وسترن جان خونتون رو نمیشناسم بیا اینجا رو کرایه کردیم اینجا حونه ما بشه ...![]()
وسترن جان خونتون رو نمیشناسم بیا اینجا رو کرایه کردیم اینجا حونه ما بشه ...![]()
با سلام خدمت وسترن جان عزیز
نمی دونم چطوری باید در مورد نوشته های شما هم اظهار نظر کنم. کاری سختی است برام. ولی از اونجایی که خودتون خواسته بودید و هم اینکه چندی است در مورد مینی من نظر نمی دید احتمالا خواسته شما این هست که من هم نظر بدهم. پس نظرات من رو هم پذیرا باشید.
واقعا زیبا بود. فقط من دو ایراد به اون می گیرم که البته خودتون هم در موردش گفته بودید. این داستان با توجه به فضاش فقط اسامیش فارسی بودند و کاش همون اسامی انگلیسی همیشگی را داشت ( البته فکر کنم این ویرایش فارسی یکی از داستاناتون باشه ) و اشکال دوم این بود که موضوعش بکر نبود ولی با قلم شیواتون و شرح جزئیات و جملات خاص، این بکر نبودن موضوع رو کاملا پنهان کرده بودید.
برف داشت اسم زیـبای برادرش را مخـفی می کرد اما او هنوز هم ایستاده بود و با چشمان پراشکش نـابـاورانه به سنگ قبر زل زده بود.چطور ممکن بود او باعث مرگش شده باشد؟او که غـیر از امید چـیز دیگـری در این دنیـا نداشت.در حقیقت می دانست از کی شروع به از دست دادن امـید کرد.روزی کـه به بهـانه ی دعوا با صاحب کارش،برای اولین بار لب به الکل زد.امید بیچاره تمام شب در نگـرانی منتظر او بیدار مانده بود و با برگشتن مست او،ویران شده بود(چکار کردی داداش؟قول بده دیگـه این کار رو نکنی)و او در عالم مستی،قولی دروغین به امید داده بود.روز بعـد بهانه دیگری به دستـش افـتاد.بهانه ای کوچکتـر از قـبلی اما باز هم نتوانست جلوی خود را بگیرد و بـرای فرار از غم کوچکش به الکـل روی آورد.وقتی به خانه برگشت خیلی سعی کرد از امید مخفی کند اما او فهمیده بـود و قلب پاکش شکسته بود(تو به من قول داده بودی...لطفاً دیگه این کار رو نکن!بخاطر من،بازم قول بده ، ایندفعه قول مردونه) و او باز هم قولی سست تر از قبلی به امید داده بـود.با گـذشت روزها,بهانه های زیادتر اما کوچکتری به دستـش افـتاد و او هر بار نـاتوان تر از قبل به نوشیدن ادامـه داد.امید هم ناتـوان تر از قـبل سعی می کرد منصرفش کند.دیگـر کـارش به قسم خوردن به جان خود رسیـده بود اما الکل کـار خود را کرده بود و او را به یک فرد بی رحم و بی غیرت و بی مسـئولیت تـبدیل کرده بود.بـطوری که نـه تنها قول نمی داد بلکه بخاطر قسم خوردن امیـد به جان خـودش او را به بـاد فـحش و تمسخر می گرفت.حالا که حساب می کـرد متـوجه می شد یک سال تمام او از امید غـافل بود و در عالم خود خوش می گذراند تـا اینکه بالاخره امید سقوط کرد!عصر یک روز سـرد زمستانی،وقتی به خانه برگشت همسایه ها به او خبر دادند امید سر کلاس بدحال شده.در بـیمارستان با حقیقت تلخی روبـرو شد.کبـد امید از کار افـتاده بـود ! در حقیقت امید بارها به او از درد وحـشتناک پهـلو و استفراغـهایش شکایت کرده بود امـا او از بس مست ولایعقل بود،توجه نکرده وحتی با وجود نحیـف بودن امید،علتـش را پـرخوری می دانست!برای نجات جـان امید باید در عـرض چند روز باقی مانـده کبد پیوند می زدند و پـیدا کـردن کبد مناسب وقت گیر بـود.دکتـرها می گفتـند تکه ای از کبـد برادر می تـواند جان امید را نجات دهد.پـس او کـه بالاخره به ارزش امید در زندگی اش پی برده بود با وجـود آنکه می دانست عمل خطرناک و هذینه برداری است قبول کرد امـا جواب آزمایش منفی درآمـد.کبد او به عـلت نـوشیدن الکل، سلامتـی و صلاحیت کافی برای نجات جان امـید را نداشت و او این تک شانس زنده نگه داشتـن برادر عزیزش را بخاطر لحظـات کـوتاه خوشگـذرانی از دست داده بـود.آنجا کنار تخت امیـد نشسته،دست سـرد او را بـدست گرفـته و اشک ریـزان منتظر شنیدن صدای سوت دستگاه قلب بود.کاش هیچوقت امید به جان خودش قسم نمی خورد شاید اگـر او سر قـولش می ماند...شایـد اگر یکبار دیگر چشمان معصوم امیـد به او نگاه می کرد او می توانست قول محکم و ابدی به او بدهد اما می دانست برای قول دادن به امید دیگر خیلی دیر بود بـاد وحشتنـاکی وزیدن گرفت و برفهای روی سنگ را کنار زد و باز اسم زیبای امید درخشیدن گرفت. بغـض گـلویش را دریـد.این غم بهانـه نـبود بـزرگترین مصیبت زنـدگی اش بود امـا او دیگـر محال بود بنوشد.چون اینبار به روح امید قسم خورده بود
واقعا شما برای نوشتن داستانهای بلند استعداد خیلی خوبی دارید. شرح فضای داستان با تمام جزئیاتش در جملاتی که خواننده رو خسته نمی کنه شاهکار شماست. داستانهای شما استعداد خیلی خوبی برای مینی شدن هم دارند که اگر شما اجازه بدید من یکی دو نمونه اش را براتون انجام بدهم. کار ساده ای است فقط حذف جزئیات...
بازم یه داستان زیبا دیگر. بازم موضوعش بکر نبود ولی با جملات و جزئیاتی که بیان کرده بودید خواننده را جذب می کرد.
شـوق زیـبایی در خوابگاه افـتاده بود.هر کس گـوشه ای مشغـول آماده سازی جشن تـولد بـود.یکی بادکنکها را فوت می کرد،یکی شمعها را روی کیک می چید،یکی جلوی آینه ایستاده بود و به خودش می رسید!سعید روی نردبام فلزی ایستاده بود و در حالی که اسم فرزین را با کاغذهای رنگی می برید تا به دیوار بچسباند، پرسید:(چطوری قراره بکشونیدش اینجا؟اونطور که میدونم تا عصر کلاس داره)فرید از آن طرف گفت:(یک بهانه ای پیدا می کنیم)مهیار در حالی که به کیک ناخونک می زد گفت:(هیچ بـهانه ای نمی تونه بچه خر خونی مثل فـرزین رو وسط روزخـونه بکـشونه!)فـرید خندید:(اونش با من!) مـحمد آخرین بادکنک را هم فوت کرد و به پارسا داد:(فکر نمی کنی بهتره از حالا بهانه تو پیدا کنی؟ تا چند دقیقه دیگه کارها تموم می شه همه هم که اومدند)سعید هم از نردبام پایین آمد:(راست می گـی من و پدرام هم عصرکـار داریم یک جـوری بشه لااقـل تا ساعت شش جـشن تموم بـشه ما بریم)علی و امیـر هم در حالی که وارد اتاق می شدند،موافقت خود را اعلام کردند:(آره ما هـم باید تا ساعت هفت بریم شام دعوتیم)فرید موبایل را از جیبش در آورد:(خیلی خوب... خیلی خوب بفرمایید...بهانه رو حال کنید)و زنگ زد:(الو فرزین...می دونم می دونم...نه قطع نکن خیلی مهمه...می تونی همین حالا به خونه بیـایی؟گفتم می دونم کلاس داری اما...بایـد بیایی)و ناگـهان حالت چهـره و صدایش تغیـیر کرد(بابات اومده...همه چیز رو فهمیده حالا هم داره محمد رو می کشه!)بچه ها بناگه به خنده افتادند.فرید از ترس لـو رفتن دستش را جـلوی گوشی گذاشت و با خشم به آنها اشاره داد ساکت باشند.هـر کس به طریقی جلوی دهانش را گرفـت و فـرید بدون خارج شدن از حس ادامه داد(چه بدونم چطـور شده؟ظاهـراً به علی زنگ زده در مورد کرایه خوابگاه تو بپرسه اونم لو داده...ای بابا این حرفها رو ول کن بابات حرف حالیـش نمی شه که!زود بـیا توضیح بده وگـرنه یا پلـیس میاد یا آمبولانس!)و قـطع کـرد.بناگه سـالن با صدای خنده های کنترل شده پر شد. تمام کارها تمام شده بود و همه در لباسهای شیک و عطراگین نشسته،منتظر بودند.در آخر پدرام تحمل نکرد و پـرسید (فکر نمی کنـید خـیلی دیر کرده؟بـرای کسی که باباش داره هم اتاقـی شو می کشه نیم ساعت زمان زیادی!)سعید گفت(راست می گی،فرید بردار یک زنگی بزن ببین کجا موند؟)فرید غرید: (چی بگم؟بگم بابات قـاتل شد دیگه لازم نـیست بیایی؟)همه هـم صدا داد زدند(اَه شوخی دیگـه بسه!) فریـد ترسید و با عجله زنگ زد. مـدت زیادی طول کشید تا اینکه شخص ناشناسی گوشی را بـرداشت. فرید بـا تعجـب پرسید:(فـرزین؟)مرد جـواب داد:(شما از اقـوامش هستید؟)(نه دوستشـم)(راستش آقای بهایی تصادف کردند من اونو بیمارسـتان آوردم و در...)صدای فرید به لرز افتاد:(چی شده؟)صدای مرد گرفته شد:(سرعتش خیلی بالا بود غیر از خودش دو تا ماشین دیگه رو هم چپ کرده...)صـدا در گلوی فریـد شکست:(حالا حالش چطوره؟)مرد مدتی مکث کرد.دنیا بر سر فرید چرخید.بقیه هم بـا نگرانی از جـا بلـند شـدند و دورش حلقـه زدنـد(چی شده فـرید؟)مـرد جواب داد(هیچکس از این تصادف زنـده نمونده حتی از اون دو ماشـین یکی سرویس بچـه های دبستانی بوده و...)فـرید دیگر نتوانست گوشی را بالا نگه دارد.دستش افتاد اما نگاهش بالا رفت و بر اسم فرزین نوشته شده بر دیوار افتاد... ((تولدت مبارک))
چشم هر چند من زیاد نمی تونم پای کامپیوتر بشینم ولی حتما می یام و اگر قابل بدونید نظر هم می دهم. اگه لینک داستانهاتون رو در امضاتون قرار بدید خیلی خوب می شه. ممنون.
بچه ها یک چیزی...همونطور که می دونید من رمان می نویسم و برام سخته مینی مال بنویسم واسه همون تصمیم
گرفتم برم تاپیک خودم و کتاب چهارمم رو کم کم آپ کنم اینطور که هر بار که نوشتم وتایپ کردم بذارم اونجا بخونید و
در پیشرفت داستان کمکم کنید اگه نقطه ضعفی چیزی داره بگید زود برطرف کنم و به اصطلاح به کمک شما یک
چیز درست حسابی عرضه کنم اگه کم کم بذارم نه برای من تایپش سخت می شه نه برای شما خوندنش!چطوره؟
اگه موافقید برم خونه خودم شروع به خونه تکونی بکنم!
این بخش هم تقدیم به بنیامین
کاش می شد که این جمله آخر را با یه داستان دیگر مطرح می کردید. می دونید جمله زیبایی است و من فکر می کنم ایده شما برای این داستان هم همین جمله بوده ولی اگر در فضای دیگری اتفاق می افتاد بنظرم بهتر بود.شکست
هوا سرد بود و باران داشت تند تر میشد . یک پیکان قدیمی ایستاد جلومون و ما هم بی درنگ سوار شدیم . داشتیم راجع به درس صحبت میکردیم که راننده گفت من شکست خوردم ...
دوستم به من نگاه کرد و از من پرسید : "چی داره میگه ؟"
قبل از اینکه جوابی بهش بدم رانند گفت : من بهترین دانش اموز وقت خودم بودم ... شب و روزم رو درس پر میکرد ... ولی اخر سر هم شکست خوردم ...
پرسیدم : "چرا شکست خوردید ؟ مگه درس خوندن بده ؟"
گفت : " من وقتی هم سنه شما بودم نقشه های زیادی برای اینده کشیدم ... همیشه به فکر اینده و درسم بودم ... با خودم فکر میکردم که وقتی پدرم فوت کنه من باید چه طوری خرج مادرم رو بدم ؟"
پرسیدم : "خوب ؟"
خنده ای بلند سر داد و گفت : "به جای پدرم ... مادرم فوت کرد ... پدرم ورشکست کرد ... من نتونستم درس بخونم ..."
ساکت شدیم ...
بعد با صدای بلند گفت میدونید چرا ؟
منتظر سوال ما نشد و گفت : "اشتباه من فقط, حرکت در یک بعد بود ..."
یه مقدار موضوعش تکراری است.
کنکور
وقتی شب از سر کار برمی گشت پای درس هاش می نشست و تا صبح درس میخوند و بعد می رفت سر کار . . .
همین طور ادامه داشت ...
سر کار براش اتفاقی افتاده بود دیگر نمی توانست کار کند ...
مادرش گفت: " من به جای تو کار میکنم ولی تو باید درست رو بخونی "
پسر گریه کرد و گفت : "چشم مادر"
مدتی گذشت ...
یک روز چند تا بچه با سنگ لامپ تیر چراغ برق دم در خانه را شکستند ...
ان شب پسر نتوانست درس بخواند ...
چون دست مزد کار مادر فقط برای غذای این خانواده کافی بود نه قبض های برق ...
راستش درک فضای داستان با جملاتی که بیانش کردید سخته. اگر جمله آخر را بخواهیم در نظر بگیریم به عنوان علت اتفاق داستان بقیه جمله ها یه مقدار گنگ می شوند. سعی کنید در نوشتنتون خواننده را سخت گیرتر در نظر بگیرید. کلمات و نوشته هاتون باید طوری باشد که خواننده نتونه از اون ایراد لغتی و معنایی و روایتی بگیرد.غریب
دختر به مادرش میگوید : "منم میخوام با داداش بگردم تا شهر رو ببینم ..."
مادرش به او میگوید : "دست برادرت را بگیر تا گم نشی ... تو شهر غریب ..."
دختر رو به مادرش میگوید : "بسه دیگه مامان من 7 سالمه ... "
برادر رو به خواهرش میگوید : "حرف مادر رو گوش کن ... حالا خوبه 7 سالته اینکارو میکنی ..."
دخترک قهر میکند و به حیاط می رود ...
برادر عصبانی میشود و میگوید : "من تو رو با خودم نمیبرم ..."
زن به پسرش میگوید : "کاریش نداشته باش ... از وقتی فهمیده ما برای پیدا کردن کار به شهر اومدیم اینطوری شده ... "
هر دو مینی فقط روایت یه امر روزمره بودند به دنبال ایده های بکر باشید.
پیرمرد
خیابان شلوغ بود ...
پیرمرد به مردم چشم دوخته بود ...
هیچ کس به او توجه نمی کرد ...
او فقط میخواست کسی صندلی چرخ دارش را به ان طرف خیابان ببرد ...
مرد
صدای زن تمام کوچه را پر کرد ...
مثل اینکه با شوهرش داشت دعوا میکرد ...
زن های محله که از کوچه رد میشدند چند لحظه توقف میکردند و به مشاجره ی انها گوش میدادند ...
زن : "مگه تو مرد نیستی ؟ مگه تو نباید خرج منو این بچه رو بدی ؟ مگه من کلفت مردم ام که باید کار کنم و پولشو بدم به تو ......"
شب شد ...
مرد دوباره در فکر راهی برای برای ترک اعتیادش بود ...
روایت یک امر تکراری
اولین روز
در حال تلو تلو خوردن بود که مادرش گفت : "بچه جون من مگه بهت نگفتم شب زود بخواب ؟"
پسر بچه جوابی نداد و لقمه ی کوچکی را که مادر برایش درست کرده بود را در دهانش گذاشت ....
مادر با خودش گفت : "باید زود بیدار شدن رو یاد بگیره ... حق هم داره بچه ام ... هنوز روز اوله کلاس اولشه ...یاد میگیره..."
روایت یک امر غیر عادی با داشتن جمله (همه جای خانه را گشت ولی چیزی نیافت ...(
دیوانه
همه خواب بودند ...
صدای ناله ای به گوش میرسید ...
مرد خانه بیدار شد تا قضیه را جویا شود ...
همه جای خانه را گشت ولی چیزی نیافت ...
چراغ ها را خاموش کرد تا بخوابد ولی ناله شروع شد ...
در چهره ی مرد ترسی نشست ...
چراغ ها را روشن کرد و صدا را که هر لحظه بلند تر میشد دنبال کرد ...
به انباری رسید و به یاد اورد که به پسرک عقب مانده اش شام نداده است ...
خوب بود
ترس
برای خرید هم که شده باید بیرون میرفت ولی میترسید ...
با اینکه 47 سالش بود ولی باز هم نمی توانست بر ترس غلبه کند ...
ترسش از نگاههای سنگین مردم که به یک زن کوتوله نگاه میکنند بود ...
موضوع بکر و جدید نبود.
تلفن
داشت زنگ میزد که روی صحفه اش نوشته بود شماره ناشناس من هم فکر کردم اونه ...
گوشی رو برداشتم ...
حرفی نمیزد ...
من هم گفتم : "میدونی که دوست دارم .. چرا حرف نمیزنی ؟ راست میگم ... من عین اونای دیگه نیستم ... "
صدای بلند خنده ای از اون طرف خط اومد و بعد گفت :"منم بابا ارمین .. دوست دارم دیگه چیه ؟"
به عنوان یک نوشته زیبا بود ولی نمی دانم به عنوان یک مینی یا یک داستان!
عدالت یا بی عدالتی
عدالت واقعی رو در یک رویا هم نمیتوانید ببینید زیرا هیچ کجا عدالتی وجود ندارد چه در رویا چه در حقیقت ...
عدالت فقط اسمی از یک پدیده است که باعث میشود خیلی ها از آن ناراحت و خیلی ها خوشحال شوند ...
عدالت رواج یافته بین ما همان بی عدالتی است که ما آن را از روی اجبار و یا تحمیل تحمل میکنیم تا قربانی عدالت واقعی جامعه خود که همان نهایت بی عدالتی است نشویم ...
آیا این عدالت است کارگری با خجالت وارد مغازه ای شده و با ترس اینکه پول کم بیاورد خرید کند ؟
آیا این عدالت است که بیچاره ای در بین مردم تکدی گری کند بدون آنکه امیدی به فردا داشته باشد ؟
آیا همه این ها نمونه ای از عدالت هستند ؟
ولی بی عدالتی هم زیباست ...
میدانید چرا !؟
زیباست به دلیل آن که وجود بی عدالتی در جامعه ای نشان از ترس مردم از عدالت واقعی است که با وجود این ترس میتوان با کمی شجاعت به میان بی عدالتی رفت و ان را متلاشی ساخت ...
ولی اینجاست که شجاعت جای خود را به ترس میدهد ...آن هم به ترسی متفاوت ... نه مانند ترسی که از وجود عدالت دارند ... بلکه بیشتر و فراتر از آن ...
سوال اینجاست که آیا ترس مانع عدالت میشود یا بی عدالتی !؟
زیبا بود.........
هویت
لحظه ی سال تحویل به خودم قول دادم تا این سال را با تمام تلاشم به بهترین نحو تمام کنم ...
اولین جایی که باید میرفتم سر خاک پدربزرگم بود که اسمش را به یادش بر من که بزرگترین نوه پسرش بودم نهادند ...
سر خاک آن بزرگ که رسیدم بعد از شست و شوی سنگ قبر فاتحه ای خوانده و بعد از درد دلی با وی برای برگشت آماده شدم ولی وقتی از جایم بلند شدم دورم را قبر هایی را که بر روی سنگ مزارشان نام فامیلی من حک شده بود گرفتند ...
ناخودآگاه برای پیدا کردن هویتی آشکار بین آنها قدم زدم تا با اجدادم که همه در آنجا دفن شده بودند آشنا بشم ...
هر قدمی که بر میداشتم سکوت قبرستان تاثیرش را در من بیشتر نشان میداد ... قدم هایم سنگین تر شده بود ...
دلیلش را نمیدانستم ولی حسی شبیه ترس از مرگ و یا ملاقات با عزیزان و یا چیزی دیگر که توانایی درکش را نداشتم بر من غلبه کرده بود ...
مزار انسان هایی را که در ذهن من با خوبی نقش بسته بودند زیبا می دیدم و بقیه را کمی متفاوت ... که این تفاوت شاید به میزان شناخت من از آنها بوده و نه چیز دیگر ...
به انتهای قبرستان که نزدیک تر میشدم قدم هایم سبک تر میشد ... سبک تر ... سبک تر ... تا جایی که رسیدم به سنگ مزاری برزگ که رویش نوشته بود "خوش آمدی بمزارم نمودی یادم / بخوان بخوان سوره الحمد تا کنی شادم " رسیدم ...
پاهایم قدری سبک شده بود که نشستم و وظیفه ام را که انگار به من متوسل شده را انجام دادم ...
پاهایم توانی برای برگشت گرفت ...
در راه به فکر آن سنگ مزار بودم ...
حتی یادم رفته بود اسم صاحبش را بخوانم ...
موضوع بکر و جدید نبود.
قرعه کشی
ساعت 3 قرار بود مراسم آغاز شود ولی به دلیل جلو رفتن ساعت رسمی کشور مراسم هم یک ساعت به عقب افتاد ...
بلاخره مراسم شروع شد ...
مجری مراسم قرعه کشی قوانین رو به شکل زیر بازگو کرد تا همه از نحوه برگزاری آن مطلع شوند ...
"برگه ها رو به داخل ظرفی شیشه ای باید می انداختیم ... از بین آنها 12 برگه به دست کودکان باید کشیده می شد ... شماره برگه ها به ترتیب از 1 تا 12 یادداشت می شدند ... توپ هایی هم در داخل گردونه ی قرعه کشی بودند که از 1 تا 12 شماره گذاری شده بودند که با خروج هر شماره عدد برگه ان شماره از دوره مسابقات حذف میشد ... و به شماره ی توپ اخر یک عدد ال سی دی 42 اینچ سامسونگ قرار بود اهدا بشه ..."
قرع کشی شروع شد ...
شماره اولی که از ظرف بیرون آمد شماره اخرین ته برگ من بود ...
شماره 5 هم یکی از شماره های ته برگهای من بود ...
شماره 10 هم همینطور ...
12 شماره فیش انتخاب شد و مرحله اول قرعه کشی تمام شد و این اتمام باعث رفتن خیلی از مهمان هایی شد که شانس با آنها نبود ....
شانس من برای برنده شدن زیاد شده بود ولی من فقط از خدا میخواستم کسی برنده ی ال سی دی شود که واقعا نیاز دارد ...
هر شماره که از گردانه بیرون می آمد من همین درخواست را از خدا میکردم تا اینکه شماره 10 و 5 و 1 من به ترتیب در 5 تا توپ آخر از دوره حذف شدند ولی با هر بار حذف شدن من بر درخواستم از خدا بیشتر تاکید میکردم تا اینکه نفر اول اعلام شد و از انتهای سالن صدای خوشحالی پیرزنی با دختر دم بختش بلند شد که معلوم بود آخرین شماره برای ته برگ آنها است ...
سالن برگزاری مراسم تقریبا خالی شد ... در این میان دو نفر خیلی خوشحال بودند ... یکی پیرزن بود که توانست بخشی از جهیزیه دخترش را فراهم کند و دیگری هم من که فهمیدم خدا دعاهای من را قبول میکند ...
زیبا بود . سعی کن جملاتتون رو بهتر و با دقت بیشتری بنویسید.
کمربند ایمنی
تعطیلات خوبی را با خانواده اش گذرانده بود ...
در راه برگشت راننده خودش بود ولی در فکر رانندگی نبود تا اینکه ...
بعد از کمی سردر گمی به هوش آمد ولی روی تخت بیمارستان خوابیده بود با حرف های دکتر و پرستار فهمید که در تصادف تنهای مانده شده است ...
از آن حادثه به بعد از کمربند ایمنی متنفر شد چون از تنهایی واقعا بدش می آمد ...
در کل بنیامین جان اگر بنده رو قابل اظهار نظر بدانید استعداد خوبی دارید برای نوشتن ولی باید بیشتر روی موضوعات فکر کنید. فقط یه ایده خوب کار خوب را تضمین نمی کنه باید بتوانید خوب و در یک فضای مناسب داستانی بیانش کنید. موضوعاتی را به ذهنتون می آید را در یک گوشه بنویسید و بعد خوب روش فکر کنید. سعی کنید بهترین فضای داستانی را براش در نظر بگیرید.
از جملات و دستور زبان با دقت تمام استفاده کنید.
ممنون حمید جان سعیم رو میکنم اصلاح کنم ...
دستت درد نکنه حمید جان خیلی حرفهای خوبی زدی!اگه بشه نوشته های منو مینی مال کنی عالی میشه یعنی فکرش رو هم نمی کردم چنین پیشنهادی بشنوم تو پادشاه مینی مال هستی به خدا!
درمورد امضا و دادن لینک تاپیکم هم نظر خیلی عالی بود متشکر
حميد جان داداش گل كاشتي....نيومدي نيومدي....وقتي اومدي چه كردي....
مرسي از نظراتت هم براي من...و هم براي بقيّة...راتش من بايد سرع بپيچونم برم...ميام و سر فرصت مينيهاتو ميخونم و نظر ميدم....ببخشيد....!
زندان زنان
صدای فریاد زنی تاریکی آنجا را ترسناک تر میکرد ...
خورشید طلوع کرد ...
طلوع خورشید بر تاریکی ها غلبه کرد ولی صدای زن هم چنان ادامه داشت ...
فریاد زن جایش را به گریه ی نوزادی داد ...
زندان زنان صاحب یک عضو جدید شده بود ...
نظر بدید ...
از خودگذشتی نافرجام
موشهای سفید سالها بود که به خاطر رعایت حال اهالی شهر در زیر زمین ، فاضلاب و جاههایی دیگری که برای انسانها ارزشی نداشتند ، زندگی می کردند. موشها به خاطر این از خودگذشتگی، کم کم سیاه و روز به روز کثیف تر و زشت تر شدند ولی اهالی شهر بدون اینکه علت این وضع را از خود بپرسند هر وقت موشی می دیدند تمام سعیشون رو برای کشتنش بکار می بردند.
Last edited by hamidma; 03-04-2008 at 12:37.
سلام بچه ها!
شرمنده، چون يه مدتي فقط با ايرانسل مي تونم بيام تو سايت و نمي تونم وراجي كنم!
ولي سعي مي كنم از طريق كافي نت داستان جديدم رو براتون بزارم.
راستي بچه ها، تو مسابقه ميني مال نويسي كه شركت مي كنين؟!
آقا حميد، از خود گذشتگي نا فرجام خيلي قشنگ بود.
حميد جان خوندم از خودگذشتگيتو....!...قشنگ بود...راستش هنوز وقت نكردم وبلاگ تو و بنيامين جان رو ببينم....اولين فرصت با كلّه ميرم!....!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)