تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 37 از 212 اولاول ... 273334353637383940414787137 ... آخرآخر
نمايش نتايج 361 به 370 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #361
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    12 سلام

    كيك بهشتي مادربزرگ

    پسركوچكي براي مادربزرگش توضيح مي دهدكه چگونه همه چيز ايراد دارد:مدرسه،خانواده،دوستان و ...

    مادربزرگ كه مشغول پختن كيك است،از پسر كوچولو مي پرسدكه كيك دوست دارد؟وپاسخ پسركوچولو البته مثبت است.

    -روغن چطور؟

    -نه!

    -وحالا دوتا تخم مرغ.

    -نه مادربزرگ!

    -آرد چي؟از آرد خوشت مي آيد؟جوش شيرين چطور؟

    -نه مادربزرگ!حالم از همه شان به هم مي خورد.

    -بله،همه اين چيزها به تنهايي بد به نظر مي رسند.اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند،يك كيك خوشمزه درست مي شود.خداوند هم به همين ترتيب عمل مي كند.خيلي از اوقات تعجب مي كنيم كه چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم.اما او مي داند كه وقتي همه اين سختي ها را به درستي در كنار هم قرار دهد ،نتيجه هميشه خوب است.ما تنها بايد به او اعتماد كنيم،درنهايت همه اين پيشامدها با هم به يك نتيجه فوق العاده مي رسند.

  2. #362
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    عشق را امتحان كن!

    اين يك ماجراي واقعي است:
    سالها پيش ' در كشور آلمان ' زن و شوهري زندگي مي كردند.آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند.
    يك روز كه براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر كوچكي در جنگل' نظر آنها را به خود جلب كرد.
    مرد معتقد بود : نبايد به آن بچه ببر نزديك شد.
    به نظر او ببرمادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت.پس اگر احساس خطر مي كرد به هر دوي آنها حمله مي كرد و صدمه مي زد.
    اما زن انگار هيچ يك از جملات همسرش را نمي شنيد ' خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش كشيد ' دست همسرش را گرفت و گفت :
    عجله كن!ما بايد همين الآن سوار اتوموبيلمان شويم و از اينجا برويم.
    آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين ترتيبببر كوچك ' عضوي از ا عضاي اين خانواده ي كوچك شد و آن دو با يك دنيا عشق و علاقه به ببر رسيدگي مي كردند.
    سالها از پي هم گذشت و ببر كوچك در سايه ي مراقبت و محبت هاي آن زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود كه با آن خانواده بسيار مانوس بود.
    در گذر ايام ' مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهي پس از اين اتفاق ' دعوتنامه ي كاري براي يك ماموريت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسيد.
    زن ' با همه دلبستگي بي اندازه اي كه به ببري داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ' ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگي اش دور شود.
    پس تصميم گرفت : ببر را براي اين مدت به باغ وحش بسپارد.در اين مورد با مسوولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزينه هاي شش ماهه ' ببر را با يك دنيا دلتنگي به باغ وحش سپرد و كارتي از مسوولان باغ وحش دريافت كرد تا هر زمان كه مايل بود ' بدون ممانعت و بدون اخذ بليت به ديدار ببرش بيايد.
    دوري از ببر' برايش بسيار دشوار بود.
    روزهاي آخر قبل از مسافرت ' مرتب به ديدار ببرش مي رفت و ساعت ها كنارش مي ماند و از دلتنگي اش با ببر حرف مي زد.
    سر انجام زمان سفر فرا رسيد و زن با يك دنيا غم دوري' با ببرش وداع كرد.
    بعد از شش ماه كه ماموريت به پايان رسيد ' وقتي زن ' بي تاب و بي قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ' در حالي كه از شوق ديدن ببرش فرياد مي زد :
    عزيزم ' عشق من ' من بر گشتم ' اين شش ماه دلم برايت يك ذره شده بود ' چقدر دوريت سخت بود ' اما حالا من برگشتم ' و در حين ابراز اين جملات مهر آميز ' به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز كرد و ببر را با يك دنيا عشق و محبت و احساس در آغوش كشيد.
    ناگهان ' صداي فريادهاي نگهبان قفس ' فضا را پر كرد:
    نه ' بيا بيرون ' بيا بيرون : اين ببر تو نيست.ببر تو بعد از اينكه اينجا رو ترك كردي ' بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد.اين يك ببر وحشي گرسنه است.
    اما ديگر براي هر تذكري دير شده بود.ببر وحشي با همه عظمت و خوي درندگي ' ميان آغوش پر محبت زن ' مثل يك بچه گربه ' رام و آرام بود.
    اگرچه ' ببر مفهوم كلمات مهر آميزي را كه زن به زبان آلماني ادا كرده بود ' نمي فهميد ' اما محبت و عشق چيزي نبود كه براي دركش نياز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصي باشد.چرا كه عشق آنقدر عميق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالي است كه از تفاوت نوع و جنس فرا رود.
    براي هديه كردن محبت ' يك دل ساده و صميمي كافي است ' تا ازدريچه ي يك نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هديه كند.
    محبت آنقدر نافذ است كه تمام فصل سرماي ياس و نا اميدي را در چشم بر هم زدني بهار كند.
    عشق يكي از زيباترين معجزه هاي خلقت است كه هر جا رد پا و اثري از آن به جا مانده تفاوتي درخشان و ستودني ' چشم گير است.
    محبت همان جادوي بي نظيري است كه روح تشنه و سر گردان بشر را سيراب مي كند و لذتي در عشق ورزيدن هست كه در طلب آن نيست.
    بيا بي قيد و شرطعشق ببخشيم تا از انعكاسش ' كل زندگيمان نور باران و لحظه لحظه ي عمر ' شيرين و ارزشمند گردد.
    در كورترين گره ها ' تاريك ترين نقطه ها ' مسدود ترين راه ها 'عشقبي نظير ترين معجزه ي راه گشاست.
    مهم نيست دشوارترين مساله ي پيش روي تو چيست ' ماجراي فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترين قفل ها با كليد عشق و محبت گشودني است.

