گاهي باران
كمانچهي رنگيناش را برميدارد
براي آفتاب ميزند
و آفتاب
دامناش را جمع ميكند
با زانوان لختاش
به رقص ميآيد
گاهي درخت چنان سبز ميشود
كه تو بيخود از خود پرواز ميكني
گاهي اما
چنان آشفته
كه تو چون برگي ميچرخي و
فروميافتي
گاهي فاخته سراغ از چيزي ميگيرد
كه هرگز نبوده
هرگز نخواهد بود
گاهي اما
زير تاقيِ ايمن ايواني
با سكوتاش چنان از چيزي نگهباني ميكند
كه انگار
همه
همان بودهاست
گاهي ستارهاي
از دور
به چشمكي
برايت
شادي كوچكي ميفرستد و
گاه
ماه
ميگيرد
گاهي انگار در نسيمي
هرچه از دست ميرود
گاهي انگار در سايهاي
هرچهاي ميماند
بر تكهي خرد زميني
گاهي ...
آري بهار همين است
كه ميبيني
شهاب مقربین