلوی دهنم و در حالی که قصدم شیطنت بود با خنده گفتم:
    -وای نگو مژده جون دخترمون خجالت کشید!
    مهیار سقلمه ای به پهلوم زد و من و مژده زدیم زیر خنده!
    - دست مریزاد باآ!خیلی زود رسیدی حالا مزه هم میپرونی ورپریده؟
    -نمایشگاه تموم شد نه؟
    -آره! ملت دارن خریدشون و انجام میدن! نبودی بازار شام بود!فک من جا رخسار درد گرفت بس که توضیح داد!
    با مهیار و مژده به سمت رخسار و خواهرش که گوشه ای در حال صحبت بودن رفتیم و در همون حال مژده حرف میزد و سر به سر من و مهیار میذاشت! تمام حواسم به مهیار بود که هر لحظه به رنگی در می اومد! حالات رفتاریش فوق العاده برام جالب بود! حس میکردم که شدیداً گرفتار رخسار شده وگرنه این اون مهیاری نیست که میشناسم! مگه همین دیشب نبود که توی مهمونی کوروش با دخترا دل میداد و قلوه میگرفت و با صدای بلند قهقه میزد؟ پس چطور شده اینقدر نجیب و سر به زیر دائماً مثل آفتاب پرست رنگ عوض میکنه!هنوز چند قدمی با رخسار و رویا خانم فاصله داشتیم که مسیر نگاهمو به سمت رخسار عوض کردم! اونم به محض دیدنمون سرشو پایین انداخت و با حالتی عصبی تند تند دستاشو به هم گره میزد و باز میکرد!
    -سلام خاله رویا!سلام رخسار جون!
    در همون حال که مشغول روبروسی با مامان مژده بودم حواسم به مهیار هم بود که سر به زیر و با حیا در حال احوالپرسی از رخسار بود! وقتی احوالپرسی خیلی کوتاه رخسار و مهیار تموم شد به سمت رخسار رفتم و از قصد صورتشو بوسیدم و به خاطر تاخیرمون عذر خواهی کردم!
    -باید ببخشی رخسار جون! ما دیشب تا دیر وقت مهمونی بودیم و ساعت یازده بود که مهیار منو با مشت و لگد بیدارم کرده وگرنه این آقا داداشم از صبح خروس خون بیدار و آماده بود!
    همه از شیطنتی که کرده بودم به خنده افتادن و نگاه پرمعنی بی رخسار و رویا خانم رد و بدل شد! به مهیار که چپ چپ نگام میکرد لبخند زد و حدس زدم که اگه میتونست همون لحظه سرم رو از تنم جدا میکرد،اما به جای این کار با کمی ملامتی که توی صداش بود گفت:
    -محبوب!
    مژده در حالی که هنوز میخندید گفت:
    -به خدا ایول داری مهیار خان!
    از دست این مژده! چه حرفایی میزدا!دوباره به مهیار نگاه کردم و در حالی که سعی میکردم کاملاً خودمو لوس کنم و مظلومانه حرف بزنم تا مهیارو تحت تاثیر قرار بدم گفتم:
    -خوب دروغ میگم مگه داداشی؟
    بعد به سمت رخسار چرخیدم و ادامه دادم!
    -میدونی رخسار جون بس که به این داداش من به هنر علاقه داره! از نظر من که اشکالی نداره آدم برای دیدن چیزی که بهش علاقه داره صبح زود بیدار شه مگه نه؟
    عجب جمله ی دو پهلویی گفته بودم! رخسار لبشو ریز گاز گرفت و با لبخند محوی دوباره سرشو انداخت پایین!برگشتم و به مهیار نگاه کردم اونم سرشو انداخته بود پایین و رنگش مث لبو قرمز شده بود! زیر لبی زمزمه کردم:
    -آره جون خودت! یکی تو به هنر علاقه مندی یکی کمال الملک!
    مژده که صدای من رو شنیده بود با صدای بلند زد زیر خنده و گفت:
    -بسه دختره ورپریده! چقد آتیش میسوزنی؟
    -وا چی کار کردم مگه؟
    دستمو گرفت و رو به بقیه گفت:
    -با اجزه(اجازه)بزرگترا! من و این دختره یه کم اختلاط کنیم برمیگردیم!
