تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 39 از 212 اولاول ... 293536373839404142434989139 ... آخرآخر
نمايش نتايج 381 به 390 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #381
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    پسرک دعا فروش
    هوا سرد و بارونی بود. پشت چراغ قرمز بودم که پسر بچه ده ساله ای به شیشه ماشین زد و اشاره به دعا هایی که در دستش برای فروش داشت. با سر گفتم نه. دوباره با خنده اصرار کرد. برخلاف بقیه بچه هایی که با گردن کج و قیافه ملتمس میخوان چیزی بهت بفروشن, او با خنده شیطونی که رو لبش بود اصرار می کرد. داشبورد رو باز کردم چند تا دعا نشونش دادم که قبلن رفقاش قالبم کرده بودن. ولی او دوباره با همون خنده قشنگش اصرار کرد یکی بخر. خندش منو بیاد کسی می انداخت نگاش کردم سر و وضعش هم نسبت به بقیه بچه ها مرتب تر و تمیز تر بود نتونستم در مقابل اون مقاومت کنم پرسیدم چند؟ گفت صدتومنی هم دارم دویست تومنی هم. یک دونه دعای صدتومنی ازش خریدم , اون خندید و رفت ومن به خنده های او فکر می کردم با وجود سردی هوا او گرم بود و سرشار از شادی!

  2. #382
    آخر فروم باز persian365's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    اینترنت
    پست ها
    1,267

    پيش فرض جای خالی

    خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»

    و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...

  3. #383
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    آرام کلیدش را در قفل انداخت.مواظب بود که قفل در صدا ندهد.گیوه های چرکش را که به زحمت سفیدی اش دیده می شد،از پایش درآورد.نوری که از لای پرده هواکش به راهرو می تابید،سایه اش را روی زمین پهن کرده بود.دستش را به طرف کلید برق برد تا روشنش کند،اما ترسید بچه هایش بیدار شوند.دستش را پس کشید.دستهای بزرگ ترک خورده اش را برد طرف در.نگاهش افتاد به نقاشی روی دیوار.او را با بغلی پر از میوه کشیده بودند.درشت زیرش نوشته بودند«بابا».
    نقاشی در اشک چشمهایش وارونه شد.آرام دستگیره را پایین کشید.«تق...!»بدنش لرزید.«نکند که...»
    مینا زیر چشمی پدرش را نگاه کرد.یواشکی روی شانه هایش غلت خورد و آرام در گوش مهتاب زمزمه کرد:«نکنه چشمهات رو باز کنی که بابا خجالت بکشه.»

    ...و اما دلیل شاهکار بودن داستان.چی میشه گفت درباره داستانی به این تأثیرگذاری و ظرافت که نویسنده اش تنها 12 سال سن داره!؟خانم «فاطمه مظفری»از ملایر نویسنده این اثره که به عنوان « داستان برگزیده جایزه ادبی اصفهان» انتخاب شده.عنوانی که به حق لایق اثر ایشونه.نظر شما چیه دوست عزیز؟!

  4. #384
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    امروز، پستچی نامه‌ای برایم آورده که مال من نیست.
    پلاک خانه‌ی ما 27 است، و گیرنده‌ی نامه، پلاک 29.
    نامه، مال ِ همسایه‌ی دیوار به دیوارمان است.
    همسایه‌ی دیوار به دیوارمان معلم است و من تا به‌حال ندیده‌امش.
    گویا مرد خوبی است.
    پسرم می‌گوید: دوستم می‌گوید که سر ِ کلاس همیشه لبخند به لب دارد.
    زنم می‌گوید: می‌گویند پسری در خارج دارد که سال‌هاست نامه‌ای نفرستاده و خبری نداده.
    نامه‌ای که امروز رسیده، بر یک طرف کاغذ تایپ شده و تنها نصف صفحه است. یک نامه‌ی اداری است.
    نامه درباره‌ی پسرش است اما از خارج پست‌نشده است.

    نامه را به او نخواهم داد. چون شاگردهایش، به‌خاطر لبخندش، دوستش دارند.

