اوراق شعر ما را
بگذار تا بسوزند
لب هاي باز ما را
بگذار تا بدوزند
بگذار دستها را
بر دستها ببندند
بگذار تا بگوييم
بگذار تا بخندند
اوراق شعر ما را
بگذار تا بسوزند
لب هاي باز ما را
بگذار تا بدوزند
بگذار دستها را
بر دستها ببندند
بگذار تا بگوييم
بگذار تا بخندند
اين شعر کانديدای شعر برگزيده سال 2005 شده .
توسط يک بچه آفريقايی نوشته شده واستدلال شگفت انگيزی داره
وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم،سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم،سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم
و تو، آدم سفید
وقتی به دنیا میای، صورتیای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای
وتو به من میگی رنگین پوست؟؟؟
Last edited by saminn; 13-03-2009 at 05:55.
نمی دانم
سپیده کی خواهد دمید
اما
همه ی در ها را
گشوده ام..
غبار عادت
پیوسته
در مسیر تماشاست
همیشه با نفس تازه
راه
باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود
صورت
طلایی
مرگ
کجاست سنگ ونوس؟
من از مجاورت
یک درخت
می آیم
که روی پوست آن
دست های ساده غربت
اثر گذاشته بود
به یادگار نوشتم
خطی ز دلتنگی
نه !
وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو
که روی شاخه نارنج
می شود خاموش
نه این صداقت حرفی
که میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز
مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر می کنم
این ترنم موزون حزن
تا ابد
شنیده خواهد شد
من از مجاورت آفتاب می آیم
کجاست سایه؟
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره
فکر
هوا
عشق
زمین
مال من است
وای باران
باران
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست
تا کجا می برد این نقش به دیوار مرا
تا بدان جا که فرو می ماند
چشم از دیدن و لب نیز ز گفتار مرا
این چه حزنی ست
که در همهمه ی کاشی هاست
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است
و به جای همه ی نومیدان می گریم
آه من
حرام
شده ام
دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
زندگی خالی نیست
zende-be-gor.blogfa
Last edited by amir 69; 13-03-2009 at 22:15.
متلاطم ...
تنها ...
بیکران ...
کاش اقیانوسی نبودم
پنجه کشان بر ساحل ...
حرفي دارم
که تا کنون
آن را ننوشتهام
زيرا سفيدتر از کاغذهاست....
کاش کمی بیرحمانه تر می رفتی
فقط کمی مانده تا بمیرم !
بهانه تا بخواهی هست
ایراد از جایی در اعماق قلبم است
اشکهایم از آنجا خشکیده اند !
با یک عالمه فاصله از خودم
انتظار دارم به تو برسم !
از اول هم آرزوهایم محال بودند ...
سرود نواخته می شود
همه می ایستیم
لبخند می زنیم
سرود به پایان می رسد
اما هنوز ایستاده ایم
-صندلی ها را دزدیده اند
زمین را هم فروخته اند-
دیگر جایی برای نشستن نداریم...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)