    و دستمو کشید و به سرعت از اونجا دورم کرد!هنوز نیشم از شیطنتی که کرده بودم باز بود و ته دلم غنج میرفت! امروز حس شادابی میکردم! به نظرم با این کارم و جمله دو پهلویی که به رخسار گفته بودم از علاقه مهیار پرده برداشته بودم و از این موضوع بی نهایت خوشحال بودم!یه جورایی کار مهیارم آسمونتر کرده بودم!
    وقتی خوب از جمع سه نفره اونها دور شدیم!مژده دستمو ول کرد و روبروم وایساد! وقتی چهره پر از شیطنت من رو دید زد زیر خنده و باعث شد منم با صدای بلند فارغ از سرزنش مهیار بخندم!مژده گفت:
    -پس خان داداشت خیلی به هنر خیلی علاقه مند تشریف دارن؟
    پشت چشم نازک کردم و گفتم:
    -خان داداشم به رخسار هنرمند علاقه مند تشریف دارن!
    دوباره هر دومون خندیدم! مث بازی دو تا بچه کوچیک! انگاری جمله ها رو به هم پاسکاری میکردیم و بی معنی غش غش می خندیدم! مژده که حس میکرد این شادی امروز من دلیل خاصی داره دستمو کشید و روی صندلی پشت سرش نشستیم و با اشتیاق نگاهشو به صورتم ریخت و گفت:
    - موقور میای یا بزنم ناخوشت کنم؟
    با اینکه خوب میدونستم مژده دلش میخواد از اتفاقاتی که دیشب فقط توی رویاهای خودمون افتاده براش تعریف کنم، اما خودمو زدم به اون راه و گفتم:
    -از چی حرف میزنی؟
    - خودت بیتر(بهتر) میدونی چی میگم!
    راست میگفت خودم بهتر از هر کسی میدونستم منظورش چیه!ای کاش واقعا! رویا پردازی های من و مژده واقعیت پیدا میکرد! اما حقیقت چیز دیگه ای بود!درست مثل خنجری میموند که قلبمو زخمی کرده بود!چطوری باید به مژده میگفتم که هیچ اتفاق خوش آیندی بین من و کوروش نیفتاده بود! واقعاً باید میذاشتم توی رویاهای خوشی که برامون داشت غرق باشه؟ نه تنها کسی که درکم میکرد مژده بود!پس نباید هیچ زمانی بهش دروغ میگفتم!نفس عمیقی کشیدم و با ناراحتی گفتم:
    -چیز شنیدی ندارم برات بگم مژده!
    -بینم! این جنازه کیه اینجا درازه؟جمع کن خودتو!خوش ندارم این ریختی ببینمت!شیر فهم شد؟
    لبخند تلخی روی لبم نشست!صاف نشستم و با آرامش نگاش کردمو و شمرده شمرده گفتم:
    -کوروش اصن تحویلم نگرفت! اونقدر خشک و رسمی محبوبه خانم خطابم میکرد که اگه نمیشناختمش حس میکردم داره با یه دختره غریبه احوال پرسی میکنه!
    -صبر کن بینم! یعنی میخوای بگی؟ملتفت نشدم یه بار دیگه تعریف کن بینم!
    نفسمو با حرص بیرون فرستادم و قطره اشک مزاحمی که روی گونه م ریخته بود رو با نوک انگشتم گرفتم و دوباره گفتم:
    -آره دقیقاً میخوام همونی که فهمیدی رو بگم!درسته من هیچ رد آشنایی تو نگاهش ندیدم! باورت میشه مژده اگه بگم کوروش حتی هدیه تولدی که براش برده بودم رو باز نکرد!
    مژده روی صندلی وا رفته بود! دستمو که توی دستش بود ول کرد و با کلافگی روی ریش هرگز نداشته ش کشید و گفت:
    - چهارتایی میگی نه؟
    سرمو تکون دادم و با حسرت گفتم:
    -چه انتظاری داری مژده؟! اون منو فراموش کرده! منم اگه جای اون بودم رفتاری بهتر از این نداشتم!
    - عجب شانس زپرتی داریم ما!من گفتم دیشب کلی ور دل هم حال کردید!