    پس : معجزه ي عشق را امتحان كن !
    بر گرفته از مجله ي موفقيت شماره ي 114

  3. #363
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض

    مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
    پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
    سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
    پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
    پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
    پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
    پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
    مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
    اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
    مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
    زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
    در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!

  4. #364
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    داستان اولتون تکراری بود رویا جان
    ..............


    چرا آخرين برگ به هنگام افتادن از شاخه ي درخت آرزوها خنديد؟! مگر نمي دانست كه تنهاترين لحظه هاي عمر شاپركها در خلوت روياي او رقم مي خورد؟! ولي باز خنديد و رفت... رفتن از بيداري به خوابي ابدي. اما باز خنديد! زمين او را در آغوش گرفت، باد وحشي با آن همه فريب نيرنگ خود با نيشخند مرگبارش بر سر برگ خسته ايستاد، باز برگ خنديد! باد با فريادي پر از كينه پرسيد: به چه چيز مي خندي؟
    برگ زرد و خسته در حالي كه برق اميد در چشمهايش مي درخشيد به صورت باد نگاهي انداخت. سكوتش سرشار از نا گفتني ها بود. باز خنديد و براي هميشه خوابيد!!!

    اين بار، باد بود كه مي لرزيد و وحشت در وجودش موج مي زد. باد چه در چشمهاي برگ ديد كه اين گونه پريشان شده بود؟؟! زمين لب به سخن آورد و گفت: بهار در راه است...

    اين تكرار هميشگي حيات است كه اين تازگي را در قلب زمين جاي مي دهد.


    لحظه اي چشمهايم را مي بندم و به اولين چيز كه به ذهنم ميرسد فكر مي كنم. چيزي جز تو به يادم نمي آيد. آخر چرا؟! خوب اين رسم عاشقي است، ديگر غصه بس است. بايد خنديد! خنديد به آن همه پوچي و بي ثمري. ولي، ولي بهار در راه است...

  5. #365
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض محاکمه ام کنید، تیربارانم کنید

    قزاق های سرمازده که از درازی این راه بی انتها جانشان به خرخره شان رسیده بود و از حال و روز خود و اسبشان و این همه مشقتی که مجبور به تحملش بودند کارد می زدی خونشان درنمی آمد. کاه و کلش بام خانه ها را می کندند. کمی پیش از رسیدن به مرز رومانی، «زلفی» توانست تو آبادی کوچکی از یک انبار یک کیسه جو بدزدد. صاحب ملک که پیرمرد سلیم النفسی بود حین دزدی مچش را گرفت، اما زلفی کتک مفصلی بهش زد و جو را برد واسه اسبش. درجه دار جوخه به موقع رسید. زلفی توبره را زده بود سراسب، کنارش قدم می زد با دست های لرزان پهلو های گود افتاده اش را نوازش می داد و چنان تو چشم هاش نگاه می کرد که انگار واقعا با یک آدم طرف است.

    - جو را برگردان به صاحبش! واسه این کار تیرباران می شوی!

    زلفی نگاه سیاه اریبی به درجه دار انداخت. کاسکتش را کوبید به زمین و برای اولین بار از روزی که به سربازی آمده بود بنا کرد، جیغ کشیدن؛«محاکمه کنید، تیربارانم کنید، همین جا سرم را ببرید، اما جو بی جو! می خواهید اسبم از گشنگی سقط شود، آره؟ ... من جو پس بده نیستم. دریغ از یک دانه اش!» اینها را می گفت و گاه به سر و گاه به یال اسب که حریصانه مشغول خوردن بود چنگ می زد و گاه به قبضه شمشیرش. درجه دار یک لحظه ماند که چه بگوید. به ساق های پوست و استخوانی حیوان نگاهی کرد، سری جنباند و درآمد که «تازه، به مالی که یبوست دارد جو می دهی؟»لحنش ناراحتی اش را لو می داد. زلفی تقریبا به نجوا گفت؛«نه دیگر از آن یبسی در آمده».


    دن آرام- میخاییل شولوخوف- برگردان-احمد شاملو

  6. #366
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پذیرایی بد

    امروز صبح وارد شدیم و از ما پذیرایی خوبی نکردند؛ چون در ساحل هیچ کس نبود جز انبوهی از آدم های مرده یا تکه پاره هایی از آدم های مرده و تانک ها و کامیون های خرد شده. از چپ و راست گلوله می آمد و من این جور شلوغ پلوغی را اصلا خوش ندارم. پریدم توی آب، ولی آب گودتر از آن بود که نشان می داد و پای من روی یک قوطی کنسرو لیز خورد.

    جوانکی که پشت سرم بود نصف بیشتر صورتش را گلوله برد، و من قوطی کنسرو را یادگاری نگه داشتم. تکه های صورتش را جمع کردم و دادم دستش، و او رفت که برود بیمارستان، ولی گمانم راه را عوضی گرفت، چون هی توی آب پایین رفت و رفت تا آب از سرش رد شد و گمان نمی کنم که دیگر آن زیرچشمش آنقدر ببیند که راه را گم نکند.

    من راه درست را پیش گرفتم و همین که رسیدم یک لنگ پا صاف آمد وسط صورتم. خواستم یارو را فحش کاری کنم، اما انفجار مین فقط مقداری تکه های به درد نخور باقی گذاشته بود، پس ندید گرفتم و رفتم. 10 متر آن ورتر، رسیدم به سه نفر که پشت یک بلوک سیمانی ایستاده بودند و به یک گوشه دیوار که بالاتر از آنها بود تیراندازی می کردند ... زدم به شانه آن سه نفر که داشتند تیراندازی می کردند و بهشان گفتم؛«بیایید برویم جلوتر». البته آنها را اول فرستادم جلو و چه فکر خوبی کردم، چون اولی و دومی با گلوله آن دوتایی که به ما شلیک می کردند کشته شدند جلو من فقط یک نفر دیگر مانده بود، اما بیچاره بدآورد، تا یکی از آن دو تا را زد آن یکی دیگر دخلش را آورد که خودم را رساندم و حساب تیرانداز را رسیدم.

    «مورمور» از «21 داستان از نویسندگان معاصر فرانسه»
    بوریس ویان- ترجمه؛ ابوالحسن نجفی

  7. #367
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    دلش مسجدي مي خواست با گنبدي فيروزه اي و مناره نه خيلي بلند و پير مردي که هر صبح و هر ظهر و هر شب بر بالاي آن الله و اکبر بگويد.

    دلش يک حوض کوچک لاجوردي مي خواست. و شبستاني که گوشه گوشه اش مهر وتسبيح وچادر نماز است.

    دلش هواي محله اي قديمي را کرده بود .با پير زنهايي ساده و مهربان که منتظر غروب اند و بي تاب حي علي الصلاه.

    اما محله شان مسجد نداشت......

    فرشته ها که خيال نازک و آرزوي قشنگش را ميديدند,به او گفتند :حالا که مسجدي نيست ,خودت مسجدي بساز.

    او خنديد و گفت: چه محال زيبايي,اما من که چيزي ندارم.نه زميني دارم ونه تواني و نه ساختن بلدم.

    فرشته ها گفتند:اين مسجد از جنسي ديگر است. مصالحش را تو فراهم کن,ما مسجدت را مي سازيم.

    اما او تنها آهي کشيد.

    و نمي دانست هر بار که دعايي مي کند ,هر بار که خدا را زمزمه مي کند,هر بار که قطره اشکي از گوشه چشمش مي چکد,آجري بر آجر گذاشته مي شود.آجر همان مسجدي که آرزويش را داشت.

