فکر کنم که کاملش همین باشه !
ادامه هم داشته باشه من ندیدم
............
راست گفتي عشق خوبان آتش است
سخت مي سوزاند اما دلكش است
فکر کنم که کاملش همین باشه !
ادامه هم داشته باشه من ندیدم
............
راست گفتي عشق خوبان آتش است
سخت مي سوزاند اما دلكش است
نتواند شد آغاز
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سرد زمان ماسيده است
تند برميخيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد آويزم
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي:
خنده ي لحظه ي پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پيكر او مي ماند :
نقش انگشتانم .
من با كه گويم اين غم بسيار كو مرا
در خيل كشتگان رخش دست كم گرفت
برگرد اي اميد ز كف رفته تا به كي
هر شب فغان كنم كه خدايا دلم گرفت
تو که بارونو ندیدی ،،،، گل ابرا رو نچیدی ، گله از خیسیه جاده های غربت می کنی ؟!!
تو که خوابی ، تو که بیدار ،،،، تو که مستی ، تو که هوشیار ، لحظه های شب و با ستاره قسمت می کنی !!
يا همچو قمري با زبان بي زباني
محزون و نامفهوم و گرم اوازخواني
اي لاله من
تو مي تواني ساعتي سرمست باشي
با ديدن يك شيشه سرخ
يا گوهر سبز
اما من از اين رنگها بسيار ديدم
وز اين سيه دنيا و هرچيزي كه در اوست
وز اسمان و ابر و ادمها و سگها
مهري نديدم ميوه اي شيرين نچيدم
وز سبز و سرخ روزگاران
ديگر نظر بستم گذشتم دل بريدم
من آن موجم که آرامش ندارم ...
به آسانی سر سازش ندارم ...
همیشه در گریز و در گزارم ...
نمی مانم به یک جا بی قرارم ...
من ترا گم كرده بودم در غروب
من نمي دانستمت اي خاك خوب
ماسه هاي تازه نرم ترا
مردمان خوب خونگرم ترا
بي تو بايد از زمين بيگانه شد
پرزد و در بيكران پروانه شد
بي تو بايد در عزاي خاك ماند
تا ابد در امتداد تاك ماند
شب به خيل ابر ها پيوست و رفت
دل به آواي پرستو بست و رفت
...
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند ادمي
يك لحظه گذشت
برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد
دستي سايه اش را از روي ئجودم برچيد
و لنگري در مرداب ساعت بخ بست
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
كه در خوابي ديگر لغزيدم
مرا بر ململ چشمت بياوبز
كه من قنديل معبد هاي دردم
ازين راه پر از هجر و مصيبت
قسم خوردم كه ديگر بر نگردم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)