    همیشه از لحن صحبت کردنش خنده م میگرفت! خصوصاً با شنیدن بعضی از کلمه های جالبی که به کار میبرد!با خنده گفتم:
    -مث اینکه فیلم هندی زیاد نگاه میکنیا!
    مژده با دیدن خنده روی لب من گل از گلش شکفت و سریع از روی صندلی بالا پرید و گفت:
    -ول کن این کوروشو باآ!پاشو بریم که سوژه اصلی اون وره!
    با تعجب پرسیدم:
    -منظورت چیه؟
    -به! چقده خری تو دختر! رخسار و خان داداشت رو میگم دیگه!
    چطور شده بود که برای لحظه ای مهیار و رخسار رو فراموش کرده بودم؟مشتاق بالا پریدم و گفتم:
    -وای اصن یادم نبود! آخ جون چه فیلم رمانتیکی در راه داریم امشب!
    مثل دو تا بچه دبستانی ذوق زده به سمت جایی که رخسار و مهیار تنها وایساده بودن رفتیم! با تعجب از مژده پرسیدم:
    -پس مامانت کو؟
    مژده ضربه آرومی به سرم زد و گفت:
    -حقا که تو اینجا پهن پر کردن جای مخ! خوب خره رفته پی نخود سیاه دیگه!
    -ا.دیوونه چرا میزنی خوب؟
    مژده بی توجه به من گفت:
    -تو مرام ما فال گوش وایسادن نیس!بهتره بریم از نزدیک مراسم معارفه شونو خراب کنیم!
    خندیدم و در حالی که پشت سر مژده جا میگرفتم، گفتم:
    -نه بابا! مهیار کله جفتمون و میکنه!بی خیال!
    مژده بی هیچ اظهار نظری جاشو تنظیم کرد و با دقت به روبرو خیره شد!منم با اشتیاق به مهیار که روبروی رخسار وایساده بود نگاه کردم! سرش پایین بود و هر ازگاهی با احتیاط نیم نگاهی به رخسار می نداخت! رخسار هم که اصن سرشو بلند نمیکرد و فقط هر از گاهی در جواب صحبت های مهیار که نمیدونستم چیه سر تکون میداد و با کلمه های کوتاه جواب میداد!با اینکه چیزی نمیشنیدیم اما هر دو در سکوت کامل به تصویرشون خیره شده بودیم!شاید مژده هم مث من توی ذهنش رویا سازی میکرد! هنوز محو تماشای رخسار و مهیار بودیم که صدای پسر جوونی ما رو از جا پروند!
    -خانم ها!
    با وحشت پریدم بالا!حس کردم قلبم از حرکت ایستاده!چشمامو که از شدت وحشت بسته بودم باز کردم و به پسر جوونی که روبرومون ایستاده بود نگاه کردم!جوونک طوری نگاهمون میکرد که انگار همون لحظه از آسمون جلوی روش سبز شده بودیم!هنوز قلبم وحشتناک توی سینه م می کوبید! انگار در حین عمل خطایی مچمو گرفته باشن می لرزیدم!هنوز به خودم نیومده بودم که مژده با همون لحن جاهل مابانه ش گفت:
    -خوف کردم باآ!چته حاجی؟نزدیک بود بی اشهد راهی بفرستیمون تنگ آقام!
    چشمای پسرک هر لحظه فراخ تر میشد و با تعجب بیشتری نگامون میکرد! خصوصاً با لحن صحبت کردن مژده!بهش حق دادم تعجب کنه! اما از اینکه اونطور بی مقدمه ترسونده بودمون و نزدیک بود به قول مژده بی اشهد راهی اون دنیامون کنه خیلی ازش حرصم گرفته بود!خصوصاً اینکه مث ماست وایساده بود و محض رضای خدا معذرت خواهی هم نمیکرد!از این همه گیجی پسره کلافه شده بودم!برای همین تصمیم گرفتم کمی سر به سرش بذارم! نفسمو که تازه جاش اومده بود،با حرص بیرون فرستادم و به تقلید از لحن مژده گفتم:
    -چیه داداش؟جن دیدی؟ریختشو نگاه تروخدا! البت باید ببخشیدا ترسوندیمتون!