    و چنين شد که آرام آرام با کلمه ,با ذکر,با عشق و با دعا,با راز ونياز,با تکه هاي دل و پاره هاي روح,مسجدي بنا شد.

    از نور و از شعور.مسجدي که مناره اش دعايي بود و هر کاشي آبي اش ,قطره اشکي.او مسجدي ساخت سيال و با شکوه ونا پيدا. چونان عشق. و هر جا که مي رفت , مسجدش با او بود. پس خانه مسجدي شد و کوچه مسجدي شد و شهر مسجدي.

    آدم ها همه معمارند.معمار مسجد خويش, نقشه اين بنا را خدا کشيده است. مسجدت را بنا کن, پيش از آن که آخرين اذان را بگويند.

  8. #368
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    فقط به اين خاطر از روي صندلي اش بلند شد و بي توجه به بقيه, شروع کرد به رقصيدن که تصميم گرفته بود به خودش بي احترامي کند. خودش را زير پا بگذارد. زندگيش و تمام عقايدش را به مسخره بگيرد. يک چيزي توي وجودش او را هميشه از اين کار بازمي داشت. براي او اصولي تعريف کرده بود که رقصيدن توي آن نبود و او هميشه به آن احترام مي گذاشت. ديگر نمي خواست به حرفش گوش بدهد.
    اصلا توجهي نداشت که بلد نيست برقصد و دست و پايش مثل چوب خشک و حرکاتش بيشتر مضحک و خنده دار به نظر مي رسد تا شبيه به رقص.
    هنوز چند لحظه نگذشته بود که احساس کرد دارد به خودش بي احترامي ميکند. دارد خودش و اصولش را زير پا ميگذارد.خودش و تمام زندگيش را به مسخره گرفته.
    اخم کرد و برگشت نشست روي صندلي.

  9. #369
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    راه پله خيلي پيچ داره. و هر جاش بايستي فقط تا سر پاگرد بعد رو مي بيني. امکان نداره بتوني يک جا بايستي و همه پله ها رو يکجا ببيني. اگه دوتا يکي بالا بري زودتر به پاگرد مي رسي و زودتر بقيه پله ها رو مي بيني...باز هم تا پاگرد بعدي. فقط مواظب باش پات ليز نخوره...بعضي از پله ها ليز هستن.به صداي چوب پله ها دفت کن...ازش خيلي چيزا ميشه فهميد...
    ***
    بيخود لگد نزن. مُرده.
    ***
    راه پله چراغ نداره. شمع يادت نره. اگه خيلي اصرار داري تُند بري حتما يه دستت رو بگير جلوي شعله...يه کم ديدت رو کم مي کنه ولي در عوض شمعت خاموش نمي شه. شمع رو کف دستت نگير، دستت رو مشت کن دورش. پارافين داغ يکم دستت رو مي سوزونه...ولي از خطر افتادن شمع بدتر نيست. تازه، پوستت زود عادت مي کنه .
    ***
    نبايد انقدر استراحت مي کرديم...کاشکي تند تر مي اومديم...
    ***
    راه پله ديوار نداره که بهش تکيه بدي. فقط يه طناب داره...که خيلي هم شُله. سعي کن تا وقتي مجبور نشدي ازش آويزون نشي. کسي نمي دونه چقدر وزن رو تحمل مي کنه. بهش اطمينان نکن. طناب تو رو بالا نمي کشه...فقط شايد نذاره سقوط کني...يادت نره...شايد.
    ***
    مطمئني همين بود؟ نکنه اشتباه اومديم؟
    ***
    راه پله تنگه. اگه اون رو با خودت ببري سرعتتون نصف مي شه.درسته کمتر خسته ميشي، ولي زمان رو مي بازي. ميل خودته...فکر مي کني بهت کمک مي کنه...ولي يه فکره...خودت بيشتر مي توني به خودت کمک کني...بازم ميل خودته...مواظبش باش.
    ***
    انقدر پست نباش... من هم باهات مي پرم...
    ***
    اونجوري که تو کتاب نوشته بايد قبل از غروب به بالا برسين. نورش بايد از چند طبقه قبل معلوم باشه. صدا نداره. ولي نورش گرمت مي کنه. مي گن نقره ايه ...يا آبي. تو اولين کسي هستي که مي بينيش...البته طول مي کشه تا چشمت به نورش عادت کنه...ولي اگه چشمت بهش بيفته ديگه پير نمي شي. اگه بهش دست بزني مي توني پرواز کني...اگه بوش کني قهقهه مي زني...
    ***
    يه قول بهم بده...تو هوا از من جدا نشو. من حاضرم...لبهام رو ببوس، ولم نکن.

  10. #370
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    ميني بوس او را درسه راهي پياده کرد.پس ازآنکه ميني بوس به راه افتاد مدتي به درياي نيلگون که ازآن سوي مزرعه هاي شالي ديده مي شد خيره شد.خنده بر لبانش نقش بست.نفس عميقي کشيد.کيف و ساکش را برداشت و به راه افتاد.چهار ماه بود که دريا را نديده بود و الان که پس ازمدتها دوباره آن را مي ديد خستگي راه هم مانع ازلذت بردنش نمي شد.


    دريا همچون آخرين صفحه کتاب شاليزارهادرفراسوي مزرعه ها شالي ها را ختم مي نمود.و او چشمانش را به هر سو مي چرخاند تا در اين فرصت ازهر چه که بخواهد اگر چه با زور لذت ببرد.


    هر دو طرف جاده شاليزار بود و زردي نور خورشيد و آبي آبها شالي ها را سبز کرده بود.آهسته قدم بر مي داشت و چنان بو مي کشيد که هواي مطبوع طبيعت شاليزار تا اندرونش مي رفت و او را طراوتي مضاعف مي بخشيد.اما دريا چيز ديگري بود.شايد دريا را با خاطره هايش زيباتر مي پنداشت.تا همين چهار ماه پيش بود که براي خريدن سيگار مخفيانه به روستاي کناريشان مي رفت و بعد ازاينکه سيگار مي گرفت تا کنار دريا مي دويد و سيگار را بر روي سنگهاي ساحلي درياروشن مي کرد و جاني ديگر مي گرفت.اما از وقتي که به تهران رفته بود ديگر سيگار هم برايش عادت شده بود و از طرفي هواي آلوده تهران به مقدار کافي دود سيگار را ناخالص مي کرد.


    درهمين روياها و مرور خاطرات بود که يادش افتاد نخ سيگاري درجيب دارد.زود کيف و ساکش را زمين گذاشت و سيگاررا ازجيب کتش درآورد و در جيب کوچک مخفي در آستر کتش گذاشت .دلش مي خواست روشنش کند چونکه ازديشب فرصت کشيدن سيگار فراهم نشده بود اما ازطرف ديگر مي خواست اين سيگار را به ياد گذشته ها در کنار دريا و بر روي سنگهاي ساحلي روشن کند.و همين درد خماري سيگاررا برايش قابل تحمل مي کرد.


    به روستا رسيده بود و چهره ها ،بافت روستا وخانه ها برايش آشنا بود .انگار دوباره متولد شده بود و با ديدن چهره ها تبسم بر لبانش مي نشست و خاطره هاي ايام گذشته را مرور مي کرد.اما به هيچ چيز جز سيگار فکر نمي کرد.به در خانه رسيد.مادر مشغول شستن انبار شالي بود.وقتي او را ديد به طرفش دويد و پسر را درآغوش گرفت و بر گونه هايش بوسه زد در داخل خانه هم با پدر و برادر و خواهران روبوسي و احوالپرسي کرد اما نمي خواست بنشيند .همه به رسم خانوادگي از او خواستند تا لباسش را عوض کند و از تهران و دانشگاه بگويد اما گفت که دلم براي دريا خيلي تنگ شده است و دوست دارم اول به دريا بروم.برادر کوچک به او گفت که اگر مي خواهي با موتور تا ساحل مي رسانم.اما اظهار کرد که تنهايي راحت تر است.


    ..........


    ازشاليزار ها و ازخانه دور مي شد با شتاب مي رفت مثل خورشيد که با آشتاب آسمان دريا را ترک مي گفت. ديگر کسي او را نمي ديد و سنگهاي ساحلي دريا از دور ديده مي شد.سيگاررا از جيبش بر داشت ودر حالي که خاموش بود چند پک سنگين زد. بر روي يکي ازسنگها نشست.دريا بسيار مواج و متلاطم بود.جاي خودش را عوض کرد چون جاي ديگري را مناسب ديده بود و نمي خواست هيچ چيزي بر خلاف ميلش باشد.


    کبريت را روشن کرد.باد موج سرکش کبريت را خاموش کرد.چوب کبريت ديگري روشن کرد.اين بار سيگار روشن شد.موج بزرگي به طرف ساحل مي آمد و پسر غافل از آن.موج به ساحل رسيده بود و در يک آن تازيانه اي به او زد .و سيگار و کبريت را به آب انداخت.کاغد، ----- و توتون سيگار در آب از هم جدا شده بودند و او ناراحت و خمار به آخرين لحظه هاي تابش خورشيد چشم دوخته بود.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •