دستهات را
که باز کنی ،
به هیچ جا بند نیستم ،
سقوط میکنم
دستهات را
که باز کنی ،
به هیچ جا بند نیستم ،
سقوط میکنم
"دوستت دارم" را
در دستانم میچرخانم
از اين دست به آن دست.
پس چرا
هروقت میخواهم
به دستت بدهم نيستی؟
چرا اينجا نيستی
تا "دوستت دارم" را
از جنس خاک کنم،
از جنس تنم،
و با بوسه بپوشانمش بر تنت ؟
بگذار "دوستت دارم" را
از جنس نگاه کنم
از جنس چشمانم
و تا صبح به نفسهای تو بدوزم.
همچو یک پیانو کنارت آرمیده ام
و انگشتانت
نقطه نقطه ی تنم را
به صدا در می آورد
بخواب آقای من!
چقدر خورشيد را انتظار میکشم
تا چشمانت را باز کنی
تو می دانی
از مرگ نمی ترسم
فقط
حیف است
هزار سال بخوابم
و خواب تو را نبینم
هیچوقت تو را ترک نمیکنم
حتی اگر
توی این دنیا نباشم
هروقت
به دوستداشتن فکر ميکنم
ابديت
و تمامي شبها
با نام تو
بر سينهام
سنجاق ميشود.
ميداني ؟
ميداني از وقتي دلبستهات شدهام
همهجا
بوي پرتقال و بهشت ميدهد ؟
هرچه ميکنم
چهار خط براي تو بنويسم
ميبينم واژهها
خاک بر سر شدهاند
هرچه ميکنم
چهار قدم بيايم
تا به دستهايت برسم
زانوهايم ميخمد .
نه اينکه فکر کني خستهام ،
نه اينکه تاب راه رفتن نداشته باشم
نه .
تا آخرش همين است
نگاهت به لرزهام مياندازد.
بوی تنت را
خدا
در دست های من می جُست
از رد پای تو
به خوابم آمده بود.
تنهاتر از همیشه
نام تو را
بر لبان من کشید و گفت:
عشق من!
چقدر لاغر شده ای؟
لاغر و دلتنگ.
در خاطراتم دست می برم
کاری می کنم که از اول باشی!
از روزی که عشق را شناختم..
از اين تنهايی هزارساله خستهام
از بس تنهايی غذا خوردهام
تا لقمهای نان به دهن میگذارم
باران شروع میشود
و من چتر ندارم
میدانی؟
میدانی چرا بند نمیآيد اين باران؟
خدا از خجالت آب شده
عباس معروفی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)