تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 391 از 934 اولاول ... 291341381387388389390391392393394395401441491891 ... آخرآخر
نمايش نتايج 3,901 به 3,910 از 9340

نام تاپيک: اشعـار عاشقـانـه

  1. #3901
    داره خودمونی میشه poneღ's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    25

    پيش فرض

    بعد از رفتنت...
    شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني
    تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
    تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
    پس از یک جست جوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
    تو را از بین گلهایی که در تنهاییم روییده...با حسرت جدا کردم
    و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
    دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی.
    و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
    تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
    همین بود اخرین حرفت
    و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
    حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشيد وا كردم...
    نمی دانم چرا رفتی؟ نمی دانم چرا؟
    شاید خطا کردم
    و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
    نمی دانم کجا , تا کی,برای چه؟
    ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
    و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
    و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
    و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
    کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
    و من با آنكه ميدانم تو هرگز نام من را با عبور خود نخواهي برد...
    هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد
    و بعد از اینهمه طوفان وهم و پرسش و تردید
    کسی از پشت قاب پنجره ارام و زیبا گفت
    تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو,در راه عشق و انتخاب او خطا کردم
    و من در حالتي ما بین اشک و حسرت و تردید
    میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
    نمی دانم چرا شاید به رسم عادت پروانگی مان
    باز هم برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ ارزو هایت دعا کردم

  2. #3902
    داره خودمونی میشه poneღ's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    25

    پيش فرض

    وقتی در تنهایی خویش با تو تنها بودم
    در دلم
    صدایی آشنا با من سخن گفت
    صدایی مرا به میهمانی وجودت فراخواند
    ای انسان
    عشق مرا نیز مسحور خویش کرده
    آری من همان کسی هستم
    که وجود تو را با روح خویش لطافت بخشید
    آری
    من عاشق نبودم
    اما.....
    تو را
    برای عشق وزیدن آفریدم
    روحم را به تو بخشیدم تا عاشق باشی
    و از هیچ نترسی
    پس بخوان...
    بنام عشق
    کلامم را...
    که زندگی بخش است برایت
    اگر عاشق باشی..."

  3. #3903
    داره خودمونی میشه poneღ's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    25

    پيش فرض

    خداوندا تو میدانی ...
    منم ، دلتنگ دلتنگم
    منم ، یک شعر بیرنگم
    منم ، دل رفته از چنگم
    منم ، یک دل که از سنگم
    منم ، آواز طولانی
    منم ، شبهای بارانی
    منم ، انسانیم فانی
    خداوندا تو میدانی ...
    منم ، در متن یک دردم
    منم ، برگم ، ولی زردم
    منم ، هستم ، ولی سردم
    منم ، مُرده م ، منم مُرده م
    منم ، یک بغض پر باران
    منم ، غمهای بی سامان
    منم ، هستم دراین زندان
    منم ، زخمهای بی درمان
    منم ، دارم تب و تابی
    ز تنهائی ، ز بیتابی
    منم ، رفته به گردابی
    مرا باید که دریابی
    منم ، یک آسمان دردم
    منم ، دریا شود قبرم
    منم ، دنیا شود جبرم
    منم ، پایان شده صبرم
    منم ، یک ذره گردم
    منم ، خواهم کسی همدم
    منم ، برخود ستم کردم
    دلم خون میشود هردم
    منم ، از عشق گویانم
    منم ، دردست درمانم
    منم ، آمد به لب جانم
    خداوندا ! بمیرانم !

  4. #3904
    داره خودمونی میشه poneღ's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    25

    پيش فرض

    رنگ باختن به سوی سیاهی
    زندگی انگار کمرنگ و کمرنگ تر میشود
    هر روز پراکنده تر میشود
    از درون گم گشته ام و سرگردان
    دیگر هیچ چیز و هیچ کس اهمیتی ندارد
    میل به زیستن را از دست داده ام
    ندارم چیزی از برای بخشیدن
    باقی نمانده است چیزی برای من
    باشد که پایان بگشاید بند را از دست و پای من
    نیست دیگر چیزی آنسان که بود
    انگارچیزی گم گشته دارم از درون
    گمگشتگی مرگبار این نمیتواند واقعی باشد
    انگار توان درک این جهنم را ندارم
    رسیده ام تا سرحد درد و رنجی توان فرسا
    تاریکی رشد یابنده پگاه را نیز فراگرفته است
    روزگاری خود بودم اینک اما او رفته است
    هیچ کس جز خودم نمی تواند ناجی ام باشد ولی دیگر دیر شده
    دیگر توان اندیشیدنم نیست اندیشیدن به اینکه چرا حتی باید سعی می کردم
    گذشته انگار هرگز وجود نداشته
    مرگ به گرمی به استقبالم می آید اینک تنها می گویم بدرود

