تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 37 از 42 اولاول ... 27333435363738394041 ... آخرآخر
نمايش نتايج 361 به 370 از 411

نام تاپيک: Warriors Orochi

  1. #361
    ناظر انجمن فوتبال خارجی hossein blak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2014
    محل سكونت
    BRN
    پست ها
    1,917

    پيش فرض

    شو هان

    شو هان یا امپراتوری شو، در دوره سه امپراتوری در تاریخ چین، یکی از سه قدرت حکومت کننده این سرزمین بود که بین سالهای ۲۲۱ (میلادی) تا ۲۶۳ (میلادی) پادشاهی می*کرد. این امپراتوری که توسط لیوبی تأسیس شد و خود لیوبی ادعا می*کرد که از نسل و از خانواده بازمانده امپراتور هان است. هرچند خود امپراتور هان این قضیه را تایید کرد ولی هنوز این شک بین تاریخنگاران باقی است که ادعای لیوبی ممکن است جعلی باشد.

    در پایان این امپراتوری توسط امپراتوری وی تسخیر شد، لیوچان (فرزند لیوبی) خود را تسلیم کرد و دوره سه امپراتوری نیز در تاریخ چین به پایان رسید.


    لیو بی

    لیو بی (۱۶۱-۲۲۳ قبل از میلاد) موسس سلسه شو هان و اولین امپراطور آن بود.در ایران انیمه*ای به نام افسانه سه برادر به بررسی زندگی او و برادرانش پرداخته*است.



    گوانگ یو

    گوانگ یو، یک افسران جنگ*سالار لیو بی در دوران زمام*داری سلسله هان بود. او نقش برجسته*ای در جنگ داخلی که منجر به نابودی سلسله هان شد،داشت و باعث ایجاد امپراتوری لیو بی شد.در ایران انیمه*ای به نام افسانه سه برادر به بررسی زندگی او و برادرانش پرداخته*است.


    شانگ فی

    شانگ فِی یک جنگجوی باستانی چینی است. او به همراهان برادرانش لیوبی و گوانگ یو برای احیای سلسله هان جنگیدند.

    در جنگی بر علیه دونگ ژو شانگ او ژنرال ارتش دشمن را عرصه نبرد دور کرد و از سائو سائو پاداش دریافت کرد.شانگ فی هنگامی که برای خونخواهی گوان یو لشکر خود را آماده کرده بود شبانه و در خواب بوسیله دو تن از سربازان خود کشته شد.


    لیوبی (چپ) همراه با دو برادر سوگند خورده*اش، گوانیو (بالا) و شانگفی (راست)، در یکی از نسخه*های باقی مانده از افسانه سه برادر.

  2. #362
    ناظر انجمن فوتبال خارجی hossein blak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2014
    محل سكونت
    BRN
    پست ها
    1,917

    پيش فرض

    نبرد صخرهٔ سرخ

    سائو سائو که خود را صدراعظم خوانده بود، پس از متحد کردن شمال چین، نیروهای خود را به سمت جنوب رهبری کرد. بدبختانه تا این زمان لیو بیائو درگذشته بود و جینگ ژو بین دو پسرش لیو چی و لیو کونگ تقسیم شد. لیو بی مردم زین یه را به زیانگ یانگ جایی که لیو کونگ حکمرانی می*کرد، منتقل کرد؛ اما وی از اجازهٔ ورود به لیو بی خودداری ورزید. پس از این لیو کونگ تسلیم سائو سائو شد و برای لیو بی راهی نماند جز اینکه به جیانگ زیا، جایی که لیو چی حکومت داشت برود. در راه، لیو بی و مردم همراه او توسط نیروهای سائو سائو تعقیب شدند و تعدادی از غیرنظامیان به قتل رسیدند. لیو بی و یارانش موفق شدند که به جیانگ زی، جایی که او جای پای قدرتمندی را علیه تهاجم سائو سائو بنا نهاد برسند.

    برای مقاومت در برابر سائو سائو، لیو بی، ژوگه لیانگ را رهسپار جیانگ دونگ کرد تا سان کوان را به بستن پیمانی راضی نماید. ژوگه لیانگ توانست که با سان کوان پیمانی علیه سائو سائو ببندد و بعنوان مشاور موقت در جیانگ دونگ ماندگار شد. سان کوان، ژو یو را به فرماندهی نیروهای جیانگ دونگ (ووی شرقی) در برابر تهاجم سائو سائو منصوب کرد. ژو یو که احساس می*کرد ژوگه لیانگ با استعداد، تهدید بالقوه*ای برای ووی شرقی خواهد بود، چندین بار برای کشتن وی تلاش کرد اما موفق نشد. سرانجام راهی برای او نماند جز اینکه با ژوگه لیانگ همکاری کرده و با نیروهای سائو سائو که به مرز رسیده بودند مقابله کند. سائو سائو در نبرد صخره سرخ که به جنگ چیبی هم خوانده می*شود، از نیروهای متحد لیو بی و سان کوان شکست خورد و مجبور شد که به جینگ ژو عقب نشینی کند.

  3. #363
    ناظر انجمن فوتبال خارجی hossein blak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2014
    محل سكونت
    BRN
    پست ها
    1,917

    پيش فرض

    تنش میان لیو بی و سان کوان


    پس از نبرد بزرگ صخرهٔ سرخ، ووی شرقی و لیو بی به قصد کنترل جینگ ژو به رقابت برخاستند. ژو یو نیروهای خود را برای یورش به جینگ ژو برد و پیروز شد؛ اما سرانجام این لیوبی بود که جینگ ژو را به تصرف درآورد چرا که ژوگه لیانگ به او پیشنهاد کرد هنگامی که نیروهای ژو یو و سائو سائو در حال نبرد هستند، اقدام به فتح جینگ ژو کند. ژو یو به شدت رنجیده خاطر شد و موضوع را به سان کوان گزارش کرد. سان کوان هم لو سو را راهی جینگ ژو کرد تا با لیو بی بر سر جینگ ژو مذاکره کند. اما هر بار لیو بی از تحویل دادن جینگ ژو به ووی شرقی خودداری کرد. سان کوان هم راهی نداشت جز اینکه از نقشه*هایی که ژو یو به او پیشنهاد می*داد استفاده کند. یکی از این راهها، استفاده از حربهٔ زیبایی بود؛ سان کوان تحت عنوان نامرد کردن خواهر جوانتر خود، بانو سان، لیو بی را به جیانگ دونگ کشاند(جایی که قصد داشت لیو بی را بعنوان گروگان در ازای جینگ ژو نگه دارد)، با این وجود ژوگه لیانگ، ژو یو را مقهور زیرکی خود نمود و لیو بی با همسر تازهٔ خود به جینگ ژو بازگشت. ژو یو بارها برای گرفتن جینگ ژو تلاش کرد اما هر بار شکست خورد. پس از اینکه دو بار توسط ژوگه لیانگ به خشم آمد، خون سرفه کرد و بار سوم خون بیشتری بالا آورد تا در نهایت درگذشت.

  4. #364
    ناظر انجمن فوتبال خارجی hossein blak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2014
    محل سكونت
    BRN
    پست ها
    1,917

    پيش فرض

    بیوگرافی cao pi
    cao pi پسر cao cao است

    قدرتش تکنیک است (ضربات قوی و حرکات هندی )

    فررمانده داستان خودش است

    اسلحه ایشون یک نیزه دو طرفه است

    عکس

    عکس کوچ شده است به اندازه 50% (400x300)براي نمايش دراندازخ واقعي کليک کنيد (800x600)کليک کنيد تا درصفحه جديد بازشود.



    عکس کوچ شده است به اندازه 50% (400x300)براي نمايش دراندازخ واقعي کليک کنيد (800x600)کليک کنيد تا درصفحه جديد بازشود.



    عکس کوچ شده است به اندازه 50% (400x300)براي نمايش دراندازخ واقعي کليک کنيد (800x600)کليک کنيد تا درصفحه جديد بازشود.

  5. #365
    ناظر انجمن فوتبال خارجی hossein blak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2014
    محل سكونت
    BRN
    پست ها
    1,917

    پيش فرض

    مرگ گوان یو


    سان کوان که از امتناع های مکرر لیو بی در تحویل جینگ ژو خسته شده بود، طرحهایی را برای بازپس گیری آن پی ریخت. با سائو سائو صلح کرد و عنوان شاهزادهٔ وو را دریافت نمود. لیو بی برادر قسم خوردهٔ خود، گوان یو را در راس جینگ ژو گماشت و گوان هم نیروهای جینگ ژو را به جنگ سائو سائو برد. سان کوان هم از موقعیت بهره برد و لو منگ را به گرفتن جینگ ژو فرستاد. لو منگ سربازان خود را به هیات بازرگانان درآورده، با زیرکی موفق شد که وارد[شهر] شود. در هنگامیکه گوان یو در حال حمله به ژنرال نیروهای سائو وی، سائو رن، بود سربازان لو منگ از پشت به او حمله برده به راحتی سپاه او را دور زدند. سردار سپاه گوان یو، لیائو هوا، داوطلب شد که با اسب خود از نیروهای در حال پیشروی وو گذشته، خود را به قلعهٔ لیو فنگ برساند و از او تقاضای نیروهای کمکی نماید. لیو فنگ که خود را به واسطهٔ قلت نیروهایش در خطر می دید، از این کار امتناع ورزید و این امر به شکست گوان یو انجامید. در عقب نشینی نومیدانه، سپاه گوان یو متلاشی شد و خودش نیز به اسارت درآمد. سان کوان، پس از اینکه گوان یو از رد کردن وفاداری خود به لیو بی سر باز زد، دستور داد که سر او را از تن جدا کنند. لیو بی عمیقا از مرگ گوان یو و از دست دادن جینگ ژو اندوهگین شد. او مترصد انتقام خون گوان یو بود که باخبر شد برادر قسم خوردهٔ دیگرش، ژانگ فی هم در خواب توسط افراد خود به قتل رسیده و آنها سپس به ووی شرقی گریخته اند. لیو بی مصمم برای خونخواهی دو برادر، با نادیده گرفتن اندرزهای ژوگه لیانگ، ژائو یون و دیگران، سپاهی رعب انگیز مرکب از ۷۵۰۰۰۰ نفر را به جنگ ووی شرقی برد

  6. #366
    ناظر انجمن فوتبال خارجی hossein blak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2014
    محل سكونت
    BRN
    پست ها
    1,917

    پيش فرض

    نبرد اندیشهٔ ژوگه لیانگ و سیما یی

    در این هنگام سائو پی بعلت بیماری درگذشت و سائو روی جای او را گرفت. ما چائو هم در ۴۶ سالگی بدلیل بیماری از دنیا رفت. در جیانگ دونگ، سان کوان خود را امپراتور ووی شرقی خواند. ژوگه لیانگ توجه خود را معطوف به شمال کرد و تصمیم گرفت که با حمله به وی، همانطور که به لیو بی در بستر مرگش قول داده بود، سلسلهٔ هان را احیاء کند. با این وجود، روزهای عمر او به شماره افتاده بود و شو هم بسیار ضعیفتر از آن بود که از عهدهٔ برتری*های مادی وی برآید. آخرین پیروزی مهم در مقابل وی، شاید جذب جیانگ وی سردار جوانی که هوش او با خودش برابری می*کرد.

    با این همه ژوگه لیانگ از یک بیماری مزمن در رنج بود که با خودداری وی از استراحت وخیمتر می*شد. او حتی در ساعات اولیهٔ صبح به تحلیل جبههٔ جنگ و شکل دادن نقشهٔ بعدی خود می*پرداخت و سرانجام هنگامی که یک نبرد فرسایشی را با فرماندهٔ نیروهای وی، سیما یی با قوایی به مراتب نیرومندتر، در نبرد دشت ووژانگ رهبری می*کرد، چشم از جهان فرو بست. آخرین ترفندش این بود که به سرداران مورد اعتماد خود دستور داد مجسمه*اش را بسازند تا بدینوسیله سیما یی را بترسانند و زمان لازم را برای عقب*نشینی ارتش شو به هان شونگ بدست آورند.

    تصرف وی توسط خاندان سیما

    سال*های طولانی جنگ میان شو و وی تغییرات زیادی را در خاندان حاکم سائو در وی به خود دید. پس از مرگ سائو روی خاندان سائو بتدریج ناتوان گردید و سیما یی به آرامی برای تصاحب تاج و تخت به توطئه پرداخت. او سائو شوانگ اشراف*زاده قدرتمند از وی را با حیله از قدرت برکنار کرد و از این پس قدرت در وی در دستان سیما یی افتاد. پس از مرگ سیما یی، پسرانش سیما شی و سیما ژائو به کنترل قدرت ادامه دادند. سیما ژائو سائو فنگ را از تخت بر کنار و سائو مائو را به جای وی نشاند. بعدها سائو مائو تلاش نمود تا سیما ژائو را که در صدد تصاحب تاج و تخت بود به قتل رساند، اما بوسیلهٔ افراد سیما ژائو کشته شد. سیما ژائو وانمود کرد که از مرگ سائو مائو اندوهگین و عزادار است و حتی دستور داد که افرادی را که خود به کشتن سائو مائو امر کرده بود، به جرم شاه کشی اعدام کنند.

  7. #367
    ناظر انجمن فوتبال خارجی hossein blak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2014
    محل سكونت
    BRN
    پست ها
    1,917

    پيش فرض

    پایان سه پادشاهی


    جیانگ وی سه دههٔ مشقت بار به نبردی که ژوگه لیانگ علیه وی راه انداخته بود، ادامه داد. با این وجود پسر لیو بی، لیو شان، به نصایح وی عمل نکرد و در عوض به خواجهٔ اهریمنی هوانگ هائو گوش فرا داد. جیانگ هم به منظور پرهیز از افراد رقیب در دربار، از عنوان خود استعفا داد و به سرزمین حاصلخیز تاژونگ عزلت گزید. ژنرال سپاه وی، دنگ آی که در جنگ با جیانگ وی بود، از فرصت بدست آمده استفاده برد و به شو هان یورش برد. دنگ آی و سربازانش با استفاده از راه میانبر به دروازه*های چنگ دو، پایتخت شو هان رسیدند. لیو شان بدون درگیری تسلیم شد و به سلطنت شو هان پایان داد. جیانگ وی تصمیم گرفت که با کمک یکی از سرداران سپاه وی، ژونگ هوی که رابطهٔ خوبی با دنگ آی نداشت، شو هان را احیاء کند. گرچه خود او با غیرقابل تحمل شدن درد قلب در میانهٔ نبرد، موفق نگردید که پایان این امر را شاهد باشد. با دیدن شکست شورش، با شمشیر به زندگی خود پایان داد و بدین ترتیب آخرین مقاومت شو رقم خورد.

    در ووی شرقی، پس از مرگ سان کوان، درگیری*های داخلی بین اشراف ادامه داشت. ژوگه که تلاش می*کرد که تاج و تخت ووی شرقی را بدست آورد، اما بدست سان لین به قتل رسید. سپس خود سان لین که در آتش بدست آوردن قدرت می سوخت، امپراتور ووی شرقی، سان لیانگ را مجبور به کناره گیری کرد و سان زیو را به جای وی نشاند. سان زیو از سردار کهنه*کار، دینگ فنگ یاری خواست و سان لین را از میان برداشت و بدین ترتیب قدرت ووی شرقی به دستان امپراتور بازگشت؛ اما این امر دوام زیادی نداشت.

    در وی، سیما یان فرزند سیما ژائو، آخرین امپراتور وی،سائو هوان را به همان شیوه*ای که سائو پی امپراتور زیان را برکنار کرده بود، وادار به ترک تاج و تخت کرد. سیما یان، سلسله جین را در ۲۵۶ پس از میلاد بنیان*گذاری کرد و خود را نخستین امپراتور سلسلهٔ تازه خواند. پادشاهی وی هم به پایان خود رسید.

