از پاسختون متشکرم.کلا از آدمهایی که مثل شما با اخترام جواب آدم رو میدن لذت میبرم چون خودم هم سعی میکنم تو اجتماع به همه حتی افراد کوچکتر از خودم احترام بذارم.نوشته شده توسط AMHSIN [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
به هر حال
بله شما درست میگین شاید هزار تا دلیل دیگه داشته باشه که اصلا مربوط به من نباشه ولی متاسفانه من همیشه اینطوری بودم و اینطوری فکر میکنم که حتما مشکل از سمت من بوده.دلیلش هم اینه که من گاهی اوقات حرفهایی میزنم که یه مقدار هضمش برایبعضی افراد سنگینه و به عبارتی سو برداشت میشه از حرفام (اینم به دلیل نوع حرف زدن من هست ولی دوستان و افراد خانواده به راحتی میتونن منظور منو متوجه بشن اما بعضی مواقع اینکار برای افراد تازه وارد مشکله) برای همین من فکر میکنم شاید حرفی زدم یا کاری کردم که ناخواسته ذهنیت ایشون نسبت به من اشتباه شده.برای همین ازشون پرسیدم و حتی قسمشون دادم که اگر چیزی از من دیدین یا حرفی زدم یا اصولا به هر دلیلی که مربوط به منه به من جواب منفی دادین بهم بگین ولی ایشون قاطعانه گفتن نه مربوط به شما نیست.
یه دلیل هم آوردن که از لحن صحبت و نوع دلیل کاملا میشد فهمید که طرف نمیخواد دیگه در این باره صحبت بشه و من هم چون نمیخواستم ایشون معذب باشن یا ناراحت باشن دیگه این موضوع رو مطرح نکردم ولی همیشه این موضوع من رو آزار خواهد داد که نکنه این دلیل مربوط به من بوده و ایشون روش نشده بگه و از همه بدتر اینکه همیشه فکر میکنم شاید اگر این دلیل گفته می شد به راحتی قابل حل بود.
اگز هم دلیل ایشون مربوط به خودشون بوده که همه همکاران میدونن من تا چه حد راز نگه دار هستم.همین الان چیزهایی از زندگی خیلیاشون میدونم (خودشون بهم گفتن یا درد دل کردن) که اگر فاش بشه زندگی خیلیاشون شاید از هم بپاشه.اینو همه همکاران و دوستان از جمله ایشون تو محل کار میدونن پس دلیلی نداره که ایشون دلیلشون رو به من نگن.
کلا اون چیزی که الان بیشتر از همه منو اذیت میکنه اینه که ایشون علیرغم اصرارهای بنده هیچ دلیلی اعم از قانع کننده یا غیر قابل قبول برای بنده نیاوردند و منو به قولی تو آمپاس فکری قرار دادن.
ولی کلا حرف شما رو تایید میکنم و به احتمال زیاد این مشکل مربوط به خودشونه (یکبار به طور ضمنی به من گفتن) ولی من فکر میکنم تمام مشکلات قابل حله یا با پول یا با گذشت زمان.اینکه ایشون این فرصت رو به من ندادن که من کمکشون کنم (به نوعی به خودم کمک کنم) مساله دیگه ای هست که منو آزار میده.
در کل اینجوری بگم که من قصد ازدواج نداشتم ولی ورود ایشون به محل کارم و هم اتاق شدن با من و نشست و برخاستی که داشتیم من رو به نوعی مجاب کرد که ایشون میتونه شریک خوبی برای آینده من باشه و من نخواستم این موقعیت رو از دست بدم.درست مثل کسی که مثلا 10 تا شلوار داره و اصولا به خرید شلوار فکر نمیکنه اما وقتی از یه جا رد میشه و میبینه شلوارها حراج شدن و قیمتشون مفته یکی دیگه هم بر میداره.امیدوارم منظورم رو فهمیده باشد.من به فکر ازدواج نبودم.این شخص به طور تصادفی به تور من خورد و من مجذوبش شدم.الانم این کیس تقریبا منتفیه و منم دارم خودم رو قانع میکنم که برگردم به همون زندگی که داشتم.