  5. #3905
    داره خودمونی میشه poneღ's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    25

    پيش فرض

    نمی دانم امشب با یک سری کلمه ی گنگ و بی مصرف که در مغزم به هم می پیچند
    چطور می توانم احساس تنهاییم را به گوش تو برسانم ...
    واژه ها بی تابند و یاری ام نمی کنند
    می دانی ؛ تو را کم دارم
    و با چشمانی بارانی و دور از تو
    حتی یک نقطه ی کور هم نمی توانم بر کاغذ بکشم ...
    روزها چه بی اعتبارند
    می نشینی ، نگاه می کنی ، عادت می کنی و دل می بندی
    اما زمان مثل رگبار بهاری
    به شیشه ات می کوبد و می گذرد ...
    بدون اراده ی تو و بی آنکه بفهمی
    ندا می دهد که باید عادت هایت را رها کنی ...
    نمی دانم سهم من از خوشی های زندگی کم است
    یا بدی ها همیشه زود به سراغم می آیند..؟
    نمی دانم همیشه تو مرا تنها می گذاری
    یا سرنوشت من با تنهایی گره خورده است..؟
    افسوس که تا جامه ای از عشق به تن می کنم
    روزگار با بی رحمی آن را می درد و با ریسمان جدایی وصله می زند ..
    این روزها که نیستی چرا پنهان کنم دلم برای کسی تنگ شده است ..
    عقربه ی ساعت
    فاصله
    اشک
    و انتظار
    واژه هایی هستند که روزی هزار بار در ذهنم تکرار می شوند ...
    هر چند که اشک چیزیست که بیش از همه با آن سر و کار دارم
    اما دوری تو مصیبت کمی نیست که بتوان حق آن را با این سوگواری های اندک ادا کرد ..
    دیگر نه جلوی چشمانم تصویر روشنی از تو دارم و نه صدایی از تو در سیم تلفن است ..
    کاش خبر یا نامه ای از تو داشتم که اینطور خود گم کرده به دنبال آویزی برای آرامش نباشم ..
    این روزها که نیستی خانه بوی نم غربت می دهد
    حتی نسیم با پنجره قهر است که بخواهد خبری از تو بیاورد
    اما برایت بگویم که چقدر دلشوره های عاشقی قشنگ است
    ترس از اینکه برای کسی تمام شوی
    ترس از اینکه کسی فراموشت کند
    دو راهی دلهره ای که برای کسی باشی یا نباشی ...
    اشک هایم را یکی یکی از چشمانم در خلوت بر می دارم
    و لای تک تک نوشته هایم می گذارم که کسی از وجود آن ها با خبر نشود
    نمی خواهم دلتنگی هایم برای کسی فاش شود
    این روزها که نیستی دلم عجیب برای کسی تنگ شده است ...
    دوری را دوست دارم
    هر چند که دلتنگ و غریب می شوم
    اما وقتی دوباره با یک بغل مهربانی به سویم می آیی و صدایم می کنی
    دلم مثل یک کهکشان وسیع می شود
    شب را به خاطر تو دوست دارم
    که تا تولد سپیده ی صبح ، دلواپس نیامدنت باشم ..
    کسی که عاشق باشد خوب درک می کند که تمام طعم عشق به دلشوره های شبانه است ..
    دوست دارم همیشه شب ها تو را کم داشته باشم
    تا وقتی چشم بر روی هم می گذارم خوابت را ببینم
    و چشم که باز می کنم ، در صبحی دوباره ، تو را به نظاره بنشینم ..
    وقتی نیستی و لحظه هایم از وجود مهربان تو خالیست
    کنار قاب عکست ، با خاطراتت زندگی می کنم
    و این انتظار بازگشت ، تمام لذت من از زندگیست ...
    سفر را به خاطر بازگشت دوباره ی تو
    شب را به خاطر صبح با تو بودن
    و دوری را به خاطر آغاز دوباره ی مهربانی
    دوست دارم
    این طور است که همه چیز ، حتی تلخی ها هم به خاطر تو قشنگ و دوست داشتنیست ...
    روزی که آمدی ، آنقدر خوب بودی که برای دل بستن به تو دلیل نخواستم
    کاش می دانستی وقتی هر شب از دوری ات خواب را به خودم حرام می کنم
    وقتی در سرمای استخوان سوز زمستان
    کوچه های خالی و سرد شهر صدای پایم را لعنت می کنند
    تمام طول کوچه ها را فقط ، خیال آمدنت است که می تواند آرامم کند ...
    وقتی دیگر کوچه ها هم تمام می شوند
    تنها مکانی که می توانم بمانم
    کوچه ای ست بن بست...
    کوچه ای که بارها تو را داخلش فریاد زدم
    کوچه ای که بارها برایش از تو گفتم
    از تو خواندم
    از تو ...
    کوچه ای که شاید تو را بیشتر از من بشناسد
    کوچه ای که با تو بیشتر از من آشناست
    به گمانم آنقدر شب ها کوچه ها را رفتم و آمدم که دیگر آن ها هم برایم دعا می کنند
    دعا می کنند که بیایی ..
    شاید هم زمزمه شان از خستگیست
    خسته از من رهگذر
    خسته از آمد و شد های بی خودم
    نمی دانم ، شاید هم لقب دیوانه را به من داده اند
    شاید می خواهند به من بفهمانند که او دیگر تو را نمی خواهد
    او هم انگار به مانند کوچه ها از عشق بازی ام خسته شده است
    اگر بگویم وجودت گرمی بخش زندگی ام نیست دروغ گفته ام
    اما چگونه می توانم اینگونه آرام و صبور به انتظارت بنشینم
    وقتی نمی دانم
    وقتی به راستی نمی دانم پس از طلوع آفتاب
    کدامین روز به دیدارم خواهی آمد ...
    نمی دانم
    به راستی نمی دانم چه کسی بر پیشانی من
    واژه ی گنگ و نامانوس انتظار را حک کرده است
    که اینگونه باید تاوان این پیشانی نوشت شوم را پس دهم ..
    شاید باید خاموش باشم و دم نزنم
    شاید باید برای رسیدن به عاشق ترین ات دست به دعا ببرم
    به امید روزی که دلتنگ ترین دلتنگ آدمم باشی
    با تو سخن می گویم
    تو را که رنگ زندگی خطابت می کنم
    قرار بود به زندگی ام رنگ سپید بزنی
    اما اکنون چشمانم جز سیاهی مقابل خود نمی بیند ..
    جسارت دستانت کجاست که روز نخست با من از سپیدی سخن گفت..؟
    جسارت دستانت کجاست که روز نخست به شب هایم نوید خورشید داد..؟
    جسارت دستانت کجاست ؟؟؟
    اگر بگویم بی تو شاد زندگی می کنم دروغ گفته ام
    اما این سان که خودت را باخته ای ، هرگز نمی توانی شادی را برایم به ارمغان بیاوری ..
    وجودت را مثل روزهای نخست برایم شعله ور کن
    به زندگی ام رنگ طراوت بزن
    سپیدم کن.پس تا انتظار آن روز......

