نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایه بانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه ی تو
جهان در دیدگانم بود و گم شد
نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایه بانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه ی تو
جهان در دیدگانم بود و گم شد
وقتی تمام شاپرکها زنده بودند
تصویری از تو در دلم همچون سحر بود
اما کنون
شام مرا هرگز امیدی از سحر نیست
از هم آغوشیمون
طفل غم شد حاصل
بارور میکردی
نطفه ای ناقابل
اما دیگه نیستم
حجله ی تاریکت
پخته اند چشمانم
تو تب تحریکت
تو همون ابلیسی
اون که زندانم شد
بی اعوذ بالله
ترک ایمانم شد
با تو هرشب تا صبح
خود کشی می کردم
رگ زدم حرفامو
خامشی می کردم
امشب از تو سیرم
با دلیل و برهان
از دلم می جوشه
آیه ای از قرآن
من هوس و خوردم
غصه اشو قی کردم
راه خوشبختی و
با خودم طی کردم
پس بدون شهوت
با من امشب سر کن
من پر از ایمانم
حسمو از بر کن
ای خدا کورش کن
بی صفت بیماره
چشم هرزش رو من
شکل استثماره...
حتي
تفاوت ما هم
عادي از کار درآمد
هيچ چيز نگذاشت
از قاب تکراري رابطه ها
فراتر برويم
ما درست
در مرکز دنيا
خواهيم مرد
و فلش
بعد از مرگ ما
براي گرفتن عکسي معمولي
به صدا در خواهد آمد!
---
گاهی در زندگی دلتان به قدری برای كسی تنگ می شود
كه می خواهید او را از رویاهایتان بیرون بیاورید
و آرزوهای خود در آغوش بگیرید
می خواهم برای لحظه ای بمیرم
می خواهم لحظه ای از درونم به بیرونم رها شوم
تپش قلبم متوقف...
روحم را به پرواز میان سیاهی و سفیدی دعوت کنم
فزشته مرگ را به بازی با تک تک نفسهایم دعوت کنم
برای لحظه ای زندگی کنم...
آه ِ عمیقم را بطلب ای مرگ از راه رسیده...بطلب
آزادی من حبس در زندان ِ مرگ ست.
می خواهم بمیرم از خاطره ای که به دورغ مبتلا شده ست...
کوچ می کنم از آشیانه ی که سا لها ساختم
می خواهم لحطه ای زندگی..
می خواهم لحظه ای قصر رهایی سازم.
خدایا می خواهم بمیرم آرام...
سهم من فرار است...
سهم من آزادیست...
نه...نه...نه...مرگ ست
شاید مرگ زیبا باشد
شاید مرگ تصویری از دنیای نهفته ی رهایی باشد
شاید مرگ نباشد شاید لحظه ای آرامش باشد نه ابدیت...
شاید آه باشد ... زندگی باشد
فریاد گوش خراش دل باشد
شاید مرگ تشویش یک نفرت باشد...
شاید لذت رسیدن باشد...
شاید فتح کردن است مرگ...
مرگ را از مرگ دریدن باشد
نه...نه... گریزی نیست
شاید سهم مرگ فرار عشق باشد...
شاید زیبا باشد...
مرگ...مرگ من شاید زیبا باشد
شاید مرگ باشد...
مهر تو به مهر خاتم ندهم ،وصلت به دم مسیح مریم ندهم،عشقت به هزار باغ خرما ندهم،یکدم غم تو به هر دو عالم ندهم
تو رو خواستن اشتباه بود - تو رو دیدن یه گناه بود - دلم از گناه نترسید - که وجودت چون پناه بود
گام بر می دارم اما این گذر بیهوده است
تا کلیدِ دل نچرخد فکرِ در، بیهوده است
آه ای گنجشک من در کنج غمهایت بمان
آسمان وقتی نباشد بال و پر بیهوده است
ناخدا !پا از گلیم دور دریاها بکش
بادبان وقتی نباشد این سفر بیهوده است
کار با ابرو کمانان آخرش رسوایی است
تیر اگر از چشم برخیزد سپر بیهوده است
موجها افسارخود را دست ساحل داده اند
کوشش دریای طوفانی دگر بیهوده است
ای درخت پیر از قانون جنگلها نترس
ریشه تا در خاک می ماند تبر بیهوده است
اشک و بوسه
رازی است میان اشک و بوسه
اشک ماند و جای بوسه ات
به جای همه چیزم که گرفتی ...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)