سلام.
مرا در دل این بود آرزو , آهو شوم روزی
چه آزادی , چه آرامی
نه در بندی , نه در دامی
سلام.
مرا در دل این بود آرزو , آهو شوم روزی
چه آزادی , چه آرامی
نه در بندی , نه در دامی
اين تقويام تمام كه با شاهدان شهر
ناز و كرشمه بر سر منبر نميكنم
مرا در آتش عشقت بسوزان
مکن زین شعله ی سرکش رهایم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
اين متاعم كه هميبيني و كمتر زينم
چـندان کـه زدم لاف کرامات و مقامات
هیچـم خـبر از هیچ مقامی نفرستاد
سسلام.
در این شب سیاه غم آلود
من هستم و سکوت غم انگیزی
وز این سیاه چال , نصیبم نیست
جز وای وای شوم شباویزی
يا رب اين نوگل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شاخه ها پژمرده است
سنگ ها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می تراود ز لبم قصه ی سرد
دلم اقسرده در این تنگ غروب.
بدون این که حس کنم.
غرقم کرد و غرقش شدم.
و تنها تر از همیشه ردپای او را فریاد کشیدم.
تا های نفس های او،
و فقط خدا بود که صدایم را شنید.
او رفت. ...
رفت و خنده های سرخوشیم را با خود برد.
و دیگر آسمان هم لبخند نزد.
رفت و خنده هایش را که تنفس زندگی بود،
به نشانی کوچه های متروک اندوه پُست نکرد.
من ماندم و جای خالی یک صدا، یک نگاه،
یک بودن و دیگر هیچ. ...
چه شد شاعر که در باغم گلی نمی روید
به آهنگ قدم هایم کسی شعری نمی گوید
چه بیهوده گل آلوده که باران هم نمی شوید
ببین حتی گل شب بو شب ما را نمی بوید
هنوز از تو در این میدان صمیمی تر نمی بینم
از این تنها درخت شب کسی را سر نمی بینم.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)