  6. #3906
    داره خودمونی میشه poneღ's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    25

    پيش فرض

    رو صندلی نشستمو یهو دیدم یه قاصدک اومد پیشم
    ((خبر آوردم آشنا یه رازیه بهت بگم؟))
    گفتم بگو
    آهی کشید اومد نشست رو شونه هام
    یواشکی چشماشو بست تا نبینه اشک چشام
    میگفت که تو یه راه دور,یه راه دورو سوت و کور
    مسافری نشسته بود
    مسافره غریبو دل شکسته بود
    از تو همش شکوه میکرد
    با اشک گرم و دل سرد
    میگفت که یادت نمیاد؟اون روزای آخری رو
    چقدر دلش میخواست که تو نگاش کنی صداش کنی
    بهش بگی دوسش داری
    تا اومدم بهش بگم
    ((برو بگو دوسش دارم))
    دیدم که اون رفته بودو ...
    منم دارم خواب میبینم!!!

  7. #3907
    داره خودمونی میشه poneღ's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    25

    پيش فرض

    تالارهای عدالت سبز رنگ اند
    حرف آخر با پول است
    گرگ های قدرت بر در خانه ات کمین کرده اند
    می شنوی؟چون سایه به دنبالت اند.
    به زودی فرو می نشانی اشتهایشان را
    آنها می بلعند .
    زیر چکش عدالت خرد خوهی شد به خاطر قدرت
    هیچ چیز نمیتواند نجاتت دهد
    عدالت گم شده مورد تجاوز قرار گرفته عدالت ناپدید شده است
    دیگر حقیقت مطرح نیست فقط برتری یافتن نبردی است بس غم فزا راستین و واقعی
    کار عدالت تمام شده است
    به راستی دیگر حقیقت چیست ؟
    نمیتوانم بگویم نمیتوانم حی کنم

  8. #3908
    داره خودمونی میشه poneღ's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    25

    پيش فرض

    همدردی..............

