دل ميرود ز دستم صاحبدلان خدارا
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
دل ميرود ز دستم صاحبدلان خدارا
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
از تاب رفته است
شب با تمام وحشت
خود خواب رفته است
و در تمام اين شب تاريك
تاريك چون تفاهم من با تو
انسان افسانه مكرر اندوه و رنج را
تكرار مي كند
در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدم
با دست عشارتمكرد كه عزم سوي ما كن ..
نم نمك زمزمه واري ، رهش اندوه و ملال
مي زنم در غزلي باده صفت آتشناك
بوي آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم ؟
كه چو باد از همه سو مي دوم و گمراهم
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی وگر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکر خا را
آتشين بال و پر و دوزخي و نامه سياه
جهد از دام دلم صد گله عفريته ي آه
بسته بين من و آن آرزوي گمشده ام
پل لرزنده اي از حسرت و اندوه نگاه
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبتست بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما
امشب نگاه سرد تو را دار می زنم
باعث تويی که دست به اين کار می زنم
ديدم حصار تازه کشيدی مبارک است
من نقشه ی سياه تو را جار می زنم
من مشتعل عشق علين چكنم
اسير درياي بيكرانم چه كنم ...
مجنون شدم ملاحظه داری ولی نگو
نام تو را واژگونه به ديوار می زنم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)