عشق است که همان شیرینی لبهای تو شده!
عشق است که بی تابی میکند نه درونم
همیشه همین هست
همین حسی که اسمش عشق است
به ظاهر آشناست
هرچند عجیب..... غریب شده!
عشق است که همان شیرینی لبهای تو شده!
عشق است که بی تابی میکند نه درونم
همیشه همین هست
همین حسی که اسمش عشق است
به ظاهر آشناست
هرچند عجیب..... غریب شده!
در انتظار شبم
در انتظار جایی خلوت
آرام
که بعد از یک روز شنیدن طعنه هایت
صدای نفس هایت را ستایش کنم
تو همیشه تویی
حتی اگر من نباشم!
دوستت دارم بي آنکه مرا دوست داشته باشي
دوستت دارم حتي اگر به چشمان خيسم بخندي
و بي خيال اين باشي که دلم شکسته است...
دوستت دارم حتي اگر دلت سنگ باشد
حتي اگر هيچ احساسي بر من نداشته باشي
با اينکه ميدانم در دلت يک دنيا محبت است
و احساست ، مثل آب پاک و زلال است...
مرا باور داشته باش ، حتي براي يک لحظه
هم که شده قلب مرا با تمام وجودت حس کن ...
بيا تا تنهايي دوباره به ويرانه دلم نيامده است!
تا تنهايي قاب خالي و بدون عکسش را در طاقچه قلبم نگذاشته
تابستانِ تو را میخواهم
تابستانِ داغ تو را
هوای شرجیِ چشمان تو
که خیره خیره میکشد
مرا به درون تو
میخواهم تو را نفس بکشم
صدایت را لمس کنم
و نامت را نقاشی کنم
دستی به موهای آب میکشم
دلم هوای تابستان تو را دارد
به کنجکاوترین شکل
بوسه خواهم شد
مرا به زاویهء آب میبرد لب تو.
به من نگو که هستی
لذت خواندنت را بهمن بده
صفحه به صفحه...
نمی از چشم های توست چشمه، رود، دریا هم
کمی از رد پای توست جنگل، کوه ، صحرا هم
تو از تورات وانجیل و زبور از نور لبریزی
تو قرآنی ، زمین محو شکوهت، آسمان ها هم
جهان نیلی است طوفانی، جهان دلمرده ظلمانی
تویی تو نوح موسی هم، تویی تو خضر عیسی هم
نوایت نغمه ی داوود، حسنت سوره یوسف
مرا ذوق شنیدن می کشد شوق تماشا هم
تو آن ماهی که در پایت تلاطم می کند دریا
من آن دریای سرگردان دور افتاده از ماهم
اسیر روی ماه تو هواخواه نگاه تو
نشسته بین راه تو نه تنها من که دنیا هم
تمام روز ها بی تو شده روزمبادا نه
که می گرید به حال و روز ما روز مبادا هم
همه امروزها مثل غروب جمعه دلگیرند
که بی توتیره و تلخ است چون دیروز فردا هم
جهانی را که پژواک صدایت را نمی خواهد
نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم
"محمد جواد شرافت"
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود تا دل شب سخن از سلسله موی تو بوددل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بودهم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بودعالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بودمن سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شکن طره هندوی تو بودبگشا بند قبا تا بگشاید دل من که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بودبه وفای تو که بر تربت حافظ بگذر کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بودسه غم امد به جانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار.
غریبی و اسیری چاره دارد.
غم یار و غم یار و غم یار
سه غم امد به جانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار.
غریبی و اسیری چاره دارد.
غم یار و غم یار و غم یار.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بي خود از شعشعه پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
بعد از اين روي من وآينه وصل جمال
كه در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اين ها بزكاتم دادند
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)