    و ماه چشمانش را بست
    به این امید که دیگر نخواهد دید
    گریه دخترکی را که هر روز رو به او اشک میریزد
    اما نتوانست گوشهایش هم را ببندد
    و صدای هق هق گریه های دخترک را نشود
    ماه غمگین شد
    وآنقدر دلش به درد آمد تا چشمهای ماه هم پر از اشک شد
    ماه گریست
    هم پای گریه های دخترک
    آنقدر که صورتش از اشک خیس شد
    و اینبار دخترک چشمانش رابست
    تا اشک های ماه را نبیند
    اما نتوانست گوشهایش راهم ببندد
    و صدای هق هق گریه های ماه را نشنود.........

    ستاره ها که ناظر این صحنه بودند
    از فرشته ها پرسیدند
    مگر ماه می داند دلیل گریه دخترک چیست که با او میگرید
    فرشته ها بر سادگی ستارهها خندیدند
    یکی از فرشته ها دستی از سر مهر بر سر ستاره ای میکشد و بامحبت جواب میدهد
    ماه نمی داند دلیل گریه دخترک چیست
    اما با او میگرید تا دختر صدای هق هق گریه خویش رانشوند
    ویادش نیاید که چقدر دلش گرفته و دردش پایان ناپذیر است
    ستاره مبهوت نگریست
    بعد از فرشته پرسید برای چه اینکار را میکند ؟
    فرشته آهی کشید و گفت :
    این همدردی است ماه با دخترک همدردی میکند
    و ستاره هنوز مبهوت به چشمان خیس از اشک ماه خیره ماند.........................

  9. #3909
    داره خودمونی میشه lil_jon's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    teh
    پست ها
    100

    پيش فرض

    روز اول پیش خود گفتم
    دیگرش هرگز نخواهم دید
    روز دوم باز می گفتم
    لیک با اندوه و با تردید

    روز سوم هم گذشت اما
    بر سر پیمان خود بودم
    ظلمت زندان مرا می کشت
    باز زندانبان خود بودم

    آن من دیوانه ی عاصی
    در درونم های و هو می کرد
    مشت بر دیوارها می کوفت
    روزنی را جستجو می کرد

    در درونم راه می پیمود
    همچو روحی در شبستانی
    بر درونم سایه می افکند
    همچو ابری بر بیابانی

    می شنیدم نیمه شب در خواب
    های های گریه هایش را
    در صدایم گوش می کردم
    درد سیال صدایش را

    شرمگین می خواندمش بر خویش
    از چه رو بیهوده گریانی
    در میان گریه می نالید
    دوستش دارم ، نمی دانی

    بانگ او آن بانگ لرزان بود
    کز جهانی دور بر می خاست
    لیک درمن تا که می پیچید
    مرده ای از گور بر می خاست

    مرده ای کز پیکرش می ریخت
    عطر شور انگیز شب بوها
    قلب من در سینه می لرزید
    مثل قلب بچه آهو ها

    در سیاهی پیش می آمد
    جسمش از ذرات ظلمت بود
    چون به من نزدیکتر می شد
    ورطه ی تاریک لذت بود

    می نشستم خسته در بستر
    خیره در چشمان رویاها
    زورق اندیشه ام ، آرام
    می گذشت از مرز دنیا ها

    باز تصویری غبار آلود
    زان شب کوچک ، شب میعاد
    زان اطاق ساکت سرشار
    از سعادت های بی بنیاد

    در سیاهی دست های من
    می شکفت از حس دستانش
    شکل سرگردانی من بود
    بوی غم می داد چشمانش

    ریشه هامان در سیاهی ها
    قلب هامان ، میوه های نور
    یکدیگر را سیر می کردیم
    با بهار باغ های دور

    می نشستم خسته در بستر
    خیره در چشمان رویا ها
    زورق اندیشه ام ، آرام
    می گذشت از مرز دنیا ها

    روزها رفتند و من دیگر
    خود نمی دانم کدامینم
    آن من سر سخت مغرورم
    یا من مغلوب دیرینم ؟

    بگذرم گر از سر پیمان
    میکشد این غم دگر بارم
    می نشینم شاید او آید
    عاقبت روزی به دیدارم

  10. #3910
    پروفشنال negar20's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    ‏Tehran
    پست ها
    574

    پيش فرض

    از وقتی رفتی دلم توغصه ها اسیره
    شاید روزی هزار بار ارزوداره بمیره
    نیستس ببینی چی شد اون عشق پاك و نازت
    شدم مثل یه گل كه خشكیده توی باغچه
    چشمام طاقت نداره همش داره می باره
    بغضم امون نمی ده دستام داره می لرزه
    شدم مثل پرنده اسیر این قفسم
    نمی زارن كه بیام به دنبالت برگردم
    نمی دونم چه كنم تو این دنیای بی رحم
    از دوریت عزیزم گرفتار عذابم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •