خدایی که درآغوش من است
ندید
صدای بناگوش برگ ها
قلبم را شنیده است
با همان چشمهایی که به دنیا آمده ام
برای ازدواج بادهایی دعا می کنم
که حاصل بد شگومی قدمهای مرا از روی جاده ها جمع می کنند
از راه راه سایه هاچیزی نمانده است
چیزی نمانده
که برای بهار نفرستاده باشم
شکوفه هایی که هر روز می پوشانند
سرم را
برای بوسیدنت
باید موهای تازه در بیاورم