در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد؟
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد؟
دست هر کودک ده ساله ی شهر شاخه ی معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک شعله ، به یک خواب لطیف .
خاک ، موسیقی احساس ترا می شنود .
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.
در حریم علف های غربت
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد؟
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل.
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاک .
ریزش تاک جوان از دیوار .
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ .
گذر حادثه از پشت کلام.
من
وارث نقش فرش زمینم
و همه ی انحناهای این حوضخانه
شکل آن کاسه ی مس
هم سفر بوده با من
از زمین های زبر غریزی
تا تراشیدگی های وجدان امروز
زن همسایه در پنجره اش تور می بافد . می خواند.
من " ودا " می خوانم ، گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی ، مرغی ، ابری
یک پرنده که از انس ظلمت می آمد
دستمال مرا برد
اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا کرد
خون من میزبان رقیق فضا شد
نبض من در میات عناصر شنا کرد
در دور دست خودم ، تنها نشسته ام
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شده ای !
چهره ات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کرده ام.
می ترسم از لحظه ی بعد ، و از این پنجره که به روی احساسم گشوده شد.
دوش در عزلت جان فرسايي
داشتم همدم روشن زايي
شمع آن همدم ديرينه ي من
سوختن ها را آيينه ي من
همه شب مونس و دمسازم بود
همدم و همدل و همرازم بود
گرم مي سوخت و مي ساخت چو من
مستي خويش همي باخت چو من
نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار٬
ریخت از پرتو لرزنده شمع
سایه دسته گلی بر دیوار،
همه گل بود ولی ر نداشت
سایه ای مضطرب و لرزان بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)