    سیما یان سپاه خود را از طریق سرزمین*های سابق شو هان به جنگ ووی شرقی فرستاد و پس از نبردی طولانی با آخرین امپراتور ظالم ووی شرقی، سان هوا تسلیم شد. و بدین ترتیب دورهٔ سه پادشاهی، پس از نزدیک به یک قرن کشاکش به پایان رسید

  8. #368
    ناظر انجمن فوتبال خارجی hossein blak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2014
    محل سكونت
    BRN
    پست ها
    1,917

    پيش فرض

    میاموتو موساشی (Miyamoto Musashi) یکی از شخصیت های بزرگ در تاریخ ژاپن بود. او یک رهبر نظامی مؤثر با استراتژی ها بزرگ و همچنین هنرمندی بسیار بااستعداد بود. هنرهای وی از جمله نقاشی، مجسمه سازی و خطاطی هایش در تاریخ ژاپن بی نظیر است. با این وجود وی بیشتر از آن جهت شهرت دارد که شمشیرزن بزرگی بود و به دلیل مهارتی که در شمشیرزنی داشت در ژاپن از او به عنوان قدیس شمشیر یاد می کردند.
    نام کامل او شینمن موساشی (Shinmen Musashi) بود؛ نه کامی فوجی وارا (Kami Fujiwara) و نه گن شین. Genshin نام وی بعدها به مناسبت گرامیداشت محلی که در آنجا متولد شده بود، میاموتو (Miyamoto) نام گرفت.موساشی در سن جوانی یتیم شد و عمویش که یک بودیست بود سرپرستی او را به عهده گرفت.
    در سن ۱۳ سالگی از نظر فیزیکی از سنش بزرگتر نشان می داد. وی جوانی سرزنده و بااراده بود. موساشی در رشته کن دو (kendo) آموزش دید و در آن بسیار پیشرفت کرد می گویند او در ۱۳ سالگی مردی را در رزم به قتل رساند، رقیب او آری ما کی جی (Arima Kigei) از مدرسه هنرهای رزمی شین تو ریو (Shinto Ryu) بود.
    در ۱۶ سالگی، خانه را ترک کرد، و این آغازی بود برای سفرش با یک رزم ناو، که در بسیاری از مبارزاتش پیروز میدان بود و باعث شد که برای ششمین بار هم او را به خدمت اعزام کنند، تا اینکه بالاخره در سن ۵۰ سالگی دست از مبارزه برداشت.
    وی همچنین مسابقات مهمی را در کیوتو (Kyoto) مقابل یوشیوکاس (Yoshiokas) که با اساتید دیگر برای خانواده آشی کاگا (Ashikaga) شمشیربازی می کرد، انجام داد. موساشی برادر بزرگترش گن زی مون (Genzemon) و دومین برادر خود دن شی چی رو (Denshichiro) را شکست داد. پس از آن پسر جوان گن زی مون، به نام هان شی چی رو (Hanshichiro) او را به مبارزه طلبید؛ موساشی پنهان شد و انتظار کشید و در لحظه ای که هان شی چی رو کمترین امید را داشت او را به قتل رساند.
    بعد از آن موساشی سفرش به سرتاسر ژاپن را ادامه داد. وی شهرت به سزائی کسب کرد. نام و یاد او از توکیو تا کیوشو در ذهن مردم باقی ماند. او تا پیش از ۲۹ سالگی، در بیش از ۶۰ رقابت حضور داشت که در تمامی آنها پیروز شد. نخستین شرح از مسابقات او در NIten Ki، یا دو گاه شمار (وقایع نامه) آسمان، یک نسل بعد از مرگش توسط شاگردانش تألیف و منتشر شد. موساشی در پی جستجوی مصممانه خود برای دستیابی به روشنگری از طریق شمشیر بخشی از عمر خود را جدا از جامعه سپری کرد. او تنها به پیشرفت خود در مهارت هایش بهاء می داد، مانند مردانی زندگی کرد که نیازی به زیستن ندارند، موهایش را شانه نمی زد و همسری برای خود اختیار نکرد و هیچ حرفه ای را برای باقی ماندن تحقیقات خود دنبال ننمود.
    می گویند از ترس اینکه مورد حمله دیگران قرار نگیرد هرگز حمام نمی کرد. ظاهرش نامرتب و ژولیده بود. رفتار عجیب و غیرعادی او سبب گیج شدن و نرساندن حریفانش می شد. مشهورترین نبرد وی با ساساکی کوجی رو (Sasaki Kojiri) خدمتکار قدیمی و باوفائی از طایفههوسوکاوا Hosokawa و سرشناس ترین شمشیرباز در کیوشوی (Kyushu) شمالی بود.
    این نبرد در سال ۱۶۱۲ انجام گرفت. داستان اینگونه اتفاق افتاد که در زمان تعیین شده، کوجی رو هیچ نشانه ای از موساشی ندید؛ موساشی که در مسافرخانه خواب مانده بود به آرامی بیدار شد و پیش از رفتن به محل نبرد صبحانه اش را خورد. او در مسیرش یک پاروی قدیمی را به شکل یک شمشیر برید.
    زمانی که به جزیره رسید، کوجی رو با حالتی خشمگین به سمت او رفت. چند کلمه ای با هم رد و بدل کردند که سبب عصبانیت بیشتر کوجی رو شد، و سر موساشی را با شمشیرش شکافت؛ موساشی هم در جواب سریعاً ضربه کشنده ای به سر او وارد کرد؛ وقتی کوجی رو بر روی زمین افتاد، با شمشیرش حوله را از سر موساشی انداخت و لبه پیراهن تکه تکه شده او را پاره کرد. موساشی ضربه کشنده دیگری به او وارد کرد و حریفش را کشت.
    بعد از این نبرد، او در سال های ۱۵ ۱۶۱۴ درگیر جنگ قلعه اوساکا (Osaka Castle) شد. از آن به بعد، مشتاقانه به جستجوی درک کامل از طریق کن دو (KEndo) پرداخت و به جستجوی خود برای مفهوم حقیقی شمشیرزنی ادامه داد و ایمان آورد که هنر شمشیر زنی چیزی فراسوی مهارت تکنیکی یا جنگیدن است.
    در سال ۱۹۱۶، موساشی به غاری به نام ری گن دو Reigendo پناه برد که در آنجا کتاب Go Rin No Sho The book of ۵Rings را نوشت، و چند هفته پیش از مرگش در ۱۹ می ۱۶۴۵ آن را به یکی از شاگردانش به نام تروئو نویویوکی Teruo Nobuyuki فرستاد. به بیان خود موساشی، این کتاب راهنمائی است برای افرادی که می خواهند استراتژی (روم آرائی) را بیاموزند. هر چه مطلب این کتاب را بیشتر بخوانیم بیشتر پی به عمق آن می بریم. وی در این کتاب می نویسد: زمانی که شیوه استراتژی را کشف کردید متوجه می شوید راه های بی شماری وجود دارد که قادر نیستند آن را درک کنید و در هر مورد سبکی متفاوت را تجربه می کنید.این نکته در هر موقعیتی که نیاز به نقشه و تاکتیک وجود دارد، به کار می رود. تجار ژاپنی اصولی را که در کتاب Go Rin No Sho عنوان شده، راهنمای حرفه ای خود قرار می دهند و با ایجاد فعالیت های فروش همانند عملیات نظامی،
    همان روش های پرقدرت و پر انرژی را به کار می گیرند.

  9. #369
    ناظر انجمن فوتبال خارجی hossein blak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2014
    محل سكونت
    BRN
    پست ها
    1,917

    پيش فرض

    میتسوهیده

    بسم الله الرحمن الرحیم
    سامورایی های افسانه ای
    یک ماه گذشته بود و هنوز جانشین پادشاه انتخاب نشده بود.شاهزاده خانم هم به هیچ وجه زیر بار ازدواج نمی رفت تا حداقل همسر ایشان به مقام پادشاهی برسد.اوضاع کاملاٌ به هم ریخته بود.مردم داد و بیداد راه انداخته بودند.بلاخره آنچه انتظار می رفت اتفاق افتاد و عده ای ادعا کردند که حالا که جانشینی وجود ندارد آنها به پادشاهی برسند.
    تعدادشان هم به ده ها نفر می رسید.اما تا با حریفان قدرتمند خود روبرو می شدند کنار می کشیدند. بلاخره از میان آنها تنها سه نفر باقی ماند.«کنشین یوسوجی»-«شینگن تاکدا» و «کوتارو فوما»ی جادوگر. در این میان مردم به کنشین یوسوجی تمایل بیشتری نشان می دادند.اما همه می خواستند فرد دیگری هم کاندیدا شود.«نبوناگا اودا».
    او که پس از پادشاه ابر قدرت ژاپن محسوب می شد حالا علاقه ای به پادشاهی نشان نمی داد.اما مردم مصرانه خواستار داوطلب شدن او بودند.بلاخره با صحبت های «میتسوهیده آکچی»ایشان راضی به این کار شدند.همه می دانستند که نبوناگا سخنان میتسوهیده را بی چون و چرا قبول می کند.پس همه به سراغ او رفته بودند تا با نبوناگا صحبت کند.
    حالا با کاندید شدن نبوناگا همه چیز به نفع او تمام می شد.اما کوتارو پیشنهاد داد که در هوکایدو(مقر فرماندهی کوتارو که حدود 200کیلومتر با ژاپن بزرگ فاصله داشت)شورایی تشکیل داده شود و آن شورا برای جانشینی پادشاه تصمیم بگیرد.همه با این کار موافقت کردند.
    روز موعود فرا رسید و هر سردار مدعی همراه با ارتشی کوچک و همراهان خود به هوکایدو رفت.
    اما شاهزاده خانم به این شورا نیامد و همه چیز را به فرماندهان و بزرگان کشور سپرد.اما درهر حال همه می دانستند که ایشان تمایل دارند که لرد نبوناگا اودا به قدرت برسد.زیرا کسی در عدل و انصاف و همچنین در قدرت و تدبیر ایشان شکی نداشت.
    به هر حال جلسه برگزار کرد و رئیس هفت برادر هوجو که از زیر دستان کوتارو محسوب می شد، جلسه را آغاز کرد:
    -دوستان به هوکایدو خوش آمدید.همان طور که می دانید وظیفه ی سختی به ما محول شده است. خواهش می نماییم که هر کدام از شما نظر خود را به نوبت اعلام بفرمایید.من که به نوبه ی خود جناب کوتارو فوما را لایق ترین فرد برای پادشاهی می دانم.
    همه به ترتیب نظر خود را گفتند.در نهایت تشویش و نگرانی در چهره ی تاکدا پیدا شد.چون با این اوصاف نبوناگا وارث بی چون و چرای پادشاهی محسوب می شد.اما کنشین که خود چیزی از عدل و تدبیر نبوناگا کم نداشت (ولی فقط مردم نبوناگا را بیشتر دوست داشتند)ناراحت نبود.زیرا نبوناگا دوست قدیمی او بود و کنشین خودش هم باور داشت که نبوناگا از او برای پادشاهی بهتر است.اما فقط شانسش را آزمایش کرده بود.
    ولی کوتارو...با این که همه چیز به ضرر او داشت تمام می شد لبخند مرموزی بر لب داشت.
    او نقشه ی خوبی کشیده بود.ارتشش را آراسته بود تا در وسط دریا که نبوناگا و بقیه در حال بازگشت هستند بزرگترین رقیب را از سر راه بردارد.بعداً نابود کردن بقیه برای او کاری نداشت.
    اما یک نفر از نقشه ی او خبر داشت.کسی که با این که به این که به هوکایدو آمده بود اما در جلسه حضور به هم نرساند.مردی که بعد از نبوناگا در نزد مردم عزیزترین بود.کسی که در هنشو به آرامش آور و در ژاپن به مرد افتخارات معروف بود
    دو دوست دیگر هم به وضعیت مشکوک بودند.یوکیمورا سانادا(جنگجوی ماهر و شجاعی که با وجود خدمت به تاکدا،میان مردم عزیز بود)و کانتسوگو نااو(سلحشور جوانی که آرامش یک لحظه از چهره اش نمی رفت.برای مردم دست کمی از میتسوهیده ی جوان نداشت.)
    این دو که از شروع زندگی با هم بوده اند،به دو ارباب که سایه ی هم را با تیر می زنند خدمت می کردند .اما ذره ای از دوستیشان کم نشده بود.آنها با دیدن لبخند مرموز کوتارو مشکوک شده بودند اما مثل نفر سوم با هوش نبوده و پی به چیزی نبرده بودند.
    به هر حال شورا به اتمام رسید و قرار شد ماه آینده تصمیم نهایی گرفته شود و باز هم همه مطمئن بودند که نبوناگا قدرت را به دست می گیرد.
    همه آماده ی رفتن بودند.دو دوست به هم نگاهی انداختند و ترس و اضطراب را در چهره ی همدیگر دیدند.اما نفر سوم که از همه چیز با خبر بود،نسبت به آنها آرامشی جزئی داشت.کشتی ها به راه افتادند تا سرنوشت ژاپن در میان دریا رقم بخورد.
    * * *
    در اتاق نبوناگا...
    -قربان...
    -چیه میتسوهیده؟
    -قربان کوتارو.اون نامرد بلاخره کار خودش را کرد و از بی ارتش بودن ما سوءاستفاده کرد...
    -فکرش را می کردم.من ابله به خنده های موزی اون کثافت مشکوک شده بودم اما نمی دانم چرا کاری نکردم.حالا چیکار کنیم.ما سرباز زیادی همراه نداریم.نمی تونیم در برابر اونا مقاومت کنیم.
    -قربان من از قبل متوجه خطر شده بودم.برای همین نیروی دریایی را احضار کردم.اما باز هم نیروی دریایی اون نامرد خیلی قوی تر از اونی بود که فکر می کردم.ما فقط می تونیم توسط نیروی دریایی خودمان اونا رو سرگرم کنیم تا خودمون فرار کنیم و قلعه ها را در حالت آماده باش قرار دهیم.
    -این غیر ممکنه.تازه اگه بتونیم فرار کنیم هم خیلی وقت می بره تا یک ارتش قوی آماده کنیم و اونا خیلی زود به خشکی می رسند.نه غیر ممکنه...
    -قربان من فکر آن را هم کرده ام و قبل از جلسه یک پیک به پایتخت فرستادم تا ارتش را آماده کنند و سرباز جذب کنند.
    -آه...میتسوهیده تو واقعاًمایه ی افتخار من و تمام ژاپن هستی.ای کاش اون بی لیاقت های دیگه هم مثل تو بودند. خب...حالا منتظر چی هستی؟برو به همه بگو آماده بشن و به نیرو ی دریایی هم خبر بده خودشان را زود برسانند.
    * * *
    در کشتی تاکدا...
    -چی؟کوتارو حمله کرده؟حالا چه کار کنیم؟
    -بله جناب تاکدا.کوتارو حمله کرده،اما نه به ما.بلکه به نبوناگا.می دونید چه قدر برای ما خوب می شود اگر کوتارو نبوناگا را از سر راه ما بردارد؟
    -نه ابله.اصلاً هم خوب نمی شود.درست است که اگر او پیروز شود ابر قدرت ژاپن را از سر راه ما برداشته است.اما در عوض خودش ابر قدرتی می شود از او هم قدرتمند تر.آن وقت ما را هم به راحتی از سر راه خود بر می دارد. هر چند دیگر اما و اگری وجود ندارد چون حالا با این وضعیت نبوناگا قطعاً شکست می خورد.
    -درست است قربان.ولی اگر ما بلافاصله بعد از پیروزی او به او حمله کنیم و به او اجازه ی تجدید قوا ندهیم مطمئناً پیروز می شویم.آن وقت ما ابر قدرت خواهیم بود و از بین بردن آخرین رقیب یعنی یوسوجی کار بسیار ساده ای خواهد بود.ولی یک مشکل وجود دارد.
    -چه مشکلی؟
    -میتسوناری ایشیدا قربان.
    -او؟خوب که چه؟
    -قربان ایشان به داناترین جوان و زیبا ترین و باهوش ترین فرد در ژاپن معروف هستند.یادتان که نرفته؟ایشان اگرچه اظهار بی طرفی کرده و در جلسه شرکت نکردند،اماهمه می دانند که ارادت خاصی به نبوناگا دارند و هر آن ممکن است به یاری او بروند.
    -اه...این نبوناگای لعنتی چرا این همه طرفدار دارد.چرا همه این قدر او را دوست دارند؟
    -به خاطر عادل بودن و شجاع بودنشان.یادتان که نرفته چهار بار با ارتش کوچک خود چینی های خونخوار و جهانگشا را شکست دادند.همه او را دوست دارند.
    -مثل اینکه تو هم خیلی از او بدت نمی آید.
    -امیدوارم از حرف من ناراحت نشوید.من نیز برای ایشان احترام زیادی قائلم.اما قسم خورده ام تنها به شما وفادار باشم.
    -به هر حال هر مشکلی هم وجود داشته باشد ما باید آماده باشیم.ارتش را آماده کن و راه عبور به سوی هنشو را هم با افرادت ببند تا این میتسوناری هوس کمک به نبوناگا به سرش نزند.
    -بله سرورم.
    -راستی یوکیمورا من می دانم که تو از کودکی با کانتسوگو نااو دوست بوده ای اما او حالا در خدمت دشمن ماست و در صورت لزوم شاید مجبور شوی او را بکشی.پس دوستی با او را از یاد ببر.
    -آه...هرچند بسیار دشوار است و مرگ او چون مرگ من است اما به خاطر شما چشم.
    -بسیار خوب،حالا می توانی بروی.
    * * *
    در کشتی یوسوجی
    -جناب یوسوجی...جناب یوسوجی...
    -چیه نااو؟
    -یک خبر عالی...یک خبر عالی...
    -چی شده؟
    -قربان کوتارو به نبوناگا حمله کرده.حالا شکست او حتمی است.بزرگترین رقیب ما به زودی از سر راهمان برداشته می شود.حالا ما باید سریع تر خود را به سرزمینمان برسانیم و خود را آماده کنیم تا بلا فاصله بعد از پیروزی کوتارو به او حمله کنیم و به او فرصت تجدید قوا ندهیم.
    -صبر کن.چه چیز باعث شده که تو فکر کنی این خبر خبر خوبی است.
    -قربان چه خبری از این بهتر؟
    -مثل اینکه تو یادت رفته که من و نبوناگا دوستی دیرینه داریم.
    -قربان الان وقت فکر کردن به دوستی دیرینه نیست.او حالا رقیب ماست و ما باید به فکر نابود کردن او باشیم.
    -آه نااو.با این که تو خواهر زاده ی منی اما انگار طرز فکرت بیشتر شبیه تاکداست تا من.
    -اما قربان...
    -بسه دیگه.من در هیچ شرایطی از پشت به دوستم خنجر نمی زنم.تازه مثل اینکه میتسوناری و ناگاماسا آزای(داماد نبوناگا و رئیس قبیله ی آزای)را یادت رفته.آنها قطعاً به یاری او می روند.در ضمن ما هم باید یک پیک راهی کنیم تا برادرم ارتش را برای کمک به نبوناگا بفرستد.
    -قربان من را به خاطر اشتباهم ببخشید.متأسفم.
    -ببین نااو جان.می دانی که من تو را به اندازه ی پسرم دوست دارم.تو مایه ی افتخار من و تمام ژاپن هستی.همه می دانند که تو در دلاوری سر آمد همه هستی.ولی هیچ وقت فکر کرده ای که چرا افرادی مثل(نبوناگا-میتسوهیده – میتسوناری و...)چرا همیشه در دل مردم جای دارند؟چون مثل تاکدا حیله گر و فرصت طلب نیستند.تو هم باید مثل آنها باشی.درست است که نبوناگا رقیب ما است اما تو باید انسان با شرافتی مثل او را الگوی خود قرار دهی تا همیشه پیروز باشی.
    -ای کاش یوکیمورا هم به جای خدمت به تاکدا به شما خدمت می کرد تا چنین درس هایی را از شما فرا بگیرد و شبیه رئیسش نشود.
    -درست است که یوکیمورا در خدمت تاکدا است اما خودت می دانی که همه حتی بزرگترین دشمنان تاکدا حتی نبوناگا هم او را دوست دارند.چون می دانند که او مانند رئیسش نیست.او پاک است.اما دچار اشتباه شده است.به تو قول می دهم او هم به زودی راه درست را خواهد فهمید و تو و میتسوهیده و یوکیمورا به زودی در کنار هم و شانه به شانه ی هم خواهید جنگید و افسانه ای خواهید شد.به شرطی که دل هایتان را از کینه پاک کنید.حالا برو و پیکی برای برادرم بفرست تا ارتش را برای کمک به نبوناگا بفرستد.
    -چشم قربان...راستی قربان...خیلی از شما متشکرم.
    * * *
    در وسط دریا ناگهان کوتارو متوجه شد که از دور یک سیاهی پیداست و بسیار تعجب کرد.او مطمئن بود که نبوناگا و یا هیچ کس دیگری از نقشه ی او خبر ندارد.پس آن کشتی ها از کجا آمده بودند؟درست بود که نبوناگا متوجه او شده بود اما تنها آماده کردن یک لشکر این چنین یک هفته و طی کردن این همه راه با سرعت بالا4روز وقت می خواست.
    آنها حدود چهر روز در دریا بودند و نبوناگا حداکثر دو روز بود که متوجه او شده بود و ارتش آنها را دیده بود.ولی کوتارو باز هم دلسرد نشد زیرا با ارتشی که او داشت به راحتی پیروز میدان می شد.
    در آن طرف:
    -خوش اومدی ناگاماسا.و همین طور تو ساکون.
    -خیلی ممنون قربان.
    -چند بار به تو گفته ام که به من نگو قربان.ناسلامتی تو داماد منی.به هر حال جنگ سختی در پیش داری.همان طور که می دونی،سرعت کشتی های آنها از ما خیلی بیشتر است.همین طور تعدادشان.اگر نمی آمدی قبل از رسیدن به خشکی همه ی ما نابود می شدیم.حالا تو باید تا جایی که می تونی اونا رو با کشتی های جنگی ات سرگرم کنی تا ما به خشکی برسیم.اون طور که میتسوهیده میگه بهتون گفته که ارتش زمینی را هم در حالت آماده باش قرار دهید.پس ما مشکلی نخواهیم داشت و به محض رسیدن به خشکی آماده ی یک جنگ بزرگ خواهیم بود. تو حداکثر باید که اونا رو نصف روز معطل کنی.باشه؟
    -صبر کنید قربان.
    -چی شده میتسوهیده؟
    -عالی جناب اجازه بدید من فرماندهی این کشتی ها رو بر عهده بگیرم و جناب ناگاماسا با شما برگرده.
    -نه من به تو نیاز دارم.
    -ولی قربان من تا حدودی از نقشه ی آنها خبر دارم.تازه خودم هم نقشه ی خوبی دارم.جناب ناگاماسا باید برگردند چون هر آن ممکنه یاغی های غربی به شهر ایشان حمله کنند.ایشون خودشون مشکلات خودشان را دارند.
    -خیلی خوب.ولی مواظب خودت باش.
    -چشم قربان.
    -وقت رفتنه.خداحافظ.
    بعد از رفتن نبوناگا میتسوهیده رو به سربازان گفت:
    -خیلی خوب افراد کشتی ها را به شکل سر نیزه آرایش بدید.باید پیروز باشیم.جناب نبوناگا از ما خواستند که اونا رو نصف روز معطل کنیم.ولی من می خوام کلاً از بینشان ببرم.آماده باشید چون این ما هستیم که اول حمله می کنیم.درسته که تعداد اونا از ما خیلی بیشتره.ولی اونا فقط یه مشت بذدل ترسو هستند که فقط می تونن از پشت حمله کنند.آماده...حمله ه ه ه ...

