نفرين به عشق و عاشقي
نفرين به بخت و سرنوشت
به اون نگاه كه عشقتو، تو سرنوشتِ من نوشت!
نفرين به من... نفرين به تو... نفرين به عشقِ من و تو!
به ساده بودنه منو... به اون دلِ سياهِ تو
نفرين به عشق و عاشقي
نفرين به بخت و سرنوشت
به اون نگاه كه عشقتو، تو سرنوشتِ من نوشت!
نفرين به من... نفرين به تو... نفرين به عشقِ من و تو!
به ساده بودنه منو... به اون دلِ سياهِ تو
از وقتي رفتي هيچ کسي هم درد و هم رازم نشد
هيچ کسي حتي يک دفعه هم غصهء سازم نشد
رفتي ولي بدون هنوز عاشقتم تا پاي جون
دل بهاريم عاشقه چه تو بهار چه تو خزون
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
چه تصوری داشتم از آتشچه تصوری از خاکسترنشستم بر توده ای از خودبه تماشای قایقی که از دور می آمدو عطر خوش سیب با خود داشتو تو را در خود گم...نشستم بر موجکوب آتش به تماشای خودکه مژگان باد را به کناری می بوسیدو اشک سیب را از مژه می زدود ...آبی منمهتاببیا که افسانه سیب را با هم باز خوانیمدلتنگم
در یلدای خویش
از بی کران تاریکی
مست گذشتم
تا از سیاهی چشمانت
جرعه ای نوشم
جرعه ای از آن شراب
در یلدای خویش
از بیکران گم گشتگی
تنها گذشتم
تا در خلوت خیالت
گم شوم
گم شوم شبی خراب
در یلدای خویش
از بیکران جنون
رسوا گذشتم
تا در هوای مویت
زنجیر پاره کنم
دل سپارمت به تاب
در یلدای خویش
از بی کران خود
شیدا گذ شتم
تا در کران تو
آرام
سر نهم دمی به خواب...
امیدوارم سگی رانوازش کنی، به پرنده ای دانه بدهی،به آوازسهره ای وقتی آوای سحرگاهیش راسرمی دهد گوش فرادهی، چراکه به این طریق به رایگان احساس زیبایی خواهی یافت.امیدوارم که دانه ای هم برخاک بفشانی هرچندخردبوده باشدوباروئیدنش همراه شوی تادریابی چقدرزندگی دریک درخت وجوددارد.
آنکه ميگويد دوست ات مي دارم
خنياگر ِ غمگيني ست
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار کاکُلي شاد
در چشمان ِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
□
آنکه ميگويد دوست ات مي دارم
دل ِ اندُه گين ِ شبي ست
که مهتاب اش را مي جويد.
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار آفتاب ِ خندان در خرام ِ توست
هزار ستاره ی گريان
در تمنای من.
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
احمد شاملو
تازه از راه رسیده بودم
پر از غربت سالهایی که با خویش زمزمه می کردم
پر از خستگی هایی که بر دوش می کشیدم
آسمان صاف و بی نهایت بود
و چشمان خسته من پر از حس دلواپسی
جاده ها پر از حس همیشگی
و من خسته تر از آن که انتظاری تازه را تاب بیاورم
در امتداد جاده گام بر می داشتم
طنین گام های سنگینم
دلواپسی های جاده را تشدید می کرد
به خود نهیب می زدم که شاید این همه انتظار را مقصدی باشد
اما هیچ چیز نبود تا این همه انتظار را نوید دهد
گونه های آسمان پر ازسرخی شعرم بود
و جاده ها پر از فریادهای خاموشی که مرا می آزارد
باید می رفتم
به پایان این همه انتظار می رسیدم...
تازه از راه رسیده ام
باکوله باری از عشق...
به دور دست ها می نگرم...
هنوز هم باید رفت
گل فرستادم تو بو کن ، اگر رفتم تو با گل گفتگو کن
اگر مردم فدای تار مویت ، اگر ماندم که باز ایم به سویت
حلقۀ بازویت......باز کن از کمرمکنج آغوش تو منتنگ نفسدر خطرم!!بگذار که منهمنفسی تازه کنمکورۀ آتش خود را برداراز سرِنبضِ تبمو.....لبت ، ...از گلوگاه لبمبگذار که منهمنفسی تازه کنمدیده ات را بر گیراز آینۀ صاف وزلالِبدنمدمی آرام نشین...به تماشای خمِراه شیری تنمبگذار که منهمنفسی تازه کنمدل منآب شد ازبارش داغ سخنتبیش از اینهممگدازتنم از آتش سوزان تنتبگذار که منهمنفسی تازه کنمنرم وُ آهستهدَمی....ترک کن بستر منتا نگیردنفس ازتودۀ خاکستر منبگذار که منهمنفسی تازه کنمهمچو پروانه نچرختا سحردُور وُ بَرَم !حلقۀ بازویتباز کن از کمرمبگذار که منهمنفسی تازه کنم
هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)