خواب روياي فراموشيها ست!
خواب را دريابم
كه در آن دولت خاموشيهاست.
من شكوفايي گلهاي اميدم را در روياها مي بينم
و ندايي كه به من گويد:
گر چه شب تاريك است
دل قوي دار
سحر نزديك است
دل من
خواب پروانه شدن مي بيند
صبحگاهان خورشيد
اولين تابشش از ديده من
شبنم خواب مرا مي چيند
آسمانها آبي
پرمرغان صداقت آبي است
ديده در آينه صبح تو را مي بينند
از گريبان تو صبح صادق
مي گشايد پرو بال
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
توچنان شبنم پاك سحري
نه
از آن پاكتري
توبهاري ؟
نه
بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اينهمه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست.
اي بهين باغ و بهارانم تو!
سبزي چشم تو
درياي خيال
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز
مزرع سبز تمنايم را
اي تو چشمانت سبز
درمن اين سبزي هذيان از توست
سبزي چشم تو تخديرم كرد
حاصل مزرعه سوخته برگم از توست
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه كنان مي كاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و در اين راه تباه
عاقبت هستي خود را دادم
آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چرا
در پي گمشده خود به كجا بشتابم؟
مرغ آبي اينجاست
در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
كاروانهاي فرومانده خواب از چشمت بيرون كن!
باز كن پنجره را!
تو اگر باز كني پنجره را!
من نشان خواهم داد
به تو زيبايي را
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
كه در آن شوكت پيراستگي
چه صفايي دارد
اري از سادگيش
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مي بارد
باز كن پنجره را
من ترا خواهم برد
به شب جشن عروسي عروسكهاي
كودك خواهر خويش
كه در آن مجلس جشن
صحبتي نيست زدارايي داماد و عروس
صحبت از سادگي و كودكي است.
چهره اي نيست عبوس
كودك خواهر من
امپراتوري پروسعت خود را هر روز
شوكتي مي بخشد
كودك خواهر من نام تو را مي داند
نام تو را مي خواند!
گل قاصد آيا
با تو اين قصه خوش خواهد گفت؟!
(از حميد مصدق )