تو باور می کنی
سالهاست من نگريسته ام
آخرين بار از عشق تو بود.
تو باور می کنی
من هيچوقت روی تو را سير ننگريسته ام
کوريم هر بار از عشق تو بود.
تو باور می کنی.
تو باور می کنی
سالهاست من نگريسته ام
آخرين بار از عشق تو بود.
تو باور می کنی
من هيچوقت روی تو را سير ننگريسته ام
کوريم هر بار از عشق تو بود.
تو باور می کنی.
ویرانه نه آن است که جمشید بنا کرد
ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که با هر نگه یار
صدبار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
(؟)
کاری به کار عشق ندارم !
من هیچ چیز و هیچ کسی را ... دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را ... یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هرچیز و هر کسی را
که دوستر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ می کند ...
پس
من با همه وجودم
خودم را زدم به مردن
تا روزگار ، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم ...
تا روزگار بو نبرد ...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم !! ......
قيصر امين پور
شب وصل است و مي گريم كه چرخ پندارد
شب هجر است و دير آرد به پايانش
سیب،
سرمایه شگفتی ست
که در شب شوریدگی
به من بخشیده ای...
به عزیز دلی که خود می داند
عزیز دل تو را با خویشتن یکدل نمی بینم
بجز خون دل از این عشق بی حاصل نمی بینم
هزاران بار جهد کردم تا به راهت آورم لیکن چه حاصل
چه حاصل چون تو را در همرهی مایل نمی بینم
به زیبایی و دلداری ندیدم چون تو در خوبان
ولی افسوس یکدم همرهت با دل نمی بینم
مرا بی خویش کن ساقی به یک همدرد بی پروا
بجز پروانه بی دل در این محفل نمی بینم
من همون جزیره بودم خاكی و صمیمی و گرم
واسه عشق بازیه موجها قامتم یه بستر نرم
یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیسه موجها
یه نگین سبز خالص روی انگشتر دریا
تا كه یك روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی
غصههای عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی
زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد
برای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد
تو نفس كشیدی انگار نفسم برید تو سینه
ابر و باد و دریا گفتن حس عاشقی همینه
اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی
اما تا قایقی اومد از من و دلم گذشتی
رفتی با قایق عشق سوی روشنی فردا
من و دل اما نشستیم چشم به راهت لب دریا
دیگه تو خاك وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظههای بی تو بودن میگذره اما به سختی
دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره
ولی حتی وقت مردن باز سراغت رو میگیره
میرسه روزی كه دیگه قره دریا میشه خونم
اما تو دریای عشقت باز یه گوشهای میمونم
کاش می دانستی...
چشم هایم ز شکوفایی عشق تو فقط می خواند
کاش می دانستی...
عشق من معجزه نیست
عشق من رنگ حقیقت دارد
اشک هایم به تمنای نگاه تو فقط می بارد
کاش می دانستی...
دختری هست که احساس تو را می فهمد
دختری از تب عشق تو دلش می گیرد
دختری از غمت امشب به خدا می میرد
کاش می دانستی...
تو فقط مال منی
تو فقط مال همین قلب پر احساس منی
شب من با تو سحر خواهد شد
تو نمی دانی من
چقدر عشق تو را می خواهم
تو صدا کن مرا
تو صدا کن مرا که پر از رویش یک یاس شوم
تو بخوان تا همه احساس شوم
کاش می دانستی...
شعرهای دل من پیش نگاه تو به خاک افتاده
به سرم داد بزن
تا بدانم که حقیقت داری
تا بدانم که به جز عشق تو این قلب ندارد کاری
باز هم این همه عشق
این همه عشق برای دل تو ناچیز است
آسمان را به زمین وصل کنم؟
یا که زمین را همه لبریز ز سرسبزی یک فصل کنم؟
من به اعجاز دو چشمان تو ایمان دارم
به خدا تو نباشی
بی تو من یک بغل احساس پریشان دارم..
من یه شعر گفتم که خیلی دلم می خواست محسن چاووشی با صدای خودش بخونه
تو روزگار نحس من
زندگیمو باختم به باد
حسرت خنده موند به من
نگاه عاشقت که رفت
بلای جون من شدی
نمک رو زخم کهنه ام
حالا دیگه دستت رو شد
زندگیمو کردی خراب
برو من از تو میگذرم
تورو به فردا می سپرم
عاشق تو تو غصه مرد
نفرین تو کارشو کرد
برگرد به پیش یار خود
این اخرین خواهشمه
گرچه اسیر درد وغم
تاتوبیای شاید دیر شه
قلب شکسته ام هنوز به خاطر تو میزنه
جادوی تو مگه چی بود دل از تو دل نمیکنه
بیا به رسم عاشقا برای این دلم بمون
نترس تو حرفاتو بزن هر چی که گفتی تو همون
به خاطر نبودنت دلم بهونه میگیره
جوابشو پس چی بدم یکم تا اروم بگیره
اخر هر نماز شب برای من دعا بکن
حاجت من پیش توه قبل خدا روا بکن
اماده ی سفر میشم بیام به شهر خواب
تو اخه برام خیلی بده دوریه چشم ناز تو
نوشته زیبایی از تاگور شاعر هندی :
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رنج هست، مرگ هست، اندوه جدايي هست،
اما آرامش نيز هست، شادی هست، رقص هست،
خدا هست.
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.
زندگی همچون رودی بزرگ كه به دريا می رود،
دامان خدا را می جويد .
خورشيد هنوز طلوع ميكند
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آويخته است :
بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمين مي كشد :
امواج دريا، آواز می خوانند،
بر ميخيزند و خود را در آغوش ساحل گم ميكنند.
گل ها باز می شوند و جلوه می كنند و می روند .
نيستی نيست .
هستی هست .
پايان نيست.
راه هست.
تولد هر كودك، نشان آن است كه :
خدا هنوز از انسان نااميد نشده است .
رابیندرانات تاگور
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)