بعد از رفتنت...
شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني
تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جست جوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهاییم روییده...با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی.
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود اخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشيد وا كردم...
نمی دانم چرا رفتی؟ نمی دانم چرا؟
شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا , تا کی,برای چه؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنكه ميدانم تو هرگز نام من را با عبور خود نخواهي برد...
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد
و بعد از اینهمه طوفان وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره ارام و زیبا گفت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو,در راه عشق و انتخاب او خطا کردم
و من در حالتي ما بین اشک و حسرت و تردید
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا شاید به رسم عادت پروانگی مان
باز هم برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ ارزو هایت دعا کردم