صداي پاي تو كه مي روي
و صداي پاي مرگ كه مي آيد
ديگر چيزي را نمي شنوم
صداي پاي تو كه مي روي
و صداي پاي مرگ كه مي آيد
ديگر چيزي را نمي شنوم
تا کدوم ستاره دنبال تو باشم
تا کجا بی خبر از حال تو باشم
مگه میشه از تو برید و دل کند
بگو می خوام تا ابد مال تو باشم
از کسی نیست که نشونی تو رو نگیرم
به تو روزی می رسم من،که بمیرم
هنوز هم جای دو دستات خالی مونده
تا قیامت توی دستای حقیرم
خاک هر جاده نشسته روی دوشم
کی میاد روزی که با تو روبرو شم
من که از اول قصه گفته بودم
غیر تو با سایه هم نمی جوشم///
.نقش های كهنه ام چه قدر ، تلخ و خسته و خزانی اند
نقش غربت جوانهها رنگ حسرت جوانی اند
روغن جلا نخوورده اند رنگهای من كه در مثل
رنگ آبراكد اند اگر آبی اند و آسمانی اند
از كف و كفن گرفته اند رنگ های من سفید را
رنگ خون مرده اند اگر قرمز اند و ارغوانی اند
رنگ های واپسین فروغ از دمغروب یك نبوغ
مثل نقش های آخرین روزهای عمر مانی اند
طرح تازه ای كشیده اماز حضور دوست - مرتعی
كه در آن دو میش مهربان در چرای بی شبانی اند
مرتعیكه روز آفتابی اش یك نگاه روشن است و باز
قوس های با شكوه آن جفتی ابروی كمانیاند
طرح تازه ای كه صاحبش فكر می كند كه رنگ هاش
مثل مصدر و مثالشان بیزوال و جاودانی اند
رنگ های طرح تازه ام رنگ های ذات نیستند
ذات رنگ هایمعنی اند ذات رنگی معانی اند
نقش تازه ای كشیده ام از دو چشم مهربان دوست
كه تمام رنگ ها در آن وامدار مهربانی اند.
بسترم
صدف خالی یک تنهایی است
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری...
ه.ا.سایه
یک لحظه سکوت را با گلوی خشکیده ام شکستم
و یک جمله را آرام، فریاد زدم...
کجاست آنکه سکوت سالهایم از اوست...
.
باد پَرسه میزند،
تا نان را، از منقار تُرد گنجشکان بِرُباید.
دختران شالیکار پنهان می کنند، دلهاشان رادر سبد چای!
و ما همچنان، از مُردگان پیر، غولهای جوانی میسازیم !
و غولهای جوان را، به قامت مُردگان پیر، کوچک میکنیم …
تا همسنگ گور شود .
باد، پرسه میزند،
ماه چکه میکند از گلوی گنجشک،
و من،
گریهام میگیرد …
در این جغرافیای خستهی بلاتکلیف،
که دامن پُرخارش را
تا آخر دنیا کشیده است.
گریهام میگیرد،
نه برای رفتار متروک عقل،
یا روزنامههای عصر،
یا جمعههای دیوانه،
برای تنهایی
تعمید
دانایی
عشق
شادمانی از کف رفته!
برای ماهیها
با آن پوست پولک پولکشان
که به رودخانه نیامدند.
و برای هر آنچه، به زندگی پیوندمان میدهد.
حالا تو، سبب گریهی مرا میدانی،
و می دانی که هیچ چیز به قدر خندههای تو،
نوزاد ماهیها،
و گلی که به سپیده دمی میشکفد، خوشبختم نمیکند …
محمدرضا رحمانی
این هم لینک دانلود شعر با صدای شاعر
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آه ، تو می دانی
می دانی که مرا
سر ِ بازگفتن ِ بسیاری حرف هاست .
هنگامی که کودکان
در پس ِ دیوار ِ باغ
با سکه های فرسوده
بازی ِ کهنه ی زنده گی را
آماده می شوند .
می دانی
تو می دانی
که مرا
سر ِ باز گفتن کدامین سخن است
از کدامین درد ...
تا كي دل من چشم به در داشته باشد
اي كاش كسي از تو خبر داشته باشد
آن باد كه آغشته به بوي نفس توست
از كوچه ما كاش گذر داشته باشد
هر هفته سر خاك تو مي آيم و اما
اين خاك اگر قرص قمر داشته باشد
اين كيست كه خوابيده به جاي تو در اين خاك
از تو خبري چند مگر داشته باشد
آن روز كه مي بستي بار سفرت را
گفتي به پدر هركه هنر داشته باشد
بايد برود هرچه شود گو بشو و باش
بگذار كه اين جاده خطر داشته باشد
بايد بپرد هركه در اين پهنه عقاب است
حتي نه اگر بال و نه پر داشته باشد
كوه است دل مرد ولي كوه نه هر كوه
آن كوه كه آتش به جگر داشته باشد
عشق است بلاي من و من عاشق عشقم
اين نيست بلايي كه سپر داشته باشد
رفتي و من آنروزنبودم ، دل من هم
تا با تو سر سير و سفر داشته باشد
بايد برود هرچه شود گو بشو و باش
بگذار كه اين جاده خطر داشته باشد
رفتي و زنت منتظر نو قدمي بود
گفتي به پدر كاش پسر داشته باشد
گفتي كه پس از من چه پسر بود و چه دختر
بايد كه به خورشيد نظر داشته باشد
اينك پسري از تو يتيم است در اينجا
در حسرت يك شب كه پدر داشته باشد
برگرد سفر طول كشيد اي نفس سبز
تا كي دل من چشم به در داشته باشد
بايد برود هرچه شود گو بشو و باش
بگذار كه اين جاده خطر داشته باشد
تو گناه من
سیب ها گناه آدمند ، تو گناه من
سرخ گونه های توست بهترین گواه من
گرچه باورت نمی شود ولی حقیقتی است :
مرگ اشتباه زندگی است، اشتباه من
من حساب سال وماه را.....نه گم نکرده ام
وعده ی من و تو روز مرگ بود ماه من!
من اسیر خویشم این گناه بودن من است
ور نه تو کجا و گریه های گاه گاه من
نیستی و بی تو تهمتی به نام عقل
چون گلوله ای نشسته بر شقیقه گاه من
من نگفته ام شبیه آخرین نگاه تو
تو نگفته ای شبیه اولین گناه من
پشت میله های حبس مانده ای و بر تنت
جامه ای است رنگ شعر های راه راه من
شمع نیستی ولی به شوق چشم های تو
می پرند بال های خسته گرد آه من
کاشکی بیاید او که رنگ چشمهای توست
تا که وا شود سپیده در شب سیاه من
سیب ها شکوفه می دهند اگر چه دیر
سرخ گونه های توست نازنین، گواه من
محمدحسین بهرامیان
Last edited by zhoovaan; 16-10-2010 at 23:21.
به سلام ها دل نمی بندم
از خداحافظی ها غمگین نمی شوم
دیگر عادت کرده ام!
به تکرار یکنواخت
دوری و دوستی
خورشید و ماه!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)