    در کشتی کوتارو
    -چی؟اون احمق می خواد منو تو جنگ شکست بده.به من می گن کوتارو فوما.تازه اگر هم پیروز بشه که غیر ممکنه باز هم من برنده ام.
    در آن لحظه هیچ کس معنی حرف کوتارو فوما را نفهمید.یعنی او چه نقشه ای در سر داشت؟میتسوهیده چرا اینقدر به پیروزی خودش مطمئن بود.کشتی ها هر لحظه به هم نزدیکتر می شدند که ناگهان 12 کشتی از کشتی های کوتارو فوما آروم آروم به زیر آب رفتند.آری.میتسوهیده چند نفر رابه داخل کشتی های آنها نفوذ داده بود و آنها کشتی ها را غرق کرده بودند هر چند خودشان هم در این راه جان داده بودند.کوتارو خشمگین شد هر چند هنوز 90 کشتی برایش مانده بود.در حالی که میتسوهیده تنها 32کشتی داشت.
    ناگهان به فرمان میتسوهیده منجنیق هایی در داخل کشتی شروع به پرتاب گوی های آتشین کردند.این اولین باری بود که از منجنیق در داخل کشتی استفاده می شد.کوتارو واقعاً غافلگیر شده بود.به محض اینکه کشتی ها به هم رسیدند کوتارو فرمان شلیک گلوله ها و پرتاب تیر ها را صادر کرد که ناگهان از داخل کشتی های میتسوهیده سپر های فولادی بسیاری بیرون آمد و تمام تیر ها و گلوله ها به سپر ها اصابت کرد و به هدر رفت و سپس سپر ها پایین آمده و تفنگداران و کمان داران میتسوهیده شروع به تیر اندازی کردند و افراد کوتارو را تار و مار کردند.
    بلاخره کشتی ها به هم اصابت کردند و دو طرف فرمان حمله دادند و سربازان دو طرف وارد کشتی های یکدیگر شدند و شروع به جنگیدن با شمشیر و چوب و گرز و تبر و...کردند و یکدیگر را در خاک و خون کشیدند.ناگهان کوتارو پشت سر میتسوهیده ظاهر شد.
    کوتارو: امروز آخرین روز زندگی تو خواهد بود.فردا هم اون رئیس کثیفت را همراه با مردمت در خون غرق می کنم.
    -نه جادوگر.این تویی که می میری.حالا هم به جای حرف زدن آماده ی جنگیدن باش.
    -باشه حالا ببین.
    دو نفر با هم شروع به جنگیدن کردند.کوتارو که یک دستکش آهنی در دست داشت که سر های آن از تیغ فولاد بود شروع به چنگ انداختن کرد.میتسوهیده هم با شمشیر باریک سامورایی خود شروع به دفاع کرد.دو نفر به مدت نیم ساعت جنگیدند که ناگهان چنگال های کوتارو در شکم میتسوهیده فرو رفت.اما میتسوهیده آهی هم نکشید و مثل مرد مقاومت کرد و شمشیرش را در قلب کوتارو فرو کرد اما آن جادوگر غیب شده بود او همیشه هنگامی که ضربه می خورد ناپدید می شد.
    حال میتسوهیده مانده بود با زخمی در شکم و ده ها سرباز که روبرویش بودند.میتسوهیده شمشیر خود در کف کشتی فرو کرده و بر آن تکیه داده بود که ناگهان سربازان به سوی او هجوم بردند و نیزه ی یکی از آنها بالا رفت و در جهت قلب میتسوهیده پایین آمد که ناگهان محافظ شخصی او که «ایتوکو ایکدا» نام داشت به فریادش رسید و به سربازان خود دستور داد که اربابش را از صحنه دور کنند.
    میتسوهیده حالا دیگر بیهوش شده بود.ایتوکو که یک دختر زیبا و جوان بود شجاعانه در میدان می جنگید اما شمشیر یکی از برادران هوجو بر پای راستش فرود آمد و توان را از او گرفت و ضربه ی دوم او در شکم ایتوکو فرو رفت.ایتوکو با آخرین توانی که داشت تنها نام فرمانده را فریاد زد.اما لگد آن هوجوی نامرد توان از او برید و چشمان ایتوکو بسته شد.اما او هنوز نفس می کشید.
    آخرین ضربه در راه بود که شمشیر یک جوانمرد مانع آن شد و شروع به کشتن سربازان اطراف کرد و هنگامی که از جنگ رهایی یافت به سراغ ایتوکو رفت و او را کول کرد و فریاد زد:
    -به نام فرمانده نبوناگا عقب نشینی کنید.
    همه ی سر ها به سوی آن صدا برگشت.او که بود؟دهان ها از تعجب باز مانده بود و هیچ کس تکان نمی خورد. چطور شده بود که کانتسوگو نااو فرمانده ی اعظم ارتش یوسوجی(رقیب نبوناگا)به کمک سربازان میتسوهیده آمده بود؟اما او تنها بود و کسی همراه نداشت چون افرادش در مسیر توسط عده ای دریایی قتل عام شده بودند.اما او گریخته بود و به یاری میتسوهیده شتافته بود.
    -چرا ماتتان برده اگر می خواهید زنده بمانید پس عقب نشینی کنید.
    همه به خود آمدند و شروع به حرکت به سوی کشتی های خود کردند و فرار نمودند.اما نااو،ایتوکو را به یکی از سربازان سپرد و خود همراه عده ای ایستاد تا آنها را معطل کند و دوستانشان فرار کنند.آنها که جمعاً 100 نفر بودند شجاعانه در برابر 6000 1نفر که از 20000نفر مانده بودند،مقاومت کردند.اما پس از یک ساعت آخرین سرباز هم کشته شد و کانتسوگو نااو خود را در محاصره ی هزاران دشمن،خسته و تنها می دید.اما باز هم به مقاومت ادامه می داد.کم کم داشت از حال می رفت که صدای نازک دختری به گوشش رسید که فریاد می زد:
    -فرمانده مقاومت کنید.
    آری او «ایسه» محافظ شخصی نااو بود که شنا کنان از چنگ آن جنگجویان دریایی گریخته بود و خود را به فرمانده اش رسانده بود.
    نااو با دیدن آن دختر و تلاشش جانی دوباره یافت و شروع به جنگیدن کرد تا آن دختر هم به او رسید و پشت به پشت هم تا پای جان جنگیدند.ناگهان ایسه چشمش به یک قایق کوچک افتاد که از کشتی آویزان بود.
    او ماهرانه با یک ضربه ی پا شمشیری را پرتاب کرد و ریسمان آن قایق را پاره کرد و با اشاره به فرمانده اش فهماند که دنبالش بدود.آنها آرام آرام و در حال جنگ رو به عقب رفتند تا به لبه ی کشتی رسیدند و خود را به داخل قایق انداختند و پارو زنان از آن منطقه دور شدند که ناگهان یکی از گلوله های شلیک شده از تفنگ دشمن به شانه ی راست نااو برخورد و توان پارو زدن را از او گرفت.اما ایسه دلاورانه پارو می زد و دور می شد.
    کوتارو ناگهان داخل کشتی ظاهر شد.ابتدا خواست دستور دهد که آن دو را دنبال کنند.اما بعد فکر کرد که تا ساحل سه روز راه است و آنها سه روز بدون غذا می میرند.تازه آب هم ندارند و نمی توانند از آب شور دریا هم استفاده کنند.پس فرمان داد آنها را رها کرده به سوی نبوناگا حرکت کنند تا ابتدا میتسوهیده و سپس نبوناگا را در خشکی از بین ببرند.
    حالا نزدیک صبح بود و حدود یک روز گذشته بود و دیگر به نبوناگا نمی رسیدند.اما او مطمئن بود که در مدت دو روز دیگر که نبوناگا به خشکی می رسید نمی توانست لشکری فراهم کند.پس فرمان حمله داد.
    * * *
    دراتاق میتسوهیده-هنشو..............
    -قربان حالتون چطوره؟
    -آه...ممنون خیلی بهترم.
    -اگر جناب نبوناگا بداند که وضع شما چطوری است ما را می کشد.
    -نگران نباش نمی داند.
    -اما ایشان دارند می آیند.
    -مگر اینجا کجاست.
    -قربان اینجا هنشو است.
    -یعنی نجات پیدا کردیم؟
    -تقریباً بله.اما کوتارو...
    -دیگر او ارتشش آنقدر کم شده که نمی تواند پیروز شود.تازه ما داخل قلعه ایم و او در زمین آزاد.
    -ولی قربان.اون نامرد کلک زده بود.خودش با 20000نفر دنبال ما آمده بود و 10000نفر دیگر را از سمتی دیگر فرستاده بود.الان او بیش از 25000سرباز دارد.در حالی که ما فقط 10000 نفر توانستیم جمع کنیم.
    -ولی من که قبلاً که براتون پیام فرستادم که آماده باشید.چرا اینقدر کم سرباز جمع کردید؟
    -قربان قبل رسیدن لرد نبوناگا یاغی های غربی به سرزمین لرد ناگاماسا و هنشو حمله کردند و ما در این مدت درگیر جنگ بودیم.
    -وای...راستی سر ایتوکو چی اومده.
    -خب راستش...
    -زود باش حرف بزن.
    -قربان...
    -اون مرده؟دِ حرف بزن...
    -قربان ایشون زنده هستند اما طبیب گفته امکان نداره زنده بمونن.خون زیادی ازشون رفته.ایشون به زودی می میرن.متأسفم.
    -نه...نــــــــــــــــه...
    میتسوهیده با آن حال بدی که داشت از جایش پرید و با فریاد از این و آن در مورد جای ایتوکو سوال می کرد.هر چقدر سربازان سعی کردند او را آرام کنند نتوانستند و در نهایت جای ایتوکو را به او گفتند. میتسوهیده دوان دوان به سوی آنجا حرکت کرد.درست بود که ایتوکو فقط محافظ میتسوهیده بود.اما همه می دانستند که میان این دو علاقه ی شدیدی وجود داره و همه منتظر ازدواج این دو بودند.
    -ایتوکو...چت شده...پاشو...چرا آخه تو...قسم می خورم سر اون کوتارو رو هزار تیکه کنم.پاشو خواهش می کنم.
    میتسوهیده آنقدر داد و بیداد کرد که از هوش رفت و دوباره او را به اتاقش برگرداندند.حالا پزشک
    حال او را هم وخیم اعلام کرده بود.
    نبوناگا با دیدن میتسوهیده و شنیدن حرف های طبیب دیوانه شد و قسم خورد اگر حال میتسوهیده خوب نشود تمام سربازان کوتارو را تیکه تیکه کند و هر تیکه را به سگ ها بدهد تا بخورند.
    * * *
    درآنطرف دریا نااو و ایسه هردو درون قایق داشتند از گرسنگی و تشنگی می مردند در حالی که نااو خون زیادی ازش رفته بود و حالش واقعاً خراب بود.در این سه روز ایسه که مقداری آب از زیر قایق پیدا کرده بود هر روز مقداری را به نااو می داد و سپس خودش اندکی می نوشید تا از تشنگی نمیرد. هر روز هم ماهی های کوچک می گرفت و همراه با رئیسش آن را خام می خوردند و به هر بدبختی که بود خود را زنده نگه داشته بودند تا این که بلا خره به خشکی رسیدند که از خوش شانسی آنها سرزمین خودشان بود.
    وقتی به خشکی رسیدند ایسه که خیلی گرسنه و خسته بود برای نجات جان رئیسش او را کول کرده و به سوی شهر به راه افتاد.در شهر مردم به محض دیدن فرمانده ی خود در آن وضع بر سر زنان به سوی آنها دویدند و آنها را به جایی راحت بردند و طبیبی را خواستند و چند نفر را هم فرستادند تا به لرد کنشین یوسوجی خبر دهند که خواهر زاده اش کجاست.
    طبیب گفته بود که حالش بسیار وخیم است ولی اگر دارو بدست آید نجات پیدا می کند.یوسوجی نیز به محض خبر دار شدن از وضعیت نااو عده ای را فرستاد تا او را به قصر منتقل کنند.در آنجا طبیب با استفاده از امکانات دربار او را معالجه کرد.
    در این یک روز ایسه لب به غذا نزد تا زمانی که فرمانده اش به هوش آمد و سپس با هم غذا خوردند:
    -ایسه واقعاً متشکرم.اگر تو نبودی من الان مرده بودم.
    -خیلی ممنون قربان.من هر چه دارم از شما دارم.اگر شما نبودید من الان جسدی بیش نبودم.
    -به هر حال برای زحماتت ممنون.امیدوارم بتوانم جبران کنم.
    -کانتسوگو...؟
    -آه بله قربان.بفرمایید.
    -سلام.
    -سلام قربان.
    -حالت چطور است؟
    -به لطف شما خوبم.
    -واقعاً از ایسه ممنونم که تو را به من و تمام ژاپن برگرداند.
    -من نیز تا عمر دارم به او مدیونم.
    -قسم می خورم کوتارو را زجر کش کنم و انتقام تو را از او بگیرم.
    -ممنون.راستی آخرش جنگ چه شد؟لرد نبوناگا نجات پیدا کرد؟
    -آره ولی اون نامرد کلک زده بود.
    -می دونم.اون افراد دیگه اش افراد ما رو قتل عام کردند.
    -حیف که نمی تونیم کمکش کنیم.
    -ما تمام تلاشمون رو کردیم.در ضمن مطمئنم که لرد میتسوناری به کمکشون میاد.
    -آره منم مطمئنم.
    -چرا شاهزاده خانم تاچیبانا به اونا کمک نمی کنه؟
    -ایشون خودشون درگیر جنگ با قبیله ی شیمازو هستند.سالهاست اونا با طایفه ی امپراتور جنگ دارند.
    -می دونم قربان.امید وارم خدا عاقبت ژاپن را با این همه جنگ داخلی ختم به خیر کند.
    -فقط اگه تو-میتسوهیده-میتسوناری-یوکیمورا و «کِیجی مائدا»با هم متحد بشید ژاپن خلاص می شه.
    -امیدوارم.
    * * *
    حال میتسوهیده و ایتوکو خوب شده بود و آن دو داشتند برای جنگ آماده می شدند.
    بلاخره روز موعود فرا رسید.دو ارتش در مقابل هم صف آرایی کردند.نبوناگا با وجود اصرار زیاد فرماندهانش باز هم ارتش را از قلعه خارج کرد.زیرا همیشه فکر می کرد که قایم شدن در قلعه نشانه ی ضعف و ترسو بودن است.
    نبوناگا ارتش خود را به دسته های متعدد تقسیم کرد.شمشیر زنان را به پنج دسته ی100نفری تقسیم کرد و آنها را بین میتسوهیده-ساکون شیما-ناگاماسا آزای-رانمارو(دختر خودش) و خودش تقسیم کرد. فرماندهی نینجا ها و نیروهای سیاه پوش را به هانزو هاتوری داد.5000تبر دار را به تاداکاتسو هوندا و لیاسو تاکوگاوا سپرد.کمانداران را به «اینا»(دختر هوندا)وتفنگداران را به«ماگوویچی سایکا» (بزرگترین تفندار آسیا) سپرد.سر انجام فرماندهی 5000نیزه دار را به«کیجی مائدا»«هیدیوشی هاشیبا» و«نو»(همسرش)داد و آماده ی حمله شد.
    ناگهان صدای بوق آشنایی شنیده شد.آری بلاخره جوان زیبا و با هوش که همه منتظرش بودند با 10000سرباز از راه رسید.«لرد میتسوناری ایشیدا».
    نبوناگا فرماندهی آن سربازان را به خود او سپرد.به دستور نبوناگا سرداران مختار بودند هر طور می خواهند عمل کنند.در آن طرف کوتارو به هر یک از برادران هوجو 2000نفر سپرده بود و خودش فرماندهی بقیه ی سربازان را بر عهده گرفته بود.با فریاد نبوناگا جنگ آغاز شد.
    سایکا بلافاصله به سربازانش دستور داد که تیر اندازان دشمن را مورد هدف قرار دهند.از آن طرف سربازان تیر انداز«اینا»فقط افسران و بزرگان ارتش کوتارو را هدف قرار داده بودند.ناگاماسا اولین کسی بود که افراد خود را حرکت داد و به قلب دشمن زد.پس از او بقیه هم بلافاصله حمله کردند و به قلب دشمن زدند به غیر از نبوناگا که با افرادش از مهلکه دور شد.ساکون شیما بلافاصله روبروی بزرگترین برادر هوجو قرار گرفت و با او در گیر شد.
    بعد از چند دقیقه نبوناگا با افرادش از پشت به کوتارو حمله کرد و با او رودررو شد.دو فرمانده شروع به جنگ کردند.کوتارو با چنگال آهنینش هر لحظه چنگ می انداخت و نبوناگا با شمشیر بزرگ آبی و اسرار آمیزش دفاع می کرد.بعد از دو دقیقه نبوناگا دستش را در حلق کوتارو کرد و او را بلند کرد و بر زمین کوفت و با شمشیرش به قلب کوتارو ضربه زد که جادوگر غیب شد و در گوشه ای دیگر مقابل هانزو هاتوری نینجای مخوف ظاهر شد.
    هاتوری که بزرگترین دشمن کوتارو بود با کینه به او حمله کرد و با چند ضربه او را بر زمین زد و با اسلحه ی«زد» مانندش به او ضربه ای زد ولی جادوگر باز غیب شد.اما هانزو که روش او را خوب بلد بود اسلحه اش را به گوشه ای سمت میتسوهیده پرتاب کرد و درست در مقابل میتسوهیده به محض اینکه کوتارو ظاهر شد اسلحه ی هانزو در کتفش فرو رفت.نینجای باهوش لبخندی رضایت بخش زد و اسلحه ی یدکی اش را در آورد و به جنگ مشغول شد.هوندا هم در وسط میدان با اسلحه اش که هم اندازه ی خودش(2متر)بود با هر ضربه 4نفر را بر زمین می کوفت.
    جنگ داشت به نفع نبوناگا تمام می شد.با فریاد کوتارو تمام افراد هوکایدو به سمت کشتی ها فرار کردند تا به هوکایدو برگردند.میتسوهیده می خواست آنها را دنبال کند که نبوناگا مانع شد و دستور داد همه آرایش نظامی به خود بگیرند.
    همه تعجب کردند.جنگ دیگر تمام شده بود.پس چرا آرایش نظامی؟نبوناگا دستور حرکت به سوی تپه های جنوبی را داد.در آنجا به همه دستور داد پشت سنگ ها قایم شوند.سپس به تفنگدارها و کماندار ها گفت که آرام جلو بیایند.میتسوهیده ناگهان گفت:یک لشکر...!همه دقیق شدند و دیدند که یک لشکر با سرعت در حال حرکت به سوی آنهاست.نبوناگا گفت:
