دل و جان و عقل و هوشم فداي ان دلدار
كه رسم وفا و عهد و پيمان نگه دارد.....
دل و جان و عقل و هوشم فداي ان دلدار
كه رسم وفا و عهد و پيمان نگه دارد.....
در شب مستي اين بي خبري
غم همدردي ياران
در دل برف سپيد
رنگ خاكستري فاصله را مي گيرد
او كه زد رنگ
به اين بي رنگي
چونكه از جور خزان گذرش
اين سپيدي
همه جا زرد نمود
دست دردست يار دل پر از شوق گناه
معصيت را خنده ايد ز استغفار ما .....
از حضور لبخندت
لبريز میکنم.
لبخندت مال چشمهای من؟
اين سربازی هم تمام میشود
بانوی من!
صبح که بيدار شدم
نگاهم روی پنجره ماند
امروز منتظر تو بودم
مثل ديروز.
نمیدانم از دلتنگی عاشقترم
یا از عاشقی
دلتنگتر!
فقط میدانم
در آغوش منی
بی آنکه باشی
و رفتهای
بی آنکه نباشی.
عيد امسال هم
میتوانم تنهايی سوت بزنم
همين که بدانم هستی
آسمان را پر از پرنده میبينم.
لبخند يادت نرود!
تشنهام
و تو نیستی.
مثل آب باران
گودی کمرم را
با نوازش دستهات
پر میکنم
تا از خشکسالی نبودنت
زنده برهم.
دستهات مال کمر من؟
از اين تنهايی هزارساله
خستهام
از بس تنهايی غذا خوردهام
تا لقمهای نان به دهن میگذارم
باران شروع میشود
و من چتر ندارم
تو را دارم.
...
میدانی؟
میدانی چرا بند نمیآيد
اين باران؟
خدا از خجالت آب شده.
![]()
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی , به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامتست جانا که به عاشقان نمودی, دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
اي دريغ
ديگر بهار رفته نمي آيد
گفتم پرنده ؟
گفت اينجا پرنده نيست
اينجا گلي كه باز كند لب به خنده نيست
گفتم
درون چشم تو ديگر ؟
گفت ديگر نشان ز باده مستي دهنده نيست
اينجا به جز سكوت
سكوتي گزنده نيست
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت, تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی, پیداست نگارا که بلندست جنابت
تو ای ستاره وحشی که کهکشان زادی
مخواه روی زمین بر مدار من باشی
من از اهالی عشقم نه از حوالی جبر
خطاست اینکه تو در اختیار من باشی
ولی نه! من که در اینجا دچار پائیزم
چگونه از تو نخواهم بهار من باشی
يوسف گم گشته باز ايد به كنعان غم مخور
عالم حزن شود روزي گلستان ، غم مخور
روزي ز سر سنگ عقابي به هوا خاست
از بحر طمع بال و پر خويش بياساي
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)