  5. #385
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت .

    فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت " . مي ايد ، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست .

    فرشتگان چشم به لبهايش دوختند ، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :

    " با من بگو از انچه سنگيني سينه توست ." گنجشك گفت " لانه كوچكي داشتم ، ارامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام . تو همان را هم از من گرفتي . اين توفان بي موقع چه بود ؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود ؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد . فرشتگان همه سر به زير انداختند.

    خدا گفت " ماري در راه لانه ات بود . خواب بودي . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. انگاه تو از كمين مار پر گشودي . گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.

    خدا گفت " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي.

    اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد.

  6. #386
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    روزي نادر با جلال و شوكت دربيابان زير تابش سورناك خورشيد به سيّد هاشم خاركن رسيدو گفت:واقعا شما همّت كرده ايدكه به دنيا پشت كرده ايد،سيّدهاشم جواب داد اختيار داريد،برعكس شما همّت كرده ايد كه به آخرتتان پشت كرده ايد.

  7. #387
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    ملا نصرالدين براي شب نشيني به خانه دوستش رفت. اتفاقاً آنها مشغول خوردن شام بودند. به نصرالدين تعارف كردند. ملا نصرالدين گفت: شام خورده‌ام، ‌ولي قدري مزمزه مي‌كنم .
    بعد شروع كرد به خوردن و به هيچ كس مجال نداد. صاحب خانه كه وضع را اين طور ديد، گفت: «نصرالدين از اين به بعد شام را بيا پيش ما و مزمزه را بگذار براي خانه خودت

  8. #388
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    اويس قرني يكي از شتر چرانهاي يمن در زمان پيامبر بود كه علاقه ي زيادي به پيامبر داشت و هميشه دلش ميخواست براي يك بارهم شده پيامبر را از نزديك ببيند ولي مادرش پير بودو نمي توانست تنهايش بگذارد،نامه اي نوشت براي پيامبر كه وضعيت از اين قرار است چه بكنم پيامبر در جواب نوشتند اگر ميخواهي مرا راضي نگاه داري پيش مادرت بمان و از او مراقبت كن كه من زيارت تو را پذيرفتم.

  9. #389
    آخر فروم باز persian365's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    اینترنت
    پست ها
    1,267

    13 داستان کوتاه

    سلام دوستان
    خواستم یک سری مطالب بگم تا این تایپیک کامل بشه .. اگه تکراری بود ببخشید

    مبانی داستان کوتاه
    داستان کوتاه به معنای امروزی آن، شاخه ی جوانی از ادبیات است که نخستین نمونه های آن در اوایل سده ی نوزدهم آفریده شدند اما اکنون بخش مهم و وسیع و پر خواننده و متنوعی در ادب امروز جهانی است که از حیث محتوا و فن تحول و تکامل چشمگیری یافته است. در این کتاب کوتاه، پس از شرحی از تاریخچه ی داستان کوتاه، و بحثی در باره ی تعریف آن مباحث و مفهوم های عمده ای چون توالی زمانی، روایت، واقعه، انتظار، تعلیق، صمیمیت، تاثیر واحد، پیام، طرح، سببیت، شروع و گسترش، گره، نقطه ی اوج، گره گشایی، شخصیت، دیدگاه، لحن، فضا، زبان، سبک، و صحنه بررسی می شوند و در پایان یکی از آثار برجسته ی ریموند کارور با توجه به مباحث پیشگفته تحلیل شده است.

  10. #390
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض سنگيني بار مسئوليت

    از در بانك كه خارج شد، غرق افكار رنگارنگ بود. سنگيني كيف پر از پول را روي دوش خود حس مي‌كرد.
    با اين پول مي‌توانست ازدواج و زندگي آرامي را آغاز كند.

    آهسته به سمت خيابان گام برداشت. با صداي موتورسيكلتي كه با سرعت از كنارش گذشت، آرزوهايش با همان سرعت آب شد.

    ديگر روي دوش خود سنگيني احساس نمي‌كرد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •