مردي نبود فتاده را پاي زدن
گر دست فتاده اي بگيري مردي
مردي نبود فتاده را پاي زدن
گر دست فتاده اي بگيري مردي
این افتخاره واسه من
که به بهانه چشمات
همین روزا یا میمیرم
یا دیگه دیوونه میشم
مـن هـمان روز ز فرهاد طمـع بـبریدم
کـه عـنان دل شیدا به لـب شیرین داد
در را باز کن منم
از پویه بازمانده براین ابر مارپیچ
فریاد میزنم
خرگوش وار دل به برم لرزان
ترسم که در گشوده شود
و انگه به نامیدی من خندد
چون یک دهان خالی بیدندان
سرداب اسمان و ..دگر هیچ
چو با حـبیب نـشینی و باده پیمایی
بـه یاد دار مـحـبان بادپیما را
از بس که مشت کوفته ام
بر جای جای این در بسته
انگشتری که مهر تو را داشت
ماندست با نگین شکسته
از راه دوری امده ام
مكن كاري كه برپا سنگت ايو
جهان با اين فراخي تنگت ايو ....
وفا مـجوی ز دشمـن کـه پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشـت
Last edited by Asalbanoo; 11-09-2006 at 20:10.
تا اين برادران رياكار زنده اند اين گرگ سيرتان جفاكار زنده اند
يعقوب درد ميكشد و كور مي شود يوسف هميشه وصله ناجور مي شود
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که ازین پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)