آرزو
تنها قلب گرم تو
و دیگر هیچ.
بهشت من
باغی ست
بی پرنده و بی آواز،
با یک جویبار تنها
و چشمه ای کوچک.
بی مهمیز باد بر شاخه ها،
یا ستاره ایکه بخواهد برگی باشد.
آرزو
تنها قلب گرم تو
و دیگر هیچ.
بهشت من
باغی ست
بی پرنده و بی آواز،
با یک جویبار تنها
و چشمه ای کوچک.
بی مهمیز باد بر شاخه ها،
یا ستاره ایکه بخواهد برگی باشد.
در کنار پنجره تنهای تنها
میان هاله ای از غم نشستم
تو آرایشگر چشمان موجی
و من زیباییت را می پرستم
تو با بارانی از جنس نیازم
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گلها را می گیرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت.
تاریکی ی شبهاست ولی راست اش این است
تا دل به چنین شب نزنی نیست سحر نیست
ای تشنه ! در این سنگ یکی چشمه روان است
این سخت به دندان بشکن تیشه اگر نیست
تو از کدام فصل به یادگار مانده ای
که از باغ روشنایی
فا نوسی از غزل را
تکرار می کنی
و در نهایت سبز نگاهت
آرامشی ابدی را...
از پاییز نخواهم سرود
وقتی غزل تنهاییم
در افسون نگاهت
کمرنگ می شود
و من
در حجم ثانیه ها
و بی نرانی حضور تو.....
و من زیباییت را می پرستم
تو با بارانی از جنس نیازم
مرا به ساحل ادراک خواندی
و با زیباترین فانوس دریا
مرا تا قعر دریا ها رساندی
و بیندیش ، که سودایی مرگم .کنار تو و زنبق سیرابم .
دوست من ، هستی ترس انگیز است .
به صخره ی من ریز ، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خه ی نامم.
ببخشید حواسم نبود .
پس با میم می گم
من و دلتنگ و این شیشه ی خسته
می نویسم و فضا
می نویسم و دو دیوار
و چندین گنجشک
دور باید شد . دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاریه خوشه ی انگور نبود.
یه کم سرعت بالا بود اختلاف پیش اومد . خوب . اینا هم به یاد سهراب .
تا بعد...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)