از بس که مشت کوفته ام
بر جای جای این در بسته
انگشتری که مهر تو را داشت
ماندست با نگین شکسته
از راه دوری امده ام
بر گیسوان من
لای و لجن ستاره و باران
میراث سالیان
هر روز یک قدم
با شور و ولوله به تو نزدیکتر شوم
هر روز پله پله مرا برد
از بس که مشت کوفته ام
بر جای جای این در بسته
انگشتری که مهر تو را داشت
ماندست با نگین شکسته
از راه دوری امده ام
بر گیسوان من
لای و لجن ستاره و باران
میراث سالیان
هر روز یک قدم
با شور و ولوله به تو نزدیکتر شوم
هر روز پله پله مرا برد
Last edited by Monica; 13-09-2006 at 12:27.
دل آزاري و كج خُلقي شده آويزه ي گوشش// به جمع مال و حرص و آز او پيوسته مي كوشد
در اين چمن چو در آيد خزان به يغمايي
رهش به سرو سهي قامت بلند مباد
دلـداران بـيـش از ايـن نـدارند
بـا درد قـريـن چو من قرين را
هــــم يــــــاد گــه گــه آخـــر
خــــدمــتـگــاران اولــيـــن را
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي ، روي تو را
كاشكي مي ديدم
شانه بالازدنت را
بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه
عجيب !عاقبت مرد ؟
افسوس
كاشکی مي ديدم
من به خود مي گويم:
” چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟
در پنهی سایهی خود جای خویش
خواست کند خلق زگرمای خویش
سایه نماند از تن مردم به خاک
لیک ز تاب فلک تا بناک
كوس نودولتي از بام سعادت بزنم
گر ببينم كه مه نوسفرم باز آيد
دیده نشد نقش شب الا به خواب
بس که ستد روز جهان را زتاب
طالب شب گشت چراغی بدست
صبح هم از تافتن شب برست
تير عاشقكش ندانم بر دل حافظ كه زد
اين قدر دانم كه از شعر ترش خون ميچكيد
درد ســری مـیدهـیـم بــاد صـبــا را
تـا بـرسـانـد به دوسـت قـصـهی ما را
بـرسـر کـویـش گـذر کـنـد بـه تـانــی
بـا لـب لـعـلش سخـن کـند بـه مـدارا
--------------------------------
چرا همش با د تموم ميكني
فكر كردي من كم ميارم ؟ پس بچرخ تا بچرخيم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)