دیدم که انگشتانم میریزند
بند به بند
قلبم فانوس بادبادکیست
معلق
در آسمان ِ آخرِ تابستان
تُک میزنند گنجشکها به نرمه گوشهایم
یاس نشسته به کنجی
سربریده و جامد
نابینا
هر چه نگاه کردم
ندیدم هیچ
خودم بودم
تکرار میشدم در تاریکی
تکثیر میشدم
یکی
دوتا
دهتا
صدها
هزاران...
دنبال ابر گشتم نبود
دنبال باران گشتم نبود
صدا را صدا زدم
حتی صدا نبود
موج ِ آرام ِ سکوت بود بر گُرده هوا
بالا آبی
پایین آبی
همه جا سفید
همه جا سیاه...
تا چشم برهمگذاشتم بیدارشدم
چشم تا گشودم در خواب بودم
رفتم و رفتم و رفتم تا رسیدن
قدمی نه، برجا بودم
پشت صدا سکوت بود
روی سکوت، فریادِ یخزده
گریه در آبشار غم
ایمان در گردنه حیرت
باور در دره سقوط
کرکسها کرکسها
هر چه صدایم زدی سنگریزه شد
بر دیوار یادگارهای جهل
غلتان غلتان غلتزنان
ماسههای نرم دریای کودکی
ساعت شنی رویاها
برگها کجا هستند؟ سبز بودند و خاکستری
قهوهای سوخته
به رنگ خون کهنه
غرق در بوی تازگی مرگ
از من به سوی بیخبری آبها برو
به سوی تشنگی کاج و کلاغ
آسمان هنوز آبی بود آبی بود
زمین تشنه بیآبی بود
چقدر پنجره بیکبوتر
چقدر آسمان بیقاب ِ بیعقاب
چقدر آمد شدِ رودهای سردِ بیحباب
چشمانم را بگشا
خوابم را صدا کن
طناب فرسوده را بگیر و بیا
برس به داد بادبادکهای بینخ
سرتکاندادنهای بیتن
پَرپَرزدنهای سبز و بنفش
چقدر آسمان آبی است
نگاهت میکنم
بیا...