    پسره آب دهنش رو با ترس قورت داد و به من نگاه کرد! مژده هم با تعجب زل زده بود به صورتم!خیلی نرم طوری که توجه پسره رو جلب نکنم به مژده چشمک زدم و مژده که همیشه توی این موارد شاخک های تیزی داشت نیمچه خنده ای کرد و رو به پسره گفت:
    -یوهو!چرا تو ماتی؟
    خودم داشتم از شدت خنده منفجر میشدم! به پسرک نگاه کردم که با کلافگی بین موهاش دست کشید و خیلی خیلی مودب گفت:
    -من واقعاً عذر میخوام خانم ها! انگار ترسوندمتون!
    لحن صحبت کردنش باعث شد بی اختیار به خنده بیفتم! مژده هم که انگار منتظر جرقه ای برای قهقهه زدن بود به خنده افتاد!پسرک هنوز همون طور با تعجب نگاهمون میکرد! خودمو جمع و جور کردم و این بار مثل همیشه با لحن خودم حرف زدم و گفتم:
    -اشکالی نداره! ما هم بد جایی وایساده بودیم!
    میتونم قسم بخورم پسره حسابی تعجب کرده بود و چیزی نمونده بود دو تا شاخ روی سرش سبز بشه!
    -بب...ببخش... یعنی با اجازه!
    و بعد بدون گفتن جمله دیگه ای فرار رو به قرار ترجیح داد! با دور شدنش من و مژده با تعجب به هم نگاه کردیم!مژده در حالی که چشماش از حالت معمولی خیلی درشت تر به نظر میرسید گفت:
    -میگم جون تو چه فازی میده ملت در خود بیخود شدن!
    در حالی که می خندیدم برگشتیم و دوباره به مسیری که اون پسرک رفته بود خیره شدیم!در کمال تعجب دیدم پسرک راه رفته رو برگشت و در حالی که هنوز نگاهش رنگ کلافگی داشت به ما نزدیک شد!واقعاً مژده راست میگفت بیچاره در خود بیخود شده بود! پسرک نگاهی سر سری و اجمالی به هر دومون انداخت و گفت:
    -واقعاً منو ببخشید!راستش گیج شدم!
    و بعد بی توجه به ما، دو تا از پایه های تابلوهای نقاشی رو بلند کرد و دوباره سر به زیر زمزمه کرد:
    -بازم به خاطر اینکه ترسوندمتون عذر میخوام خانما! با اجازه!
    پشتشو به ما کرد و میخواست از ما دور بشه که با تعجب شنیدم مژده مخاطب قرارش داده:
    -حاجی!
    پسره برگشت و با تعجب رو به مژده گفت:
    -با من بودید؟
    مژده دست راستشو به کمرش زد و در حالی که حالت طلبکار آ رو به خودش گرفته بود گفت:
    -مگه جز ما و شوما کسی دیگه ای هم هست اینجا؟
    پسرک صاف وایساد و کاملاً مشخص بود که کم کم داره اعتماد به نفس تحلیل رفته شو به دست میاره!
    -خوب امرتون؟
    مژده نیم نگاهی به من انداخت و رو به پسرک گفت:
    -من شوما رو تا حالا زیارت نکردم! از مشتری ها هستین؟
    پسرک که دیگه کاملاً اعتماد به نفسشو به دست اورده بود با لبخند گفت:
    -من یکی از هنرجوهای رخسار خانم هستم!
    مژده با خنده گفت:
    -پس اینطوریاست!اما چطوریاست که افتخار زیارت شوما تا حالا نصیب بنده نشده؟
    پسرک با لبخند ملیحی که به صورتش آرامش می بخشید یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
    -صد در صد کم سعادتی من بوده خانم! در هر حال من سعید محمدی هستم!
    بعد که خودشو معرفی کرد با تعجب به ما نگاه کرد! نحوه نگاه کردنش طوری بود که انگار انتظار داشت ما هم خودمونو معرفی کنیم!مژده هم با همون لبخند پر اطمینان گفت:
    -خوب از زیارتتون کلی مستفیض شدیم! میتونید به کارتون برسید!