    -آری دوستان من.من هنگامی که می خواستم دشمن را دور بزنم متوجه آنها شدم.برای همین هم می خواستم از شر کوتارو زود خلاص شویم تا حساب اینها را برسیم.تاکدای خبیث از فرصت استفاده کرده و می خواست هنگامی که درگیر جنگیم قلعه را بگیرد.خوشبختانه او آنقدر به پیروزی خود مطمئن بوده که تنها 5000نفر فرستاده.حالا ما نمی گذاریم حتی جنگی انجام شود و از دور همگی آنها را با تیر می کشیم.وقتشه به یوکیمورای جوان درس خوبی بدهیم.چون ظاهراً تاکدا خودش نیامده و یوکیمورای جوان را فرستاده.
    بعد از چند دقیقه که دشمن داشت نزدیک تر می شد نبوناگا فرمان تیر اندازی داد و در لحظه ای نیمی از سربازان دشمن به خاک افتادند و با تکرار تیر اندازی توسط کمانداران بقیه ی سربازان دانه دانه بر خاک می افتادند.
    (لازم است بگویم تفنگ در آن زمان مدت زیادی طول می کشید تا دوباره پر شود و در جنگ فقط یک بار و حداکثر دو بار قابل استفاده بود)یوکیمورای جوان نیز از بقیه مستثنی نبود و تیری به پایش خورد و بر زمین افتاد.
    نبوناگا تفنگ سایکا را در خواست کرد و گفت:
    -می خواهم خودم لذت کشتنش را بکشم.چون اگر نکشمش دشمن جونم می شه.
    کیجی مائدا ناراحت شد و گفت:
    -قربان چنین جنگجوی بزرگی حیف است کشته شود.
    -گفتم که اگر نکشمش دشمن جونم می شه.
    در آن طرف یو کیمورا هنوز هم داشت تلاش می کرد تا اسلحه اش را بردارد و باز هم بجنگد و بلاخره هم دلاورانه بر سر پا ایستاد.نبوناگا نیز درست نشانه گرفت و داشت آماده ی شلیک می شد که کیجی مائدا با اسبش حرکت کرد و به تاخت به سوی یوکیمورا رفت و او را محکم گرفت و گوشه ای بسیار دور از مهلکه روی زمین گذاشت.
    یوکیمورا با تشکر گفت:
    -چرا من را نجات دادی؟
    -سخت نگیر.تو حیفی که بمیری بچه.در ضمن هر چی باشه تو دشمنی و رئیسم حق داره بخواد بکشدت.
    -حالا خودت چه کار می کنی؟رئیست فکر نکنم دیگه تو رو بخواد.
    -خدمت به جناب میتسوناری با خدمت به نبوناگا فرقی نداره.ایشون حتماً منو درک می کنه.
    -به هر حال ممنون.
    -قابلی نداشت.خداحافظ.
    -به امید دیدار.
    -فقط در میدان جنگ.
    -خدا را چه دیدی شاید رفیق شدیم.
    -الان هم هستیم.ولی ارباب هایمان فرق دارند.
    * * *
    در گوشه ای دیگر از ژاپن در حالی که نبوناگا در حال ادب کردن یاغی های غربی بود،کنشین یوسوجی داشت برای حمله به تاکدا آماده می شد.واین نااو را بسیار ناراحت می کرد.
    ماجرا از این قرار بود که تاکدا که از همه زود تر به کیوتو رسیده بود ارتش را آماده کرده 5000 نفر را برای گرفتن قلعه ی توکیو(نبوناگا اودا)و بقیه را که 5000 2نفر بودند،برای نابودی یوسوجی فرستاده بود.اما در میان راه ارتش دچار بیماری واگیر شده بود و وقتی که به کیوتو رسیده بودند تعدادی از اونها مرده و بقیه دیگر نایی برای جنگ نداشتند.
    اما تاکدا بر جنگ پافشاری کرده بود ولی در آخر مانند آب خوردن شکست خورده بود.حالا هم یوسوجی داشت آماده می شد که تلافی خسارت های جنگ را سر تاکدا دربیاورد.
    او ارتشی به تعداد28500سرباز آماده کرده بود و آماده ی حمله بود.اما یوسوجی از یک مسئله اطلاع نداشت.تاکدا با هر بدبختی که بود توانسته بود 2500 1سرباز جمع کند.اما از طرف دیگر طایفه ی «هانتا» که دشمنان قسم خورده ی یوسوجی بودند،5800سرباز برای تاکدا ارسال کرده بودند.حالا دو طرف در مقابل هم صف آرایی کرده بودند و آماده برای حمله.
    با فریاد کنشین یوسوجی جنگ آغاز شد.چون منطقه کوهستانی بود سوارکاران تاکدا نمی توانستند کاری از پیش ببرند.در دقایق اول همه چیز داشت به نفع یوسوجی پیش می رفت که ناگهان یک ارتش نینجای ماهر به یاری تاکدا آمدند.تعداد آنها حدود6000نفر بود اما واقعاً ماهر بودند.در واقع در جنگ کوتارو و نبوناگا که نااو همه ی نقشه های کوتارو را خراب کرده بود حالا کوتارو می خواست انتقام بگیرد و یک ارتش را برای حمایت از تاکدا فرستاده بود که فرمانده ی آنها ایتاندو هوجو بود.
    حالا به طور ناگهانی همه چیز به نفع تاکدا پیش می رفت.دو تا دوست هم(یوکیمورا و کانتسوگو نااو)از روبرو شدن با هم پرهیز می کردند.کم کم یوسوجی داشت به شکست نزدیک می شد.این بار از سوی دیگر میتسوهیده آکچی به نمایندگی از نبوناگا برای جبران کمک گذشته ی یوسوجی همراه به3000نفر به یاری اونا اومده بود.حال راتش یوسوجی سرجمع 15000 نفر(تا آمدن میتسوهیده کشته ی زیادی داده بود)و ارتش تاکدا سرجمع 12000 نفر بود و دو ارتش تقریباً در حالت مساوی قرار داشتند.بعد از دقایقی یوکیمورا و میتسوهیده که قهرمانان دو ارتش بودند مقابل هم قرار گرفتند.
    ابتدا یوکیمورا حمله و با نیزه اش که سر آن به شکل صلیب بود مرتب ضربه می زد و میتسوهیده با شمشیرش دفاع می کرد.ناگهان میتسوهیده به پرشی بلند به سوی حریف حمله ور شد و او را مرتب به عقب می راند.از طرف دیگر دو دختر که محافظان دو فرمانده بودند(ایتوکو و سایوری)با هم در حال نبرد بودند و ایتوکو تا اینجا ی کار پیروز میدان بود.اما از همه مهمتر این بود که تاکدا و یوسوجی به هم رسیده بودند.
    همه می دانستند که تاکدا به طور حتم در برابر حریفش که اسطوره ی هنر های رزمی به سبک سامورایی بود کم می آورد.به هر حال دو ارباب شروع به زدن ضربه به یک دیگر کردند.به یک دقیقه نرسید که شمشیر کاج مانند یوسوجی بر فرق سر تاکدا فرود آمد و جان از او گرفت.این خبر به ارتش که رسید سربازان تاکدا همه فرار کردند و یوکیمورا نیز بر جای خود خشکش زد و میتسوهیده هم نامردی نکرد و حمله را متوقف کرد.
    در آن طرف هم ایتوکو سایوری را بر زمین زده بود و می خواست کار تمام کند که میتسوهیده مانعش شد.حالا همه ی سربازان به دور یوسوجی جمع شده بودند الا (ایتوکو-کانتسوگو نااو-ایسه-میتسوهیده-و سایوری) که همه دور یوکیمورا جمع شده و به خیره شده بودند.در این میان سایوری به جلو رفت و فرمانده اش را در آغوش گرفت تا به او دلداری بدهد.(کانتسوگو و یوکیمورا هم مانند میتسوهیده به محافظان خود علاقه داشتند).میتسوهیده نیز قدمی به جلو رفت تا با او دست بدهد.پس دستش را دراز کرد و گفت من با شما هیچ دشمنی ندارم اما شما به ما و سپس به دوستانمان حمله کردید و ما هم طبیعتاً مجبور به دفاع بودیم.بیایید به این دشمنی پایان بدهیم.
    اما ناگهان یوکیمورا دیوانه شد و دیوانه وار به میتسوهیده حمله کرد و تا دلاور جوان به خود بیاید تا از خود دفاع کند ضربه ی یوکیمورا شکمش را پاره کرد.و تا آمد ضربه ی دیگر را وارد کند ایتوکو و کانتسوگو و ایسه و سایوری جلویش را گرفتند.پزشک جنگ بلا فاصله بر سر میتسوهیده آمد و کار های لازم را انجام داد و گفت:
    -زنده می ماند.ولی باید خوب استراحت کند.
    در آن طرف یکی از نینجاهایی که برای کمک به تاکدا آمده بودند از جایی که دیده نشود ستاره ای زهر آلود را پرتاب کرد و آن را در قلب یوسوجی جای داد و یوسوجی بر زمین افتاد.کانتسوگو و یوکیمورا بلافاصله خود را به او رساندند.
    کانتسوگو با التماس گفت:
    -قربان...
    -کانتسوگو
    -بله...
    -مواظب جناب نبوناگا و خودت باش.فقط اونه که شایسته ی پادشاهی ژاپنه.من واقعاً از ادعای خودم پشیمانم.تو اشتباه من را هرگز تکرار نکن.با یوکیمورا و میتسوهیده به نبوناگا خدمت کنید.نگذارید پیوند بینتان شکسته شود.نگذارید...که...
    -قربان ادامه بدید.شما باید زنده بمانید.قربان...نـــــــه....
    ولی یوسوجی دیگر زنده نبود.حالا این یوکیمورا و کانتسوگو بودند که باید سرنوشت کیوتو و کیوشو را مشخص کنند. یوکیمورا تحت تأثیر حرف های یوسوجی از کرده های گذشته ی خود پشیمان بود و حالا می خواست به نبوناگا خدمت کند.اما حیف که تقدیر این شانس را از او گرفت...
    * * *
    در آن سوی ژاپن نبوناگا که تازه از جنگ با یاغی های غربی رهایی یافته بود به محض برگشت به هنشو با دروازه های بسته ی قلعه مواجه شد.هر چه فریاد زد و صبر کرد کسی در را باز نکرد.ناگهان ماگویچی سایکا بر روی دیوار آمد و با خنده ی مسخره ای گفت:
    -لرد نبوناگای بزرگ مثل اینکه قدرت باز کردن یک دروازه را ندارند.
    -این مسخره بازی ها یعنی چه سایکا؟
    -نمی دونی چقدر منتظر این لحظه بودم.مدت هاست دارم به طور مخفیانه ارتش بزرگ خودم را تربیت و آماده می کردم تا بتونم سرت رو بالای دروازه ی این شهر بگذارم و قدرتم را به همه نشان بدهم.اگه تو رو بکشم دیگه کشتن کوتارو کاری نداره و اون وقت من پادشاه بزرگ ژاپن خواهم بود.
    -حماقت نکن پسر.خودت خوب می دونی که هرگز از پس من بر نمی آیی.
    -اِ...مثل اینکه یادت رفته که تو الان فقط یک ارتش کج و کوله و خسته از جنگ با یاغی ها داری.قسم می خورم که اگه سربازات نیمی از ارتش مرا ببینند از ترس فرار خواهند کرد.
    -نه احمق جان.سربازان من شجاعند و مثل تو از یک ارتش بذدل نمی ترسند.
    -اما تو تنهایی نبوناگا.میتسوهیده داره می میره و دیگه نمی تونه کمکت کنه.
    ناگهان صدایی بر آمد.
    -اشتباه می کنی سایکا.می بینی که من زنده ام.
    ناگهان میتسوهیده که در طول این دو هفته حالش بهتر شده بود همراه با سپاهی بزرگ نمایان شد.
    -سایکا می بینی که من زنده ام و متحدان جدیدمان را هم آورده ام.حالا تو شانسی نداری.بهتره درست فکر کنی.هنوز هم دیر نشده.خودت خوب می دونی که جناب نبوناگا هر کناهی را می بخشد.پس به ما ملحق شو.
    -ها ها ها ها....ابله اگر ارتش تو و نبوناگا 2000 3نفر هم باشد،باز هم در برابر ارتش 40000نفری من کم خواهید آورد چون اولاً شما همه خسته و زخمی هستید و دوماً شما در زمین آزاد و ما در پناه دیوارهای قلعه ایم.
    -اما تو خوب می دانی که من همیشه فرد درون قلعه را بازنده پنداشته ام.درست فکر کن سایکا و به سوی من برگرد.
    -بسه دیگه.افراد...آتش...
    با این صدا باران تیر و گلوله بر سر ارتش نبوناگا باریدن گرفت.اما نبوناگا دل سرد نشد و بلافاصله فرمان داد تا نینجا ها از دیوار بالا بروند.نینجا های نبوناگا از چهار طرف به سوی قلعه هجوم بردند و با وجود مقاومت زیاد افراد سایکا بلاخره موفق شدند و پس از کشتن کمانداران و تفنگداران و عده ای از سربازان دیگر دروازه را باز کردند و ارتش نبوناگا به ناگاه به داخل قلعه هجوم برد اما تا چشم کار می کرد سرباز در مقابل خود دیدند.به ناگاه همه سست شدند که ناگهان با فریاد هوندا همه به خود آمدند.
    -بردران از این سراب پوچ نترسید.بتازید و خاکشان کنید...
    و خودش جلوی همه به ارتش دشمن حمله برد و در آن ارتش بزرگ با هر ضربه ی تبر درازش چهار نفر را بر زمین می کوفت.سربازان که این صحنه را دیدند جرئت خود را باز یافتند و فریاد زنان به سوی آنها یورش بردند.
    اما یک چیز نبوناگا را بر جای خود خشک کرد و آن این بود که «لیاسو تاکوگاوا»داشت افراد خودشان را نابود می کرد.اما یک دفعه یوکیمورا به او حمله برد و با ضربه ای دستش را از آرنج قطع کرد.اما سایکا به فریادش رسید و به سربازان دستور داد تا لیاسو را از صحنه دور کنند.اما نبوناگا تازه متوجه حضور یوکیمورا و کانتسوگو نااو شده بود.و با تعجب به آنها نگاه می کرد که میتسوهیده کنارش ایستاد و گفت:
    -زمانی که یوسوجی داشت جان می سپرد وصیت کرد که کانتسوگو در خدمت شما باشد و این وصیت یوکیمورای جوان را هم تحت تأثیر قرار داد و چون مطمئن بود شما او را به خاطر دشمنی گذشته خواهید بخشید پس آمد و به ما ملحق شد.
    -واقعاً از کیجی ممنونم که نگذاشت آن دفعه او را بکشم.واقعاً کشتن چنین دلاوری حیف است.
    -پس بیایید ما هم با او به جنگ دشمن برویم.
    -پس برویم.
    سپس فرمانده و زیر دست با فریاد به سوی دشمن یورش بردند ودانه دانه سربازان حریف را بر خاک می کوفتند. بعد از نصف روز کم کم سربازان سایکا داشتند تسلیم می شدند و سایکا که وضع را این گونه دید فرار را بر قرار ترجیح داد.
    نبوناگا نیز بقیه ی دشمنان را رها کرد تا به زندگی خود برگردند.روز بعد نبوناگا به مناسبت پیروزی های پی در پی جشن مفصلی برگزار کرد و مردم را از سه ماه مالیات معاف کرد و حتی به هر نفر چه کوچک چه بزرگ ده سکه ی طلا هدیه داد.
    در طی مراسمی ورود دو دلاور تازه وارد را نیز جشن گرفتند و آنها نیز کیوتو و کیوشو را که از این به بعد فرمانروای آن بودند را به لرد نبوناگا اودا بخشیدند.اما حیف که این خوشی ها زیاد طول نکشید.سه روز بعد از جشن،نبوناگا و میتسوهیده طبق معمول مشغول مبارزه و تمرین بودند و به محض آن که کنار هم دوستانه نشستند تا خستگی در کنند گلوله ای بر سینه ی نبوناگا نشست.
    میتسوهیده برای یک لحظه سایکا را دید که بر بامی نشسته و تفنگش در دست می خواهد فرار کند.میتسوهیده خواست که او را دنبال کند اما صدای ضعیفی او را از این کار باز داشت:
    -صبر کن پسرم...صبر بزار حالا که دارم...دارم می میرم...آخرین حرف هایم را بزنم و با خیال راحت بروم...
    -قربان این حرف را نزنید...
    -میتسوهیده من همیشه تو را به اندازه ی دخترم رانمارو موری دوست داشته ام.حالا آینده ی ژاپن به تو و دلاور های جوان بستگی دارد...
    -اما قربان من بدون شما زنده نخواهم ماند...
    -احمق حرف نزن.مواظب دخترم رانمارو باش.ژاپن را نجات بده...کاری کن که تا ابد ...تا ابد برای مردم...ارمغان آورنده ی آرامش باقی بمانی...
    حالا دو فرمانده اشک می ریختند.
    -پسرم اگر همه بمیرند تو باید زنده بمانی و آرامش را به مردم این خاک برگردانی...تو...تو...زنده بمان میتسوهیده.
    -نه...قربان...خواهش می کنم...حرف بزنید...خــــــــدا...
    در مراسم خاکسپاری لرد نبوناگا مردم از همه جای ژاپن آمده بودند تا برای آخرین بار با فرمانده ی دلاور خود وداع کنند.در آن روز اشک از چشمان همه جاری بود.حتی یوکیمورای جوان که زمانی سایه ی نبوناگا را هم با تیر می زد.
    انگار آسمان نیز از این واقعه ی شوم ناراحت بود که پا به پای مردم داشت اشک می ریخت.رانمارو تمام روز را در آغوش میتسوهیده اشک ریخت.رانمارو سال ها بود که علاقه ی نهان خود به میتسوهیده را دل نگه داشته بود و آن روز هیچ چیز جز آغوش گرم میتسوهیده نمی توانست او را آرام کند.زیرا او به خوبی می دانست که میتسوهیده اگر بیشتر از او داغدار نباشد،داغش کمتر هم نیست.
    میتسوهیده و رانمارو در آن روز و روز های بعد فقط کنار هم نشستند و به گوشه ای خیره شدند و اشک ریختند.هیچ کس نمی تواست مرگ نبوناگا را باور کند.
    همه چشمان خود را باز و بسته می کردند به امید اینکه این ها همه فقط یک کابوس باشد.اما حیف که همه واقعیت بود.حتی یوکیمورا و کانتسوگو آنقدر که برای نبوناگا ناراحت بودند،برای اربابان خود ناراحت نبودند.آن دو یک هفته در اتاقشان نشستند و به آن دو سه روز خوبی که با نبوناگا داشتند فکر می کردند و بر زندگی لعنت می فرستادند که چرا در اوج خوشی آنها این مصیبت را بر سر آنها آورده بود.
    میتسوهیده سر بر پاهای رانمارو گذاشته بود و هر لحظه به آخرین جمله ی اربابش فکر می کرد(زنده بمان میتسوهیده)و رانمارو هم با نوازش کردن مو های میتسوهیده سعی داشت خود را مشغول کند تا به آن موضوع فکر نکند اما نمی شد.او با خود فکر می کرد که اگر میتسوهیده نبود او به امید چه کسی زنده می ماند؟
    بعد از چند روز هیاهوی مردم به گوش می رسید که فریاد می زند خائن دسگیر شد.وقتی میتسوهیده و بقیه ی درباریان به بیرون آمدند دیدند که مردم سایکا را با دستان بسته آورده اند.همه متعجب بودند که چطور چنین چیزی ممکنه که یک جوان گفت:
    -به خدا قسم می خواستم که خود شما از او انتقام بگیرید قربان.وگرنه بلافاصله سر او را از بدن جدا می کردم.
    رانمارو جلو آمد و به جوان 100سکه پاداش داد که جوان گفت:
    -بانو من فقط بخاطر جناب نبوناگا این نامرد را آوردم و مرگ اون برای من کافیه.
    -یعنی هدیه ی دختر نبوناگا را رد می کنی؟
    -مرا ببخشید بانو...
    -سپس جوان جلو آمد و پول را گرفت.رانمارو نیز با لگدی سایکا را بر زمین زد و شمشیر بیرون کشید تا سر از بدنش جدا کند.اما میتسوهیده گریان و ملتمسانه جلو آمد و گفت:
    -بانو خواهش می کنم او را ببخشید.
    -چی می گی جناب فرمانده؟این نامرد پدرم را کشته و حالا باید تقاص پس بده.
    -خواهش می کنم بانو.شما نیز مانند پدرتان بزرگوار باشید و از گناه نا بخشودنی این مرد بگذرید.
    در آن لحظه گریه ی میتسوهیده آتش به حان همه ی مردم به خصوص رانمارو می انداخت و به همین دلیل هم او گریان به قصر برگشت.سایکا به پای میتسوهیده افتاد و گریان گفت:
    -قربان،خواهش می کنم بگذارید به شما خدمت کنم و حداقل کمی از خیانت بزرگم را تلافی کنم.
    -برو دوست من.برو نزد لرد میتسوناری و به ایشان خدمت کن.بگو میتسوهیده مرا فرستاده.
    -ممنونم قربان.واقعاً ممنون.
    سایکا دوان دوان و گریان از آنجا دور شد و نزد میتسوناری رفت.مردم همه تحت تأثیر بخشش میتسوهیده قرار گرفتند.میتسوهیده و بقیه ی درباریان نیز برگشتند به قصر...
    * * *
    در هنشو یک اتفاق عجیب در حال رخ دادن بود!به ناگاه لیاسو تاکوگاوا ارتشی آماده کرد و اعلام کرد که از امروز اداره ی کیوتو و کیشو بر عهده ی او خواهد بود!!!این یعنی آنکه به جمع مدعیان پیوسته بود.حالا سه نفر وجود داشتند که می خواستند پادشاه شوند.کوتارو فوما-لیاسو تاکوگاوا و میتسوهیده که همه او را وارث تاج و تخت می دانستند و همه می خواستند که پادشاه شود.
    اما به ناگاه میتسوهیده اعلام کرد هیچ ادعایی در برابر پادشاهی ژاپن ندارد و فقط جناب میتسوناری جوان را حمایت می کند.اما میتسوناری نیز مایل به پادشاهی نبود.ولی با اصرار یوکیمورا و نااو و سایر فرماندهان کم کم نرم شد.اما حالا او می بایست دو نفر را که در قدرت از او کم نداشتند از سر راه بردارد.همه روی کمک میتسوهیده نیز حساب باز کرده بودند.اما او تنها گفت:
    -به اندازه ی کافی جنگیدم و عزیزانم را از دست دادم.حالا فقط می خواهم بروم به منطقه ی کوهستانی شیکویا در غرب و به وضع آنجا سر و سامان دهم.
    اما رانمارو موری گفت:
    -نه قربان.خواهش می کنم.به احترام پدرم هم که شده از این تصمیم منصرف شوید.پدرم وصیت کرده بود که همه ی ما در خدمت شما باشیم.
    -گفتم که.دیگر طاقت ندارم.به یک کم استراحت نیاز دارم.ایتوکو هم پیش شما می ماند.خواهش می کنم از او مراقبت کنید.او در این چند سال خیلی برای من زحمت کشید.می تواند به خوبی به شما کمک کند.
    ناگهان ایتوکو ملتمسانه گفت:نه قربان.من می خواهم همراه شما بیایم.بدون شما من دیگر اینجا کاری ندارم.
    -همین که گفتم.تو اینجا می مانی.
    -اگر مرا با خودتان نبرید خودم دنبالتان می آیم.من نمی توانم از شما جدا شوم.
    -یعنی آخرین خواسته ی مرا رد می کنی؟
    -اگر جانم را هم می خواستید اطاعت می کردم.اما این یکی برای من خیلی سخته.
    از میان جمع رانمارو گفت:حق با خانم است.من نیز با شما می آیم.
    -من...
    -خواهش می کنم حرفی نزنید چون نمی توانید ما را منصرف کنید.
    -خیلی خب. هر طور خودتان می خواهید.
    سپس رو به بقیه گفت: پس دوستان من شما هم با جان و دل به جناب میتسوناری کمک کنید.خودتان می دانید که لرد نبوناگا همیشه می گفتند خدمت به ایشان با خدمت به لرد فرقی ندارد.خداحافظ دوستان من.
    سپس همراه با چند سرباز که همیشه با او بودند و ایتوکو و رانمارو به راه افتاد.اما هنوز به دروازه ی قصر نرسیده بودند که باز هم یکی از نینجا های کوتارو ستاره ای را به سمت میتسوهیده پرتاب کرد.اما ایتوکو که متوجه شده بود خود را در آغوش میتسوهیده انداخت و ستاره به پشت گردنش اصابت کرد.هیچ کس متوجه نشده بود که چه اتفاقی افتاده و از کار ایتوکو تعجب کرده بودند.اما رانمارو به محض آنکه خون را روی لباس ایتوکو دید به بلندی جیغ زد و تازه همه متوجه شدند که چه اتفاقی افتاده.
    میتسوهیده ناباورانه به ایتوکو و نگاه می کرد و زبانش بند آمده بود که ناگهان یوکیمورا فریاد زد طبیب را خبر کنید.ایتوکو با آخرین توانش گفت:
    -خوشحالم که در راه خدمت به شما جان دادم...قربان...همیشه دوستتان داشتم...من...من...
    و دیگر نتوانست حرفی بزند و در دم جان داد.
    -میتسوهیده هنوز هم مات و مبهوت به آن دختر خیره شده بود و هر چه سعی کرد نتوانست حرفی بزند و او را تکان می داد و صداهای عجیب از خودش در می آورد:
    -هه...هــــــــــــــــه...ه ه ه ه...
    انگار لال شده بود.ناگهان میتسوهیده بر زمین افتاد.دیگر حتی نمی توانست تکان بخورد.با آخرین توانش گفت:
    -هاااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا اااااااا...
    و این آخرین حرفی بود که همه از زبان میتوهیده شنیدند و آن لحظه آغاز سکوت بی پایان میتسوهیده بود.وقتی طبیب رسید دیگر کار از کار گذشته بود.اما میتسوهیده شمشیرش را برداشت و دوان دوان از آنجا دور شد.رانمارو نیز به دنبال او دوید.
    بقیه هم بر جای خودشان خوشکشان زده بود و با خود فکر می کردند که مگر یک آدم چقدر ظرفیت دارد.حالا میتسوهیده هیچ کسی را در این دنیا نداشت. بلاخره در یک بیابان رانمارو توانست به میتسوهیده برسد.اما میتسوهیده شمشیر بیرون کشید و بلند کرد تا سر از بدن رانمارو جدا کند.اما به محض آنکه به چشمان رانمارو نگاه کرد به خود آمد.بر زمین نشست و زار زار گریه کرد.
    حالا دیگر سرنوشت ژاپن در دست میتسوناری بود.او جوان عاقل و باهوشی بود بلا فاصله هنشو را سر و سامان بخشید و یک ارتش دائمی استخدام کرد.همچنین در میان مردم مسابقه ای برگزار کرد تا استعداد ها را جذب کند.از شرایط مسابقه قد بالای 177سانتی متر و سن بین 22 تا38 سال بود.مردم از سر تاسر هنشو جمع شدند و مسابقه شروع شد.17000نفر در مسابقه شرکت کردند که از میان آنها 5000سرباز دختر و 5000سرباز پسر(شرکت کنندگان می بایست مجرد باشند)انتخاب شدند و 100 نفر هم که ذهن باهوشی داشتند برای برنامه ریزی های شهر ها و جنگ ها انتخاب شدند.
    این اولین بار بود که چنین اقدامی در ژاپن صورت می گرفت.اما در میان سربازان یک دختر و پسر استعداد عجیبی از خود نشان دادند و بلافاصله بعد از شش ماه به مقام سرگردان رسیدند(کسی که 500سرباز در اختیار اوست).اسم پسر«موساشی میاموتو»و اسم دختر«نانا»بود.ویژگی خاص پسر و دختر این بود که می نوانستند از هر دو دست برای شمشیر زنی استفاده کنند و در نوع خود بی نظیر بودند.به طوری دو نفری و همزمان با یوکیمورای جوان مسابقه دادند و شکست نخوردند و این در جای خود افتخار بزرگی بود هر چند پیروز هم نشدند.
    در آن سو میتسوهیده خود را به شیکویا رسانده بود و آنجا قلعه ها و شهر ها را که در بلند ترین کوه ها ساخته شده بودند را طوری مستحکم کرد و به آنها سر و سامان داد که عملاً شکست ناپذیر شدند.با برنامه ریزی میتسوهیده مردم در رفاه کامل زندگی می کردند.اکنون یک سال از مرگ نبوناگا و ایتوکو می گذشت و رانمارو کاملاً به سکوت مطلق میتسوهیده عادت کرده بود و فقط با نگاه میتسوهیده حرفش را می فهمید و اگر او یک دستور یا در خواست داشت با نگاه میتسوهیده آن را می فهمید و به انجام می رساند.
    در آن یک سال میتسوهیده فرماندهی 12شهر بالای کوه را برعهده گرفته بود و عملاً فرمانروای جزیره ی کوچک شیکویا بود.مسائل شهری و مردمی و وضعیت شهر ها به میتسوهیده و جمع آوری و تربیت سربازان به رانمارو مربوط بود.میتسوهیده یک قلعه ی بزرگ را نیز به عنوان پادگان سرباز ها ساخته بود که غیر قابل نفوذ بود.حالا او ارتش 5000نفری تربیت شده توسط رانمارو را داشت که با وجود کم بودن آنها در مقابل ارتش بقیه،طوری آموزش دیده بودند که شکست ناپذیر بودند.
    مردم در آرامش کامل بودند و او را می ستودند و حالا دیگر کاملاً ارمغان آورنده ی آرامش بود.در جاهای دیگر ژاپن هم مردم در آرامشی نسبی زندگی می کردند.حالا رانمارو واقعاً به میتسوهیده علاقه مند شده بود و در حسرت یک کلمه از زبان میتسوهیده می سوخت.ناگفته نماند که میتسوهیده هم کم کم داشت به او علاقه مند می شد.
    در قسمت های دیگر ژاپن لیاسو تاکوگاوا ارتشی مهیب و 40000 نفری فراهم کرده بود و به دنبال فرصتی برای حمله به میتسوناری بود. میتسوناری هم 34000 سرباز آماده داشت اما آن 10000نفر انتخاب شده در مسابقه را طوی آموزش داده بود که واقعاً به تنهایی می توانستند حریف 50000 نفر شوند.
    اما بشنوید از کوتارو که در تمام این سال های بعد از جنگ با نبوناگا غیب شده بود و این همه را به تعجب می انداخت.اما او که همه را به جان هم انداخته بود خودش در آرمش ارتشی ساخته بود که لرزه بر تن هر جنگجویی می انداخت.او در این 1سال به چین و مغولستان و قسمتی از روسیه رفته بود و افراد زیادی را به عنوان جنگجو استخدام کرده بود و با ارتش خودش سر جمع 65000 نفر وحشی و خونخوار را در اختیار داشت.حال درست در زمانی که ژاپن داشت به آرامش بر می گشت داشت ارتشش را حرکت می داد و این چیزی بود که باعث شد فرماندهان در هنشو جلسه ای تشکیل دهند و چاره جویی کنند.
    در جلسه...
    هوندا:ما نباید از اونا بترسیم.درسته زیادن.اما لرد نبوناگا بار ها با این وضعیت مواجه شده و چهار بار تونسته با تعداد کم سربازانش چینی های خونخوار را شکست دهد.اگر ایشان توانسته ما هم می توانیم...
    یوکیمورا:من هم موافقم.در هر حال پیروزی با ماست.
    کانتسوگو:درسته.اونا فقط یک مشت وحشی آموزش ندیده اند.
    اینا:اما باز هم باید احتیاط را رعایت کرد.
    ناگاماسا:حق با خانومه.هر چی باشه خطر در کمینه.
    میتسوناری:موساشی نظر تو چیه؟
    موساشی:درسته اونا زیادند.اما امکان داره بتونیم شکستشون بدیم.اما در یک صورت شکست ما حتمیه.آن هم اینکه کوتارو و لیاسو با هم متحد بشن.آن وقت در برابر یک صد هزار سرباز کاری از پیش نمی بریم.
    نانا:ای کاش لرد نبوناگا زنده بود.
    میتسوناری:دوستان.درسته که تعداد اونا واقعاً بیشتر از ماست.اما یادتون باشه که لرد میتسوهیده با 3000 نفر تونسته بود 50000نفر را در خاک و خون بکشد.پس ما هم می توانیم.تازه ارتش ما واقعاً ماهر تر از ارتش اوناست.ما در صنعت اسلحه سازی هم پیشرفت زیادی کرده ایم.پس امکانش بسیار زیاده که ما پیروز این میدان باشیم.
    آن روز همه کس همه چیز را محاسبه کرد ولی همه یک نفر را فراموش کرده بودند.میتسوهیده.حتی اگر لیاسو و کوتارو متحد هم می شدند و ارتش یک صد هزار نفری می ساختد با ارتش 5000 نفری میتسوهیده که رانمارو آنها را تربیت کرده بود میتسوهیده می توانست پیروز میدان باشد.چون اولاً ارتش آنها به راستی طوری آموزش دیده بود و سختی کشیده بود که در هنر های رزمی همگی استادانی ماهر بودند و ثانیاً میتسوهیده توانسته بود زره هایی بسازد که اگر قدرتمندترین انسان هم با تبر به آن ضربه می زد تنها زخمی کوچک بر تن سربازان می افتاد و سربازان میتسوهیده عملاً روئین تن بودند.پس اگر او در جنگ شرکت می کرد سرنوشت جنگ را تغییر می داد. اما او در حضور همه گفته بود که از جنگ خسته شده...
    * * *
    ارتش میتسوناری به دو دسته تقسیم شده بود:فرماندهی یک دسته به عهده ی هوندا و میتسوناری و فرماندهی دسته ی دوم به عهده ی یوکیمورا و کانتسوگو بود.
    میتسوناری و هوندا در دریا منتظر کوتارو و یوکیمورا و کانتسوگو در آن طرف منتظر لیاسو بودند.کم کم سیاهی کشتی های کوتارو از دور پیدا می شد.استرس و اضطراب تمام وجود میتسوناری را فرا گرفته بود.اما هوندا مثل همیشه با اون هیکل کوه پیکرش و چهره ی مخوف و خشمناکش منتظر بود تا سربازان دشمن را پاره پاره کند.
    خبر به قلعه های میتسوهیده هم رسیده بود.رانمارو در تشویش داشت غرق می شد وهر لحظه منتظر بود تا میتسوهیده فرمان حرکت برای کمک به دوستان را با نگاهش صادر کند. اما میتسوهیده در آرامش مطلق بود و در چهره اش بی تفاوتی کاملاً نمایان بود.بلاخره رانمارو طاقت نیاورد و خودش نزد میتسوهیده رفت و گفت:
    -قربان...
    اما هنوز حرفش را نزده بود که با نگاه خشمگین میتسوهیده روبرو شد.
    -درسته می دانم که باید میتسوهیده صدایت کنم.دوستان ما درگیر جنگی پایان بخش هستند.وقتش نیست که از این دیوار ها بیرون برویم و به یاری آنها برویم....درک کردن من به دردم نمی خورد...چی؟...یعنی چه این به ما ربطی ندارد؟پس آن میتسوهیده ی قهرمان چه شد؟...نه او نمرده...فقط به خوابی عمیق فرو رفته...این شمایید که باید بیدارش کنید...باشه باشه شما نه،تو...یعنی چه...جنگ ما هنوز تمام نشده...خواهش می کنم...اما شما باید همان میتسوهیده ای شوید که پدرم به وجودتان افتخار می کرد...درسته...گفتم که متوجه ام...اما اگر وارد جنگ نشوید بقیه ی عزیزانتان را هم از دست می دهید...من...یعنی اینقدر برای من اهمیت قائلید...نه باور کنید که اگر بجنگید مرا از دست نخواهید داد... نه نه من تنها کسی نیستم که برای شما مانده ام...من هم شما را از همه کس بیشتر دوست دارم ... خواهش می کنم پس اگر واقعاً من را دوست دارید اینجا سکوت نکنید و مانند همیشه قهرمان باشید...تا کی...چرا عصر...؟پس شما هم نقشه ای کشیده اید...ممنونم قربان...از صمیم قلب دوستتان دارم...
