در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
از کمال عشق خار خشک سنبل می شود
اشک خون آلود بلبل غنچه گل می شود
دوش مرغي به صبح مي ناليد
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
شباني گله اش را گرگها خورده .
و گرنه تاجري کالاش رادريا فرو برده .
و شايد عاشقي سرگشته کوه و بيابانها .
سپرده با خيالي دل ،
نه ش از آسودگي آرامشي حاصل ،
نه ش از پيمودن دريا و کوه و دشت ودامانها .
اگر گم کرده راهي بي سرانجام ست ،
مرا به ش پند و پيغام است .
تا كي به تمناي وصال تو يگانه
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه .
همگی مانده اند تا مرا خفه کنند.
او رفت. ...
من مانده ام با دنیایی از واژه ها،
واژه هایی که از درون بی معنی شده اند،
پلاسیده اند.
واژه هایی که هر لحظه راه نفس کشیدن را بند می آورند.
دانه می خوردم زدست مهربان او// می پریدم دربَرَش هرلحظه ای که او هوس می کرد
در ميكده مي رقصم،از بايه مي نوشم
سبز است و سفيد و سرخ اين جامه كه مي پوشم
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
ليك غلط بود انچه مي پنداشتيم .
من را به ابتذال نبودن كشانده اند روح مرا به مسند پوچي كشانده اند
تا اين برادران رياكار زنده اند اين گرگ سيرتان جفاكار زنده اند
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)