    پسره با اینکه از بی ادبی مژده بدش اومده بود اما لبخند زد و نیمچه تعظیمی جلوی ما کرد و بعد با قدم های مطمئن ازمون دور شد! به محض رفتنش به مژده نگاه کردم و با خنده گفتم:
    -چرا اینجوری کردی با این بدبخت؟
    -این یه بارم بر ما روا دار خشگله!
    -پسر بانمکی بود! یعنی اونم هنرمنده؟
    مژده چپ چپ نگام کرد و با لحن طلبکاری گفت:
    -چرا لغز میگی دختر؟
    خودمو جمع و جور کردم و با لحن خودش گفتم:
    - دست مریزاد بابا!حال کردم لوطی!
    با صدای بلند زدیم زیر خنده! واقعاً این مژده بی همتا بود و من خیلی دوستش داشتم!
    -چتونه شما دو تا؟ سالن رو گذاشتید روی سرتون؟
    برگشتم و به مهیار که نزدیکمون ایستاده بود نگاه کردم! خودمو جمع و جور کردم و با چشمک پرسیدم:
    -میبینم که شیری پهلوون!
    با خنده مخفی در کلامش گفت:
    -از چی حرف میزنی؟
    قری به سر و گردنم دادم و گفتم:
    -رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون!
    مژده پرسید:
    -کو پس رخسار؟
    مهیار به پشت چرخید و جایی رو نگاه کرد و گفت:
    -رفت به حساب و کتاب ها رسیدگی کنه!
    و بعد دوباره به سمت ما چرخید و گفت:
    -قراره ناهار رو با هم صرف کنیم شما هم میایید دیگه؟
    به مژده نگاه کردم و گفتم:
    -این یعنی اینکه خیلی مودبانه داره عذرمون رو میخواد!
    -مهیار خان اینه معرفتتون؟ بابا دمت گرم لوطی!
    مهیار دستپاچه گفت:
    -وای نه به خدا! از دست این پیشی! شما قدمتون روی چشمای منه!
    -چش مایی داداش!
    و بعد به سمتم چرخید و گفت:
    -برم پی مامان بینم کجا جیم شده ازش خبری نیست!
    و بعد من و مهیار و تنها گذاشت! با دور شدن مژده به سمت مهیار چرخیدم و با ذوق پرسیدم:
    -چی شد مهیار؟
    گونه مو نیشگون گرفت و گفت:
    -یه پیشی بسازم از بغلش صد تا موش بیرون بزنه! دختره ورپریده چرا با آبرو من بازی میکنی آخه؟
    -آی آی! ولم کن دیوونه دردم گرفت به خدا! مهیار!
    مهیار گونه مو ول کرد و با لبخند نگاه مخملیش رو به صورتم ریخت و من تو نی نی چشماش شعله های عشق رو دیدم! زیر لب زمزمه کردم:مبارکت باد این احساس عزیز من! نفس عمیقی کشیدم و بی اختیار از مهیار دور شدم! غم عمیق و مزاحمی روحم رو به صلابه کشیده بود و نمیتونستم ازش خودمو خلاص کنم! چونه م می لرزید و دلم میخواست قدرت این رو داشتم که تا بی نهایت فریاد بزنم! خدای من چرا این حس وحشتناک گریبانم و گرفته بود! سعی میکردم با نفس های متوالی اون تنگی نفسی که دوباره به سراغم اومد بود و از خودم دور کنم! کمی دورتر از مهیار روی صندلی سفید پلاستیکی که کنار گلدان پایه بلندی قرار داشت نشستم و چشمام و بستم! نقش چشمهای کهربایی رنگی پشت پلکهام نشست و قطره های گرم اشک روی صورتم سر خورد و دلم رو لرزوند!پس غم بی موقعی که اسیرم کرده بود یاد کوروش بود! ای کاش من هم میتونستم به راحتی توی دلش جا باز کنم! اما نه! من مستحق این سختی کشیدن بودم! ای کاش اون روزها به حرف دیگران گوش میکردم! جمله مامان هنوز توی گوشم زنگ میزد((محبوبم تب تند همیشه زود عرق میکنه!))اون روزها معنی حرفهای مامان رو نمیفهمیدم اما حالا خوب درک میکردم که منظور مامان از تب تند چی بود! حسی که من به سپنتا داشتم حسی گذرا بود! نه حسی که الان اسیرش شده بودم! حسی که به سپنتا داشتم نشعت از دوران بلوغم میگرفت! دوست داشتم منم درگیر حسی خاص باشم! منم از ماجراجویی خوشم می اومد در حال که اگه با کوروش بودم این ماجراجویی نصیبم نمیشد! شاید واقعاً باید این اتفاق می افتاد تا قدر کوروش رو همیشه بدونم وگرنه هنوز هم مث اون موقع ها حس میکردم به خاطر مصلحت خانواده ها کوروش رو انتخاب کردم! اما افسوس که دیگه کوروش اون حس سابق رو به من نداشت!
