من سیکلم. شانس بدم افتادم سیرجان نیروی دریایی. بچه ننه هم بودم شایدم هستم هنوز.10 روز تو پادگان بودیم هر روز گریم میگرفت.وزنمم 110 کیلو. بشین پاشو میرفتم پام بدجور درد می گرفت.تازه حمله عصبی پانیک گرفته بودم اعصابمم خراب بود شاید واسه همون گریه میکردم.
خلاصه 10 روز که گذشت تو پادگان گفتم خدایا چیکار کنم فرار کنم؟ گفتم گوشمو پاره کنم؟قاشق رو فرو کنم تو گوشم؟ یهو حواسم رفت به عینکم عینکمو گذاشتم زیر پا لهش کردم.
از مسئول آسایشگاه تقاضای مرخصی چند ساعته برای خرید عینک کردم.خلاصه برگه مرخصی اومد دستم.و د درو تهران.
وقتی اومدم خونه 10 سال پیش بود انگار وارد بهشت شده بودم. دستشویی حمام بغل هم. یخچال و تلوزیون اینارو کنار هم دیدم باورم نمیشد.
خلاصه الان 10 ساله فرار کردم و نیومدن دنبالم. پولم ندارم بخرم.عین 10 سالشم پرونده وسواس شدید و روانپریشی دارم تو روانپزشکی دم خونمون. 10 ساله دارم قرص وسواس و روانپریشی میخورم.
شاید بشه معافی اعصاب بگیرم. پول که ندارم بخرم. هنوز تو این 10 سال بیکارم مدرکم سیکله همشم تو خونم فقط قرص اعصاب میخورم بیدارمیشم. وزنمم 115 کیلوئه.
هیچی کلا هدفی ندارم الان 28 سالمه هدفم اینه که فقط زنده بمونم