    سپس در حالی که اشک های خود را پاک می کرد خود را در آغوش میتسوهیده افکند.
    در آن طرف میتسوناری نقشه های جالبی برای دشمن کشیده بود.کشتی های دشمن کم کم داشتند به ساحل نزدیک می شدند که ناگهان منجنیق های میتسوناری سنگ های غول پیکری را به جان کشتی های دشمن افکندند.
    کشتی که به ساحل نزدیک می شدند یک یک به زیر آب می رفتند.تا آنجا که وقتی کشتی ها به گل نشستند تعداد 24کشتی از آنها کم شده بود.اما هنوز190 کشتی باقی بود.ناگهان سیل سربازان دشمن از کشتی ها نمایان شد که به خشکی می آمدند.
    اما ناگهان با افراد میتسوناری گاری هایی را پر از شاخ و برگ آتش زدند و به جان دشمن انداختند. سربازان دشمن که آتش گرفته بودند این طرف و آن طرف می رفتند یا خود را به دریا می انداختند.اما باز هم کوتارو فرمان حمله داد.به یکدفعه باران گلوله بر سر آنها باریدن گرفت.سپس کمانداران صف به صف جلو می آمدند و تیر اندازی می کردند و سربازان کوتارو یکی یکی بر زمین می افتادند.کوتارو اما هنوز 58000نفر داشت در حالی که میتسوناری و هوندا تنها 19000سرباز داشتند.چون بقیه در دست یوکیمورا و کانتسوگو بود.
    به هر حال هنوز سربازان کوتارو به آنها نرسیده بودند که میتسوناری فرمان عقب نشینی داد و همه به ناگاه فرار کردند.کوتارو خوشحال از این که دشمنش در حال فرار بود با قوت بیشتری حمله کرد.سربازان حدود 700 متر دور شدند و دشمن به دنبالشان که ناگهان زیر پای سربازان کوتارو منفجر شد و سربازان همه بر هوا رفتند.
    آری میتسوناری دانا برای اولین بار بمب را از خاور میانه به ژاپن آورد و راز ساخت آن را فرا گرفت و از آن در جنگ استفاده کرد.با وجود آن انفجار عظیم اما تعاد افراد کوتارو آن قدر زیاد بود که هنوز سه چهارم(49000)نفر برایش مانده بود.سربازان میتسوناری ایستادند و از بی نظمی و ترس دشمن استفاده کردند و به آنها یورش کردند.جنگ سختی در گرفت.
    هوندا با خشم به جان دشمن افتاده بود و سه سه و چهار چهار آدم می کشت.موساشی میاموتو هم پشت به پشت نانا به دشمن حمله کرد.آن دو طوری به هم تکیه داده بودند که جدا کردن آنها غیر ممکن می نمود.هر دو با دو شمشیر سربازان را بر زمین می زدند.اما هر یک نفر را که می کشتند یکی دیگر جایش را می گرفت که انگار تمامی ندارند.
    ساکون شیما هم با شمشیر عظیمش سر سربازان را یکی یکی از بدن جدا می کرد.ناگاماسا با نیزه ی شوالیه ایش دشمنان را سوراخ سوراخ می کرد و همسرش «اویچی»(خواهر نبوناگا و عمه ی رانمارو) که دختری ظریف و زیبا بود او را همراهی می کرد.جنگ از صبح شروع شده بود واکنون 8 ساعت گذشته بود و حدود های عصر بود که دو لشکر آتش بس اعلام کردند.
    (اگر جنگ تا نزدیکی های شب ادامه پیدا می کرد،رسم بود که دو لشکر تا صبح آتش بس اعلام می کردند.)دو طرف اردوگاه های خود را در فاصله ی 15 کیلومتری از هم بر پا کردند.سربازان میتسوناری همه خسته و زخمی بودند و دیگر نایی نداشتندحالا میتسوناری فقط 10000سرباز خسته و زخمی داشت در حالی که دشمنش هنوز 30000 سرباز داشت.در واقع دیگر حتی خود میتسوناری داشت ناامید می شد.
    سربازان همه داشتند آخرین سخنان خود را بر روی کاغذ پیاده می کردند و به نوعی وصیت نامه ی خود را می نوشتند.وصیتنامه ای که هرگز کسی آنها را نمی خواند.شب همه در گوشه ای نشسته و سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود.میتسوناری آن شب در کنار آتش کوچکی به آسمان غرب خیره شده بود.هوندا به کنارش آمد و با صدای مردانه اش از او پرسید.
    -به چه خیره شده ای مرد شکست خورده.
    (او تنها کسی بود که تا این حد با میتسوناری صمیمی بود.البته سه برادر دیگر هم با او واقعاً دوستی محکمی پدید آورده بودند.به طوری که اگر یکی از آنها می مرد سه دیگری بی شک خودکشی می کردند.(میتسوناری-یوکیمورا-کانتسوگو-کیجی همیشه خندان)
    میتسوناری لبخند کم رنگی زد و گفت:
    -به بالای سرمان نگاه کن ستاره ای در آسمان نیست.اما آسمان غرب همیشه پر ستاره است.خوش به حال هر که در شیکویا است.
    -منظورت میتسوهیده و رانمارو است؟
    -نمی دانم چرا نگاه به سوی آنها به من آرامش می دهد.
    -آن دو سختی بسیار کشیدند و عزیزان بسیاری در جنگ از دست دادند.میتسوهیده پدرش را-مادرش را-خواهرش را-نبوناگا را-ایتوکو را و رانمارو هم پدر و برادر و مادرش را.حالا آن دو فقط همدیگر را دارند.آن دو از جنگ می ترسند.چون هر دو می ترسند دیگری را از دست بدهند.
    -همیشه به میتسوهیده حسودی می کردم.مردم او را حتی از نبوناگا هم بیشتر دوست دارند.
    -الان هم مردم هنشو یا بهتر بگویم مردم تمام ژاپن او می پرستند.
    -شنیده ام کاری با شیکویا کرده که مردمش از همه ی مردم دنیا خوشبخت ترند.
    -دلیلش واضحه.چون مردم را به خودش ترجیح می دهد.یادته چهار سال پیش را...؟
    -آره چینی ها برای گرفتن او یک بچه ی سه ساله را گروگان گرفته بودند.چون او را خوب می شناختند.
    -اونم خودشو تحویل داد تا بچه را به خانواده اش برگرداند.بعدشم فرمانده ی چینی ها آنقدر از او خوشش آمد که سعی داشت هر طور شده او را به سمت خود بکشد.
    -آخرش هم هانزو با مهارت او را نجات داد.
    -نمی دانم چرا همیشه یک غم پنهان در چشمانش بود.انگار خاطره ی بدی از قدیم با او بود.
    -می دانم.واقعاً الان هم او را برتر از خودم می دانم.
    -اون پسر تا ابد افسانه ی ژاپن باقی خواهد ماند.
    -می دونی هوندا.یه احساسی به من می گه یه همچین انسانی رفیق نیمه راه نیست.
    -منم می فهممت.راستش از روزی که خبر آوردند که قراره دو طرفه به ما حمله کنند من فقط امیدوار بودم میتسوهیده به فریادمان برسد.راستش اگر تنها هم بیاید باز هم ما را به پیروزی می رساند.
    -آره.سربازا با دیدن اون چنان جرئتی می گیرند که یه تنه ژاپن را می توانند بگیرند.واقعاً امیدوارم بیاید.
    -می آید.قول می دهم.من اونو خوب می شناسم.
    عجیب آن بود در میان سربازانی که دور هم جمع شده بودند هم حرف از میتسوهیده بود.همه به امید آن بودند که فرمانده ی سابقشان بیاید.حتی یوکیمورا و کانتسوگو و کیجی هم در آن طرف در باره ی او حرف می زدند.
    فردا صبح با بیرون آمدن آفتاب اردوگاه ها جمع شدند و دو حریف باز هم در مقابل هم قرار گرفتند.در نزدیکی های ظهر ارتش میتسوناری تماماً در میان دشمن بود.این بار کوتارو در مقابل اینا دختر هوندا قرار گرفت.
    اینا کمانی در دست داشت که دو سر آن به شکل شمشیر و آهنی بود و با آن در برابر ضربات کوتارو مقاومت می کردند.اما همه می دانستند که اینا در تیر اندازی استاد بود ولی در شمشیر بازی در مقابل کوتارو کم می آورد.هوندا که متوجه کوتارو شد سریع خود را به او رساند و دخترش را از شر او خلاص کرد.حالا هوندا با تبر بلندش به دشمن حمله ور شد ولی کوتارو به ناگاه دو دستش را به سوی او دراز کرد.ولی استاد جنگ سریعاً دستش را از تبر جدا کرد و دو مچ دست کوتارو را گرفت و با ضربه ی پاهای قوی اش دو دستش را شکست.کوتارو فریادی کشید و ناپدید شد.
    کم کم دومین عصر هم داشت نزدیک می شد.اما به نظر می رسید که امروز دیگر کار ارتش میتسوناری تمام است.همه یک بار دیگر به سوی شیکویا کردند.گویا هنوز هم امید به آمدن میتسوهیده داشتند.اما هیچ خبری از او نبود.اما در مقابل سیاهی کشتی هایی از سمت هوکایدو پیدا شد.لبخند بر چهره ی سربازان کوتارو نشست.نیروی کمکی در راه بود.به ناگاه اشک از چشمان سربازان میتسوناری جاری شد.حتی هوندا هم داشت گریه می کرد. موساشی و نانا هم دیگر به هم تکیه نداده بودند.در این میان فریاد اینا بلند شد که گفت:
    -برادران و خواهران من.اگر قرار است بمیریم پس تا می توانید این نامرد ها را بکشید.
    ولوله ای بر پا شد سربازان از زن و مرد ناامیدانه ولی با تنفر شمشیر می زدند.بلاخره کشتی ها به ساحل رسیدندو شکست حتمی شد.ولی یک چیز همه را بر جای خود خشک کرد.میتسوهیده بر فراز یکی از کشتی ها ایستاده بود. سپس رانمارو هم در کنار او نمایان شد. پس رانمارو با فریادی گفت: حـــمــــــــلــــــــــه .وسربازان میتسوهیده از کشتی ها پیاده شدند و به سربازان دشمن حمله ور شدند. سربازان میتسوناری هم جانی دوباره گرفتند و برای پیروزی جنگیدند.بلاخره شب فرا رسید وآتش بس اعلام شد.باز هم دو طرف در جای قبلی خود اردو زدند.آن شب در اردوگاه هنشو همهمه ای به پا بود.همه ی سربازان شادی کنان به رقص و پایکوبی مشغول بودند.فرماندهان نیز دور هم جمع شده بودند و به خوردن و نوشیدن و صحبت مشغول بودند.اما میتسوهیده مثل همیشه آرام و غمگین بود و به آسمان نگاه می کرد.
    میتسوناری:لرد میتسوهیده از اینکه به کمک ما آمدی واقعاً خوشحالم.
    همه منتظر سخنی از میتسوهیده بودند اما او فقط سر تکان داد.
    رانمارو:لرد میتسوهیده بعد از آن واقعه ی شوم توانایی سخن گفتن خود را از دست داده اند.
    همه حیرت زده بودند و باور نمی کردند اسطوره ی آنها لال شده باشد.
    هوندا:پس در این مدت چطور فرمان داده اند و شیکویا را اداره کرده اند؟
    رانمارو:من به جای ایشان دستورات را به مردم ابلاغ می کردم.
    موساشی:اما ایشان چطور به شما دستورات را گفته اند؟
    نانا:معلوم است.با نوشتن یا زبان اشاره...
    رانمارو:هیچکدام.ایشان فقط با نگاهشان با من حرف می زدند.
    ساکون شیما:چطور چنین چیزی ممکن است.
    اینا:اگر دو نفر واقعاً قلبشان با هم باشد می توانند با نگاه حرف یکدیگر را بفهمند.
    میتسوناری:یک موضوع است که همه ی ما را سرگردان کرده.چرا شما به جای شیکویا از سوی هوکایدو آمدید؟
    رانمارو:به فرمان عالی جناب ابتدا به هوکایدو رفتیم و آنجا را تصرف کردیم تا کوتارو نتواند به آنجا برگردد.بعد به اینجا آمدیم.از شیکویا 1000نفر را در هوکایدو مستقر کرده ایم.حالا دیگر کوتارو نمی تواند از آنجا تجدید قوا کند.مطمئناً خودش تا حالا این موضوع را فهمیده.
    هوندا:واقعاً آفرین بر جناب میتسوهیده.ایشان واقعاً دلیر و باهوش اند.
    میتسویده نگاهی به رانمارو انداخت و سپس رانمارو گفت:
    -متیسوهیده خواهش دارند که با او راحت باشید و از کلمات «لرد یا عالیجناب و...» استفاده نکنید.در ضمن به دو دوست جدید خوشامد می گویند.
    نانا و موساشی:ممنونیم.
    ساکون:امروز شما حتی یک کشته هم نداشتید.واقعاً سربازان عالی ای را پرورش داده اید بانوی من.
    -ما توانسته ایم زره هایی بسازیم که در برابر شمشیر و تیر و ...مقاوم اند.در ضمن سربازان هم واقعاً سختی کشیده اند و ماهر هستند.
    در این میان پسر جوانی آمد و به همه ادای احترام کرد.سپس به میتسوهیده گفت:
    -قربان،یکی از سربازان دلدرد گرفته چه کار کنیم.
    به ناگاه میتسوهیده از جای پرید به سوی سرباز مریض که دختری جوان بود دوید.آن دختر از درد داشت به خود می پیچید اما میتسوهیده با نوک انگشت شروع به ماساژ دادن محل درد دختر کرد.سپس رو به پسر جوان کرد و با اشاره چیزی به او گفت.پسر به دختر گفت:
    -چه خورده اید.
    -فقط مقداری آب از رودخانه را خورده ام.
    پسر که حرف های میتسوهیده را می فهمید به دختر گفت:
    -کی؟
    -چند دقیقه پیش.
    -دقیقاً کجایت درد می کند.
    -بالای کمرم.
    میتسوهیده کمی آن نقطه را ماساژ داد و سپس با سر انگشت ضربه ای به آن نقطه زد.دخترک هر چه آب خورده بود بالا آورد بر روی لباس میتسوهیده ریخت.دلدرد او کاملاً خوب شد و شروع به معذرت خواهی کرد.اما میتسوهیده با مهربانی دستی به سر او کشید و بلند شد و به پسرک گفت که به همه بگوید از آب رودخانه نخورند زیرا کوتارو آن را مسموم کرده است.سپس در اردوگاه شروع به قدم زدن کرد و پیش سربازان می رفت.به آنها لبخندی می زد و باز به راهش ادامه می داد.اگر چه در این یک سال پیر شده بود.اما هنوز زیبا و خوش هیکل بود. در آن سو هوندا و میتسوناری به رانمارو گفتند:
    -هنوز هم مثل همیشه مهربان و دلرحم است.بانو مثل اینکه پدرتان حق داشتند به او اینقدر اهمیت می دادند.
    -مردم در همه جا او را ستایش می کنند.او واقعاً آدم بزرگی است.
    -راستی آن پسر کیست که با او قدم می زند.
    -اسمش «ناگاهیده نیوا»است.آنقدر که میتسوهیده برای پدرم و مردم عزیز بود این پسر برای میتسوهیده و مردم شیکویا عزیز است.مانند خود میتسوهیده است.دلرحم و مهربان،شجاع و زیبا.مردم واقعاً احترام زیادی برای او قائلند.این پسر پدر و مادرش توسط چینی ها به قتل رسیده اند.خودش در هنر های رزمی نظیر ندارد.یک بار جان میتسوهیده را نجات داد.وقتی که نزدیک بود شیر ها او را بخورند به دادش رسید.از آن وقت نزد میتسوهیده عزیز است و با ما زندگی می کند.من واقعاً او را اندازه ی برادرم دوست دارم.18 سال دارد و 17سال از میتسوهیده کوچکتر است.
    آن شب با شادی گذشت و فردا همه برای جنگ آماده بودند.ارتش میتسوناری و میتسوهیده سر جمع 18000 نفر و ارتش کوتارو 26000نفر بود.بلافاصله دو ارتش به هم حمله ور شدند.ناگاهیده و میتسوهیده و رانمارو کنار هم و نزدیک موساشی و نانا شمشیر می زدند.سربازان هم این بار با قوت می جنگیدند.
    نزدیک ظهر کوتارو که وضع را چنین دید فرمان داد همه به سوی کیوتو و کیوشو فرار کنند.او می خواست ارتشش را با لیاسو متحد کند و با کمک او پیروز میدان شود.در آن سو لیاسو هنوز حمله نکرده بود و وقتی کوتارو را دید خوشحال شد و کم کم آماده ی حمله گردید.میتسوناری هم به کانتسوگو و یوکیمورا فرمان داد برگردند.آن دو به علاوه ی کیجی وقتی میتسوهیده را دیدند آنقدر خوشحال شدند که اشک از چشم هایشان جاری شد.آنها به مدت سه روز جشن گرفتند و مردم هم از شادی برگشت میتسوهیده یک هفته پایکوبی کردند.
    * * *
    رانمارو در کنار میتسوهیده نشسته بود و آن دو داشتند به طبیعت نگاه می کردند.پس از یک سال و اندی این اولین بار بود که رانمارو بود که رانمارو خنده را در میتسوهیده می دید.به آرامی گفت:
    -مدت ها بود که دلم برای خنده ات تنگ شده بود.دلم برای صدای قشنگت هم تنگ شده. ای کاش آن را هم به من هدیه می کردی.
    میتسوهیده با مهربانی به رانمارو نگاهی انداخت و لبختد زیبایی به او تحویل داد.
    -رانمارو گفت:ای کاش پدرم هم اینجا بود و دلاوری های تو را می دید.بعد از یک سال دیدم که هنوز در جنگیدن حریفی نداری.می دانم دلت گرفته.ولی می شود بیایی با هم مبارزه کنیم.
    میتسوهیده با تعجب نگاهی به او کرد.
    -چیه؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟یادت رفته همیشه وقتی من را شکست می دادی در آخر با عصبانیت کتکت می زدم؟حالا می خواهم بدانی که چقدر در جنگیدن پیشرفت کرده ام.می خواهم امروز شکستت بدهم.