    همه کنار هم دور میز نشسته بودیم و در حال غذا خوردن بودیم! بین مژده و مهیار نشسته بودم و رخسار و رویا خانم روبرومون نشسته بودن! سر میز رخسار بی اندازه ساکت بود و تنها با غذای روی میز بازی میکرد!تنها کسی که سر میز با اشتها غذا میخورد رویا خانم بود! همیشه همینطور خوش اشتها بود و با نگاه کردم به اندام درشت و فربه ای که داشت میشد تشخیص داد چقدر برای شکم و خورد و خوراکش ارزش قائل میشه! هر چی سعی میکردیم با مژده فضا رو عوض کنیم نمیشد! مژده با همون لحن شیرین خودش جک های بامزه ای تعریف میکرد و تنها لبخند رو به روی لبهای رخسار می اورد و عجیب اینجا بود که مهیار هم هیچ گونه تلاشی برای عوض کردن فضا نمیکرد! اونم سخت توی خودش فرو رفته بود و تنها به بشقاب روبروش خیره شده و بود و هر از گاهی سر بلند میکرد و با لبخند نگامون میکرد و دوباره سر به زیر به بشقابش خیره میشد! نمیدونم شاید علاقه این حس سکوت رو تو طرف مقابل به وجود میاره! هر چیزی بود به نظر من سکوت مهیار کاملاً بی موقع و بی دلیل بود!
    مژده کنار گوشم زمزمه کرد:
    -اون پسره بهم شماره داد!
    از جمله ای که شنیده بودم خیلی تعجب کردم به طوری که نوشابه ای که میخوردم خیلی بی مقدمه به گلوم پرید و شروع به سرفه های متوالی و پشت سر هم کردم! مژده با کلافگی به پشتم میکوبید و هر ازگاهی صدای بقیه رو میشنیدم که با دستپاچگی حالمو میپرسیدن!مهیار دستمو گرفته بود و با آرامش صدام میکرد!
    -وای چی شدی؟
    -محبوبه جان؟
    -چیزی نیست نگران نشید! نوشابه پرید گلوش!
    --بهتری پیشی؟
    -آخه چرا اینجوری میکنی دختر؟
    -به جون مامان من خبطی نکردم!
    به رویا خانم که مژده رو مواخذه میکرد نگاه کردم و گفتم:
    -مژده بی تقصیره!
    -بهتر شدی عزیزم؟
    چند تا سرفه خشک کردم و گفتم:
    -آره بهترم!
    اما گلوم شدید می سوخت! کمی بعد که بهتر شدم کنار گوش مژده پچ پچ کردم:
    -کدوم پسره رو میگی؟
    مژده با چشم غره نگام کرد و گفت:
    - خوش کردم یه نسخه دبش واست بیپیچم!
    با خنده و چشمایی نم دار به خاطر سرفه های متوالی گفتم:
    -خوب چی کار کنم خیلی غیر منتظره بود! حالا کدوم پسره رو میگی؟
    -سعید!
    چه خلاصه؟ سعید کی بود دیگه؟ با تعجب همین جمله رو پرسیدم!
    -اصن میدونی چیه؟ فضولو بردن کشتاره گاه گفت چاقوشون کنده!
