پیش چشمم روزها شب می شود
قصه ی این عاشقی بی انتهاست
شاهراه زندگی پر پیچ و خم
کوچه ی آخر...نمی دانم کجاست!
من دلم خوش می شود با یاد تو
تا تماشای خدا پر می کشم
تاخیالت می شود مهمان من
باده ی وصل تو را سر می کشم
alitfis
پیش چشمم روزها شب می شود
قصه ی این عاشقی بی انتهاست
شاهراه زندگی پر پیچ و خم
کوچه ی آخر...نمی دانم کجاست!
من دلم خوش می شود با یاد تو
تا تماشای خدا پر می کشم
تاخیالت می شود مهمان من
باده ی وصل تو را سر می کشم
alitfis
نگاهت
- به نجابت مریم -
مانوس ترین نیاز را
در سینه ات
انکار می کند
دستانم
- به طراوت شبنم -
ملوس ترین تماس را
با سینه ات
اصرار می کند
اه ای پاک موج نجابت
در ساحل اغوش مستم
جاودان ارام گیر
"سید احمد ابساران
بیا عشقم که بی تو من نفس را هم نمیخواهم
که بی تو ثروت و مال و هوس را هم نمیخواهم....
بیا عشقم که با تو هر نفس رنگی و دل شاد است
بیا با تو دل غمگین من آزاد آزاد است....
از من آزرده مشو
ميروم از خانه ي تو
قبل رفتن تو بدان عاشق و بي تقصيرم
تو اگر خسته اي از دست دلم حرفي نيست
امر كن تا كه بميرم به خدا مي ميرم.
"با تو"بيا با هم بخوانيم
شكوه لحظهها را
بيا با هم ببينيم
سكوت ياسها را
بيا باهم بخنديم
وفاي بيوفا را
بيا با هم بگرييم
شكست لالهها را
بيا با هم بلرزيم
شروع بادها را
بيا با هم بسازيم
تمام سازها را
بيا با هم بغريم
تمام دردها را
بيا با هم هميشه
به هم عاشق بمانيم
بيا به حرمت عشق
من و تو ، ما بمانيم
چرا كه بيتو من هم
نگاهي سرد دارم
دلي پر درد دارم
بيا باهم بمانيم
سكوت سرشار از ناگفتههاست .. از حركات ناكرده؛اعتراف به عشقهاي نهان؛ و شگفتيهاي بر زبان نيامده.
" آواره "
نيمهشب بود و ... غمي تازه نفس
ره خوابم زد و... ماندم بيدار
ريخت از پرتو لرزنده شمع؛
سايهي دسته گلي بر ديوار.
همه گل بود... ولي روح نداشت!
سايهاي مضطرب و لرزان بود...
چهرهاي سرد و غمانگيز و... سياه
گوئيا مردهي سرگردان بود.
شمع خاموش شد از تندي باد
اثر از سايه به ديوار نماند
كس نپرسيد: كجا رفت؟ كه بود؟
كه دمي چند در اينجا گذراند!
اين منم خسته در اين كلبهي تنگ
جسم درماندهام از روح جداست
من اگر سايهي خويشم يا رب...
روح آوارهي من كيست؟ كجاست؟
سخن از ماندن نيست،
من و تو رهگذريم،
راه طولاني و پر پيچ و خم است،
همه بايد برويم تا افقهاي وسيع،
تا آنجا كه محبت پيداست
روزی
من نیز خواهم مرد
وصدایم را
به ابدها خواهم برد
و زمینم را
به تو خواهم بسپرد
و رازم را
با تو خواهم بر شمرد
نازنینم
در میان این هیاهوی زمینی
آسمان را مبر از یاد
که تو یک ماه ثمینی
شب را تا سحر بر تاب
تا تو هم روزی، روز را ببینی
مسافـــر ، فــــراغ
اشــــکی بر چـــشم
بــــوسه ای به یادگــــار
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)