براي تو و ماه نغمه سر دادم
اما تنها ماه آن را به خاطر دارد.
خواندم
ترانههايي شاد سرانه
با قلبي آزاد
حنجرهاي رها
حتي ماه آنها را به خاطر دارد
و با من مهربان ميشود.
کارل سندبرگ
براي تو و ماه نغمه سر دادم
اما تنها ماه آن را به خاطر دارد.
خواندم
ترانههايي شاد سرانه
با قلبي آزاد
حنجرهاي رها
حتي ماه آنها را به خاطر دارد
و با من مهربان ميشود.
کارل سندبرگ
دعا
و زئوس ... ، اگر مرگت هنوز باقیست
به مرگی مرا بخوان که به هیچ زبانی
ترجمان نشود
من نمیخواهم با مرگ از رازی بگویم که
او ندارد
مرا به آنسوی نور ببر
بگذار مرگ از درون تیرگی فریادم کند
و رعشه بر اندامم آورد
در شعلهی ِ زبان ِ غریبش
کارل ون
آن گونه كه مه جا نمي گذارد
لكه اي بر تپه سبز
تن من نيز جا نمي گذارد
اثري بر تن تو.
زماني كه باد و باران همديگر را مي يابند
ديگر چه مي ماند براي نگه داشتن؟
من و تو همديگر را مي يابيم
بعد پشت به هم مي خوابيم
آن گونه كه بسياري از شب ها
سر مي كنند بي ماه و ستاره
من و تو نيز بي هم سر خواهيم كرد
آن گاه كه يكي از ما در دوردست ها ست.
لئونارد کوهن/ احمد پوری
به هنگامی که نَفَس
کلبهی شب را برپا میکرد
و در جستجوی وزرشهای خانهی آسمانی خود
راهی شده بود
و به هنگامی که تن،
این تاکستان رگهای بریده
خُمهای سکوت را لبریز کرده یود
و چشمها در نوری بینا
فرو میرفتند
در آن هنگام که هر کسی در راز خود
تبخیـر میشد
و هر چیز را تکراری از سر گذشته بود -
تولد
تمام نردبانهای معراج را بر ارگهای مرگ
گامبهگام به جانب آسمان میخواند
در آن هنگامه بود که
فانوس ابر و باد و باران
آتش زمان را روشن کرد
نلی زاکس
کدام تکهی جهان
ما را جدا کرد
کدام تکهی جهان
ما را تنها برای چند روز
دوباره به هم میرساند
تا خطوط تازهی شعر را آواز بخوانیم
تا دوباره پرواز را بیاموزیم
تا گذشتهی فراموشکار را
به یاد آوریم
تا دوباره همدیگر را
بدرود بگوییم.
«روز آوسلِندر»
سر تسليم نداري
همچنان اميد در دل
گرد مي آوري
اثر انگشت هر فاجعه اي را
به اميد اين كه
روزي به دامشان بياندازي.
برف همچنان مي بارد
وناگهان
مو هايمان خاكستري مي شود
موي هر دو مان.
آنتونین بارشتوک
چه شیرین است خواب
و چه شیرین تر سنگ بودن
چه شیرین است تحمل نکردن، حس نکردن
پس آرام سخن بگویید، بیدارم نکنید
شعر آنژ بر سنگ قبرش
پاییز
شبها با سوز
و سرمای زمستان
در پاییز از تپه پایین می آیند
هراس در جان میسُرَد
از انسانها دوری میکنم
بوتههای لخت نگراناند
درختان بی برگ صفیر میکشند
در دامنهها و بیشهها پرسه میزند روباه
آهوها در چراگاه باریک دره ناپدید میشوند
درناها فرود میآیند، صدایشان در سبزهزارهای دهکده
تا نیمهشب میپاید
آنگاه که خواب میربایدشان
و از پس ابرها ماه بیرون میآید
زمزمهگر ِ ترانهی مرگ، بیدارم من،
سیبها در اتاق عطر میافشانند
چندان بی تسلا نیستم
یوهانس کوهن (ترجمه از معصومه ضیایی)
آدمی را می توان شناخت :
از کتابهایی که می خواند
و دوستانی که دارد
و ستایشهایی که می کند
و لباسهایش و سلیقه هایش
و از آنچه خوش نمی دارد
و از داستانهایی که نقل میکند
و از طرز راه رفتنش
و حرکات چشمانش
و ظاهر خانه و اتاقش
زیرا هیچ چیز بر روی زمین مستقل و مجرد نیست ،
بلکه همه چیزها تا بینهایت با هم پیوند و تاثیر و تاثر دارند
رالف والدو امرسن
خداوند وعده نکرده است
که آسمان پیوسته آبی و آفتابی باشد .
خداوند وعده نکرده است
که راه زندگی تا پایان
گل و ریحان و سنبل و ضیمران باشد .
خداوند وعده نکرده است
آفتاب ِ بی باران
شادیِ بدون غم
و آسایش بی رنج را .
اما خداوند وعده کرده است
که هر روز نیرو بخشد
و با هر سختی آسانی و آسایش آورد
و در راه زندگی چراغ هدایت آویزد ،
بلاها را با لطافت در آمیزد
و از آسمان یاری فرستد
با شفقتی بی دریغ ،
و عشقی بی کرانه .
انی جانسون فلینت
Last edited by شاهزاده خانوم; 03-12-2009 at 06:26.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)