    ریز ریز می خندیدم! اما مژده هنوز سر به زیر غذاشو میخورد و به من توجه ای نشون نمیداد! دوباره پرسیدم:
    -ببینم نکنه همون پسره تو نمایشگاه رخسارو میگی؟
    مژده به جای هر حرفی فقط سر تکون داد!انگار از زجر کش کردنم خوشش می اومد برای اینکه حرصشو در بیارم سرمو تکون دادم و منم مث خودش بی توجه شروع به غذا خوردن کردم!اما یه چیزی مث خوره افتاده بود به جونم که بفهمم قضیه از چه قراره؟ برای همین بدون اینکه قاشقو به دهنم نزدیک کنم فقط توی بشقاب پس و پیشش میکردم که صدای آهسته مژده کنار گوشم نشست:
    -مادام کوری چی می جوری؟
    با اخم گفتم:
    -برو بابا!
    -خوب حالا قهر نکن عمه قزی!فعلاً بذار این غذا رو بزنیم تو رگ!
    با اینکه دیگه میلی به غذا نداشتم اما به حرف مژده گوش دادم و شروع به غذا خوردم کردم!هنوزم بقیه نگرانم بودن و حالمو میپرسیدن!در کمال تعجب دیدم رخسار بیشتر از هر کسی نگرانم شده و دائماً با نگاه های نگرانش منو غرق خوشی کرده بود!
    ادامه دارد...
    -------------------------------------
    سپیده الان رمانتو خوندم احساس گناه میکنم.....
    چرا؟
    فقط میگم که عالیه
    تو لطف داری حسین جان!
    ولي من خيلي برام سخته كه تطبيق بدم الان موضوع چيه
    آخه هي از اين قضيه به اون قضيه پرتاب ميشه
    دوست عزیز اول به خاطر اینکه لطف داری و رمان رو میخونی ممنون دوم در مورد انتقادی که کرده بودی((این رمان اینجوری پی ریزی شده که مابین زمان حال به گذشته برگرده و خاطراتش رو مرور کنه! یه جورایی زمان موازی!
    اما با کمی دقت متوجه میشی ببین من اگه بخوام زمانو برگردوندم به گذشته یا حال صد در صد یا میره تو قسمت جدید یا یه جورایی ذکر میکنم! مثلاً همون لحظه که رو تخت بوده محبوبه عنوان کردم که میخواد خاطراتشو مرور کنه! با کمی دقت متوجه میشی به خدا!
    بچه ها ببخشید قسمت جدید با تاخیر آپ شد! باور کنید منم گرفتاریهای خاص خودمو دارم و حالا این به کنار دوست ندارم رمانم آبکی از آب در بیاد برای همین میذارم زمانی تایپش کنم که واقعاً حس نوشتن داشته باشم و خودم هم ازش لذت ببرم!

  12. 14 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #37
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    ویرایش شد
    Last edited by sepideh_bisetare; 24-06-2010 at 19:43.

  14. 10 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #38
    آخر فروم باز Advanced Ali-001's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,383

    پيش فرض

    سپیده چقدر میتونی گریه آدمو دربیاری ممنون رمانات مثل خودت خیلی قشنگن من هر دفعه میخونم یه حس گناه منو میگیره گریم میگیره.....
    راستی تو این رمانت یه نقش هم نداری به ما بدی؟:د ی
    ارادتمندت علی.

    ---------- Post added at 09:29 AM ---------- Previous post was at 09:28 AM ----------

    سپیده الان رمانتو خوندم احساس گناه میکنم.....
    نمیدونم یه حسی دارم شاید واسه........

  16. 2 کاربر از Advanced Ali-001 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #39
    حـــــرفـه ای ehsan_wwe's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    تهران (پایین شهرش) In The End
    پست ها
    2,557

    پيش فرض

    الان نشستم تا قصمت 8 تشو خوندم ( بعد 5 سال اولين متن طولاني فارسي بود كه خوندم )
    تبريك ميگم براي ذهن خلاقت
    هميشه قصه هايي خسته كننده ميشن كه رو يك روال و رو يك موضوع پيش ميرن
    اما قصه زيباي شما با تغير و تحول تو سبك تو اشخص دوم داستان باعث جذابيت هرچي بيشتر رمانتون مشيه
    بسيار عالي و جذاب
    احساساتتو مشيه به گل بنفشه تشبيه كرد

  18. 6 کاربر از ehsan_wwe بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #40
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سپیده گلم خسته نباشی...منتظر ادامه اش هستم ......

  20. 5 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •