مسافري که به رخ اشک حسرتم بدواند
دلم تحمل بار فراق او نتواند
در آتشم بنشاند چو باکسان بنشيند
کنار من ننشيند که آتشم بنشاند
شهريار
مسافري که به رخ اشک حسرتم بدواند
دلم تحمل بار فراق او نتواند
در آتشم بنشاند چو باکسان بنشيند
کنار من ننشيند که آتشم بنشاند
شهريار
درين بی رنگ و بوئی، رنگ و بوهاست
درين دفتر، ز خلقت گفتگوهاست
سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند
که ما افتاده ايم، ايشان بلندند
پروين اعتصامی
با عرض پوزش لطفا حداقل 2بيتي و حداكثر 4 بيتي
---------- Post added at 05:17 PM ---------- Previous post was at 05:15 PM ----------
دلم به سينه زند پر بدان هوا که نگارين
کتابتي بنوسيد کبوتري بپراند
من آفتاب ولا جز غمام هيچ ندانم
مهي که خود همهدان است بايد اين همه داند
شهريار
دل بدو دادند ترسايان تمام
خود چه باشد قوت تقليد عام
در درون سينه مهرش کاشتند
نايب عيسيش ميپنداشتند
رومی
در دياري که در او نيست کسي يار کسي
کاش يارب که نيفتد به کسي کار کسي
هر کس آزار من زار پسنديد ولي
نپسنديد دل زار من آزار کسي
شهريار
يکروز آرزو و هوس بيشمار بود
دردا، مرا زمانه نياورد در شمار
با آنکه هيچ کار نمیآيدم ز دست
بس روزها، که با منت افتاده است کار
پروين اعتصامی
راه گم کرده و با رويي چو ماه آمدهاي
مگر اي شاهد گمراه به راه آمدهاي
باري اين موي سپيدم نگر اي چشم سياه
گر بپرسيدن اين بخت سياه آمدهاي
شهريار
يار زيبا گر هزارت وحشت از وی در دلست
بامدادان روی او ديدن صباح مقبلست
آن که در چاه زنخدانش دل بيچارگان
چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست
غزليات سعدی
تو را گر دوستی با ما همين بود
وفای ما و عهد ما همانست
بدار ای ساربان آخر زمانی
که عهد وصل را آخر زمانست
سعدی
تا که از طارم ميخانه نشان خواهد بود
طاق ابروي توام قبلهي جان خواهد بود
سرکشان را چو به صاف سرخم دستي نيست
سر ما خاک در دردکشان خواهد بود
شهريار
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)