    میتسوهیده از جایش بلند شد و شمشیرش را بیرون کشید.رانمارو هم شمشیر ش را که هم قد خودش بود بیرون کشید.رانمارو به خاطر شمشیر واقعاً درازش به دراز تیغ معروف بود.
    آن دو آماده ی مبارزه شدند.میتسوهیده مثل همیشه روی دو پایش که از هم فاصله ی زیادی داشتند نشست به طوری که پای عقبش زاویه ی 90 درجه و پای جلویش نیمه راست بود و شمشیرش را در غلاف گذاشت.این استراتژی همیشگی او بود.رانمارو هم شمشیر را درست مقابل صورت گرفت و پای عقبش را مورب و راست و پای جلویش را کاملاً90 درجه کرد.سپس میتسوهیده فریادی کشید و حمله ور شد و رانمارو هم به سوی او دوید.به محض اینکه دو نفر به هم رسیدند میتسوهیده همزمان شمشیرش را در آورد و ضربه زد و رانمارو هم که انتظار این حرکت را داشت با شمشیرش آن را دفع کرد.سپس با ضربه ای شمشیر میتسوهیده را به آسمان فرستاد و به او حمله ور شد.اما میتسوهیده استاد جاخالی بود.پس از چند ثانیه شمشیر در زمین فرو رفت.میتسوهیده به پرشی خود را به سوی شمشیر پرتاب کرد و در هوا آن را گرفت و در همان جا میان زمین و آسمان استادانه به شمشیر رانمارو ضربه ای زد و آن را در دیوار چوبی فرو کرد.حالا رانمارو بی شمشیر بود اما او هم نزد میتسوهیده فنون جاخالی را یاد گرفته بود و خوب جا خالی می داد.اما میتسوهیده زرنگ بود و همزمان که ضربه ی شمشیر را از بالا وارد کرد،با پا ضربه ای به پای رانمارو زد و او را بر زمین کوفت و شمشیرش را کنار گردن او نگه داشت و به معنا ی پیروزی دستش را بلند کرد.سپس شمشیرش را غلاف کرد و دستش را دراز کرد و دست رانمارو را گرفت و او را بلند کرد و در آغوش گرفت.آن دو به راستی دلباخته ی هم بودند.آن ها با هم قدم زنان به کنار رودخانه رفتند و کنار هم روی چمن ها دراز کشیدند.
    شب نزدیک بود.کم کم ستاره ها در آسمان نمایان می شدند.میتسوهیده با دیدار دوستان قدیمی آرامش پیدا کرده بود.رانمارو هم کم کم داشت به خلق و خوی میتسوهیده عادت می کرد و به او حق می داد.جنگی دیگر در پیش بود.اما به ناگاه خبر آوردند که یاغی های غربی باز هم حمله ور شده اند.
    این همه را به وحشت انداخت.زیرا آنها آنقدر قوی بودند که شکست دادن خود آنها هم کار مشکلی بود.حالا در زمانی حمله کرده بودند که همه به فکر این بودند چگونه لیاسو را شکست بدهند...و مشکل دو تا نه سه تا شده بود.میتسوناری در طول دو هفته اعلام کرده بود که هر جوانی که توانایی جنگ دارد بیاید و داوطلب شود تا از او امتحان به عمل آید.در کل 80000دختر و پسر جوان داوطلب شدند که از میان آنها 36000نفر انتخاب شدند و آموزش های فشرده به آنها داده شد.
    الحق هم که همه بااستعداد بودند.همه ی آنها را رانمارو و میتسوهیده تربیت کردند.لیاسو 26000 سرباز به کوتارو داده بود و کوتارو هم خودش 4000سرباز داشت و 3000 نفر را اجیر کرده بود حالا کوتارو33000 نفر و لیاسو هم24000نفر را در کنار خود داشت.و قرار شد هر یک از یک سمت حمله کنند تا میان ارتش میتسوناری فاصله بیفتد و از هم جدا باشند.درجلسه هیچ کس هیچ فکری نداشت.اما رانمارو از جانب میتسوهیده گفت:
    -بهترین کار این است که به سه دسته تقسیم شویم و دو دسته در برابر لیاسو و کوتارو و یک دسته در برابر یاغی ها ایستادگی کند.
    -اما اینگونه میان ارتش ما جدایی می افتد و کارمان سخت می شود.
    -چاره ی دیگری نداریم.ماگوویچی نمی تواند زیاد یاغی ها را نگه دارد.اگر به یاری اش نرویم شکست می خورد.
    -آن خائن را بگذارید بمیرد.مگر یادتان رفته که او لرد نبوناگا را کشت؟
    -جناب ساکون الان ژاپن در خطر است.در ضمن ایشان پشیمان شدند و در این چند یک سال از جان و دل مایه گذاشته اند .وقت آن است که او را ببخشیم.
    میتسوناری:خیلی خب،خانم رانمارو.نقشه ی میتسوهیده را دقیق تر بگویید.
    -شما با سربازان ما و 4000نفر از بهترین افرادتان باید به جنگ یاغی ها بروید.جناب ساکون و جناب ناگاماسا شما را یاری خواهند کرد.در این صورت 10000سرباز ماهر و شکست ناپذیر در اختیار خواهید داشت و پیروزی شما حتمی خواهد بود.جناب یوکیمورا و جناب کانتسوگو هر کدام 16000 سرباز با خود خواهند داشت.من-میتسوهیده-موساشی و نانا با جناب یوکیمورا و عالیجنابان کیجی- هانزو-هوندا-اینا وپسر جوان همراه ما(ناگاهیده نیوا)همراه جناب کانتسوگو خواهند بود.جناب کانتسوگو باید در مقابل لیاسو تاکوگاوا و یوکیمورا در مقابل کوتارو قرار خواهند گرفت.یک خبر عالی هم دارم.
    اگر یادتان باشد دو روز پیش جناب میتسوهیده غیب شدند.ایشان نزد شاهزاده خانم تاچیبانا رفته بودند.مثل اینکه ایشان هنوز هم در جنگ با طایفه ی شیمازو بوده اند.راستش میتسوهیده با نوشتن با سیسیدا شیمازو صحبت کرده و توانسته آنها را با شاهزاده خانم آشتی دهد و با هم دوست و متحد سازد. آنها هم قول داده اند برای ما 7000 سرباز بفرستند.در واقع آنها امروز خواهند رسید.البته 5000نفر آنها به جناب کانتسوگو و 20000نفر فقط به جناب یوکیمورا ملحق می شوند. راستش میتسوهیده اعتقاد دارد جنگ با کوتارو را در کمتر از نصف روز تمام خواهد کرد.پیروزی جناب میتسوناری هم که حتمی است.پس یک جورایی همه چیز به فرمانده کانتسوگو بستگی دارد.خب نظر شما چیست؟
    هوندا:اما ارتش کوتارو دو برابر ارتش شماست.چگونه می خواهید آنها را در نصف روز شکست دهید؟
    -راستش میتسوهیده در این باره چیزی به من نگفته اما خیالتان راحت باشد.او کارش را بلد است.
    کانتسوگو:من هم با کمک کیجی قول می دهم نا امیدتان نکنم.
    راستش همه با حرف های داخل جلسه امید خود را باز یافته بودند.جنگ نزدیک و دوستان می بایست فردا از هم جدا می شدند.در روز بعد پس از وداع لشکر ها به راه افتادند.قرار شد ارتش یوکیمورا در دشت های صاف به مقابل کوتارو برود و کانتسوگو هم در کوهستان های کیوشو دشمنش را از سر راه بردارد.
    جنگ کانتسوگو خیلی زود تر آغاز شد.در میان کوه ها باران تیر از سوی سربازان کانتسوگو بر سر سربازان لیاسو باریدن گرفت.او در بالای کوه دستور داد سنگ های بزرگ را به پایین بغلتانند.پس از یک ساعت بلاخره ارتش لیاسو به ارتش کانتسوگو رسید.اما چون ارتش کانتسوگو بالا تر بودند زمام کار را در دست گرفته بودند.
    لیاسو زود متوجه شد که بد جایی گیر کرده و فرمان عقب نشینی داد.گرچه هنوز بیشتر از حریف سرباز داشت.اما فعلاً عقب رفت تا تجدید قوا کند و در جایی بهتر بجنگد.سربازان کانتسوگو به هنشو برگشتند و جشن بزرگی گرفتند.این فرصت خوبی بود تا کانتسوگو هم سرباز بیشتری جمع.کند.او در روز جشن در مقابل سربازان ایستاد و از همه ی آنها به خاطر دلاوری هایشان تشکر کرد.در این حین خبر خوبی به او رسید.
    دوستش میتسوناری پیروز شده بود بود اما...کانتسوگو به آرامی به گوشه ای رفت. کیجی هم به آرامی تعقیبش کرد.ناگهان او خنجری را در دست نااو دید که داشت به آرامی بالا می رفت تا در قلبش فرو رود.او چابکانه جلو رفت لگدی بر دست نااو زد و مشتی بر صورتش افکند.نااو دست دراز کرد تا خنجر را بردارد اما پای کیجی آن را دور کرد.
    -چه شده که فرمانده ی بزرگ ما قصد خودکشی دارد...؟
    -چرا رهایم نمی کنی لعنتی؟
    -می دانم چه شنیدی...من هم آن را شنیدم...اما این همه سرباز چی؟آنها تو را می خواهند.پس من چی؟ یوکیمورا و میتسوهیده چی؟چرا به ناگاه اینقدر ناامید شدی؟
    -تو که می دانی چه اتفاقی افتاده؟
    -می دانم اما الان وقت ناامیدی نیست.باید بجنگیم و مسببانش را به سزای اعمالشان برسانیم.
    -ولی جنگ برای من دیگه غیر ممکنه...
    -نه...میتسوهیده را ببین.بعد از آن همه مصیبت هنوز دارد می جنگد تا دشمن اربابش را به سزای کارش برساند.تو هم می تونی یه میتسوهیده باشی.تو استاد تر دستی هستی...در نوع خودت بی نظیری.
    -اما من بی «او»چه کنم.
    -تو قبلاً هم بدون او بدوه ای.از اول که با او به دنیا نیامده ای...قوی باش...
    -باشه...باشه...
    * * *
    در زمانی که جنگ کانتسوگو تمام شده بود،تازه کوتارو و یوکیمورا به هم رسیده بودند.با فرمان یوکیمورا تیر اندازان شروع به تیر اندازی کردند.در آن طرف کوتارو هم همین دستور را صادر کرده بود.سربازان دو طرف دانه دانه به خاک می افتادند.میتسوهیده طاقت نیاورد و حمله کرد.به دنبالش رانمارو و سپس همه لشکر به حرکت افتادند.
    یوکیمورا نیزه ی خود را در میان دشمن می چرخاند و با حرکاتی بسیار سریع بی وقفه ضربه وارد می کرد.میتسوهیده و رانمارو هم کنار هم و موساشی و نانا هم پشت به پشت هم شمشیر می زدند.چشمان میتسوهیده به دنبال چیزی می گشت و بعد از دقایقی آن را پیدا کرد.کوتارو در آن سمت داشت چنگ می زد.میتسوهیده به ناگاه تغییر جهت داد و به سوی او حمله ور شد.رانمارو که متوجه منظور او شده بود به دنبالش رفت اما دید که سایوری محافظ یوکیمورا در خطر است و ناچار شد از تعقیب میتسوهیده دست بردارد و به یاری او برود.سپس آن دو پشت به پشت هم شمشیر زدند.
    میتسوهیده بلاخره خود را به کوتارو رساند و با پرشی شمشیرش را در جهت صورت کوتارو بالا برد و پایین آورد.اما جادوگر متوجه شد و دست آهنینش را در مقابل صورتش گرفت. کوتارو رو در روی میتسوهیده ایستاد و گفت:
    -دفعه ی قبل کارم را خراب کردی.اما این دفعه دیگر نمی گذارم زنده بمانی.راستی شنیده ام لال شده ای. خوب است.حالا امروز برای همیشه از بینت می برم...
    اما به ناگاه میتسوهیده دهان باز کرد و با صدای زیبایش گفت:
    -نه جادوگر...امروز تلافی تمامی بدبختی هایم را سرت در می آورم.
    سپس به سمت او حمله ور شد.او با چنان کینه و نفرتی حمله می کرد که دستان تازه بهبود یافته ی کوتارو در برابر ضرباتش درد می گرفت.میتسوهیده می دانست که اگر به حریف ضربه بزند او غیب خواهد شد.پس با تمام سرعت به طوری که کوتارو حتی او را ندید چنان ضربه ای زد که بلافاصله سر از بدن جادوگر جدا شد.اما در همان حال خبر بدی که به کانتسوگو رسیده بود به یوکیمورا هم رسید.آن خبر چه بود؟
    آری خبر آوردند که ارباب جوان میتسوناری ایشیدا کشته شده است.این خبر برای چند لحظه یوکیمورا را بر جای خود خشک کرد.سپس وقتی او به خود آمد دید دشمن به خاطر مرگ کوتارو در حال فرار است.او دیوانه وار به تعقیب آنها پرداخت و صد نفری هم به دنبال او رافتند.اما در یک نقطه که در فاصله ی یک کیلومتری لشکر یوکیمورا بود و دیده نمی شد او با ارتش فرار کرده مواجه شد که ایستاده و در مقابل آنها جوانی با یک چشم کور،شمشیری باریک و تفنگی در دست ایستاده و می گوید:
    -اسم من ماسامونه داته است.اما تو می توانی من را مرگ خود بنامی.همان گونه که مرگ میتسوناری هم هستم.
    یوکیمورا به محض شنیدن به سوی او حمله کرد.اما او به ارتش 18000نفری فرمان حمله داد.صد نفر همراه یوکیمورا دانه دانه مردند.در واقع او در دام افتاده بود.اما در آن لحظه مغز او کار نمی کرد و فقط به فکر این بود که سرباز بکشد تا به ماسامونه برسد.اما مگر یک نفر چقدر در مقابل 18000نفر می تواند مقاومت کند؟او نیم ساعت جنگید که اولین ضربه پای راستش را زخمی کرد.او تازه سایوری را در کنار خود دید که چگونه دارد می جنگد و با وجود زخم های بیشمار هنوز هم دارد مقاومت می کند. دومین ضربه بر بازویش نشست و سومین ضربه شکمش را پاره کرد.در همان لحظه سایوری هم بر زمین افتاد.آخرین ضربه نزدیک بود.چشمانش داشت تار می شد اما چند سیاهی را دید که دارند با دشمنش مقابله می کنند.
    آنها رانمارو-میتسوهیده-موساشی و نانا بودند.او دیگر چیزی نفهمید و چشمانش بسته شد.آن چهار نفر پشت به پشت هم داشتند می جنگیدند و به ناگاه میتسوهیده شمشیری را از زمین بلند کرد و به سوی ماسامونه پرتاب کرد اما او جا خالی داد.سپس مقابل میتسوهیده قرار گرفت.او ابتدا با دو تفنگ کوچکش دو تیر شلیک کرد که هر دو را میتسوهیده با شمشیر دفع کرد.سپس میتسوهیده با همان حرکت سریع قبلی سر از تن حریف جدا کرد.این دفعه لشکر دشمن که فرمانده ی خود کشته دیدند به سوی کیوشو فرار کردند.میتسوهیده و رانمارو هم بلافاصله یوکیمورا و سایوری دلاور را بلند کردند و همراه بقیه نزد ارتش رفتند و از آنجا به هنشو برگشتند.یوکیمورا و سایوری به راستی شگفت انگیز بودند.تا کنون نبوده کسی که به تنهایی در مقابل 18000نفر نیم ساعت مقابله کند.در هنشو اما یک چیز باعث شد دهان میتسوهیده که از مرگ میتسوناری افسرده بود از تعجب باز بماند.
    * * *
    در هنشو تمام ارتش یوکیمورا افسرده بودند.اما به ناگاه دهان همه از تعجب باز ماند.میتسوناری زنده بود.یعنی همه چیز یک دروغ بزرگ بود تا افراد میتسوناری روحیه ی خود را ببازند اما باز هم آنها پیروز بودند.میتسوهیده از خوشحالی دوان دوان خود را در آغوش میتسوناری افکند.آنقدر خوشحال بود که اشک از چشمانش سرازیر شده بود.باور نمی کرد دوستش هنوز زنده بود.از خوشحالی روی زمین زانو زد و شکر گزار خداوند شد.میتسوناری پس از تبریک پیروزی و خوشامد گفتن به میتسوهیده با چشمانش به دنبال یوکیمورا گشت.اما او را پیدا نکرد.رانمارو گفت:
    -حال خوبی ندارد.بد جور زخمی شده.باید پزشک او را ببیند.
    کانتسوگو با ترس و تشویش گفت:
    -الان کجاست؟
    -درون آن کالسکه است.
    میتسوناری و کانتسوگو و کیجی با عجله به آنجا رفتند و وقتی او را دیدند خوشحال شدند که هنوز زنده است.به فرمان میتسوناری مردم به مناسبت این پیروزی ماه آینده را از دادن مالیات معاف بودند.بعد از پنج روز کم کم حال یوکیمورا خوب شد.وقتی بیدار شد سایوری را بالای سر خود دید.پس گفت:
    -آه سایوری...تو هنوز زنده ای؟
    -به لطف لرد میتسوهیده نجات پیدا کردیم...
    -چه بر سر ایشان آمد؟
    -ایشان خوب هستند و بلاخره انتقام خود را از کوتارو گرفتند و ماسامونه را هم کشتند.
    -چه فایده دوست عزیزم دیگر نیست.
    -نه قربان...لرد میتسوناری زنده اند.همه اش فقط یک دروغ بود...
    -چی...اون نمرده؟
    -نه قربان...
    یوکیمورا از خوشحالی خدا را شکر کرد و سایوری را در آغوش گرفت و به خاطر این خبر خوب و همچنین دلاوری هایش در جنگ از او تشکر کرد.سپس با کمک او از جایش برخاست تا به دیدار دوستش برود.میتسوناری و کانتسوگو و همچنین کیجی با دیدن یوکیمورا خود را در آغوشش انداختند و آن بیچاره را بر زمین زدند.یوکیمورا با شوخی گفت:
    -خدا به خیر کند.از جنگ خلاص شدم حالا باید شما سه تا اعجوزه را تحمل کنم و مراقب باشم مرا به کشتن ندهید.
    سپس گفت:
    -از این که می بینم زنده ای خیلی خوشحالم دوست من.

  10. #370
    ناظر انجمن فوتبال خارجی hossein blak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2014
    محل سكونت
    BRN
    پست ها
    1,917

    پيش فرض

    میدسوناری ایشیدا

    میدسوناری ایشیدا:قد۱۶۹ وزن۴۵هنر:جنگجو مقام:ملازم هیدیوشی هیشیدا تویوتومی سلاح مخصوص:بادبزن تیغ دار تعداد جنگ ها:۱۰ جنگ۱حمله به میدسو هیدا آکچی:میدسوناری در اینجنگ قلعه بزرگ ترین حامی آکچی را فتح کرد که به شکست آنان انجامید جنگ۲نابودی شیداتا:در این جنگ برادر هیدیوشی از غرب و لشکر مایدا از شما ل به هیدیوشی حمله کردند که قلعه های۵گانه توپ خانه دار آنان را پشتیبانی میدادند میدسوناری این قلعه هارا فتح و لشکر کیجی را شکست داد سپس به همراه نینی ،کیاماسا ،ماسانوری به قلعه شیداتا حمله کرده در راه کانتسوگو ناعو به وی حمله کرد ولی میدسوناری وی راشکست داد واورا رهاکرد کانتسوگو خیلی متعسر شد... میدسوناری شیداتا و اویچی را بر خلاف میل خود به قتل رساندن جنگ۳کیوشو:در این دختری۱۹ساله دختر رئیس قبیله ی تاچیبانا را از دست قبیله شیمازو نجات داد بااین کار قبیله ی تاچیبانا و ایشیدا به وی پیوستند و با کمک نینی و ساکون شیما دوست وی شیمازو را شکست داد و یار خود کرد جنگ۴شکست تکوگاوا:نینی از شرق و میدسوناری از شمال باشکست اینا دختر تاداکتسو (توسط نینی)تاداکتسو هوندا(توسط میدسوناری)و دستگیری ایاسو این جنگ به پایان رسید جننگ۵هوجو:در این جنگ میدسوناری عقب نشینی کرد ولی یاکیمورا سانادا و کیجی مایدا دوست کانتسوگو به وی پیوستند در نتیجه روحیه ای تازه لشکر را دربر گرفت هیدیوری (پسر هیدیوشی)هیدیتادا (پسر توکوگاوا) و ساکون شیما هم متهد و اوجیماسا هوجو را کشتن و جنگ به پایان رسید جنگ۷مرگ هیدیوشی:در این جنگ یاران ایاسو فرار کردند میدسوناری به اقامت گاه توکوگاوا نزدیک بود که خبر مرگ هیدیوشی توسط هانزو و فرار سربازان موجب عقب نشینی و تجدید قبا برای جبران این شکست شد جنگ۸جنگ با خاندان تویوتومی:خاندان هیدیوشی میدسوناری را مسئول قتل بزرگ خود میدانستند و خاندان هیشیدا و ایشیدا میدسوناری را ترک و با وی وارد جنگ شدند در حالی که خاندان، سانادنا، مایدا ،شیمازو، تاچیبانا ،یویسگی، تاکیدا شیما، ناعو،داته و نینجا های کوینوچی به وی پیوستند و جنگ با کشتن نینی کیواماسا ماسانوری و قتل عام خاندان ایشیدا و هیشیدا و فراری دادن هانزو هاتوری انجامید جنگ۹شکست حرفه ای خاندان هوندا:این جنگ در۱ساعت انجامید زیرا یاران هوندا به داخل قلعه کشیده شدند و بابزرگ ترین سامورایی موساشی میاموتو و ارتش تویوتومی مواجه شدند که پابه فرار گذاشتند جنگ۱۰پایان کار: در این جنگ شیمازو شمال غربی گینچیو تاچیبانا شمال موساشی غرب میدسوناری جنوب غربی ساکون شیما جنوب و کبایکاوا جنوب شرقی را بر عهده داشت در این ماجرا شکست میدسوناری به صورت چند گام بود گام اول:خیانت کبایکاوا گام۲از دست دادن توپ خانه ها گالم۳زدست دادن جنوب شرقی و مرکز و شمال و جنوب گام۴نابودی خانواده ی تاچیبانا و شیمازو و قتل شیمازو و گینچیو توسط تاداکتسو هوندا گام ۵مرگ ژنرال های دیگر توسط اینا و کبایکاوا و هیدیتادا گام۶فتح قلعه های تویوتومی و مرگ پسر هیدیوشی هیدیوری گام۷خیانت نیرو های داته و کنار کشیدی میاموتو گام۸از دست دادن همه ی جناح ها به جز جنوب غربی گام۹مرگ ساکون شیما توسط هانزو هاتوری قویترین نینجا گام آخر :مرگ میدسوناری و شکست پایانی توسط هوندا

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •