نگذاشت دست رد به هرکس نظر فکند
خون ریخت چشم مست تو بی دست رد گذشت
تعداد کشتگان تو نتوان همینقدر
اجساد بیشماره خون از جسد گذشت
قدم خمیده شد چو کمان تا که دیده دید
همچون مه چهارده آن سرو قد گذشت
با یار صحبت از گله های گذشته بود
آمد رغیب و دید، نماند از حس گذشت
نگذاشت دست رد به هرکس نظر فکند
خون ریخت چشم مست تو بی دست رد گذشت
تعداد کشتگان تو نتوان همینقدر
اجساد بیشماره خون از جسد گذشت
عارف قزوینی